eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل
۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خدا تو عروسيت مي خواي چي کار کني با اين مو؟خنديدم. - حالا کو تا عروسي من؟ سهيل خنديد و در حين رفتن به بيرون: سهيل - زياد دور نيست عزيزم. دور نيست اون روز قشنگ! رفت بيرون و در رو بست و منو با کلي روياي دخترونه تنها گذاشت. به خاطر داروهايي که بهم داده بودن خواب آلود بودم و نفهميدم چي شد که خوابم برد. با صداي در هوشيار شدم ولي هر کاري کردم پلکام از هم باز نشد. انگار يه وزنه ي صد کيلويي رو پلکام بود. صداي بسته شدن در هم اومد و متعاقبش حس کردم کسي به تختم نزديک شد. هيچ صدايي نمي اومد. مشکوك شده بودم. يه آن صداي هق هق ريزي شنيدم که صداش ... صداش! آره خودش بود. تمام قواي خودمو جمع کردم و چشمامو باز کردم و صورتشو تار ديدم. رو ويلچر بود. چشماش اشکي بود و دستش روي تخت تا نزديک دستم اومده بود و همون جا متوقف شده بود. با کمي مکث دستمو حرکت دادم و براي اولين بار دستم دستشو لمس کرد. همزمان با برخورد دستمون جفتمون لرزي خفيف گرفتيم. ارسطو مبهوت چشماشو به چشمام دوخت. هيچي نمي گفتيم. اشکامون مي ريخت و با چشمامون با هم حرف مي زديم. ارسطو دستشو از زير دستم برداشت و خودش دستمو محکم گرفت. اولين بار بود به طور مستقيم دستمون به هم مي خورد. حسي بود توصيف نشدني. اونو نمي دونم چه حسي داشت ولي من حسي داشتم که تا حالا نداشتم. حس يه دست حمايتگر، يه آرامش روحي، يه اطمينان خاطر باور نکردني! هر دو به هق هق افتاده بوديم. هر لحظه فشار دستش روي دستم بيشتر مي شد و قلب من تندتر مي زد. چشماش بين چشمام در حرکت بود. لبخند روي لباش نشست و سرشو پايين اندخت و شنيدم زير لب خدا رو شکر کرد. نمي دونستم چي بايد بگم. نمي دونستم حتي بايد چي کار کنم؟! مونده بودم که ارسطو دست يخ زدم رو ول کرد و اومد نزديک تر و زير لب ببخشيدي گفت. تازه فهميدم که کار درستي نکرديم. تپش قلبم روي هزار بود. ارسطو - خوبي؟ فقط سرمو تکون دادم. لبخندش بيشتر شد. ارسطو - منم خوبم! شرم زده سرم رو پايين انداختم. نمي دونم چرا لال موني گرفته بودم. ارسطو - نکنه دکتر موقع عمل زبونتم قيچي کرده بانوي کچل! تازه يادم افتاد که آيا من روسري سرم هست يا نه؟ دستمو بالا بردم و ديدم هست ولي تا فرق سرم رفته عقب. روسري زير سرم و کمرم رفته بود و نمي تونستم بيشتر بکشم روي سرم. درد زياد اجازه ي تکون خوردن رو بهم نمي داد. ارسطو - ولش کن زياد سخت نگير بانوي بيمار! ديدنش اونم از اين فاصله ي نزديک باعث شده بود قلبم بياد تو دهنم. ارسطو - دوست نداشتم بفهمي. وقتي سهيل بهم گفت خيلي عصبي شدم ولي الان خوشحالم ديدمت. اصلا عيبي نداره. بهتر! شايد اين جوري تو رو مديونت کردم به خودم و ... سوالي نگاش کردم. سرش رو جلوتر آورد و آروم گفت: ارسطو - تو هم مجبور شدي بابت دينت يه عضو از بدنتو بدي به من. چشمام تا آخر باز شد. چي ميگه اين؟ ارسطو حالتمو که ديد بلند خنديد و ازم دور شد. تا دم در اتاق رفت و برگشت سمتم. ارسطو - البته اينم بگم من همون عضو رو خيلي وقته دادم بهت! و با لبخند رفت بيرون. حدسايي راجب حرفاش مي زدم که نمي تونستم باور کنم. دوست نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبير کنم. دوست نداشتم بيشتر از اين بهش وابسته بشم بدون اين که بدونم حسش به من چيه. درست يه ماه از اون روز که تو بيمارستان ارسطو رو ديدم مي گذره. يه ماهه نديدمش. هم من حالم خوب نيست و تو خونه افتادم و هم اون. تلفني زياد با هم حرف مي زنيم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. از شادي مي شنيدم که ارسطو هنوزم سر کار نمي ره منم نمي رفتم. البته من نمي خواستم ديگه برم و تنها مشکل من تو اين يه ماه مهبد بود. مهبد و توهماتش! کم کم داشت با کاراش و حرفاش کلافم مي کرد. حتي چند بار که حرفاشو به ارسطو گفتم و بهش از کلافگيم گفتم به جاي اين که دلداريم بده سرم داد زده و آخرش با دعوا تلفن رو قطع کرديم. رو تخت دراز بودم که مهبد بدون در زدن وارد شد. ديگه به شخصيت نداشتش پي برده بودم و اکثرا روسريم سرم بود؛ مثل الان. مهبد کنارم رو تخت نشست که کمي خودمو جمع کردم. مهبد - چطوري عزيزم؟ با حرص نگاش کردم و پوفي کشيدم و به صفحه ي لب تاپم خيره شدم. مهبد - بايد بريم خريد فردا روز بزرگيه. با تعجب نگاش کردم. مهبد - بالاخره پدرم و پدرت با ازدواجمون موافقت کردن و فردا هم روز بله برونه. با ابروهاي بالا رفته به وقاحتش فکر کردم. چقدر آدم بايد نفهم باشه. داد کشيدم: - از اتاقم برو بيرون. خواست دستمو بگيره که خودمو عقب کشيدم. - برو بيرون عوضي. مـــامـــان! بــــابـــــا! مهبد بلند خنديد. مهبد - کسي خونه نيست عزيزم. عصبي از جام بلند شدم. هنوزم کمي جاي بخيه هام درد داشت. مهبد - فردا بابا و مامانم مي رسن ايران. به نفعته با اوضاع جديد کنار بياي. https://eitaa.com/manifest/2417 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت145 🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانست
🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گوشیه ترلان..بای.. تماس قطع شد ..دخترها صورتشان را پوشاندند و به گریه افتادند.. ترلان از جایش بلند شد وبه طرف اتاقش دوید..در را محکم به هم کوبید.. رایان کلافه چنگی به موهایش زد..رادوین با عصبانیت چرخی دور خودش زد..شانه ش درد می کرد و بی توجه بود.. از در بیرون زد و ان را محکم بست.. جوری که بچه ها حتم داشتند با یک بار باز و بسته شدن از جای در می اید.. رایان بدون انکه به اطرافش نگاه کند از جا بلند شد و یک راست به طرف اتاق ترلان رفت.. " تارا" دستامو جلوی صورتم گرفتم و به گریه کردنم ادامه دادم.. الهی بمیرم..صدای تانیا گرفته بود..داشت گریه می کرد..معلوم نیست اون عوضیا باهاش چکار کردن که انقدر حال و روزش خراب بود.. این افکاره لعنتی باعث می شد دلم اتیش بگیره وشدت گریه م بیشتر بشه.. دستای گرمی به دور شونه م حلقه شد..دستام و به ارومی از روی صورتم برداشتم..نگاش نکردم..درست کنارم نشسته بود و یه جورایی میشه گفت تو بغلش بودم.. هیچی نمی گفت..انگار می دونست به این سکوت نیاز دارم.. یه برگ دستمال از روی میز برداشت و دستشو جلو اورد..سرمو کمی کشیدم عقب..باید ازش فاصله می گرفتم..من که هنوز جوابی بهش نداده بودم.. ولی دروغ چرا..هلاکش بودم..میمردم واسه اغوش گرمش..واسه زمزمه ها و نگاه های عاشقونه ش..با خودم لج کرده بودم وگرنه دلم ضعف می رفت برم تو بغلش و اونم منو به خودش فشار بده زیر گوشم بخونه که اروم باشم.. ولی اون لجباز تر از من بود..بی حرف شونه م رو گرفت و منو کشید طرف خودش..بازم چسبیدم بهش.. قلبم تو حلقم می زد..وای خدا ..چرا انقدر اینجا گرمه؟!.. باز یاد تانیا افتادم و صورتم خیس از اشک شد..دستشو اورد جلو ..اینبار نخواستم کناره گیری کنم..بهش احتیاج داشتم..که باشه و باشم..بمونه وبمونم..ارومم کنه و بشه تکیه گاهم..نیاز داشتم..به راشا..به عشقش و آرامشش.. آروم اشکامو پاک کرد..ولی چه فایده که بازم صورتم خیس شد..انگار راهی نبود که بتونم جلوشون رو بگیرم..آزادانه سرازیر می شدن.. پشت چشمات سد راه انداختی دختر؟!..چرا هر کار می کنم بند نمیاد؟!..شیر اصلیش کجاست؟!.. لحنش انقدر بامزه بود که وسط گریه خنده م گرفت.. فهمید و گفت: به چی می خندی؟!.. با بغض صادقانه گفتم: به تو.. به خودش نگاه کرد و گفت :من؟!..مگه خنده دارم؟!..نه جورابم هفت رنگه ..نه شلوارم پاره ست..نه زیپم بازه..بالاتنه م که خداروشکر نرماله.. به موهاش دست کشید: این چند تا شبید هم که الحمدوالله ازش چیزی کم نشده..ای بابا..پس به کجام می خندی تو دختر؟!.. بلندتر خندیدم..اشکامم بند اومده بود..هنوز داشتم می خندیدم که یه دفعه دیدم تو یه جای نرم و دااااااااااااااغ فرو رفتم.. دستای مردونه ش دور کمرم حلقه شد..دلم می خواستم تو همون حالت باشیم ولی .. پس غرورم چی؟!..تنبیه شدنش!!..افکاره گوناگون منو منع از ادامه دادن او حس زیبا می کرد.. خواستم خودمو بکشم عقب که فهمید قصدم چیه و سفت منو به خودش فشار داد.. ناخداگاه آه کشیدم..داغ شده بودم و سر تا پام رو لرزش شیرینی در برگرفته بود..دستای لرزونمو آوردم بالا و گذاشتم رو کمرش.. لبامو از هم باز کردم تا بگم ولم کن..ولی به جاش اسمشو صدا زدم اونم با چه احساسی.. راشا.. زمزمه وار خواستم بگم "راشا ولم کن".."بذار راحت باشم".."برو".. ولی به جای همه ی اینها فقط با تموم احساسم صداش کردم.. آرومتر از من زیر گوشم گفت: جونه راشا..الهی راشا قربونت بره..فدای اشکات که نباشم و نبینم اینطور لطیف دارن به صورتت بوسه می زنن.. نالیدم: راشا..من.. هیسسسس..هیچی نگو تارا..بذار بمونم و ارومت کنم..نگو برو..چون نمیرم..جای من اینجاست..نزدیک به قلبت..کنار قلبم.. قلبم دستته تارا..نامُرُوَت چرا بیرونم می کنی؟!.. دیوونه ش بودم..ذهنم تهی از هر چیز بود و پر از همه ی اون چیزهایی که به راشا و عشقم به اون مربوط می شد.. احساس می کردم بیش از پیش می خوامش..تنها نبودم..عشقه اونو داشتم..دوستش داشتم..قلبم اصرار بر داشتنش رو داشت و عقلم می گفت صبر کن..ولی شاید این غرورم بود که می گفت صبرکنم نه عقلم.. اره..شک نداشتم که غرورم نمیذاره باهاش بمونم..ومن نمی خواستم غرور رو در عشقم دخیل کنم..غرور با عشق زیبا بود نه تنها..غروری که منو از عشقم جداکنه رو..نمی خوام.. کمرشو فشار دادم..سرمو بیشتر توی سینه ش فرو کردم..بوی تنش رو به مَشام کشیدم..همون عطر همیشگی..عاشقش بودم..مستم می کرد..مسته اغوشش..مست از عشقش..مست از وجود گرمش و حضور تاثیر گذارش.. همین همراهی و سکوته من رضا بر موندنش بود.. https://eitaa.com/manifest/2413 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت146 🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گ
🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی خوام تنهات بذارم..میخوام که عشقمو باور کنی..منو قبول کنی از ته دلت بخوای که بمونم..می خوای تارا؟!.می خوای؟!.. انقدر آروم با جملات و کلمات روحمو نوازش می کرد که تو خلسه ای از ارامش فرو رفتم..چشمامو روی هم فشردم.. تارا عاشقتم..به خدا قسم..به ارواح خاک پدر و مادرم که از ته دلم می خوامت..انقدری که اگر الان بگی بمیر میمیرم..فقط می خوام بدونم که باورم داری..این شَکه لعنتی داره اتیشم می زنه..چیزی تا خاکستر شدنم نمونده... تارا..با یه جمله یا یه کلمه این اتیش رو خاموش کن..می خوای نابودم کنی دختر؟!.. کمرمو نوازش کرد..دیگه طاقت نداشتم..قلبم با ضربانه دیوانه وارش می گفت راشا عشقته و بهش فرصت بده.. مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم زیر گوشش نجوا کردم: بمون راشا..فقط بمون.. چند لحظه چیزی نگفت..اروم منو از اغوشش جدا کرد..صورتش چیزی رو نشون نمی داد ولی نگاهش پر از تعجب بود.. زل زد تو چشمام..انگار می خواست صدق گفتارم بهش ثابت بشه..با عشق نگاش کردم..به روی لبام لبخند نشوندم.. با ناز گفتم: می مونی؟.. گل لبخند به روی لباش شکفت.. همچین منو کشید تو بغلش وسفت فشارم داد که نفسم بند اومد..خنده م گرفته بود.. صداش می لرزید..احساس می کردم تنش داغ تر شده.. الهی راشا فدات بشه..الهی قربونت بشم می مونم..از خدامه..ارزومه که باهات بمونم و تنهات نذارم عزیزدلم..میمونم عشقم..می مونم تارای من.. لبخنده پر از آرامشی زدم ..سرم روی شونه ش بود.. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده بود.. " ترلان" دلم می خواست برم یه گوشه ی دنج و تا می تونم زار بزنم.. با شنیدن صدای بغض دار و هق هق تانیا قلبم اتیش گرفته بود..اخه اون کثافت چرا دست از سرش بر نمیداره؟!.. با من و تارا چکار داره؟!..ک ی شرش از زندگی ماها کم میشه خداااااا؟!.. به روی شکم افتاده بودم رو تخت و گریه می کردم.. تقه ای به در خورد ولی جواب ندادم..لابد تاراست نگرانم شده..حاله اونم بدتر از من نبود..هر دومون گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم.. خدایا خودت کمکمون کن..تنها ولمون نکن و پشت و پناهمون باش.. در حال گریه صورتمو گذاشته بودم روی تخت و موهام دورم پخش شده بود..نیمی از اونها صورتمو پوشونده بود .. در اتاقم باز و بسته شد..صدای قدمهایی رو شنیدم که داشت به تخت نزدیک می شد..بعد از چند لحظه هم حضورش رو کنارم حس کردم.. زار زدم: دیدی صداش چقدر گرفته بود تارا؟!..نگرانشم..هر کاری از اون عوضی برمیاد..می ترسم کار دستش بده.. با این فکر گریه م شدت گرفت..وای خدا نکنه بلایی سر تانیا بیاره..با همین ناخونام ریز ریزش می کنم پسره ی الدنگو.. حس کردم کنارم نشست..ولی چرا حرف نمی زنه؟!..موهامو نوازشگرانه از تو صورتم کنار زد ..چشمام بسته بود..با دستمال اشکامو پاک کرد.. ولی بوی عطرش ..با شَک بو کشیدم..با تعجب چشمامو باز کردم..بی توجه به صورت اشکیم سیخ سر جام نشستم و مات نگاش کردم.. نشسته بود کنارم و با لبخنده جذاب و دختر کشش زل زده بود تو چشمام.. با خشم ابروهامو تو هم گره زدم و گفتم:با اجازه ی کی سرتو انداختی اومدی تو اتاقم؟!.. بی توجه به داد و قالم گفت: چشمات که بارونی میشه خاکستره نگات صد برابر جذاب تر میشه..انگار قبلِ بارونی شدن اونو به آتیش کشیدن که با بارشش خاکستر میشه.. لال شده بودم و فقط نگاش می کردم..کم کم لبخند از روی لباش محو شد ..سرشو تو دست گرفت و فشرد.. نگاهش به زمین بود و نگاه من به اون.. چرا دست و دلم می لرزه؟!..ولی حسش بد نبود...یه جورایی هم هیجان زده بودم.. تو همون حالت گفت: می دونم از همه چیز خبر داری..موضوعه چک های من..هانی..پدرش که یک سومه چکام دستشه.. و..حماقتی که مرتکب شدم و خواستم به خاطر پول بهت نزدیک بشم.. دیگه نمی خوام چیزی ازش بگم..چون هم خودم عذاب می کشم و هم..بگذریم.. نمی دونم از کی فهمیدم می خوامت..شاید از وقتی که تو شهر بازی باهات کل انداختم و تو هم روم بستنی خالی کردی.. شاید وقتی که اون بازی بچگانه رو راه انداختیم و کلی تفریح کردیم.. آره..این حس زیبا که برای من بالاترین ارزش رو داره می تونه از اولین دیدارمون شروع شده باشه.. سرشو بلند کرد و نگام کرد.. با لبخند کمرنگی ادامه داد: الان که یادش می افتم می بینم چقدر برام شیرین بوده..بهترین خاطره توی زندیگم.. سرمو زیر انداختم..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..می خواست زل بزنم تو چشماش ولی نمیتونستم.. دلم می گفت نگاش کن و عشق رو تو چشماش ببین شاید بهت ثابت شد ولی نمی خواستم باورش کنم..نمی خواستم بازم ازش ضربه بخورم.. https://eitaa.com/manifest/2421 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خ
۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق من بيرون. حالم ازت به هم مي خوره. مهبد بلند و ديوانه وار خنديد. مهبد - عاشقم ميشي خيالت راحت! ولي من تا حالا عاشقت نشدم و از اين به بعدم نميشم. رفتي خارج هر غلطي دلت خواسته کردي اون وقت الان پا شدي اومدي ايران زن بگيري؟ برو يکي از همونا رو بگير ديگه. عصبي به سمتم اومد و يقه ي لباسمو گرفت تو دستش. مهبد - اين چيزا به تو ربطي نداره خانم کوچولو. تنها چيزي که به تو ربط پيدا مي کنه بله ايه که فردا بايد بگي ،فهميدي؟پوزخندي زدم. - ببخشيدا ولي فکر کنم اين چيزي که تو ميگي مال دوره ي غلغلک ميرزا بوده که دختر فقط بايد بله مي گفته. دستشو از يقه ي لباسم محکم کشيدم کنار و سرش داد زدم: - مگه تو خوابت ببيني من به تو بله بگم. مهبد پوزخندي زد. مهبد - خواب نه عزيزم، فردا، همين جا، کنار پدر و مادرت و با رضايت کاملشون تو بهم بله ميگي. با نفرت بهش خيره شدم و اونم با لبخند چندش آوري بهم خيره از اتاق خارج شد و در رو بست. رو تخت نشستم و عصبي قاب عکس روي تخت رو برداشتم و کوبوندم به آينه ي دراور اتاقم. کثافت دستت به جنازه ي من نمي رسه. بابا من ديگه اون سارا نيستم که هر چي شما بگيد بگم چشم. اون سارا تموم شد. اون سارا مرد! نشونت ميدم مهبد. نشونت ميدم سارا کيه؟ با اعصابي داغون خوابم برد. صبح تصميم خودم رو گرفته بودم. ساعت پنج صبح بود که همه خواب بودن. حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم و زدم بيرون. هوا هنوز تاريک بود. سوار ماشين شدم و روندم. نمي دونستم دارم کجا ميرم فقط مي دونستم بايد برم. مي دونستم بايد امشب نباشم تا به خواسته ي اونا تن ندم. با سرعت مي روندم. رسيدم به جايي که نمي شناختم. يه امامزاده بود اسمش رو نمي ديدم فقط فضاي روحانيش بود که باعث شد مسخ شده از ماشين بيرون برم و برم تو اون امامزاده. چادري سرم کردم و وارد شدم. آرامش بخش ترين مکان بود براي حالِ الانم. نشستم کنار ضريح و سرم رو بهش تکيه دادم. اشکام ريخت. - خدايا چرا؟ چرا پدر و مادرم با من اين جوري برخورد مي کنن؟ بدون اين که به من بگن از طرف من گفتن بيان. چرا؟ يعني انقدر از من بدشون مياد؟ فکر مي کردم دارن کوتاه ميان. فکر مي کردم داره رفتاراشون بهتر ميشه. رفتاراي آرومشون بهم اينو القاء مي کرد که دارن باهام راه ميان و من فکر مي کردم دارم به آرامش مي رسم. انقدر گريه کردم که صداي هق هقم گوش فلک رو کر کرده بود. هر کس اون جا بود با دلسوزي نگام مي کرد. صداي موبايلم اومد. از خونه بود. چند بار ديگه هم زنگ خورد که جواب ندادم. بي خيال شد. بعد از اون موبايل مهبد بود که شمارش چندين بار رو گوشيم افتاد و در آخر اسم ام اسي بهم رسيد. از طرف مهبد بود. - فکر کردي بري همه چي تمومه؟ نه عزيزم! امروز نه فردا. فردا نه اصلا يه ماه ديگه. بالاخره مال خودمي. پوزخندي زدم. ساعت يازده صبح بود که سهيل باهام تماس گرفت. بلافاصله جواب دادم. سهيل - سارا کجايي دختر؟ - سلام داداشي. سهيل - داداشي قربونت بره. کجايي؟ مامان چي ميگه؟ ميگه از صبح رفتي و نوشتي بر نمي گردي؟ يعني چي؟ ازش پرسيدي چرا اين کار رو کردم؟ سهيل - نه راستش هول کردم و ديگه نفهميدم چي گفت. چي شده عزيزم تو بگو خواهري؟با بغض گفتم: - سهيل اونا مي خوان به زور شوهرم بدن. چند لحظه اي سکوت شد. بعد صداي بهت زده ي سهيل: سهيل - يعني چي؟ با کي؟گريم واضح شد. - با اون مهبد آشغال! امرو روز بله برون بود. فرار کردم سهيل. من حالم از مهبد به هم مي خوره. سهيل تو مي دوني تو دلم چه خبره. سهيل کمکم کن! انگار داشت فکر مي کرد که حرف نمي زد. سهيل - مي توني امروز بري خونه ي يکي از دوستات؟- کجا آخه؟ سهيل - نمي دونم فقط جات امن باشه ها. خونه ي خودم نميگم چون مامان عصبي بشه تا خونه ي منم دنبالت مي گرده. الانم خونه ي ما بود. بذار شايد تونستم کاري کنم. با گريه ناليدم: - سهيل دوستت دارم. مرسي داداشي! سهيل - خواهش مي کنم غزيزم. تو خيابون نموني. اگه جايي نبود خبرم کن يه فکري برات بکنم. - باشه. مرسي! قطع کرد و من بازم يه نور اميدي تو قلبم روشن شد. خدايا شکرت که سهيل با منه! حالا بايد چي کار کنم؟ کجا برم؟ با شادي تماس گرفتم که ديدم نيستن. به گوشيش زنگ زدم که گفت امروز و فردا خونه ي مادر شوهرش هستن. چيزي بهش نگفتم ديگه و فقط گفتم خواستم حالشو بپرسم. ديگه به کي زنگ بزنم آخه؟ سهيل هم همچين ميگه برو خونه ي يکي از دوستات انگار من هزار تا دوست دارم. ياد يکي از دوستاي دانشگام افتادم که يه بار براي امتحانا يه هفته خونمون موند. https://eitaa.com/manifest/2424 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت147 🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی
🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه مند بودم..ولی الان شکی ندارم که دوستش دارم..از طرفی هم نمی خوام داشته باشم..باید از خودم دورش می کردم.. بهم اعتماد کن ترلان..بذار کاری کنم که بتونی عشقمو باور کنی..فقط یه فرصت بهم بده.. -نه..نمیتونی.. می تونم..همه چیز دست توه .. نگاش کردم..بر خلافه ندایی که از روی دلم بر می خواست و فریاد می زد عاشقش باش وبهش فرصت بده .. مکث کردم و گفتم:نمی خوام حتی چشمم به چشمات بیافته رایان..پس برو بیرون و تنهام بذار.. نگاهش رنگ باخت و پر از غم شد.. حرف آخرته؟.. -اره..حرف اول و آخرم همینه.. از جا بلند شد..دیگه نگاش غم نداشت..ارامش هم نداشت..چشماش و نگاهش مغرور و فکش منقبض شده بود.. صورتشو آورد پایین..انقدر نزدیک که هرم داغ نفسش گونه م رو می سوزوند..نگاهش با خشم تو چشمام قفل نشده بود..بی تفاوت هم نبود..با اینکه عصبانی بود ولی می شد عشق رو تو نگاش دید.. به آارومی سرشو تکون داد و با تحکم گفت: باشه..تو حرف اخرتو زدی..ولی عشق من به اخر نمیرسه..نه الان و نه هیچ وقته دیگه..حتی با مرگم هم اون دنیایی هست که بتونم عشقت و حفظ کنم..چون هم جسما و هم روحا می خوامت..عشق من سطحی و زودگذر نیست ترلان.. و اینو بهت ثابت می کنم.. تا چند لحظه نگاهش میخه چشمام بود..به سرعت عقب کشید و از اتاق بیرون رفت.. چشمام به اشک نشست..اینبار به خاطر خودم..رایان..حرفایی که زده بود و درگیری هایی که با خودم داشتم.. روی تختم دراز کشیدم..چشمامو بستم..قطره اشکی لجوجانه روی گونه م سر خورد.. نفس عمیق کشیدم..هنوز هم بوی عطرش توی اتاقم پخش بود.. رادوین وارد ویلا شد..راشا کنار تارا نشسته بود..رایان گوشه ای از اتاق با اخمِ نسبتا غلیظی ایستاده بود و حالت صورتش نشان می داد که به شدت کلافه ست.. رادوین روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت..تارا بی صدا هق هق می کرد..لحظه ای از یاد تانیا غافل نمیشد.. در اتاق باز شد و ترلان هم به جمعشان پیوست.. ولی اینبار رایان ذره ای توجه به اون نداشت..هر دو کاملا بی تفاوت بودند ولی در دلشان غوغایی برپا بود.. ترلان لب به سخن گشود: اس فرستادن.. همه ی نگاه ها متوجه او شد..تارا با استرس نگاهش کرد.. ترلان ادامه داد: نوشته فرداشب راس ساعت 11 بریم به این آدرسی که فرستاده.. نمی دونم کجاست.. رادوین :گوشیتو بده.. ترلان بی حرف موبایلش را به او داد..رادوین نگاهی به ادرس انداخت و ان را بلند خواند..هر سه نشانی ان محل را می دانستند.. من می دونم کجاست..مشکلی نیست و.. راشا با اخم و حساسیتی خاص گفت: یعنی چی رادوین؟!..می خوای که برن سر قرار؟!.. ترلان به جای او جواب داد: مگه میشه نریم؟!..خواهرم تو دسته اونا اسیره.. اینبار رایان دخالت کرد..جلو آمد و کنار رادوین نشست..نگاهش به همه جا بود جز ترلان... من هم موافقه اینکه دخترا برن سر قرار نیستم.. ترلان با حرص گفت: کسی از شما نظر نخواست حضرته آقا رایان نگاه تندی به او انداخت که باعث شد سکوت کند.. یعنی انقدر خیالت راحته که ساعت یازدهه شب می خواین برید زیر یه پل و با اون مرتیکه ملاقات کنید؟ پل؟ پس فکر کردی باهاتون تو کافی شاپ قرار میذاره؟!..هه..واقعا که خوش خیالی.. راشا نگاهی به تارا انداخت :اونا زیر یه پل خارج از شهر باهاتون قرار گذاشتن..واقعا می خواین برین اونجا؟! تارا با ترس آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت.. ترلان من من کنان گفت: پس..چکار کنیم؟!..نمیشه که دست رو دست بذاریم همدیگرو نگاه کنیم..خواهرمو اونجا گروگان گرفتن..پلیس رو هم که نمیشه خبر کرد.. رادوین با لحنی جدی و محکم گفت: نیازی به پلیس نیست..خود ما هم می تونیم از پسشون بر بیایم.. ترلان پوزخند زد: هه..نکنه می خواین لباسه بت من بپوشید و برید خواهرمو نجات بدید؟!..توهم زدید ناجور رایان با اخم غلیظی نگاهش کرد: نخیر ..مطمئن باش کسی قرار نیست ادای بت من رو در بیاره رادوین سرش راتکان داد و با همان لحن گفت: ما سه تا می تونیم خواهرتون رو صحیح و سالم برگردونیم..منتهی باید با ما راه بیاین..هر کاری که میگم رو باید انجام بدید ترلان با تردید نگاهش کرد: چه کاری؟ کمی به جلو خم شد..نگاهی به جمع انداخت و گفت: فردا شب شما میرید سر قرار منتهی نه تنهایی ما هم با شما هستیم ولی به صورته نامحسوس که دیده نشیم..تعقیبتون می کنیم و تارا میان حرفش پرید وگفت: خب اگه پیداتون کرد چی؟! نه..نگران اونش نباشید..شما باهاشون میرید وبقیه شم با ما ترلان با ترسی پنهان اب دهانش را قورت داد و گفت:خ..خب اگه بلایی سرمون آوردن چی؟ رایان در جوابش با خشم کنترل شده ای گفت: غلط کردن..هیچ کاری نمی تونن بکنن ترلان رو ترش کرد: ببخشیدا..اونوقت تو که انقدرمطمئنی قبلش میان از تو اجازه بگیرن؟! رایان که متوجه نیش کلام او شده بود با اخم گفت: اصلا تو میخوای خواهرت نجات پیدا کنه یا نه eitaa.com/manifest/2433 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق
۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامزاده موندم و حس مي کردم دارم از گرسنگي مي ميرم. دلم مي خواست با ارسطو تماس بگيرم ولي چي بهش بگم؟ دوباره با سهيل تماس گرفتم و گفتم دوستام نبودن. اونم گفت نيم ساعت ديگه بهم ميگه چي کار کنم. رفتم بيرون و همون نزديکيا يه ساندويچ فلافل خريدم. تو ماشين نشستم و شروع کردم به خوردن. وسطاش بودم که موبايلم زنگ زد. به خيال اين که سهيله سريع برش داشتم و با نفس نفس گفتم: - بله؟ ارسطو بود. تپش قلبم رفت بالا. صداش اوج آرامشي که تو اون لحظه احتياج داشتم رو بهم داد. ارسطو - سلام سارا. خوبي؟ سلام! ممنون. ارسطو - کجايي بيام دنبالت؟از تعجب چشمام گرد شد. - چرا بياي دنبالم؟ ارسطو - سارا! سهيل باهام تماس گرفت و همه چيز رو گفت. حالا کجايي؟ جايي که بودم رو بهش گفتم که بدون هيچ حرفي قطع کرد. از رفتارش شوکه بودم. چرا باهام بد حرف زد؟ اين رفتارش يعني چي؟ با اين همه سوال تو مغزم منتظرش شدم تا جواب سوالامو از نگاش بخونم. يه ربع بعد رسيد. اومد و گفت برم تو ماشينش و ماشين خودم رو قفل کنم و بذارم همون جا بمونه. همون کارو کردم و سوار ماشينش شدم. عصبي بودنش رو درك نمي کردم. حرف نمي زد و اخمي بزرگ رو پيشونيش بود. حرکات و رفتارش اجازه ي حرفي رو بهم نمي داد. کم کم داشت از شهر خارج مي شد. ترس برم داشته بود. - ارسطو؟جوابمو نداد. - ارسطو داري کجا مي بري منو؟ بازم چيزي نگفت که باعث شد هم از ترس و هم از رفتار ارسطو به گريه بيفتم. صداي گريمو که شنيد برگشت و نگام کرد و سرعتشو بالاتر برد. کلافه پوف بلندي کشيد. محيط اطراف برام ناآشنا بود ولي ترس کمي داشتم. مي دونستم ارسطو کار بدي نمي کنه! بالاخره ماشين ايستاد و ارسطو بلافاصله پياده شد و در رو محکم بهم کوبيد. نمي فهميدم چرا داره اين کارو باهام مي کنه. رفت جايي ايستاد و يه دستش به کمرش بود و يه دستش رو گردنش. با پاهاش به سنگاي ريز جلوي پاش ضربه مي زد. آروم پياده شدم و رفتم جلو. ديدم جايي ايستاده که کل شهر زير پاش بود. پشتش ايستادم. مي ترسيدم جلوتر برم. - ارسطو! با صدام برگشت سمتم. واي خداي من! نه باور نمي کنم! چشماش خيس بود. اشکاش رو صورتش بود. دلم ريش شد. قلبم لرزيد. اولين بار بود اشک مردي جز سهيل رو مي ديدم. نه. خدايا! من طاقت گريه هاي اين مرد رو ندارم. اشک منم ناخوداگاه ريخت. با بغض گفتم: - چي شده ارسطو؟ چرا اين طوري شدي؟ ارسطو - سارا! برو تو ماشين الان اصلا اعصاب ندارم. - خواهش مي کنم ارسطو. ارسطو يه قدم بهم نزديک شد. ارسطو - چي مي خواي بدوني سارا؟ چي رو؟ مي خواي غرور خرد شدم رو ببيني؟ آره؟با داد آخرش قلبم تو سينه تکون خورد. ارسطو - داغونم سارا؛ داغون! ديگه تحمل ندارم. ديگه نمي تونم بشينم و چيزايي رو که تحمل ديدنشون رو ندارم ببينم. يه قدم ديگه بهم نزديک شد و درست رو به روم ايستاد. شايد فقط بيست سانت فاصلمون بود. لحنش، اشکش و نگاهش داغونم کرده بود. ارسطو چشماشو دوخت تو چشمام. ارسطو - نمي تونم ببينم کسي که دوسش دارم ... اََه! حرفشو با اََه بلندي قطع کرد و ازم دور شد. چند دقيقه اي بود هر دو در سکوت بوديم. اشکمون هم خشک شده بود. ارسطو پشتش به من بود و لبه ي پرتگاه ايستاده بود. از پشت مي ديدمش که موهاي مشکي و صافش تو دست باد حرکت مي کنه. خدايا کاش امروز ارسطو جاي مهبد بود! تو حال خودم بودم که با صداش و حرفش شاخام در اومد. ارسطو - دوستت دارم! نگاهش کردم. هنوز پشتش به من بود. چند دقيقه اي من تو هنگ حرفش بودم و اونم همون جور پشت به من هيچ عکس العملي انجام نمي داد. داشتم به گوشام شک مي کردم که بازم صداشو شنيدم. - سارا دوست دارم! اشکم ريخت. گفت! بالاخره گفت. خدايا شکرت. اشک شوق بود که گوله گوله مي ريخت پايين. هق هقم که اوج گرفت ارسطو روشو به سمت من برگردوند و با ديدن اشک من بلند شد و اومد کنارم و رو به روم ايستاد. ارسطو - ناراحت شدي؟ سارا! ديگه نمي تونم نگم. سارا دارم مي ترکم. دارم از حرفايي که رو دلم تلنبار شده دق مي کنم. سارا نمي تونم بشينم و ببينم اون مهبد عوضي بياد خواستگاريت. نمي تونم اين جوري ادامه بدم سارا. من دوستت دارم لعنتي. سارا دوستت دارم. دوستت داشتم از خيلي قبل. سارا نذار ازم بگيرنت. بذار تلاشمو براي رسيدن بهت بکنم. سارا هيچ کسي به اندازه ي من دوستت نداره. خودتو ازم دريغ نکن سارا. بذار بهت برسم. بذار به آرزوي شيرين زندگيم برسم. گريه نکن لعنتي! گريه نکن داري با اشکات ديوونه ترم مي کني. از حرفاش خندم گرفته بود. خنديدم بلند! قهقهه زدم. با تعجب نگاهم کرد. با بهت چند قدم عقب رفت. ارسطو - مي دونستم. مي دونستم با گفتن حرفام مسخرم مي کني.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت148 🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه م
🔴سکوت کرد و به ارامی سرش راتکان داد: خب معلومه که می خوام.. پس دیگه چرا نیش و کنایه می زنی؟..ما هم انقدر بیکار نیستیم که بخوایم از روی خیرخواهی از کار و زندگیمون بزنیم ..بعد هم بیافتیم دنبالتون و خواهرتون رو نجات بدیم..رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا ترلان از لحن کوبنده و جدی رایان دلگیر شد و سرش را زیر انداخت..دوست نداشت اینطور شود ولی چاره ای نبود.. با بلند شدن رادوین پسرها هم در جای خود ایستادند.. دخترها با ترس نگاهشان کردند و تارا گفت: میخواین برین؟!.. راشا که متوجه وحشت او شده بود دستش را به نرمی فشرد وبا لحنی آرام گفت: اآروم باش..چرا وحشت کردی؟!.. ما همین بغلیم.. ولی نگاهه هر دو هنوز هم پر از ترس بود.. رادوین نگاهی به هر دو انداخت: نترسید..درا رو از تو قفل کنید..پنجره ها رو محکم ببندید..لامپه سالن هم روشن باشه بهتره..هر تلفن یا مورد مشکوکی که شد خبرمون کنید.. شماره ی همراهش و شماره ی ویلای خودشان را به روی کاغذی نوشت و به روی میز گذاشت.. این شماره ی من و شماره ی ویلاست..هر مشکلی بود زنگ بزنید.. ترلان کاغذ را برداشت و تشکر کرد.. رایان نگاهش کرد و اینبار ارامتر گفت: امشب تو باغ می خوابیم که اگر سر وصدایی شد با خبر بشیم.. ترلان در دل خوشحال شد و نگاهش را در چشمان او دوخت..برای انکه رایان متوجه خوشحالیش نشود به خودش آمد و نگاهش را دزدید.. راشا در جایش نیم خیز شد..رایان و رادوین خواب بودند.. زیر لب غرغر کرد: ای تو روحت رایان..لال شی که دارم از سرما یخ می زنم.. صدای زمزمه واره رایان به گوشش خورد..نگاهش کرد..چشمانش بسته بود.. چی زیر لب ویز ویز می کنی؟!..بخواب دیگه.. درد بگیری..یخ زدم.. تابستونه کجا هوا سرده؟!..بهونه ی بیخود نیار بکپ.. -احمق جون تابستون که همین چند روز پیش خداحافظی کرد رفت پاییز اومد جاش نشست..اینجاها هوا خنک - تره..تابستون که بارون می اومد الان هم دارم قندیل می بندم .. من که گرممه.. تو آره..به خرس قطبی گفتی زکی..وسط قطب هم بی لباس سر می کنی..ولی منه بدبخت چی که سرمایی هستم..لال میشدی نمی گفتی تو حیاط می خوابیم؟.. خواستم ترسشون بریزه..اینجوری احساسه امنیت می کردن.. پتو را دور خودش محکم کرد .. باز غرغر کرد: برو بابا دلت خوشه..همچین میگی احساس امنیت می کردن انگار جدی جدی بَت مَنی ..مرد عنکبوتی چیزی هستیم.. نیستیم؟!.. مرض.. خندید..با حرص به شانه ش زد .. لااقل بکش اونور جام کمه.. برم اونطرف که رفتم تو بغله رادوین.. راشا نگاهی به رادوین انداخت..به پشت خوابیده بود و ارام نفس می کشید.. اوخی..دخملا به قربونش چه خوابی هم رفته.. بی خیال خسته س.. -من موندم این از بُتن و سیمان ساخته شده؟!..انگار نه انگارهوا خنکه خیلی راحت خوابیده.. چیه چشمت نمی تونه ببینه؟.. -نه واسه م جای تعجبه.. خب ورزشکاره..هم قدرت بدنیش بالاست و هم دفاعیش..چه میدونم.. الان که اینارو گفتی قشنگ قانع شدم.. نشدی؟!.. نه.. به درک..بگیر بخواب..چشمام دیگه باز نمیشه.. -لازم نکرده تا من بیدارم تو حق نداری بخوابی.. پشتش رو به او کرد و پتو رو کشید روی خودش گمشو بابا..من که خوابیدم..هر کار می خوای بکن.. راشا کلافه به اطرافش نگاه کرد..خوابش نمی برد و سردش هم شده بود.. صدای نرم و نازکه نونو را شنید..بعضی شبها بیرون از خانه می خوابید..این برایش عادت شده بود و تارا هم نمیتوانست کاری بکند.. از جایش بلند شد..بچه گربه انقدر ناز و ملوس بود که نظر راشا را به خود جلب کرد.. پشت دیواره توری نشست وصدایش زد..ولی نونو حرکتی نکرد..روی پله ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو و تیز راشا را زیر نظر داشت.. د بیا دیگه ..چه نازی هم داره..ماله کی هستی؟!..بهت نمی خوره وحشی باشی.. جواب گربه چند تا میو میوی ریز بود..اوخی..چه خوش صدا..این همه ازت تعریف کردم جوابم همین بود؟!..بیا کارت دارم..بیا.. گربه حرکتی نکرد.. زیر لفظی می خوای؟!..اگه بیای فردا برات یه ماهی می خرم..نیای پلاستیکیشو می خرم..حالا کدومش؟!.. باز هم هیچ حرکتی نکرد.. ای درد تو جونت..اهل معامله هم که نیستی.. نگاهی به اطرافش انداخت..چیز به درد بخوری پیدا نکرد.. رفت داخل و با یک تیکه گوشت برگشت..با لبخندی شیطنت امیز پشت دیوار نشست و گوشت را نشانه گربه داد.. حالا اگه جیگرشو داری نیا.. گربه با شتاب به طرفش آمد.. خاک تو سره شکموت..نسیه کار نمی کنی آره؟!..قوله ماهی رو واسه فردا رد کردی نقد رو چسبیدی ؟..دیگه رو حیوونا هم نمیشه حساب کرد.. گوشت را حرکت داد..نونو پرید روی دیواره کنارِ در و آرام آمد قسمته پسرها .. راشا گوشت رو بالا گرفت تا دست گربه به آن نرسد..گربه میو میو می کرد.. ساکت شو وگرنه بهت نمیدمش.. نونو ساکت با نگاهی مظلوم زل زد تو چشمای راشا.. پس دست اموز هم هستی..مطمئنم واسه یکی از دخترایی..اونجوری نگام نکنا.. نونو سرش را چرخواند..از کارهای گربه خنده ش گرفته بود..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم. - ارسطو ... دوستت دارم. با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم. البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم. ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم! داد زد: خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا. خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم. ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم. و بعد خنديد منم خنديدم. - اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي. وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد. رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم. خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد. خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد. ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟ سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت: ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم. حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم. - مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي. چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت. ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟ - تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده. ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟ - کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن. ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا. با اخم گفتم: - مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد: مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار. - پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار. ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش. نگاهش غم داشت. ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت. به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد. ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟ - آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده. ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري. خنديدم. - مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه. ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله. اوکي؟ - اوکي! باي. ارسطو - خداحافظ عزيزم. از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه. بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم. https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل. - سلام! جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو. بابا -کدوم گوري بودي؟ - بيرون! بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم. روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون. با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم. سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت: سهيل - آروم باش من پشتتم! نگاش کردم و گفتم: - مي دونم! نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد. نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده. مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد. همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم. - ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟ عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟! خنديدم. - بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم! همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت: - بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم: - من با اين ازدواج کاملا مخالفم. همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم: - و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه! عمه با اخم رو به بابا کرد. عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت: - چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟ - مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا. - مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم. برگشتم سمت مامان. - اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه. دوباره برگشتم سمت بابا. - من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد. يه دفعه عمه بلند شد. عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست. با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن. بابا با يه صداي وحشتناك داد زد: - اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟ حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود. سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم. نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد. صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود. https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد
🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوابیده رو می بینی؟!..برو تو بغلش بخواب تا منم این گوشته خوشمزه رو بدم بخوری..اگه بچه حرف گوش کن و خوبی باشی یه تیکه ی دیگه م مهمونه منی.. نونو نگاهی به رادوین انداخت..حرکتی نکرد.. برو ملوسی..لولو نیست به خدا آدمه..گوله هیکل گنده ش رو نخور تا وقتی خوابه کاریت نداره.. گربه نگاهش کرد.. نگرفتی چی میگم؟!.. عیبی نداره توقعی هم ازت نمیره..زبون نفهمی دیگه.. رفت جلو و با دستی که گوشت توش بود به رادوین اشاره کرد.. بیا بغل عمو.. گربه به طرفش آمد.. راشا با صدایی ارام گفت: افرین..حرف شکمتو گوش میدی آره؟.. گربه با میو جوابش را داد..رادوین تکانی خورد و به پهلو خوابید.. راشا با اخم رو به او کرد: د زهرمار و میو..مگه نگفتم ساکت شو..حالا که گوش نکردی نصفشو بهت نمیدم.. نونو مظلوم نگاهش کرد..راشا خندید و آرام گفت: جهنم میدم..اونجوری نگام نکنا..چشما درویش.. نونو نگاهش نکرد.. راشا با لبخند گفت: ایول به صاحبت..کارش بیسته..خوب رامت کرده..حالا برو تو بغل این عمو لولویی بخواب..بدو آفرین.. نونو که جثه ی ریزی داشت مطیعانه به حرف راشا گوش کرد وبه طرف رادوین رفت.. از زیر دستش رد شد و خودش را تو بغل او جا کرد.. راشا هر دستوری می داد او هم عمل می کرد: صورت عمو لولویی رو ناز کن..افرین..یه لیسش هم بزنی تکمیله تکمیل میشه.. نونو کمی بو کشید..صورت صاف و براق رادوین را دوبار لیس زد.. رادوین در خواب کمی او را به خود فشرد..با حالتی منگ چشمانش را باز کرد..حس اینکه یک موجوده پشمالو را در آغوش دارد باعث شد کامل چشمانش را باز کند.. نگاهی به گربه انداخت..فکرکرد خواب می بیند..چشمانش را بست و باز کرد..ولی بیدار بود و گربه ی سفید و پشمالویی را در آغوش داشت.. گربه در چشمانه ابی و جذابه رادوین خیره شده بود.. راشا از زور خنده سرخ شده بود و کناری دور از انها ایستاده بود..رادوین متوجه او نبود.. به گربه ها حساسیت داشت و از این رو همچین بلند عطسه کرد که نونو با ترس از تو آغوشش بیرون آمد و چند قدم عقب رفت.. رایان با حالتی خمار در جایش نشست و به او نگاه کرد..رادوین پشت سر هم عطسه می کرد و تا می آمد نفس بکشید دوباره به عطسه می افتاد.. راشا تیکه گوشت را به طرف نونو انداخت..او هم گوشت را برداشت و فرار کرد.. با صورتی سرخ شده از خنده به طرف رادوین رفت..بینی وچشمان رادوین سرخ شده بود..از جایش بلند شد و به طرف حوضچه ی فواره دوید..سرش را در ابه نیمه خنک فرو کرد و بعد از چند لحظه بیرون اورد..مشتی از آب را به صورتش پاشید.. حالش کمی بهتر شده بود..ولی هنوز بینیش می سوخت .. با شنیدن صدای خنده ی راشا برگشت ونگاهش کرد..حتم داشت کار او باشد.. با خشم به دنبالش دوید که او هم پا فرار گذاشت..با سر و صدا دنبال هم می کردند ..راشا می خندید و رادوین عصبانی بود.. بالشتش را برداشت وبه طرف او پرت کرد.. زهر ماررررررر..پسره ی الدنگ داشتم خفه می شدم..تو که می دونستی به گربه آلرژی دارم.. -چرا اونجوری خوابیده بودی؟!.... آی حال داد که نگووووووو عمو لولویی وایسا تا یه حالی نشونت بدم حض کنی.. رایان به طرف راشا دوید وگرفتش..رادوین با مشت و لگد به جانش افتاد..به ظاهر و از روی شوخی به او ضربه میزد طوری که دردش نگیرد.. راشا بلند بلند می خندید .. تو که شونه ت زخمیه بازم این همه زور از کجات میاری؟! رادوین خندید ولی بازهم به کتک زدنش ادامه داد.. دخترها با شنیدن سر وصداها از پنجره بیرون را نگاه کردند..با دیدن پسرها با تعجب بیرون آمدند.. تارا: اینا چشونه؟! ترلان کمی چشمانش را مالید: جنی شدن انگار رایان سرش را برگرداند و با دیدن ترلان در ان لباس ماتش برد..دستانه راشا را خود به خود رها کرد راشا مسیر نگاهش را دنبال کرد وبه دخترها رسید..نگاهش روی تارا ثابت ماند ترلان یک پیراهن بلند ولی اندامی به رنگ سفید به تن داشت که در ان موقع از شب و زیر نور مهتاب چون الهه ای زیبا میدرخشید تارا هم تاپ سفید و شلوار همرنگش را به تن داشت که در ان حالت صد چندان بر زیباییش افزوده بود هر دو خواهر از زور تعجب متوجه موقعیت خودشان نبودند..نگاه خیره ی پسرها را که دیدند تازه به خودشان آمدند نگاهی به یکدیگر و بعد هم به خود انداختند..چشمانشان گرد شد و گونه هایشان در کسری از ثانیه رنگ گرفت.. تارا زیر لب نالید: وای خاکه دو عالم تو سرم شد.. دوید رفت تو ویلا ترلان چند قدم عقب رفت و سرش را زیر انداخت او هم به سرعت رفت داخل و در را بست رایان و راشا اب دهانشان را با سر وصدا قورت دادند و نگاهی به هم انداختند صدای بلند خنده ی رادوین باعث شد برگردند و نگاهش کنند..رادوین روی زمین نشسته بود و به آنها می خندید.. روتون کم شد؟!..الان در چه حالین؟ رایان اخم کرد و با قدمهایی بلند رفت داخل..راشا کلافه دستی به گردن و موهایش کشید eitaa.com/manifest/2450 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت150 🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوا
🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خنده گفت: هر چی هم نگاه کنی خبری نمیشه.. تو این وسط به چی می خندی؟!.. به حاله زاره شما دوتا..عاشقی بد دردیه نه؟!.. آره بد دردیه..امیدوارم یه بدترش هم بیاد سراغه تو.. عمرااااااااا.. حالااااااااا.. رفت داخل..رادوین با لبخند از جایش بلند شد.. ولی کم کم لبخند از روی لبانش محو شد..هنوز هم نگاه و اشک و صورت غمگینش را نتوانسته بود فراموش کند.. روی پله نشست..به ماه نگاه کرد..کلافه بود..صدایش را هنوز به خاطر داشت..لحظه ای از یادش نمی رفت.. " رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین..".. صداش..رادوین گفتنش..ترسه تو نگاهش و..همه و همه داشتند عذابش می دادند..امشب که پشت تلفن گریه میکرد..وقتی که با هق هق گفت حالم خوبه حتم داشت شکنجه ش کردند.. قلبش به درد اومده بود و هوا برای تنفس کم اورده بود..برای همین از ویلا خارج شد...8 در دل با خود گفت: اون مرتیکه که ادعای عاشقیش می شد چطور می تونست باهاش اینکارو بکنه؟!.. من از چیزی خبر ندارم و از روابطشون هم چیز زیادی نمی دونم..ولی تو نگاهه تانیا می خوندم که اونو دوست نداره..از نگاه های بی پروای روهان هم کاملا پیدا بود که قصدش تنها ازار دادنه تانیاست.. سرش را در دست گرفت..نفس عمیق کشید.." باید هرطور شده نجاتش بدم..".. " ترلان " با صدای تارا برگشتم و نگاش کردم.. کجا میری؟!.. دانشگاه.. چی؟؟!!..دیوونه شدی؟!..توی این موقعیت چه وقته دانشگاه رفتنه؟!.. باید برم با دانشگاه هماهنگ کنم که مدتی رو نمیتونم بیام..اینجوری هم ولش کنم تموم زحمتام هدر میره.. چشمات چرا قرمزه؟!.. دستی به چشمام کشیدم..یاد دیشب افتادم..چقدر تو رختخوابم زار زدم..هر بارکه یاد تانیا و جای خالیش می افتادم..یاد بغض توی صداش از پشت تلفن وصدای هق هقش.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..به تارا نگاه کردم که دیدم صورتش خیس از اشکه..بغلش کردم.. با هق هق گفت: دلم براش تنگ شده..تو هم جای خالیشو حس می کنی؟.. چونه م از بغض لرزید: اره..دیشب تا خود صبح بیدار بودم..همه ش دعا می کردم که اون عوضیا بلایی به سرش نیاورده باشن.. نگرانشم ترلان..اگه.. هیسسسس..نفوس بد نزن دختر..مطمئنم حالش خوبه.. یعنی چی میشه؟!..تو میگی می تونیم نجاتش بدیم؟!.. از خودم جداش کردم..تند اشکامو پاک کردم وگفتم: خدا کمکمون می کنه..نگران نباش..رادوین هم مطمئن بود که میتونند از پسش بر بیان.. سکوت کرد..کیفمو گذاشتم رو جا کفشی..داشتم بند کفشامو می بستم.. نمیشه زنگ بزنی دانشگاهتون و دیگه این همه راهو نری؟.. جدی گفتم: نه..باید حضوری باشه.. من نمی خوام اینجا تنها باشم.. پوزخند زدم یهو عصبانی شدم و با حرص گفتم: بگو راشا جونت بیاد پیشت.. با تعجب نگام کرد..دهانش باز مونده بود.. چی داری میگی ترلان؟!..رسما خل شدیا.. رو به روش وایسادم و داد زدم: نه اتفاقا برعکس..این تو هستی که دیوونه ی اون پسره شدی..چرا کوتاه اومدی؟!.. مگه ندیدی با ما چکار کردن؟!..بفهم تارا..چرا انقدر بچه ای؟!.. اشک تو چشمای نازش حلقه بست.. اینا رو نگو ترلان..من عاشق راشام..اون شب علاوه بر اینکه اعتراف کردن با ما چکارکردن به عشقشون هم صادقانه اعتراف کردن..حق با تانیا بود..مگه کر بودیم که اونا رو نشنویم؟.. اینا دلیل نمیشه که سرپوش بذاریم رو کارشون و بگیم عیبی نداره بی خیال.. با بغض نگام کرد: تو هرکار می خوای با رایان بکن..مختاری..ولی من راشا رو از ته دلم دوست دارم و ولش هم نمیکنم..توی زندگیه من تنها اونه که عاشقشم..حالا هرکار دلت می خواد برو بکن..به من ربطی نداره.. صداش رفته رفته اوج می گرفت..به طرفش اتاقش دوید و در و محکم به هم کوبید.. عجب دیوونه ای بودا..چرا جدیدا زرتی می زد زیر گریه؟!.. به خودم تشر زدم: د خب مرض داشتی اونجوری باهاش حرف زدی؟..تو هم که حال و روزت مشابهه تاراست دیگه چی زر میزنی؟!.. با فکر به اینکه منم رایان رو دوست دارم اخمامو کشیدم تو هم.. نه دوستش ندارم..کی گفته؟! دلم غلط کرده کیفمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون جلوی دانشگاه داشتم با شبنم حرف می زدم که اینطور..یعنی داشت بازیت می داد؟! آره ولی خودت میگی اعتراف کرده عاشقته..خب پس.. 1 بی خیال شبنم..به درک که اعتراف کرده.با این دسته گلی که به اب داد من چطوری می تونم باز بهش اعتماد - کنم؟! کاری می کنم که بازم بتونی بهم اعتماد کنی عزیزم.. با شنیدن صداش درست از پشت سرم اول چشمام تا حد و اندازه ی نعلبکی گرد شد بعد هم آروم آروم برگشتم طرفش با دیدنش توی اون سر و تیپه فوق العاده جذاب لبام به هم دوخته شد خیره خیره نگاش می کردم ..اونم عینک افتابیش به چشماش بود و مطمئنا مسیر نگاهش به طرف من بود..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش شبنم در گوشم گفت: من اونطرف منتظرت می مونم..اگه رفتی که هیچ ولی موندی میام پیشت eitaa.com/manifest/2456 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و
۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند. آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت. من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم. با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت. نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت. اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد! ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد. ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم. لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد. ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده! بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم. دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم. تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود. ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه. و با لحن آرومي گفت: - دوستت دارم سارا! لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد: - دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت! و صداي فرياد ارسطو بود که گفت: - خـــدايـــــا شکرت! ديگه هيچي نشنيدم. صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم. دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم. صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت: - خوبي؟ارسطو - مرسي. سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟ ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده. سهيل کنارش نشست. سهيل - چقدر دوستش داري؟ ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل. سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت. ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده. سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه. ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت. سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟ ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟! https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد