مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت64 🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی ع
#لجبازی
#قسمت65
🔵 همونجور که سری از روی تاسف برام تکون میداد به از خونه بیرون رفت....پوفی کردم....امشب همه قصد دارن
برن رو مخ من!....به سمت اتاقم به راه افتادم تا موقعی که نگار داره میره چشمم به چشمش نیفته!....
********
توی جام غلت دیگه ای زدم...نگاهی به ساعت کردم....دقیقا یک ساعت بود که داشتم توی جام وول میخوردم ولی
خوابم نمیبرد!....فردا هم خیلی شیک خواب میمونم و دیر میرم سر کلاسم!
امشب وقتی نگار رفت انگار دنیا رو به من داده باشن!....اتاق در آرامش!....تختم مال خودم!...بالشم رو توی بغلم گرفتم و سعی کردم بخوابم....ولی خوابم نمیبرد!...با احساس تشنگی کلافه از جام بلند شدم.....از اتاقم بیرون اومدم
....آخه الانم چه وقت تشنه شدن من بود؟!...از اتاق نوید که گذشتم با دیدن در باز و خالی بودن اتاق به تعجب به
اتاق خیره شدم....یا خدا پس نوید کو؟!...
ساعت 6 نصفه شب!...فعلا تشنگیم مهم تره!...بی خیال نوید شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم....در یخچال رو
باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم....خب الان که مامان نیست بگه" با لیوان بخور"!!در بطری رو باز کردم و خیلی شیک سرکشیدم!...بطری رو مثل یه بچه با ادب توی یخچال گذاشتم و خواستم برگردم اتاقم که یاد نوید افتادم....نگاهم رو توی خونه چرخوندم...توی هال و پذیرایی که نیست!...نه بابا مگه جن که توی این تاریکی خودش تنها بشینه؟!!!...پس لابد توی حیاطه....
به سمت در ورودی خونه به راه افتادم و از خونه بیرون اومدم....نگاهم به تاب سفید رنگ ته باغ افتاد....نوید روی
تاب نشسته بود و سرش پایین بود!....دلم واسش سوخت....دیوونه توی این سرما بدون هیچ گرم کنی روی تاب
نشسته بود!...میگن عاشقی دیوانگی میاره،راست میگن!....
به سمت اتاقم رفتم....یه سویشرت سفید و قرمز پوشیدم و زیپش رو بستم....موهام رو با کلیپس جمع کردم تا نوید
بیچاره با دیدن جنگل توی سرم سنکوب نکنه!...یه پتو نازک مسافرتی هم از توی کمد خرت و پرتام برداشتم و از اتاق بیرون رفتم....سعی کردم زیاد سر و صدا ایجاد نکنم تا سر و کله آرشام فضول پیدا نشه!....به سمت آشپزخونه
رفتم و چراغ رو روشن کردم....حس میکردم نوید بیچاره داره قندیل میبنده!!...
پتو رو روی پیشخونه آشپزخونه گذاشتم و کتری چایی ساز رو از آب پر کردم....کتری رو روی سینی چایی ساز
کذاشتم و کلیدش رو پایین آوردم....دوتا فنجون از توی کابینت آوردم و شکر و پودر کاپوچینو فوری رو داخلشون
ریختم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت84 🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون
#قرعه
#قسمت85
🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟..
پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو
بذار باد بیاد تو هم..
ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت..
رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی
حیاها..
دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود..
تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند..
اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد..
تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم..
ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی..
نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد..
با دیدنشان در وحله ی اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست..
********
"تانیا"👇
زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما..
از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده..
رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم..
زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!..
با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش
کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم..
صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته..
نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم..
جلومون ایستاد..
رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن..
راشا:واسه چی؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی..
راشا پوفی کرد و کلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت85 🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی
#قرعه
#قسمت86
🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی..
راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون هیچ حرفی برگشت و با قدم های بلند رفت تو ویلا..ما سه نفر هنوز با اخم
نگاشون می کردیم..ولی اون دوتا عین خیالشون هم نبود..
ترلان انگشتش رو به طرف دوتاشون نشونه گرفت و گفت :تازه ۲ هفته از مرگ عمه ی ما گذشته..اگر شعور داشته
باشید اینکارو نمی کنید..شاید تا الان اینو نمی دونستید ولی حالا که می دونید بساتتون رو جمع کنید..
سرمو به نشونه ی تایید حرف ترلان تکون دادم و نگاشون کردم..
رایان ابروشو انداخت بالا و با غرور گفت:تسلیت می گیم ولی مرگ عمه ی شما به ما چه ربطی داره؟!..فقط بر حسب همسایه بودن می تونیم بگیم خدا رحمتش کنه..ولی اینکه به خاطر شماها از مهمونی و شادی خودمون بگذریم..هیچ رقمه روش حساب نکنید..
داغ کرده بودم..اخه ادم هم انقدر پررو؟..معلوم بود از قصد می خوان حرص ما رو در بیارن..
لحنم نشون می داد که دارم حرص می خورم و کنترلش هم دستم نبود :واقعا که قد یه نخود فهم و شعور ندارید..ما همسایه هاتونیم و باید بهمون احترام بذارید..مخصوصا توی این شرایط..
رادوین پوزخند زد و گفت :هه..کدوم شرایط؟!..
تیز نگاش کردم..چند لحظه تو چشمای هم زل زدیم..من با اخم و اون با غرور..نمی دونم تو نگام چی دید که
پوزخندش اروم اروم محو شد..
رومو برگردوندم..لامصب عجب چشایی داره..آبی..فوق العاده بود..به راحتی می تونست دخترا رو با همین چشماش
جذب کنه..منکر قد و هیکل وچهره ی بیستش نمیشم ولی من ازش متنفر بودم و اینو همه جوره نشون می دادم..چه با کلام و چه
بی کلام..
سکوت بینمون رو صدای گیتاری که از داخل ویلا می اومد شکست..خیلی زیبا و دلنشین می زد..یعنی کار کی بود؟!..
یادم افتاد که رادوین رو به راشا گفته بود " بچه ها دارن صدات می کنن..میگن بازم براشون بزنی وبخونی "..پس
صدای راشا بود؟!..
خداییش خوب می زد..انقدر قشنگ که هر سه تامون مبهوت سر جامون وایساده بودیم..
همه ی اونایی که تو حیاط وایساده بودن یکی یکی وارد ویلا شدن..فقط مونده بودیم ما 5 نفر..که رادوین و رایان
بدون اینکه نگامون کنن رفتن رو بالکن و تو درگاه پشت به ما ایستادن..داشتن داخل رو نگاه می کردن..
صدای راشا که به زیبایی گیتار می زد رو می شنیدیم..صداش گیرایی خاصی داشت..
تارا :ما اومدیم اینجا چکار؟!..
ترلان نگاهش کرد :خب اولش اعتراض کنیم بعدش هم نقشمون رو اجرا کنیم..
در جوابش گفتم : پس چرا وایسادیم به صدای این یارو گوش می دیدم؟!
تارا تک سرفه ای کرد و همونطور که به ویلا خیره شده بود گفت :من میگم بذارید خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل
بشیم..
نگام کرد..بهش چشم غره رفتم:مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق ندارید تو مهمونیشون شرکت کنید؟!..
ترلان به جای تارا جواب داد :ما چه کار به مهمونیشون داریم؟!..اینجا وایسادیم داریم گوش می کنیم..دیگه جلوی
گوشامون رو که نمی تونیم بگیریم..تو خونه هم باشیم صداش میاد..
تارا نُچی کرد وگفت :جونه تارا گیر نده تانیا..ما که کاری نمی کنیم فقط داریم گوش می دیدم..
eitaa.com/manifest/1820 قسمت بعد
#لجبازی
#قسمت66
🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو برداشتم و روی فنجون ها آبجوش رو ریختم....دوتا فنجون رو توی سینی گردی گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم...پتو رو از روی
پیشخون برداشتم و سینی به دست از خونه بیرون اومدم و به سمت تاب ته باغ رفتم....نوید همونجور با سر پایین سر
جاش مونده بود...بهش نزدیک شدم و سینی روی کنارش رو ی تاب گذاشتم همونجور که پتو رو روی شونه هاش
میگذاشتم گفتم:
ـ دیوونه کی توی این سرما میشینه؟!
سرش رو بالا آورد و گفت:
ـ خودت چی؟!
فنجونی برداشتم و دادم نزدیک دستش آوردم....فنجون رو از دستم گرفت و تشکر زیرلبی کرد...لبخندی زدم و
گفتم:
ـ من بافکر تر از تو ام...
به سویشرتم اشاره کردم و ادامه دادم:
ـ پس این چیه؟!..تازه وقتی میام توی باغ یه فنجون کاپوچینو گرم میخورم که استخوونام گرم شه....!
لبخند محوی زد و تکیه اش رو داد به تاب....فنجون رو به لباش نزدیک کرد و مشغول خوردن شد ...پام رو دراز
کردم و همونجور که تکون های آرومی به تاب میدادم آرو م آروم محتوای فنجونم رو خوردم....بعد از چند لحظه
فنجون رو بین دوتا دستام گرفتم تا دستام گرم شه.... گفتم:
ـ چرا نخوابیدی؟!
با لحن قبلیش گفت:
ـ خودت چی؟!
با غیض گفتم:
ـ من از تو پرسیدم!....هرچی میگم سوال خودم رو برام تکرار میکنه!
چیزی نگفت....منم چیزی نگفتم و به تکون دادن های تاب ادامه دادم....بعد از چند لحظه که فنجونش خالی شد
گفت:
ـ مرسی به خاطر پتو و کاپوچینو!
فنجون رو گذاشت توی سینی کنار تاب و دوباره سکوت کرد....منم ته فنجونم رو سرکشیدم و از جام بلند شدم و
فنجون رو گذاشتم توی سینی دوباره برگشتم سرجام....با پام تکون های آرومی به تاب دادم...هردمون سکوت کرده بودیم...این سکوت رو دوست نداشتم!....نوید رو همیشه شاد و سرحال دیده بودم!...حیف نبود به خاطر یه آدم بی لیاقت اینجوری عذاب بکشه؟!...با صدای آرومی گفتم:
ـ بهش فکر نکن...خواهش میکنم!
نگاهش رو از روبه روش گرفت و بهم خیره شد و با ابرو های گره خورده گفت:
ـ به کی؟!
سعی کردم بهش نگاه نکنم...
گفتم:
ـ نگار!
eitaa.com/manifest/1830 قسمت بعد
#شایان_گوهری
در سرزمین مصر، بازرگانی زندگی می کرد که در کار فروش سنگ های قیمتی و جواهرات بود
اسمش یونس بود و در بین تجار سرشناس بنام يونس گوهری معروف بود وفقط یک پسر۱۶ ساله به نام شایان داشت که در پناه خدا به خوبی تربیت کرده بود.
👇قسمتی از داستان👇
شَرَنگ رو به شراره کرد و گفت دخترک تو باید به سرزمین مصر و به دنیای آدمیان بروی و شایان گوهری پسر یونس را به دام عشق خود گرفتار کنی تا من انتقام خودم را از یونس بوسیله ی نابود کردن زندگی پسرش بگیرم اما یادت باشد آنها نباید بفهمند تو از طایفه ی #جنها هستی...
داستان معروف شایان گوهری از کتاب باستانی ۱۰۰۱ شب با ترجمه به فارسی امروزی در
🔹مانیفست داستانک🔹
🌀 eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت86 🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی.. راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون ه
#قرعه
#قسمت87
🔴تانیا👇
مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و
خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون
بشه دیگه واویلا..
کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم لای ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم
به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم..
مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول
شون تموم بشه به حسابشون می رسم..
هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کیف کنید..صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه..
خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد..
ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!..
تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت: حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می
خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی..
ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از
روی اجبار گوش کردم..
صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن..
داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود..
با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه
جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند..
به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند..
*چه حس خوبیه وقتی*
*دست هات تو دستامه*
*اونقدر تو خوبی عزیزم*
*هر جا هستی جامه*
*گم میشم توی خیالت*
*تا با تو پیدا شم*
*میخوام تا آخر دنیا*
*هر جا باشی باشم*
*دلم میره برات*
*نگو که دیره برات*
*دلی تو سینمه*
*که درگیره برات*
*خوبه حالم با تو*
*خوش به حالم با تو*
*زندگی میکنم
*تو خیالم با تو*
*خیلی نازی *
*نده منو دیگه نازی بازی
به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به
حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه..
راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا..
نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت..
*نمیتونم از تو دیگه*
*چشم بردارم*
*دست خودم نیست خوب*
* خیلی دوست دارم*
*یه جوری میخوامت *
*که همه کور میشن*
*به من و عشق تو*
* همه مشکوک میشن*
*خیلی نازی، خیلی نازی*
*نده منو دیگه نازی بازی*
داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا..
دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود..
تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه المصب..
تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار..
تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم..
ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد.. لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود..
eitaa.com/manifest/1834 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت66 🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو ب
#لجبازی
#قسمت67
🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت:
ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ـ نه لازم نیست کسی بگه....من که خر نیستم!...میفهمم تو به نگار یه حسی داری....ولی نوید...خواهش میکنم نذار
این حس قوی بشه...تو نگار هیچوقت نمیتونید به هم برسید...حتی اگه نگار هم دوستت داشته باشه....
بهم نگاه نمیکرد و زمزمه کرد:
ـ چرا؟!
ـ چون نگار دختری نیست که عشق رو بشناسه....تو برای نگار زیادی هستی نوید!...تویی که انقدر برای احساست
ارزش قائلی هیچوقت نمیتونی با نگاری زندگی کنی که احساس رو نمیشناسه!....
چیزی نگفت....حس کردم الان بهترین موقعیته که یکم باهاش حرف بزنم بلکه از فکر نگار بیاد بیرون!...ادامه دادم:
ـ نگار...دختریه که دنبال تنوعه....حتی توی انتخاب عشقش هم دنبال تنوعه ....نوید...مطمئن باش اون آرشام رو هم دوست نداره....اون هیچکسی رو دوست نداره.....نمیدونم چقدر دوستش داری....ولی بدون لیاقتت رو نداره....باید فراموشش کنی....
اینبار بهم نگاه کرد...توی چشماش یه حس بود....حسی که نمیفهمیدم!...با صدای آرومی گفت:
ـ اگه نتونم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ میتونی....داداشی تو میتونی اونو فراموش کنی!....دیگه بهش فکر نکن....به کسی فکر کن که اونم بهت فکر
کنه....کسی که غرورت رو میشکونه لیاقتت رو نداره!
*********
بعد از تموم شدن حرفام نوید بهم نگاه کرد...لبخند عریضی زدم و گفتم:
ـ امیدوارم به حرفام فکر کنی...من همیشه انقدر احساسی نمیشم!
هنوز خیره داشت نگاهم میکرد....دستم رو جلوی صورتش توی هوا تکون دادم و گفتم:
ـ الووووو...حواست هست؟
ـ تو...
به خودم اشاره کردم و گفتم:
ـ من؟!...
با صدای آرومی گفت:
ـ تاحالا...عاشق شدی؟!!
ضربان قلبم بالا رفت و چهره پارسا جلوی چشمم اومد....واقعا؟!..من عاشق پارسا بودم؟!...فکر نمیکردم این حس یه حس درحد عشق باشه!...ولی نمیدونستم حسم به پارسا فراتر از عشقه!
ـ تو حواست کجاست؟!...چیه وروجک؟!...داری بهش فکر میکنی؟!
و لبخندی بهم زد...ای بابا باز من به این رو دادم پرو شد!...از فکر اینکه نوید از حال و هوای نگار داره بیرون میاد تصمیم گرفتم دوباره اذیتش کنم!....مشتی به بازوش زدم و گفتم: هیچ کس توی زندگی من نیست!...درضمن...تو حواست به دل خودت باشه!
خنده کوتاهی کرد....از خنده نوید منم خندیدم و خوشحال شدم....اصلا دلم نمیخواست نوید شاد و سرحال به خاطر یه آدم بی لیاقت و نفهم مثل نگار اینجوری داغون باشه!...بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
ـ پاشو بریم بخوابیم....من فردا کار و زندگی دارم!....تورو نمیدونم!
نوید از جاش بلند شد و پتو رو گذاشت روی شونه هام و گفت:
ـ مرسی....ولی من سردم نیست!
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
ـ مهربون شدی!
لبخند زد و چیز نگفت....پتو رو دور خودم پیچیدم و سینی رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
ـ پس حالا که مهربونی زحمت این سینی رو بکش!
با چشماش گرد بهم نگاه کرد....خندیدم و به سمت در خونه به راه افتادم....صدای عصبیش رو شنیدم که گفت:
ـ من باز تو روی تو خندیدم پرو شدی؟!
دقیقا همون فکری که من درموردش کردم!...وارد خونه شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم...به محض اینکه وارد اتاق
شدم به ساعت نگاه کردم....یا خدا ساعت یه ربع سه صبح بود و من هنوز بیدار بودم!....چراغ رو روشن کردم و پتو
روی از روی شونه هام برداشتم و گذاشتم سرجاش....موهام رو باز کردم و سویشرت رو از تنم درآوردم و توی کمد
پرت کردم!....مثل بقیه لباسام که همه روی هم تلنبار شده بودن... هرکس از داخل کمدم خبر نداشت به محض باز
کردنش سیل لباسام بود که روی سرش میریخت و از باز کردن کمدم پشیمون میشد!!...
چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم....یاد حرفایی که به نوید زده بودم افتادم....نه بابا من از این حرفا بلد بودم و نمیدونستم؟!!....دوباره یاد پارسا افتادم....یاد خواستگاری که میخواست بره....دوباره عصابم بهم ریخت...خدایا اگه توی این خواستگاری همه موافق باشن و جواب اون دختره هم مثبت باشه و .....زیرپتو خزیدم...نه
نه نمیخوام به این چیزا فکر کنم!....نمیخوام منم مثل نوید توی اولین عشقم شکست بخورم!....چشمام رو بستم و
سعی کردم بخوابم!....
******
به سرعت قدم برداشتم و از پله ها بالا رفتم....صدای غرغر های پرمیس توی گوشم بود که میگفت:
ـ خدا خفت نکنه نفس...به خاطر خواب موندن تو منم علاف شدم!....اگه شب دیر میخوابی قبلش به من خبر بده که
نیام دنبالت!
به پرمیس حق دادم و اجازه دادم هرچقدر میخواد غر بزنه!....بی چاره به خاطر من دیرش شده بود!...با دیدن در
کلاس سرعتم رو بیشتر کردم...در کلاس نیمه باز بود امیدم بیشتر شد که هنوز استاد نیومده!....لبخند پهنی زدم و
گفتم:
ـ پری خداروشکر کن...استاد هنوز نیومده!
با غیض گفت:
ـ به همین خیال باش!...
eitaa.com/manifest/1835 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت87 🔴تانیا👇 مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم
#قرعه
#قسمت88
🔴تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه نمیشم ولی
چشاشو در میارم اگه بخواد هیزبازی در بیاره..
نگاهی بهشون انداختم..دیگه نمی زد و اطرافیان براش دست می زدند..کم کم جمعیت پراکنده شدن و یه عده رفتن تو..یه عده هم بیرون موندن..
راشا تنها داشت به گیتارش ور می رفت..رادوین هم به ستون تکیه داده بود و اینورو نگاه می کرد..رایان هم یه دختر قد بلند با موهای بلوند و لباس فوق العاده باز کنارش ایستاده بود و دستشو دور بازوی اون حلقه کرده بود..
طولی نگذشت که یه دخترسریع از بین جمعیت رد شد و به طرف راشا رفت..درست کنارش نشست و از اون فاصله نمی شنیدم چی میگن..
موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود.. ولی لباسش باز نبود..یه شلوار جین مشکی ویه بلوز استین کوتاه سفید..
فقط رادوین تنها ایستاده بود..هه..حتما دوست دختراشونن..پس چرا سر این یکی بی کلاه مونده؟!..
رو به تارا و ترلان که همونطور به پسرا خیره شده بودن گفتم :به چی نگاه می کنید؟..نقشه مون رو یادتون
رفته؟..دیگه وقتشه..
تارا سرشو تکون داد وگفت :پس من رفتم..
تند از کنارمون رد شد..ترلان نگام کرد :بریم؟..
به پسرا نگاه کردم :بریم..
هر دو به طرف ویلای خودمون حرکت کردیم..می تونستم ندیده حدس بزنم که چقدر تعجب کردن..حتما پیش
خودشون فکر می کردن که الان میریم پیششون و باز اعتراض می کنیم..
هه..از اون بدتر انتظارشون رو می کشه..
" تارا "👇
از همون راهی که اومده بودیم تو ویلای پسرا برگشتم رفتم قسمت خودمون..انقدر هیجان زده بودم که حد نداشت..
سریع رفتم تو ویلا و بدون اینکه زمان رو از دست بدم رفتم تو اتاقم..پشتمو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم..یه نفس عمیق کشیدم و به اطراف اتاقم نگاه کردم..
با شیطنت لبخند زدم..وای که چقدر بخندیم امشـــب..
یک راست رفتم سر وقت دستکشای مخصوصم..دستم کردم و با احتیاط افتاب که همون افتاب پرست بزرگ و
خوشگلم بود رو از تو اکواریومش اوردم بیرون..
مثل همیشه اروم بود..البته این ارامشش فقط در مقابل من بود وگرنه خدا اون روز رو نیاره که یه ادم غریبه بهش
نزدیک بشه..وحشیانه بهش حمله می کرد..
خودم اینطور خواسته بودم..چون خیلیا بودن که با حیوونای من مخالفت می کردن و در اینصورت کسی نمی تونست
نزدیکشون بشه..
گذاشتمش زیر تخت..جوری که تا حس کرد غریبه تو اتاقه بیاد بیرون ولی کسی متوجهش نشه..
بعد از اون رفتم سر وقت پولکی..وای خیلی ناز دور خودش چنبره زده بود ..نه بزرگ بود و نه ترسناک ولی نمی
دونم چرا تانیا و ترلان بیخودی از این بیچاره می ترسیدن..اخه ازاری نداشت..
اول دمشو گرفتم بعد هم پشت گردنشو..چون قبلا اموزش دیده بودم و می دونستم نسبت به حیوونای مختلف باید چطور رفتار کنم و توی این یه مورد مشکلی نداشتم..
حالا دنبال جا میگشتم که مخفیش کنم..اخه ممکن بود بخزه و بیاد بیرون ومن فعلا اینو نمی خواستم..
بنابرین گذاشتمش زیر بالشت و دورش رو با پتو پوشوندم البته یه جاییش رو باز گذاشتم تا به موقع بیاد بیرون..
تمام مدت لبخند شیطانیم رو به لب داشتم..
در قفس موش موشک رو هم باز کردم..یه موش ازمایشگاهی سفید و خوشگل که نونو دشمن خونیش بود..
همیشه دور و بر قفسش می پلکید ولی از ترس من کاری نمی کرد..امشب هم باید نونو رو تو اتاق ترلان مخفی می
کردم در غیر اینصورت موش موشک رو زنده نمی ذاشت..
eitaa.com/manifest/1841 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت67 🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت: ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟! آهی کشیدم و گفتم:
#لجبازی
#قسمت68
🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای خالی استاد لبخند پهنی
زدم و وارد کلاس شدم....به سمت صندلی های خالی ته کلاس رفتم و نشستم....پرمیس هم که دید وضعیت سفیده
اومد داخل کلاس و روی صندلی جفتم نشست....کلاس شلوغ بود و بچه ها کلاس رو گذاشته بودن روی
سرشون!...نفس عمیقی کشیدم خداروشکر!...شانس آوردم!....وگرنه پرمیس زنده م نمیذاشت!...چند لحظه بعد استاد
وارد کلاس شد و همه به احترامش از جامون بلند شدیم...با بفرمایید استاد دوباره نشستیم....استاد همونجور که کیف
چرمیش رو روی میزش میگذاشت گفت:
ـ بچه ها بابت تاخیر معذرت میخوام....مشکلی پیش اومد که نتونستم به موقع برسم!....
بچه های خودشیرین که همیشه صندلی اول میشستن شروع کردن به خودشیرینی و استاد اختیار دارین و از این
حرفا!...بعد از چند لحظه استادشروع کرد به تدریس و من سعی کردم تموم حواسم رو جمع کنم!
*********
با پایان رسیدن کلاس همه ازجاشون بلند شدن....جزوه ها و وسایلم رو توی کیفم گذاشتم و با پرمیس از کلاس
بیرون اومدیم....خیلی گشنم بود و به خاطر اینکه صبح خواب مونده بودم هیچی نخورده بودم!....به سمت بوفه
رفتیم....پرمیس گفت:
ـ مهمون تو دیگه؟!
سرم رو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم:
ـ مهمون من خسیس خانوم!
خندید و به سمت یه میز دونفره رفت...منم رفتم سمت پیشخون و دوتا چایی و دوتا کیک سفارش دادم و به سمت
میزی که پرمیس رفته بود، رفتم....روی صندلی نشستم....پرمیس چایی رو برداشت و گفت:
ـ ای دستت طلا....
چیزی نگفتم....فردا شب پنجشنبه بود و روز خواستگاری!...عصابم دوباره بهم ریخت....
لیوان کاغذی چایی رو برداشتم و همونجور که تکه ای کیک به دهنم نزدیک میکردم گفتم:
ـ گفتی دختری که میخواین برین خواستگاریش دوست مامانته؟
سرش رو تکون داد و یهو گفت:
ـ عه راستی....عکسش رو دارم!
ای بمیری!...عکسش رو داشتی و این همه وقت به من نگفتی؟!...از وقتی گفتی میخواین برین خواستگاری مردم و زنده شدم که ببینم طرف کی هست!...اونوقت خانوم تازه میگه عکسش رو داره!...از توی کیفش گوشیش رو
درآورد....تپش قلبم بالا رفت....میخواستم رقیب عشقیم رو ببینم و همین مضطربم میکرد!...اگه از من خوشگل تر باشه چه خاکی تو سرم کنم؟!...
با دراز شدن گوشی به سمتم از فکر بیرون اومدم....عکس سه تا دختر بود که با آرایش غلیظ و لباس های عجق وجق کنار هم ایستاده بودن....گفتم:
ـ اینا که سه تان!
خندید و گفت:
ـ خب آره....دختر وسطی اسمش آرامه...همین که میخوایم بریم براش خواستگاری!
به محض تموم شدن جمله پرمیس به صفحه گوشی خیره شدم و روی صورت دختر وسطی زوم کردم....نسبت به دوتا
دختر دیگه ساده تر بود.....یه لباس شب فیروزه تا روی زانو پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش رو صاف و شلاقی
دورش گذاشته بود!...با اون یکی دستم که کیکی نبود و تمیز بود روی چهره دختره که حالا فهمیدم اسمش آرام
بود،زوم کردم....چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی داشت...بینیش کمی کشیده بود ولی به صورتش میومد....به اندامش نگاه کردم...یکمی تپلی بود....زاویه رو عوض کردم و دوباره بهش خیره شدم...در کل ناز و تو دل برو بود...یه لبخند ملیح هم زده بود....به چهره اش نمیومد آدم بدی باشه!...با اینکه دلم میخواست بیشتر چهره اش رو
آنالیز کنم ولی گوشی رو به پرمیس پس دادم....گفتم:
ـ بهش نمیاد افاده ای و مغرور باشه!
eitaa.com/manifest/1842 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹
🔴 رمان #شیطونی (کامل)
نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه
اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری
مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه.
اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه
راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده
اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره.
نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه
اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست
وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش،
نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏
🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇
eitaa.com/manifest/67
🔵 رمان #لجبازی (در جریان)
این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره:
🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع میشه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمیده که آرشام خوابگاه بگیره! این میشه که آرشام وارد خونه نفس میشه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕
🔻قسمتی از رمان لجبازی
سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همینطور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اونقدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغهای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!..
قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681
🔴 رمان #قرعه (در جریان)
داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده.
از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده.
از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد
وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه.
این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه.
⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️
لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇
eitaa.com/manifest/621