eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و
۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا انقدر آرایش نداشتم. سهیل تماس گرفت و گفت داره میره فرودگاه، پرسید بیاد دنبالم یا نه که قبول نکردم که برم دو ساعت بعد صدای در استرسی بهم وارد کرد. با پاهای لرزون رفتم و در رو باز کردم - سلام. پریدم و جفتشونو بغل کردم و بوسیدم. رفتیم تو سالن و نشستیم - تسلیت میگم بابایی بابا:- مرسی مامان:- باید هفته ی دیگه به مراسم تو ایران براش بگیریم بابا:- آره مامان: - تمام دوست و آشناها باید باشن بابا:- باشه تدار کشو میدم. جمعه ی دیگه باشه -دلمو آب کردید سوغاتیا رو بدید دیگه بابا:- راستی تو رژیم گرفتی سارا؟ تته پته کردم - چطور؟ بد شدم؟ - نه زیادی لاغر شدی. مامان:- آره یکم تا جمعه بخور تو مراسم زشت نباشی دختر. این چه ریختیه برا خودت درست کردی! خندیدم اما از درون داشتم گریه می کردم. - باشه مامانی. حالا سوغاتیا رو رد کنید بیاد. مامان تک تک چمدونا رو باز کرد و سوغاتیا رو کنار گذاشت. هم خندم گرفته بود هم گریم. خیلی عادلانه بود! یه چمدون کامل برای سهیل و نرگس. لباس و کفش و هزار تا چیز دیگه و یه چمدون کامل برای باران همه چی از عروسک گرفته تا لباس و برای من! یه دونه پیرهن مجلسی. رنگ بنفش کم رنگ. از این رنگ از بچگی متنفر بودم. کدوم پدر مادری رنگ مورد علاقه ی بچشون رو نمی دونن؟ نمی دونم شایدم نباید بدونن. شاید من زیادی متوقع شدم؟ آره نباید توقع داشته باشم ازشون. پیرهن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم و زل زدم به لباس و خندیدم. از ته دل خندیدم. کم کم خندم محو شد و به هق هق تبدیل شد. منو بگو فکر می کردم با دیدنم می فهمن من سرطان دارم؛ هه بلند شدم و با درست کردن صورتم باز رفتم بیرون و کنار بابا نشستم - بابایی غصه نخوری،خیلی دلم می خواست ببینمش. یادمه از۵ سالگی به بعد ندیدمش. فقط عکساش بود - آره اما دیگه شبیه عکساش نبود شده بود پوست و استخون، سرطان داغونش کرد. همون بهتر که ندیدیش. خواستم دلم واشه. بدتر شدم. - سهیل چرا نیومد - شیفت شب بود. گفت فردا صبح میان. تا شب کار خاصی نکردیم جز این که مامان برای جمعه تمام دوست و آشنا رو دعوت کرد. ممکن بود تا یه هفته دیگه داغون تر باشم. باید یه بهونه ای برای نبودن تو مهمونی جور کنم. شام رو که خوردیم به بهونه ی خواب رفتم اتاقم ولی تا نزدیکای صبح فقط به فکر یه راهی برای نبودن تو مجلس بودم که آخرشم پیدا نکردم. دلیل آوردن برای مامان خیلی سخت بود. با صدای موبایلم ساعت شش بیدار شدم و حاضر شدم. چون بابا و مامان خواب بودن کلاه گیسو بی خیال شدم و فقط آرایش کردم تا زیادی جلب توجه نشه. حاضر شدم و سویچ رو برداشتم و رفتم، دقیقا هفت جلوی در شرکت شادی رو دیدم که تو ماشن برزو نشسته بود. دوست نداشتم برزو ببینتم. نمی دونستم شادی بهش چیزی گفته یا نه اما دلم نمی خواست ببینتم. فقط بوق زدم که اونم برام بوق زد و شادی پیاده شد و با دو اومد و سوار شد و من راه افتادم شادی:- سلام. برگشتم سمتش، با بهت به هیکلم نگاه کرد و نگاهمم که دید لبخند مسخره ای زد - عجب رو فرم اومدی. کلک مثل مانکنا شدی - آره اونم مانکنای کشور اتیوپی به سمت کله پزی ای که گاهی بچگیا با سهیل می رفتیم، رفتم شادی:- جدا داری میری کله پزی؟ - آره از کجا فهمیدی؟ - بعضی وقتا میایم این جا رسیدیم. رفتیم و نشستیم. شادی:- خب خانوم خانوما چه رویی هم برای من گرفته. چرا موهات رو همه دادی تو؟ تلخ خندیدم - مو ندارم. شادی خندش محو شد - یعنی چی؟ - زدمش - چرا؟ خاک بر سرت همشو؟ - بله از ته شادی - نگاه کن. ابروهاتم که مداده. کدوم احمقی اینو بهت یاد داد. عصبی شدم. داشت پشت سر مرده حرف می زد. یه بچه ی معصوم که دستش از دنیا کوتاه بود - درست صحبت کن شادی اون احمق نبود - بود! اگه نبود نمی گفت موهای به اون نازی رو بزنی - شادی پشت سر مرده حرف نزن - می زنم... یه دفعه حرفشو قطع کرد - مرده؟ - بله. شادی - کی بود؟ - ولش کن از خودت بگو - چی بگم؟ بیکار و بی عار می چرخیم. خندیدم شادی: - آی خانم که لبخند ژکوند تحویلم میدی، تو این چند وقت چه کارا کردی؟ - هیچی باور کن - ولی خوش هیکل شدیا دو زار اومده رو قیافت؟ هر هر به حرف خودش خندید. می دونستم مثلا می خواد منو سر حال بیاره ولی چاره چیه؟ خندم نمی اومد. حال منو که دید ساکت شد - خیلی دلم برات تنگ شده بود. - منم - کاش ... کاش این جوری نمی شد. کاش اصلا نمی رفتی آزمایش بدی. خندم گرفت - آخه عقل کل بالاخره که می فهمیدم. شادی اشکش ریخت. منم همراهش اشک ریختم. حرف زدیم خیلی زیاد. از برخورد خانوادم گفتم. کلی تعجب کرد. غذامون که تموم شد گفتم: - شادی برای هفته ی دیگه جمعه برای من جا داری؟ https://eitaa.com/manifest/2230 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا ان
۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره واسه ختم عموم.اون جا که نمی تونم یه من بمالم به صورتم که قیافم درست شه. با این قیافه هم که برم همه می فهمن. شادی با ناراحتی نگام کرد و چیزی نگفت. - چی شد؟ جا داری؟ شادی:- سارا نمی دونم چه جوری معذرت بخوام ازت الان. خواهرای برزو فردا دارن از مشهد میان و قراره تا آخر روز شنبه بمونن. سرمو انداختم پایین. گزینه ی شادی حذف شد - فامیلای ما هم بیان. چند تاشون شب رو می مونن. نباید شب برم خونه یعنی نمی تونم - به ارسطو بگیم؟ چنان نه ی محکمی گفتم که شادی تو جاش جمع شد. بلند شدم - مرسی که همو دیدیم. منم دلم برات تنگ شده بود. خودم حلش می کنم. خداحافظ! شادی با اشک بدرقم کرد. رفتم. نمی دونستم کجا برم. باید تا ساعت هفت شب می چرخیدم که مامان بابا نفهمن سر کار نمی رم. تو ذهنم داشتم دنبال جا برای جمعه و شنبه می گشتم که چراغی تو ذهنم روشن شد. آره خودشه. یاد مغازه ای افتادم که آقا جونم یعنی بابای بابام برای باغبونش خریده بود واسه گذرون عمر که اون باغبون همون سال خانمش فوت کرد و خودش برگشت شهرش. می دونستم آقا جون بعد از مرگش همه رو به بابا داده بود. باید تو گاو صندوقش باشه. رمزشم که می دونم شماره شناسنامه ی سهیله. فقط چه جوری باید این کار رو بکنم؟ سخت بود. آخه بابا معمولا تو اتاقشه و رادیو گوش میده. باید وقتی حمام میره برم. یه دفعه مامان نبینه!؟ نالیدم: - خدایا یه کار کن بتونم کلید رو بردارم وگرنه باید دو روز تو خیابون بمونم. بالاخره ساعت هفت شد و رفتم خونه. می گذرم از این که این هفت روز چه جور گذشت. تقریبا سه کیلو دیگه هم کم کرده بودم. فقط اینو میگم که من فقط در حال گانگستر بازی بودم تا بتونم کلید رو کش برم که شب آخر تونستم. چون بابا و مامان با هم رفتن خرید. گذاشتم تو کیفم و همون شبونه زدم بیرون و به موبایل بابا زنگ زدم بابا:- بله؟ - بابایی از شرکت زنگ زدن، باید یه ماموریت دو روزه بریم شهرستان، ایرادی که نداره؟ بابا:- نمی دونم بذار به مادرت بگم ببینم چی میگه. بعد از چند لحظه گفت: - مادرت میگه عیبی نداره. فقط کجا میری؟ - شمال - مراقب خودت باش. چند نفريد؟ با چی می رید؟ - هشت نفریم. دو تا ماشینیم منم ماشین رو بردم - باشه مراقب خودت باش - باشه بابایی، شب بخیر! تماس رو قطع کردم و حالا فقط مونده بود به ارسطو زنگ بزنم و هماهنگ کنم یه وقت لو نره ماموریتم. به گوشیش زنگ زدم. صدای خستش گفت: - الو؟ نفسم تو سینه حبس شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. برای صداش. با صدای لرزون گفتم: - سلام - سلام. همین؟ هیچی دیگه نگفت. اشک به چشمم هجوم آورد - شما؟ یعنی این منو نشناخته؟ اشکامو پاک کرد - ارسطو منم، سارا - إ خوبی؟ - ممنون - کاری داشتی؟ این چرا داره این جوری حرف می زنه؟ اگه کار نداشتم همین الان قطع می کردم - بله کار دارم که زنگ زدم دیگه! صدای خنده ی ریز شو شنیدم. پس داره دستم می ندازه. می خواد حرصم بده. با لبخند گفتم: - می تونم یه خواهشی ازتون بکنم پرستو خانم؟ بلند خندید. از پشت تلفن دلم واسش ضعف رفت ارسطو:- امر بفرمایید بانوی مخفی! قلبم ایستاد. بانو؟! همیشه دوست داشتم کسی که دوستش دارم منو بانو خطاب کنه. سکوتمو که دید با خنده گفت:- چی شد؟ شیطون نکنه از بانو گفتنم غش کردی؟ ای بیشعور! اگه گذاشت یه دقیقه برم تو فاز عشق و عاشقی با حرص گفتم: - نخیر ولی کارت دارم - کجایی؟ ماشین داری؟ تعجب کردم ولی گفتم: - بیرونم. آره چطور؟ ارسطو:- مگه کارم نداشتی؟ - چرا دارم - من نزدیکای شرکتم. ماشینم ندارم بیا یه خیری بهم برسون دختر خوب. دو دل بودم ببینمش دوباره ولی گفتم: - باشه تا یه ربع دیگه می رسم - آروم بیا. درست یه ربعه رسیدم که دیدم رو پله های شرکت نشسته. اولین بار بود این تیپی می دیدمش. شلوار جین مشکی با یه تیشرت آستین سه ربع مشکی. همیشه کت شلوار تنش بود اما امروز فوق العاده خوش تیپ شده بود. براش بوق زدم که منو دید و با خنده دوید و سوار شد. خندون روشو به سمتم چرخوند و با دیدنم بهت زده نگاهم کرد. وای! من اصلا آرایش نکرده بودم، شالمم تا وسط سرم رفته بود و کچلیم دیده می شد. دیدم که چشمای خندونش غمگین شد. نمی خواستم ناراحتش کنم، حداقل امروز. خندیدم و گفتم: - چیه، مگه روح دیدی پسر؟! اونم خنده ی کاملا تصنعی کرد و گفت: - خانم فکر کنم اشتباه سوار شدم. شما واقعی هستی ولی بانوی من دیده نمی شه، چند وقته ناپدید شده. خندیدم. - خودشم، بریم؟ - بریم. سمت کافی شاپ نزدیک شرکت رفتم و نگه داشتم، داشت پیاده می شد که گفتم: - صبر کن. ارسطو دوباره صاف نشست. https://eitaa.com/manifest/2239 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت125 🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..ب
🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت.. همین که توی این مدت هیچ کدوم از این ۳ نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر کس یه جور اخلاقه بخصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه ساکت شد پس بگو این شازده عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو مسخره می کرد..عجب فیلمی بود هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما.. محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشق.. رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم.. عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم.. رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا آسمون فرق کرده.. درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم.. رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم.. هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن.. رایان نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری قضیه ی شمشیر واقعیه..البته اون شمشیر تزئینی بود، خداروشکرتانیا بدون سلاح بود… هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود.. ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدیک ندیده بودید آره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده .. اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه میکنی..من.. خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقا راشا؟..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی ترور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. آره؟!..ارره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم.. می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که میخواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس آدرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی.. اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم -تارا باور کن داری اشتباه می کنی لال شو -نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم به خدا عاشقتم با تمسخر پوزخند زد :عاشقمی؟!نه بابا آره مزخرفاتت رو شنیدم ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمیرقصم... جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم.. مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه "راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست خواستم جوابش رو بدم که ترلان گفت: همینم هست..رایان،معنی اسم این عوضی هم میشه "راهنما"و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد و صد البته تنها ولی اینجا رو بد اومدی چون من شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی احمق نیستم eitaa.com/manifest/2238 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت126 🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش
🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید، باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم.. این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن.. اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!.. تارا پرخاش کرد: نخیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!.. فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم.. درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم .. ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم.. اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت میخوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود.. ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست.. رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست.. اگر اینا دوتا آدم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود.. رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره.. رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که.. نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین.. منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟ !..آخه .. تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه.. رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا.. ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!.. انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره.. به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد.. اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!.. چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم.. نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد... خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم.. بمون سرجات راشا.. ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم... رایان بزرگوار..بیزارم روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت: محبت به نامرد کردند بسی محبت نشاید به هر نا کسی تهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی آقای بزرگوار..هر سه شما راهتون رو اشتباه رفتید با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟ چرا اون حرفا رو زدی؟! eitaa.com/manifest/2241 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره و
۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم - من قیافم خوب نیست ارسطو، همین جا حرفمو میگم. ارسطو :- ولی من تو کافی شاپ منتظرتم. پیاده شد و داشت می رفت که بوق زدم. ایستاد. ماشین رو قفل کردم و رفتم کنارش و سرمو پایین انداختم. با هم وارد شدیم حس می کردم همه دارن ما رو نگاه می کنن. ارسطو که نگاه های خیره و معذب بودن منو درک کرده بود بهم نزدیک تر شد دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به طبقه ی بالای کافی شاپ برد. دستش با کمرم برخورد نداشت، فقط انگار داشت ساپورتم می کرد یکی از پشت یا جلو می دیدمون فکر می کرد ارسطو دستش رو کمرمه ولی از بغل معلوم بود دستش ازم فاصله داره. بالا کسی جز یه پسر جوون نبود. نشستیم پشت میز. ارسطو با لبخند نگاهم کرد ولی حس می کردم با دیدن چهرم داره زجر می کشه. سرمو پایین انداختم - فردا و پس فردا خونمون مهمونه، فامیلامونن. نمی خواستم خونه باشم، به خونوادم گفتم رفتم سفر کاریه دو روزه. کارم همین بود، می خواستم یه دفعه حرفم رو ضایع نکنی اگه یه وقت بهت زنگ زدن. حرفی نزد. نگاهش کردم ارسطو: - با رفتنت پیشت بودنم رو ازم گرفتی، با حرفای تلخت و بی محلیات صداتو ازم گرفتی، الانم که داری نگاهتو ازم می گیری! چرا؟ چرا انقدر تو خسیسی دختر؟ لبخند زد. حرفاش انقدر با احساس زده شد که کم آوردم، غرق چشمای سرخش شدم، غرق حس توی نگاهش. اونم نگاهش تو صورتم می لغزید. خندم گرفت. هر دومون انگار یه ساله همو ندیدیم. ارسطو:- باشه قبول چیزی بهشون نمیگم، ولی باید بگی کجا می خوای بری؟ شرطش خوب نبود. دوست نداشتم کسی بفهمه. اما با دیدن چشمای قاطعش فهمیدم راهی ندارم - باشه، یه مغازه ی بیست متری. ارسطو با تعجب نگاهم کرد - مغازه از کجا آوردی؟ براش تعریف کردم که با اخم نگاهم کرد - حق مخالفت نداری ارسطو خان که اگه کنی بهت میگم پرستو خانم! اخمش رفت و لبخند عمیقی زد ارسطو:- می دونی سارا اگه کسی غیر تو بهم بگه پرستو چی کارش می کنم؟ شیطون خندیدم - چی کار؟ نگاهش روی چال گونه ی چپم افتاد که تو خنده دیده شده بود. ارسطو:- خیلی وقت بود این چال رو ندیده بودم. خندم قطع شد . تقریبا قرمز شده بودم ارسطو:- باشه فقط باید آدرس اون مغازه رو بدی. قبول کردم و بهش دادم. قهوه ای در سکوت خوردیم . البته با نگاه خیره ی ارسطو رو من و سرخ شدن من از خجالت بیرون کافی شاپ خواست بره که گفتم: - وایستا ماشین نداری تا خونه می رسونمت - نیازی نیست، برو زود برسی. رسیدی بهم زنگ بزن - اوکی. تعارف که نمی کنی رفیق؟ شیطون خندید و نزدیکم اومد و درست تو یه قدمیم ایستاد ارسطو: - امروز شیطون شدیا! نمی دونم تا الان چه جوری خودمو .. حرفشو خورد و با نگاه براقش نگاهم کرد. لحظه ی احساسی بود. کوچه ی تاریک و دو نفر عاشق هم رو به روی هم چشم تو چشم هم، نم نم بارون. خلوت بودن کوچه و نگاه براق ارسطو. نگاهم تو نگاهش بود که حس کردم دستش داره میاد که رو صورتم بشینه. اون انگار مست بود ولی من فهمیدم و کشیدم عقب نمی فهمیدم به چیه من جذب می شه. نه قشنگی داشتم نه هیچی. ارسطو با بهت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده. نمی فهمیدم چرا داره می خنده!؟ حرصی شدم - رو آب بخندی - با خودت چی فکر کردی اون جوری رفتی عقب!؟ چیزی نگفتم، سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. ارسطو بازم خندید - نکنه فکر کردی می خوام نوازشت کنم؟ نه، نخیر بانو. هنوز خیلیا هستن که یه نگاه بهشون بندازم جلوم غش می کنن شما که در مقابلشون .. حرفشو قطع کرد. انگار فهمید داره چی میگه. با ترس نگاهم کرد. می دونستم می خواد دستشو رو صورتم بذاره. می دونستم انقدر تو حال خودش نیست که داره چرت و پرت می بافه که مثلا من ناراحت نشم، کارشو یادم بره. اینو از ترس توی چشماش می فهمیدم، ولی دروغه بگم نشدم. یکم ناراحت شدم. فکر کنم از چهرم فهمید که اومد جلو، رفتم عقب. با هر قدمش که جلو می ذاشت می رفتم عقب. به دیوار خوردم. رو به روم ایستاد اشکم ریخت - آره راست میگی من در مقابلشون هیچم. می دونم خیلی دوست دارن تو یه نگاه بهشون بندازی و توام نمی دونم می ندازی یا نه!؟ ولی بدون آقای سالاری من نمی خوام، نمی خوام بهم نگاه بندازی. اگه بخوای کاری می کنم که دیگه حتی نبینی منو. می دونم دیدنم عذابت می ده اینو از چشمای خندونی که سوار ماشین شد و با دیدنم غمگین شد فهمیدم. فکر کنم این طوری برای هر دومون بهتر باشه. همین طور پشت سر هم بلند حرف می زدم که با حرفش خفه شدم، دهنم باز موند ارسطو: - غلط کردم! حرف تو دهنم ماسید، تا حالا اعتراف و همچین حرفی رو از زبون یه مرد نشنیده بودم https://eitaa.com/manifest/2240 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم -
۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس، غلط کردم چون واقعا کردم. درست میگی، درست حس کردی رفتی عقب. تحملم تموم شد. نفهمیدم، مست نگاه اشکیت شدم. می خواستم اون اشک مرواریدی رو از روی صورت بانوم بردارم که اون زودتر به خودش اومد و رفت عقب. دوست نداشتم ناراحتت کنم. خواستم یه چیزی بپرونم که حرکتم یادت بره، ولی ... ولی مثل همیشه گند زدم! منو ببخش. این اشکا رو واسه من بی ارزش هدر نده. فقط ... فقط منو ببخش! پشتشو بهم کرد و گفت: - مراقب خودت باش، خیلی! رفت. شونه هاش می لرزید. طاقت نیاوردم. دویدم سمتش و پیچیدم و رو به روش ایستادم و راهشو سد کردم. با چشمای گشاد و اشکی نگاهم کرد. لبخندی زدم - آقای متشخص حداقل منو تا ماشینم همراهی کن، تاریکه ها؟ خندید و گفت: - بریم شیطون خانم. تا ماشین باهام اومد و از هم خداحافظی کردیم. رفتم سمت مغازه. با خودم رو فرشی، خوراکی، یه پتو مسافرتی، فلاسک چای و آب برداشته بودم. رسیدم. قفل در خیلی سفت باز شد، ولی بالاخره شد! رفتم تو و برق رو زدم. روشن نشد. می دونستم شاید لامپش خراب باشه. لامپی رو که برداشته بودم رو رفتم روی صندلی که اون جا بود و وصلش کردم. چند بار چشمک زد و آخر روشن شد. وای یه موش درست کنار پایه ی صندلی بود! جیغی کشیدم و موشه ترسید و انقدر دور خودش چرخید که بالاخره راه خروجو پیدا کرد و رفت بیرون مغازه. سریع در رو بستم و قفلشم کردم. رو فرشی رو پهن کردم و روش نشستم. لباسامو در آوردم و روی رو فرشی دراز کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و کمی آب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم. چشمامو که باز کردم وحشت کردم. بازم همون موشه بود که روی مانتو و شالم بود. همش داشت اونا رو می جوید. حالم بد شد. این از کجا دوباره اومد تو؟؟ پریدم و صبر کردم. بعد از یه ساعت از یه سوراخ نسبتا بزرگ تو دیوار رفت بیرون. خندم گرفت. خب منم از اون سوراخ رد می شم چه برسه به موشه! مانتو و شالم رو گوله کردم و چپوندم تو اون سوراخه. خیالم راحت شد. با آبی که آورده بودم دستمو شستم و کیکی خوردم و چای هم برای خودم ریختم. خب اینم از اولین روز پیک نیک! داشتم به مانتوی جویده شدم نگاه می کردم که ... خاک بر سرم! من بدون مانتو و شال چه جوری بر گردم خونه؟! خواستم برش دارم که هم سوراخیش و هم چندش بودنش مانعم شد. ناامید به مانتوی از دست رفتم نگاه کردم. نمی دونستم چی کار کنم. انقدر فکر کردم که آخرش خسته شدم و با خودم گفتم ولش کن، فردا یه راهی پیدا می کنم. ظهر ساعت نزدیک دو بود که تلفنم زنگ خورد ارسطو بود - بله؟ ارسطو: - سلام بانوی بد اخلاق، چرا تو لبی؟ - هیچی! کاری داری؟ - اوهو چه اخمویی تو. منو بگو داشتم می اومدم مهمونی خونتون خانم. خندم گرفت - کجا؟ - پیش تو - چرا؟ - نهار خریدم، جوجه. دارم میام با هم بخوریم. ناچار قبول کردم. بلند شدم و کمی اطراف رو تمیز کردم که دیدم خاک عالم بر سرم من که فقط یه تاپ تنم بود! یه دفعه صدای در مغازه اومد. عین فرفره داشتم دور خودم می پیچیدم که چشمم به پتو مسافر تیم خورد. برش داشتم و دور خودم پیچیدمش. موهامم تقریبا نیم سانتی رشد کرده بود و دیدنش گناه داشت، رو سریم هم انداختم و به سختی در رو باز کردم و ارسطو شیطون وارد شد و خودش در رو بست و روشو کرد سمتم. با دیدن من تو اون قیافه اول با تعجب بعد خنده ی بلندی سر داد ارسطو: - این چه ریختیه دختر؟ مانتو روسریت مگه نیست؟ آهان حتما تو چله ی تابستون سردت شده؟! - نخند مسخره، بدبختی من خنده داره؟! یه دفعه خندش قطع شد ارسطو:- مگه من همچین چیزی گفتم دیوونه؟! آخه خنده دار شدی! - بله می دونم خودم - خب بگو ببینم مانتو روسریت کجاس برات بیارم! - نمی تونی، نیستن - یعنی چی؟ - موش خوردتش دیشب منم فرو کردمش تو سوراخ دیوار دیگه موشه نیاد. موندم بدون وسایل - عیب نداره. بشین غذامونو بخوریم میرم برات می خرم میارم. بشین. با خیال راحت روی رو فرشی نشستم و آب رو گذاشتم وسط و اونم رو به روم نشست و غذامونو گذاشت - بخور روشن شی بانوی پتو پیچ شده! خندیدم و شروع به خوردن کردم. وسطای غذا بود که دیدم بهم خیره شده. رد نگاهش رو گرفتم و به سرم رسیدم - موهات داره در میاد! نگاهش کردم یاد روزی افتادم که تو مسافر خونه با خودم فکر کردم آخرین باری که داریم با هم غذا می خوریم، ولی الان بازم داریم می خوریم کنار هم خوشبختی رو حس کردم ارسطو: - به چی فکر می کنی این جوری منو نگاه می کنی؟ بابا یه شرمی، یه خجالتی، نکنه یادم رفته لباس بپوشم؟! نمایشی به خودش نگاه کرد که هر دومون خندیدیم. https://eitaa.com/manifest/2250 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت127 🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها
🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی؟!.. از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور میکنه؟!.. ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید.. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم.. شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم.. زدم..شکستم..خ ورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش.. (عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم.. کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفرم.. تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه آدم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم).. خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد.. از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود.. ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره.. مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم.. ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم.. رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه.. خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم.. نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور" ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم.. این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب.. آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت آی زندگی می میرمو............عمرمو میگیرم ازت این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کنن چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه(ترانه ی نفس های بی هدف محسن یگانه).. چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم ميزد ..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم.. داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت.. بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید میمردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم.. نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم.. دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم.. جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید.. داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه.. فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق.. ****** تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند.. هر دو توی اتاق هایشان بودند.. https://eitaa.com/manifest/2249 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت128 🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی
🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه.. چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد.. ترلان: اَه..چی میگی تانی؟!. تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!.. ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره.. ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی.. چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!.. تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده.. ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد.. به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد.. تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!.. صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد.. دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد.. تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود.. تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر میخوابی؟!..سابقه نداشته.. پتو را از روی سرش برداشت... تارا سرش را توی بالشت فرو کرد.. با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون .. تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره.. تارا:نمی خورم.. تانیا: چرا؟!.. کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم.. با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا میتوانست صورت تارا را ببیند.. چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته.. تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!.. تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد .. با گریه گفت:مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبم.. هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان میداد.. تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست.. زمزمه کرد:دوستش داری اره؟!.. تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه.. همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد.. تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟.. نگرانتم خواهری..آخه تو که اینجوری نبودی؟.. داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار.. تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..آروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم.. با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!.. تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی آبروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن.. تارا: ولی من نمیام..حوصله ندارم.. تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!.. تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند.. تارا:باشه میام.. تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا میمونیم..بعد بر میگردیم.. تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت:میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم.. تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته میگفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!.. تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه.. تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم.. تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود.. https://eitaa.com/manifest/2258 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس،
۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم کنار هم غذا می خوریم. مرسی که اومدی. ارسطو لبخندی بهم زد و گفت: - خواهش می کنم بانوی احساسی من! غذامون که تموم شد براش چای ریختم ارسطو:- چه تکمیل هم اومدی، چای! قهوه دارید خانم؟ - نه دیگه، آقای محترم بهتره چایتون رو بخورید و برید و ماشینتونو از پارک من بکشید بیرون. ارسطو غرق خنده شد - چته؟ مردی از خنده! - می دونی یاد چی افتادم؟ - چی؟ - یاد قیافه ی ترسو و خجول تو، روز اولی که اومدی شرکت برای استخدام ماشینت تو پارک من بود حالا ماشین من تو پارک توئه خندیدم. ناخود آگاه لب باز کردم - چه روزایی بود، اون موقع خوش بودم. تنها دغدغه ی زندگیم ترس از این بود که مادر پدرم بفهمن یواشکی نقاشی می کنم. هنوز سالم بودم. کاش زمان بر می گشت عقب، کاش... ارسطو که حالمو فهمید چاییشو خورد و ایستاد ارسطو: - میرم برات مانتو و شال می خرم. شب با غذا میام - نه اذیت می شی! خودم خوراکی آوردم. ارسطو اخمی کرد- نشنوم این حرفا رو. ساعت هشت این جام. رفت بیرون و در رو خودش از پشت قفل کرد. غرق خوشی بودم. لحظه های بودن با ارسطو برام بهترین لحظه های عمرم بود. آدمی به با محبتی ارسطو ندیده بودم تا حالا. دراز کشیدم و لبخند زدم به زندگی. یادم رفت، بیماریم یادم رفت. ارسطو تمام فکرمو گرفته بود و جایی برای به یاد آوردن سرطان وجود نداشت. همون جور خوابم برد. با صدایی بیدار شدم که فهمیدم ارسطوئه ولی نمی دونم چرا نای بیدار شدن نداشتم. پهلوم درد می کرد. نتونستم تکون بخورم. پتو هنوز روی بدن و سرم بود. ارسطو وارد شد و منو دید لبخندی زد ارسطو:- بفرما زیاد که میام دیگه استقبال هم ازم نمی کنی! پاشو بهم خوشامد بگو با صدای ضعیفی گفتم: - نمی تونم. نگران شد اومد سمتم و از رو همون پتو بازوهامو تو دستش گرفت و منو نشوند و به دیوار تکیم داد. حس می کردم گرمای دستاش حتی از زیر پتو داره منو می سوزونه. تكون خفیفی به دستم دادم که دستاشو برداشت. ارسطو:- درد داری؟! - خیلی! دارم می میرم ارسطو. کلافه دستی به سرش کشید - کجاته؟ - پهلوم، دلم، کمرم و قفسه ی سینم - پاشو بریم دکترا - نه، نه خوب می شم - پس بذار دکتر خبر کنم! ناچار گفتم: - ارسطو خوب شدم، بهترم. وسایل برام خریدی؟ ارسطو پاکتی جلوم گذاشت و هنوز چشماش نگران بود. لبخندی بهش زدم - خوبم ولی خدا می دونه دردم به قدری بود که اگه ارسطو نبود به سنگ زمین چنگ می زدم - برو بیرون بزار بپوشمشون. ارسطو خندید. - ای به چشم بانوی مو کوتاه. رفت بیرون و من با کلی درد و گاز گرفتن لبم از درد لباسا رو پوشیدم. مانتوی ساده ی مشکی بود با یه شال سبز رنگ. - پوشیدم. اومد و کنارم نشست و به بسته ی بزرگ گذاشت زمین و بازش کرد. باورم نمی شه. پیتزا بود، لازانیا، سیب زمینی پخته با پنیر، همبرگر، ساندویچ بندری، از همه مهم تر نون سیر و قارچ سوخاری بود که دلم براش ضعف رفت. دستمو دراز کردم بردارم که با قاشق زد رو دستم. نگاهش کردم. - چرا می زنی؟ - دستتو نشستی؟ - برو بابا بی خیال، نهایت مردنه که من تا چند وقت دیگه می میرم. نمی دونم اصلا چرا اون حرفا رو زدم؟ نمی خواستم بزنم، خواستم شوخی کنم. ولی انگار ارسطو جدی برداشت کرد و بلند شد. عصبی بود. رگ گردنش برجسته شده بود و چشماش قرمز. مگه من چی گفتم؟ حقیقت بود دیگه! با داد ارسطو گوشامو گرفتم - تو غلط می کنی بمیری، سارا یه بار دیگه فقط یه بار دیگه جرات داری حرفتو تکرار کنی اون موقع است که خودم با دستای خودم می کشمت. روشو برگردوند رفت سمت در. داشت می رفت. نه! بی اختیار بلند شدم و گوشه ی لباسشو گرفتم. با بهت برگشت سمتم و به دست من که پایین لباسش توش بود نگاه کرد و دوباره به چشمام. دلم رو به دریا زدم و گفتم: - ببخشید. چهرش نرم شد. خندیدم و شیطون گفتم: - به قول بعضیا غلط کردم. و خندیدم اونم خندید و لباسشو از دستم کشید بیرون و اومد رو به روم نشست. دستامونو کمی آب زدیم و شروع کردیم. می تونم بگم بهترین شام زندگیم بود. منی که از غذای بیرون همیشه ایراد می گرفتم در کنار ارسطو زیباترین و خوشمزه ترین شب و غذا رو گذروندم و خوردم. غذا که تموم شد خودمو پهن زمین کردم و گفتم: - ترکیدم. ارسطو هم خندید و دراز کشید: - تا حالا انقدر غذا نخورده بودم. سرمو کج کردم و نگاهش کردم، اونم سرش کج بود و نگاهش به من، غلتی زد و تقریبا کنارم اومد. نزدیکم بود. احساس خطر کردم و خواستم بلند شم که دستشو انداخت دورم و رو زمین گذاشت. هیچ تماسی باهام نداشت. چشماش شیطون بود، فهمیدم داره اذیتم می کنه. خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم. تو یه حرکت آکروباتیک از زیر دستش خزیدم و خودمو کشیدم بیرون انقدر لاغر بودم که هیچ تماسی باهاش نداشتم. https://eitaa.com/manifest/2254 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 سلام به همه اعضای کانال امروز یه پارت ویژه داریم از رمان که تا ساعت ۱۸ تقدیمتون میشه 🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم
۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگاهم که کرد نتونستم خندمو نگه دارم، بلند خندیدم اونم همزمان با من خندید و بلند شد و ایستاد ارسطو:- بهتره تا تو ماست مالی کردنش گند نزدم برم خونمون بخوابم. ازم خداحافظی کرد و رفت و من غرق در رویای ارسطو خوابم برد.صبح بازم با صدای پرنده ها بیدار شدم و چشمامو باز کردم اما این بار موشی ندیدم لبخندی زدم. صدای زنگ موبایلم اومد. برش داشتم. ارسطو - سلام بانوی خواب آلود - سلام ارسطو:- حاضر شو داریم میایم دنبالت. چشمام کامل باز شد - کجا؟ - تو حاضر شو - تا نگی کجا نمیام! - مگه با خودته؟! و صدای بوق اشغال زیباترین صدایی بود که در لحظات ضایع شدنم بهم روحیه داد دست و صورتمو شستم و یادم افتاد لوازم آرایش همراهم نیست. زنگ زدم به ارسطو - بله؟ - ببین من نمی تونم بیام، وسایل نیاوردم - چه وسایلی؟ نکنه بازم موش خورد تشون؟ - نخیر منظورم وسایل دیگه بود آی کیو - بنده رو عفو کنید بانو حالا به این بنده ی حقیر آی کیو توضیح بدید چه وسایلی؟ نمی دونستم چه جوری بهش بگم، خجالت می کشیدم بگم بدون آرایش نمیام - خب، خب من صورتم مناسب بیرون رفتن نیست - خیالی نیست! و باز هم صدای بوق اشغال. عصبی حاضر شدم و گفتم: - اصلا میام تا جلوی همه خجالت بکشی. صدای در که اومد رفتم بیرون و در کمال تعجب سه تا ماشین دیدم. ارسطو بود، برزو و شادی، رها و نگین و ملکی برادرش. همشون سراشون از پنجره بیرون بود و منو نگاه می کردن. ارسطو با مهربونی، شادی با یه غم عمیق و بقیه معمولی بودن. انگار می دونستن و نمی خواستن به روی خودشون بیارن. به همشون سلامی دادم و سریع سوار ماشین ارسطو شدم. صدای در پنجره ی در کنار من اومد که ارسطو در رو باز کرد و شادی کیف لوازم آرایششو داد دستم و بدون حرفی رفت. ماشینا یکی یکی راه افتادن. هنوز با ارسطو حرف نزده بودم نیم ساعتی گذشته بود که گفت: - نمی خوای انجام بدی؟ منم که از عالم و آدم جدا بودم با تعجب برگشتم سمتش - چی رو؟ - آرایش، مگه برات مهم نبود؟ - چرا؟ ارسطو:- پس شروع کن که یه ساعت دیگه می رسیم - کجا داریم می ریم؟ - ویلای کرج ما؟ بدون حرف دیگه ای در کیف رو باز کردم و با خجالت کرمی به چهره ی رنگ پریدم زدم. ارسطو حواسش به جلو بود. رژ گونه ای زدم و مداد مشکی به چشمام کشیدم. با مداد هم داخل ابروهامو پر کردم. فقط مونده بود رژلب که همیشه چندشم می شد مال کسی دیگه ای رو بزنم. کیف رو بستم که همزمان با نگاه ارسطو غافلگیر شدم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و نگاهش که به لبم افتاد ابروشو بالا داد. می دونستم لبام کبود رنگ بود. خجالت کشیدم، بی حیا! ارسطو خندید - حالا نمی خواد از من خجالت بکشی. خندید و رژ لبی رو از جیب لباسش در آورد و داد دستم - پاک پاکه، همین الان خریدم. تعجب کردم، این از کجا می دونست!؟ ارسطو که چشمای گردم رو دید خندید. - شادی گفت، خودشم رفت خرید و داد من بهت بدم. ای شادیه دیوانه. درشو باز کردم. سرخابی رنگ بود. شادی همیشه سلیقش تو رژ خوب بود. قشنگ زدم که بازم ارسطو نگاهم کرد و این بار لبخند اطمینان بخشی زد که اعتماد به نفسم بالا رفت. با خوشحالی گوش به آهنگ توی ماشین سپردم که حالم رو دگرگون کرد. زیر بارون نفساتو دوست دارم عطر خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم دوست دارم فقط چشماتو وا کنی تا ببینی که چقدر دوست دارم همه خوبیاتو باور می کنم نمی تونم بی تو طاقت بیارم زیر بارون نفساتو دوست دارم بوی خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم ارسطو با نگاه خاصی نگاهم کرد ارسطو:- من عاشق این آهنگم، تو چی؟ نتونستم حرفی بزنم. بعد از نیم ساعت رسیدیم و همه با هم وارد ویلا شدیم. لباسی همراهم نداشتم با همون مانتو رو مبل نشستم که همه رو در حال تکاپو دیدم. با صدای ارسطو دست از دید زدن بقیه برداشتم - بله - یه لحظه بیا، تلفن کارت داره. تعجب کردم، یعنی کیه؟! من که صبح به مامان زنگ زدم. رفتم تو اتاق و ارسطو در رو بست - کیه؟ ارسطو: - عمه ی خاله بزرگ خدا بیامرز ابوریحان بیرونی https://eitaa.com/manifest/2257 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگ
۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند خندید - مسخرم می کنی پرستو جون؟ - نمک نریز دختر، بیا کارت دارم. نشست رو تخت و چمدونشو باز کرد و لباسی مردونه در آورد و داد دستم. ارسطو: – از رو لباست بپوشش، اگرم چندشت می شه ... شیطون خندید و نزدیکم شد - اصلا بیخود کرده چندشت بشه. بهت زده از حرفش بلوز رو برداشتم - تو از کجا فهمیدی من لباسم مناسب نیست؟ - از بانوی پتو پیچ شده ی دیروز صبح! خندید منم خندم گرفت. مرسی ارسطو - خواهش. در رو باز کرد و رفت بیرون. بلوزشو رو تاپم پوشیدم و شالمم طوری سرم کردم سر بی موم دیده نشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. دیدم مردا در حال کباب درست کردنن و خانوما می خوان برن استخر ته باغ. شادی:- بیا بریم سارا سروش رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. یاد باران افتادم. خدایا چقدر سهیل بی وفا شده. سهیلی که جونش برام در می رفت، سهیلی که شبا تا بوسم نمی کرد نمی خوابید حالا شاید یه ماه بشه که ندیدتم. باران! دلم براشون تنگ شده، حتی برای اون نرگس. سروش رو بغل کردم و به خودم فشردمش، حس کردم باران بغلمه، بوسیدمش و گذاشتمش که دوید سمت باغ. خندیدم و همره دخترا رفتیم سمت استخر. فهمیدم همه دارن با لباس میرن تو آب. ملکی رو که دیدم فهمیدم استخر مرد و زن قاطی درست کردن واسه خودشون. خجالت می کشیدم برم، ولی همه رفته بودن. فقط من مونده بودم که نمی دونم چی شد که دستی هولم داد تو آب و همه خندیدن و من با سر رفتم تو آب. جای شکرش باقی بود که عمقش زیاد بود و به کف استخر نخوردم. شنا کردم تا اون ور استخر و بدون نفس گرفتن برگشتم سمتشون . سرمو بالا آوردم که همشون هورایی برام کشیدن و با دیدنم با تعجب نگاهم کردن. ملکی و برزو سریع طرف دیگه ای رو نگاه کردن ولی شادی و نگین با ناراحتی نگاهم کردن. نمی دونستم چی شده چرا نگاهشون فرق کرده؟ یه دفعه ارسطو پرید تو آب و خودشو بهم رسوند و چیزی شناور روی آب رو گرفت و دستشو جلو آورد و انداخت رو سرم. تازه فهمیدم چی شده. خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و تازه فهمیدم آرایشمم حتما پاک شده! ارسطو با نگرانی نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم. چقدر این پسر مهربون و پاک بود. حتی دستشم بهم نخورد. می دونستم آدم مذهبی نیست، می دونستم داره به عقایدم احترام می ذاره. تو اوج بیچارگی لبخند مسخره ای بهش زدم و از کنارش رد شدم و از استخر بیرون رفتم. دویدم به سمت خونه. رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفلش کردم. چند دقیقه گذشته بود که صدای در اومد و متعاقبش صدای شادی. در رو باز نکردم. بعد از ده دقیقه به خودم اومدم، نباید تفریحشونو خراب کنم، اونا اومدن تفریح، خوش گذرونی نامردیه این کارا رو کنم و تفریحشونو زهره بدون آرایش در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم تو سالن، هنوز منو ندیده بودن رها: - تقصیر توئه دیگه ارسطو. چرا هولش دادی تو آب؟! ارسطو دستی به گردنش کشید. ارسطو:- خیر سرم خواستم خجالتش بریزه. شادی:- حتما الان نشسته داره گریه می کنه. ملکی:- سارا خانم خیلی دختر احساساتی و معتقدیه، الان حتما خیلی ناراحت شده. شادی;- ارسطو برو بیارش بیرون گندیه که خودت زدی ارسطو:- نمی تونم - لازم نیست ارسطو بیاد خودم اومدم. رفتم جلو و با همون لباسای نم دار نشستم رو مبل - چرا دارید دوست منو با حرفاتون آزار می دید؟ به ارسطو اشاره کردم. تقریبا جو با لحن شوخ من شاد شد. ملکی:- مثل این که همین دوستتتون بودن که پرتتون کردن تو آب - آب روشناییه جناب ملکی همه خندیدن رها:- که روشناییه؟ باشه فردا صبح هم رو حرفت هستی؟ - چطور؟ شادی: - می خواد با آب بیدارت کنه دیگه خنگه خدا! تعجب کردم - مگه امشب می مونید؟ همه خندیدن برزو:- سارا خانم این همه راه نزدیم بیایم از تهران بیرون و چند ساعته برگردیم. با تعجب به ارسطو نگاه کردم . می دونستم همشون می دونن مریضیمو. آروم گفتم: - ولی من نمی تونم بمونم! ارسطو: - چرا؟ - فردا صبح جواب آزمایشمو باید بگیرم. همه با ناراحتی نگاهم کردن ارسطو - شماره ی دکترت رو داری از روز فردا مطمئن شیم بعد برگردیم؟ - آره، الان می دم بهت. شماره رو بهش دادم و اونم رفت بیرون. جو تقریبا سنگینی بود. بعد از چند دقیقه ارسطو با خنده برگشت ارسطو:- سارا خانم شب همین جا موندگار شدی - یعنی فردا جوایش آماده نیست؟ ارسطو:- چرا هست خندید. - من باید برم ارسطو ارسطو:- صبر داشته باش دختر، شماره ی این جا رو بهش دادم صبح برامون جواب رو فکس کنه ملکی:- یه دکتر غریبه و این کارای خیر خواهانه. ارسطو:- بابا یارو رفیقم از آب در اومد، رفیق دوره ی دبیرستانم. رها؛- ایول عجب شانسی داریم. همه می خندیدن ولی دلشوره ی من باعث حالت تهوع هم داشت می شد. با صدای خفه ای گفتم: - ساعت چند؟ ارسطو:- شش صبح https://eitaa.com/manifest/2262 قسمت بعد