مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پای
#شیطنت
#قسمت ۳۲
🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرایش درستش می کنم. پس نمی خوام کسی بدونه. دیگه نگرانم نباش! دیگه دنبالم نیا. برام دعا کن. شاید خدا دعای تو رو جواب بده. خداحافظ بهترین ..." نتونستم ادامه بدم چون قطره های خون ریخت پایین برگه. تلخ خندیدم. با خونم امضاش کردم. دستمالو رو بینیم گذاشتم و کاغذو روی تخت. می دونستم بر می گرده. رفتم و شناسناممو گرفتم و گفتم اگه ارسطو اومد بهش بگه نامه ی رو تخت رو بخونه. اونم چون پول یه ماهه اتاق رو بهش داده بودم و پسش نمی خواستم سریع قبول کرد. رفتم. سوار ماشین شدم و رفتم حرم. برای آخرین بار حرف زدم و اشک ریختم و برای خودم سلامتی خواستم. هر چقدر گشتم روشا رو ندیدم ولی زجه های زنی توجهمو به خودش جلب کرد که دیدم مريمه. با قدمای سست رفتم سمتش. انگار می دونستم چه خبره ولی نمی تونستم قبولش کنم. منو دید. پرید بغلم کرد
مریم:- دیدی سارا جون؟ دیدی روشام رفت. دیدی زندگیم رفت. نبودی ببینی حالشو ندیدی منتظرت بود. فکر می کرد میای دیدنش. روشام رفت. خ..دا! ازش جدا شدم. عین مسخ شده ها رفتم و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. نمی دونستم چی کار کنم. گریه؟ اشکی برام نمونده بود. راحت شد. دیگه درد نمی کشه. باید خوشحال باشم!؟ اون راحت شد. خودش می گفت شبا از درد خوابش نمی بره و برای این که مامانش ناراحت نشه بهش نمیگه و لحافشو گاز می گیره تا دردش آروم شه. آره باید خوشحال باشم.
- غصه نخوری روشا جونم میام پیشت. زود؛ خیلی زود! " به سرعت روندم و زود به خونه رسیدم. می دونستم مامان اینا پنج روز دیگه میان. مثلا خواستم یه ماه برنگردم. دو روز نگذشته برگشتم خونه، هه هنوز درو نبسته بودم که تلفن زنگ زد. برش داشتم
- بله؟
صدایی نیومد
- بله؟ صدای نفس عمیقی رو شنیدم. نمی دونم چرا حس کردم ارسطوئه. حرفی نزدم و گوشی رو نگه داشتم تا ببینم چی میگه ولی حرف نزد. منم نزدم. داشتم شک می کردم که ارسطو باشه. خواستم قطع کنم که صداش مانعم شد
- حالا صداتم ازم دریغ می کنی؟ سکوت کردم
ارسطو:- این چه کاری بود کردی؟ چرا بی خبر پا شدی رفتی؟ چرا؟ با دادی که زد گوشم کر شد!
ارسطو: - چرا حرف نمی زنی؟ سارا خیلی بی معرفتی، خیلی!
قطع کرد. اشکام ریخت و همون جا نشستم. آره فکر کن من بی معرفتم. این جوری برات بهتره شاید فراموشم کردی. امیدوارم فراموشم کنی. خدایا خوشبختش کن. الان که رو تختم نشستم پنج روز از اون روز می گذره و ارسطو حتی یه بار هم نه بهم زنگ زده نه اس ام اس داده. هم ناراحتم هم خوشحال. شاید خدا دعامو برآورده کرده و اون فراموشم کرده. انقدر لاغر شدم که فردا که مامان اینا میان شاید نشناسنم. وزنم تو این ده روزه از پنجاه و هشت رسیده بود به چهل و نه. نه کیلو در ده روز. رژیم خوبیه ها. همیشه آرزو داشتم کمی لاغرتر شم ولی الان حس خوبی ندارم لاغریم زیادی تو چشم می زد. به سهیل گفته بودم سفر کاریم کنسل شده و بر گشتم و سهیل دیروز اومد بهم سر بزنه که در رو باز نکردم. وقتی زنگ زد گفتم حمام بودم. نمی دونم چرا دوست نداشتم منو ببینه. مطمئنم ارسطو منو با این قیافه ببینه عشق و عاشقی یادش میره. همون پنج روزه پیش که منو تو مسافرخونه دید کلی سرم غر زد که چقدر لاغر شدم. الان که پنج کیلو لاغرتر شدم. هر وقت تو سایتا می دیدم نوشته هر روز یک کیلو لاغر شوید، می خندیدم. می گفتم مگه میشه؟! حالا می بینم که میشه. انقدر زشت شدم که نگو. ابروهای نداشته و سر بی مو، چشمای گود رفته و لبایی که به سفیدی می زد. امروز باید برم یه کلاه گیس و مداد ابرو و لوازم آرایش بخرم. دیگه نمی تونم خودمو مخفی کنم. از فردا نقش بازی کردن شروع میشه. هنوز چند روزی تا جواب آزمایش دومم هم مونده. نمی دونم طاقت میارم بازم تنها برم یا نه. از افکار خودمو بیرون کشیدم و لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. تو پاساژی رفتم که تقریبا هر چی می خواستم توش بود. به مغازه ی کلاه گیس فروشی قشنگی رسیدم. چشم چرخوندم و چشمم به کلاهی که خیلی شبیه موهای خودم بود خورد. جز رنگش که کمی تیره تر بود. رفتم داخل مغازه. پسر جوونی فروشنده بود. با ورودم لبخند مهربونی بهم زد که باعث شد تعجب کنم. این قیافه ی من رو هر کس می دید می ترسید. رفتم جلو و با صدای لرزونی گفتم: - سلام
پسر:- سلام خانم جوان در خدمتم بفرمایید
- من ... من از اون .. با انگشتم به همون کلاه گیس اشاره کردم
- از اون می خوام پسر رفت و با همون برگشت و داد دستم. چندشم شد. پسر فهمید:- از جنسش خیالتون راحت بشه خانم. جنسای ما بهترین جنسای این منطقه س. و شروع کرد به تعریف
- میشه رنگش کرد؟ پسره تعجب کرد - خب می تونید مدل و رنگ دیگه ای بردارید
- نه من همین مدل رو می خوام ولی یکم باید روشن تر باشه
- باید؟ خب یکم تنوع بدید خانم تیره هم بهتون میاد
- ولی نمیشه باید رنگ موهای خودم باشه.
eitaa.com/manifest/2221 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت123 🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشم
#قرعه
#قسمت124
🔴راشا👇
قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست..
سرشو تکون داد و نگام کرد..
--تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!..
با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم..
صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه..
سکوت کردم اون هم چیزی نگفت..
بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کشَم ..ولی اگه از همینجا
خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من ..
نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه..
-پس چرا نمی کشی کنار؟!..
-چون خر شدم..
-یعنی..
-اره..
خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک..
-مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم..
-منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!..
کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!..
--اره باور کن شده..چند بار..
-منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..نه..از کجا باید بفهمه؟..
-نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟..
--نه..تو بگو چی میشه؟!..
هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود..
با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم..
-ت..تو شنیدی؟!..
داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه..
-رادوین..من..
کشیده ای که خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم..
چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید..
داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن..
هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه..
دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره..
از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم..
-کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا..
بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند..
از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم..
-بذار برم..
--نه..باید به تموم سواالم جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام
بهش اعتماد داشتم؟!..
-بذار برم رادویـن..بذار بــرم..
--تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری..
بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن ..
فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود..
eitaa.com/manifest/2228 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرا
#شیطنت
#قسمت ۳۳
🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و هم مدلش همینه. خندم گرفته بود. بیچاره نمی دونست من چرا کلاه گیس می خوام. پسر بدی نبود. نگاهش پاک بود ، البته معلوم بود ازدواج هم کرده چون هم حلقه دستش بود و هم عکس یه دختر رو صفحه ی گوشیش
- ببینید آقا می دونید من چرا این جام؟ پسر با تعجب:
- نه یعنی حتما مو برای مراسم می خواید دیگه!
نه دیگه اشتباه شما همین جاس. من ... من سرطان دارم. مو ندارم. خانوادم خارج بودن و نمی دونن. فردا دارن بر می گردن و من بدون مو لو می رم. فهمیدید چرا اصرار دارم رنگ موی خودم باشه؟ پسر کمی با بهت بعد ناراحتی نگاهم کرد
- من متاسفم. فکر کنم نباید کنجکاوی می کردم. راستش من نمی دونم اینا رو میشه رنگ کرد یا نه! تا حالا هم کسی ازم نپرسیده بود! ولی ...ولی شاید بتونم براتون کاری بکنم
- چی کار؟
- برادرم طبقه ی دوم همین فروشگاهه و تقریبا جنساش مثل مال منه و فقط رنگاش کمی فرق داره. برید شاید رنگ روشن اینو داشته باشه. خوشحال شدم
- ممنون
- خواهش می کنم. ان شاا.. خوب شید
- نمیشه. رفتم بالا و مغازه رو پیدا کردم. انگار به برادرش زنگ زده بود گفته بود که همین که وارد شدم بلند شد و کلاه گیس رو داد دستم. تقریبا کپ موهای خودم بود. طریقه ی نصبش رو بهم یاد داد و رفتم. فقط باید کمی کوتاهش کنم موهای من قدش تا زیر شونم بود و این تا کمر می رسید. لوازم آرایش هم خریدم و داشتم از مغازه بیرون می رفتم که . به کسی برخورد کردم و وسایلام ریخت. پاکت کلاه گیسم پاره شد. خم شدم و برش داشتم و تکوندمش. اعصابم خرد بود. سرمو بلند کردم که دو تا فحش حسابی بدم که چشمم بهش خورد. رها کنارش بود. سریع سرمو پایین انداختم تا نشناسنم اما دیر بود ارسطو با بهت نگاهم کرد
رها:- معذرت می خوام خانم من برادرم رو هل دادم تو. همون جور سر پایین گفتم:- ایرادی نداره بفرمایید
رها وارد مغازه شد ولی هنوز پاهای ارسطو جلوم بود. منتظر بودم بره تا بلند شم و برم که دیدم نه قصد رفتن نداره. خریدام رو جمع کردم و بلند شدم. بدون این که بهش نگاه کنم برگشتم و خواستم برم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت. قلبم اومد تو دهنم. آروم گفتم:
- دستمو ول کنید آقا ارسطو خندید صداش رو شنیدم
- آقا؟ آفرین خوبه! خوب داری پیشرفت می کنی تو دل شکستن ولی بدون خدا جواب شکست دل رو بد میده. قلبم لرزید. بد میده؟ بدتر از اینی که هستم؟ بدتر از اینی که شدم؟ برگشتم سمتش. به رها که داخل مغازه بود و سرش گرم نگاه کردم. حواسش به ما نبود. دستمو از دستش کشیدم بیرون و به چشماش نگاه کردم. با بهت به تمام اجزای صورتمو نگاه کرد. نگاهش رو اندام لاغرم که زیر مانتوی گشاد شدم بود، افتاد. تو چشمام نگاه کرد. به ابروهام به پیشونی ای که خالی بود و بلند از بی مویی به لبایی که می دونستم از سفیدی به کبودی می زد. دوباره برگشت تو چشمام. اشک تو چشمش نشسته بود. می دونستم با حرفم در حقش نامردی می کنم ولی لازمش بود. باید بگم تا کامل منو یادش بره. پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند
- دیدی؟ ارسطو با صدایی لرزون:
- چی رو؟
- جواب خدا رو دیگه. خودت الان گفتی خدا جواب دل شکستن رو میده. منم دارم یعنی جواب پس میدم؟ راست میگی جوابش بده، خیلی بد! ببین جوابش باهام چی کار کرده؟! صدام آروم بود و کسی به ما توجهی نداشت. دستای بی رمق و استخونیمو بردم جلوش
- ایناها ببین! حتی توان بلند کردن خریدامم ندارم. مانتومو گرفتم کمی کشیدم جلو تا گشاديش معلوم بشه. - ببین اینو پونزده روز نیست که خریدم. انقدر تنگ بود که لای دکمه هاش باز می موند الان ببین توش گم شدم. جواب از این بدتر؟ آره؟ راست میگی دلتو شکوندم. خدایا بدترشو سرم بیار که حقمه، حقمه! انقدر آخری رو بلند گفتم که رها اومد بیرون. پشتم بهش بود
رها:- خانم من که معذرت خواستم چرا دعوا راه انداختی؟ آخرین نگاه رو به چشمای نمناکش انداختم. پشتمو کردم و رفتم.
رها:- خوبه حالا معذرت خواستم. صدای عصبی ارسطو:
- بسه بریم! پوزخندی زدم. آره برید. رفتم و سریع به خونه رسیدم. خونه رو سریع مرتب کردم و بعد از خوردن چند لقمه املت دوش کوتاهی گرفتم و خوابیدم. صبح با صدای گوشیم بیدار شدم
- بله؟
شادی:- سلام
- سلام تویی شادی؟
- بله خانم خواب آلود
- خوبی؟
- مرسی! تو چی خوبی؟
- پرسیدن داره ؟ خوبم دیگه
شادی: - سارا به قرار بذار ببینمت. دلم برات تنگ شده دختر
- شادی نمی خوام
- یعنی چی؟
- نمی خوام منو این جوری ببینی!
- مگه چه جوری شدی؟
- یه جوری که آدم دلش نخواد ببینه
- ساکت شو بابا فردا صبح دم شرکت، ده صبح
- باشه قبول خودت خواستی ولی ده نه، هفت صبح شادی:- مگه می خوای بری کله پزی؟
- شاید رفتیم. نمی خوام ارسطو رو ببینم
شادی: - باشه می بینمت. فعلا بای بلند شدم
فردا با دیدنم دیگه هوس دیدنم به سرت نمی زنه شادی خانم
https://eitaa.com/manifest/2229 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت124 🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور ن
#قرعه
#قسمت125
🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده..
چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!..
صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه..
به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن..
هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟..
اینبار نگاهش کردم
اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!چی؟!
اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه
من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچوقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده.. میدونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم
سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم
امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم
سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره..
همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم
واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و
برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست..
وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه
چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که آره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده آلم بود
اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده ۱ روز ۲ روز صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین
وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد
نگاه خاکستریش وجودمو به آتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد
نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم و رایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم
حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و..
کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که
بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره مغازه
تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی
eitaa.com/manifest/2237 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و
#شیطنت
#قسمت ۳۴
🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا انقدر آرایش نداشتم. سهیل تماس گرفت و گفت داره میره فرودگاه، پرسید بیاد دنبالم یا نه که قبول نکردم که برم
دو ساعت بعد صدای در استرسی بهم وارد کرد. با پاهای لرزون رفتم و در رو باز کردم
- سلام. پریدم و جفتشونو بغل کردم و بوسیدم. رفتیم تو سالن و نشستیم
- تسلیت میگم بابایی
بابا:- مرسی
مامان:- باید هفته ی دیگه به مراسم تو ایران براش بگیریم
بابا:- آره
مامان: - تمام دوست و آشناها باید باشن
بابا:- باشه تدار کشو میدم. جمعه ی دیگه باشه
-دلمو آب کردید سوغاتیا رو بدید دیگه
بابا:- راستی تو رژیم گرفتی سارا؟ تته پته کردم
- چطور؟ بد شدم؟
- نه زیادی لاغر شدی. مامان:- آره یکم تا جمعه بخور تو مراسم زشت نباشی دختر. این چه ریختیه برا خودت درست کردی! خندیدم اما از درون داشتم گریه می کردم. - باشه مامانی. حالا سوغاتیا رو رد کنید بیاد. مامان تک تک چمدونا رو باز کرد و سوغاتیا رو کنار گذاشت. هم خندم گرفته بود هم گریم. خیلی عادلانه بود! یه چمدون کامل برای سهیل و نرگس. لباس و کفش و هزار تا چیز دیگه و یه چمدون کامل برای باران همه چی از عروسک گرفته تا لباس و برای من! یه دونه پیرهن مجلسی. رنگ بنفش کم رنگ. از این رنگ از بچگی متنفر بودم. کدوم پدر مادری رنگ مورد علاقه ی بچشون رو نمی دونن؟ نمی دونم شایدم نباید بدونن. شاید من زیادی متوقع شدم؟ آره نباید توقع داشته باشم ازشون. پیرهن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم و زل زدم به لباس و خندیدم. از ته دل خندیدم. کم کم خندم محو شد و به هق هق تبدیل شد. منو بگو فکر می کردم با دیدنم می فهمن من سرطان دارم؛ هه
بلند شدم و با درست کردن صورتم باز رفتم بیرون و کنار بابا نشستم
- بابایی غصه نخوری،خیلی دلم می خواست ببینمش. یادمه از۵ سالگی به بعد ندیدمش. فقط عکساش بود
- آره اما دیگه شبیه عکساش نبود شده بود پوست و استخون، سرطان داغونش کرد. همون بهتر که ندیدیش. خواستم دلم واشه. بدتر شدم. - سهیل چرا نیومد
- شیفت شب بود. گفت فردا صبح میان. تا شب کار خاصی نکردیم جز این که مامان برای جمعه تمام دوست و آشنا رو دعوت کرد. ممکن بود تا یه هفته دیگه داغون تر باشم. باید یه بهونه ای برای نبودن تو مهمونی جور کنم. شام رو که خوردیم به بهونه ی خواب رفتم اتاقم ولی تا نزدیکای صبح فقط به فکر یه راهی برای نبودن تو مجلس بودم که آخرشم پیدا نکردم. دلیل آوردن برای مامان خیلی سخت بود. با صدای موبایلم ساعت شش بیدار شدم و حاضر شدم. چون بابا و مامان خواب بودن کلاه گیسو بی خیال شدم و فقط آرایش کردم تا زیادی جلب توجه نشه. حاضر شدم و سویچ رو برداشتم و رفتم، دقیقا هفت جلوی در شرکت شادی رو دیدم که تو ماشن برزو نشسته بود. دوست نداشتم برزو ببینتم. نمی دونستم شادی بهش چیزی گفته یا نه اما دلم نمی خواست ببینتم. فقط بوق زدم که اونم برام بوق زد و شادی پیاده شد و با دو اومد و سوار شد و من راه افتادم
شادی:- سلام. برگشتم سمتش، با بهت به هیکلم نگاه کرد و نگاهمم که دید لبخند مسخره ای زد
- عجب رو فرم اومدی. کلک مثل مانکنا شدی
- آره اونم مانکنای کشور اتیوپی به سمت کله پزی ای که گاهی بچگیا با سهیل می رفتیم، رفتم
شادی:- جدا داری میری کله پزی؟
- آره از کجا فهمیدی؟
- بعضی وقتا میایم این جا
رسیدیم. رفتیم و نشستیم. شادی:- خب خانوم خانوما چه رویی هم برای من گرفته. چرا موهات رو همه دادی تو؟ تلخ خندیدم
- مو ندارم. شادی خندش محو شد
- یعنی چی؟ - زدمش
- چرا؟ خاک بر سرت همشو؟
- بله از ته شادی - نگاه کن. ابروهاتم که مداده. کدوم احمقی اینو بهت یاد داد. عصبی شدم. داشت پشت سر مرده حرف می زد. یه بچه ی معصوم که دستش از دنیا کوتاه بود
- درست صحبت کن شادی اون احمق نبود
- بود! اگه نبود نمی گفت موهای به اون نازی رو بزنی
- شادی پشت سر مرده حرف نزن
- می زنم... یه دفعه حرفشو قطع کرد
- مرده؟
- بله.
شادی - کی بود؟
- ولش کن از خودت بگو
- چی بگم؟ بیکار و بی عار می چرخیم. خندیدم
شادی: - آی خانم که لبخند ژکوند تحویلم میدی، تو این چند وقت چه کارا کردی؟
- هیچی باور کن
- ولی خوش هیکل شدیا دو زار اومده رو قیافت؟ هر هر به حرف خودش خندید. می دونستم مثلا می خواد منو سر حال بیاره ولی چاره چیه؟ خندم نمی اومد. حال منو که دید ساکت شد
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- منم
- کاش ... کاش این جوری نمی شد. کاش اصلا نمی رفتی آزمایش بدی. خندم گرفت
- آخه عقل کل بالاخره که می فهمیدم. شادی اشکش ریخت. منم همراهش اشک ریختم. حرف زدیم خیلی زیاد. از برخورد خانوادم گفتم. کلی تعجب کرد. غذامون که تموم شد گفتم: - شادی برای هفته ی دیگه جمعه برای من جا داری؟
https://eitaa.com/manifest/2230 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا ان
#شیطنت
#قسمت ۳۵
🔵شادی با تعجب:
- چرا؟
- مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره واسه ختم عموم.اون جا که نمی تونم یه من بمالم به صورتم که قیافم درست شه. با این قیافه هم که برم همه می فهمن. شادی با ناراحتی نگام کرد و چیزی نگفت.
- چی شد؟ جا داری؟
شادی:- سارا نمی دونم چه جوری معذرت بخوام ازت الان. خواهرای برزو فردا دارن از مشهد میان و قراره تا آخر روز شنبه بمونن. سرمو انداختم پایین. گزینه ی شادی حذف شد
- فامیلای ما هم بیان. چند تاشون شب رو می مونن. نباید شب برم خونه یعنی نمی تونم
- به ارسطو بگیم؟
چنان نه ی محکمی گفتم که شادی تو جاش جمع شد. بلند شدم
- مرسی که همو دیدیم. منم دلم برات تنگ شده بود. خودم حلش می کنم. خداحافظ! شادی با اشک بدرقم کرد. رفتم. نمی دونستم کجا برم. باید تا ساعت هفت شب می چرخیدم که مامان بابا نفهمن سر کار نمی رم. تو ذهنم داشتم دنبال جا برای جمعه و شنبه می گشتم که چراغی تو ذهنم روشن شد. آره خودشه. یاد مغازه ای افتادم که آقا جونم یعنی بابای بابام برای باغبونش خریده بود واسه گذرون عمر که اون باغبون همون سال خانمش فوت کرد و خودش برگشت شهرش. می دونستم آقا جون بعد از مرگش همه رو به بابا داده بود. باید تو گاو صندوقش باشه. رمزشم که می دونم شماره شناسنامه ی سهیله. فقط چه جوری باید این کار رو بکنم؟ سخت بود. آخه بابا معمولا تو اتاقشه و رادیو گوش میده. باید وقتی حمام میره برم. یه دفعه مامان نبینه!؟
نالیدم: - خدایا یه کار کن بتونم کلید رو بردارم وگرنه باید دو روز تو خیابون بمونم. بالاخره ساعت هفت شد و رفتم خونه.
می گذرم از این که این هفت روز چه جور گذشت. تقریبا سه کیلو دیگه هم کم کرده بودم. فقط اینو میگم که من فقط در حال گانگستر بازی بودم تا بتونم کلید رو کش برم که شب آخر تونستم. چون بابا و مامان با هم رفتن خرید. گذاشتم تو کیفم و همون شبونه زدم بیرون و به موبایل بابا زنگ زدم
بابا:- بله؟
- بابایی از شرکت زنگ زدن، باید یه ماموریت دو روزه بریم شهرستان، ایرادی که نداره؟
بابا:- نمی دونم بذار به مادرت بگم ببینم چی میگه. بعد از چند لحظه گفت: - مادرت میگه عیبی نداره. فقط کجا میری؟
- شمال
- مراقب خودت باش. چند نفريد؟ با چی می رید؟
- هشت نفریم. دو تا ماشینیم منم ماشین رو بردم
- باشه مراقب خودت باش
- باشه بابایی، شب بخیر! تماس رو قطع کردم و حالا فقط مونده بود به ارسطو زنگ بزنم و هماهنگ کنم یه وقت لو نره ماموریتم. به گوشیش زنگ زدم. صدای خستش گفت: - الو؟ نفسم تو سینه حبس شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. برای صداش. با صدای لرزون گفتم:
- سلام
- سلام.
همین؟ هیچی دیگه نگفت. اشک به چشمم هجوم آورد
- شما؟
یعنی این منو نشناخته؟ اشکامو پاک کرد
- ارسطو منم، سارا
- إ خوبی؟
- ممنون
- کاری داشتی؟
این چرا داره این جوری حرف می زنه؟ اگه کار نداشتم همین الان قطع می کردم
- بله کار دارم که زنگ زدم دیگه! صدای خنده ی ریز شو شنیدم. پس داره دستم می ندازه. می خواد حرصم بده. با لبخند گفتم:
- می تونم یه خواهشی ازتون بکنم پرستو خانم؟
بلند خندید. از پشت تلفن دلم واسش ضعف رفت
ارسطو:- امر بفرمایید بانوی مخفی! قلبم ایستاد. بانو؟! همیشه دوست داشتم کسی که دوستش دارم منو بانو خطاب کنه. سکوتمو که دید با خنده گفت:- چی شد؟ شیطون نکنه از بانو گفتنم غش کردی؟
ای بیشعور! اگه گذاشت یه دقیقه برم تو فاز عشق و عاشقی با حرص گفتم:
- نخیر ولی کارت دارم
- کجایی؟ ماشین داری؟ تعجب کردم ولی گفتم:
- بیرونم. آره چطور؟
ارسطو:- مگه کارم نداشتی؟
- چرا دارم
- من نزدیکای شرکتم. ماشینم ندارم بیا یه خیری بهم برسون دختر خوب. دو دل بودم ببینمش دوباره
ولی گفتم: - باشه تا یه ربع دیگه می رسم
- آروم بیا. درست یه ربعه رسیدم که دیدم رو پله های شرکت نشسته. اولین بار بود این تیپی می دیدمش. شلوار جین مشکی با یه تیشرت آستین سه ربع مشکی. همیشه کت شلوار تنش بود اما امروز فوق العاده خوش تیپ شده بود. براش بوق زدم که منو دید و با خنده دوید و سوار شد. خندون روشو به سمتم چرخوند و با دیدنم بهت زده نگاهم کرد. وای! من اصلا آرایش نکرده بودم، شالمم تا وسط سرم رفته بود و کچلیم دیده می شد. دیدم که چشمای خندونش غمگین شد. نمی خواستم ناراحتش کنم، حداقل امروز. خندیدم و گفتم:
- چیه، مگه روح دیدی پسر؟!
اونم خنده ی کاملا تصنعی کرد و گفت:
- خانم فکر کنم اشتباه سوار شدم. شما واقعی هستی ولی بانوی من دیده نمی شه، چند وقته ناپدید شده. خندیدم.
- خودشم، بریم؟
- بریم. سمت کافی شاپ نزدیک شرکت رفتم و نگه داشتم، داشت پیاده می شد که گفتم: - صبر کن.
ارسطو دوباره صاف نشست.
https://eitaa.com/manifest/2239 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت125 🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..ب
#قرعه
#قسمت126
🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت..
همین که توی این مدت هیچ کدوم از این ۳ نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر کس یه جور اخلاقه بخصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه
ساکت شد
پس بگو این شازده عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو
مسخره می کرد..عجب فیلمی بود
هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما..
محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشق.. رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم..
عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم..
رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا آسمون فرق کرده..
درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم..
رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم..
هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن..
رایان نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری قضیه ی شمشیر واقعیه..البته اون شمشیر تزئینی بود، خداروشکرتانیا بدون سلاح بود…
هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور
بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود..
ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدیک ندیده بودید آره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده ..
اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب
رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه میکنی..من..
خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم
اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقا راشا؟..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی ترور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. آره؟!..ارره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم..
می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که میخواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس آدرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی..
اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم
-تارا باور کن داری اشتباه می کنی
لال شو
-نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم به خدا عاشقتم
با تمسخر پوزخند زد :عاشقمی؟!نه بابا آره مزخرفاتت رو شنیدم ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر
داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمیرقصم...
جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..
مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه "راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست
خواستم جوابش رو بدم که
ترلان گفت: همینم هست..رایان،معنی اسم این عوضی هم میشه
"راهنما"و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد و صد البته تنها ولی اینجا رو بد اومدی چون من شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی احمق نیستم
eitaa.com/manifest/2238 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت126 🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش
#قرعه
#قسمت127
🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید، باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم..
این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن..
اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!..
تارا پرخاش کرد:
نخیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید
فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!..
فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم..
درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم .. ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم..
اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت میخوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود..
ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست..
رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست..
اگر اینا دوتا آدم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون
گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود..
رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره..
رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که..
نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین..
منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟ !..آخه ..
تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه..
رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا..
ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!..
انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره..
به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..
اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!..
چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم..
نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد...
خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم..
بمون سرجات راشا..
ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم... رایان بزرگوار..بیزارم
روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه
کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود
تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت:
محبت به نامرد کردند بسی
محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه
نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی آقای بزرگوار..هر سه شما راهتون رو اشتباه رفتید
با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد
رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟
چرا اون حرفا رو زدی؟!
eitaa.com/manifest/2241 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره و
#شیطنت
#قسمت ۳۶
🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم
- من قیافم خوب نیست ارسطو، همین جا حرفمو میگم. ارسطو :- ولی من تو کافی شاپ منتظرتم. پیاده شد و داشت می رفت که بوق زدم. ایستاد. ماشین رو قفل کردم و رفتم کنارش و سرمو پایین انداختم. با هم وارد شدیم حس می کردم همه دارن ما رو نگاه می کنن. ارسطو که نگاه های خیره و معذب بودن منو درک کرده بود بهم نزدیک تر شد دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به طبقه ی بالای کافی شاپ برد. دستش با کمرم برخورد نداشت، فقط انگار داشت ساپورتم می کرد یکی از پشت یا جلو می دیدمون فکر می کرد ارسطو دستش رو کمرمه ولی از بغل معلوم بود دستش ازم فاصله داره. بالا کسی جز یه پسر جوون نبود. نشستیم پشت میز. ارسطو با لبخند نگاهم کرد ولی حس می کردم با دیدن چهرم داره زجر می کشه. سرمو پایین انداختم
- فردا و پس فردا خونمون مهمونه، فامیلامونن. نمی خواستم خونه باشم، به خونوادم گفتم رفتم سفر کاریه دو روزه. کارم همین بود، می خواستم یه دفعه حرفم رو ضایع نکنی اگه یه وقت بهت زنگ زدن. حرفی نزد. نگاهش کردم
ارسطو: - با رفتنت پیشت بودنم رو ازم گرفتی، با حرفای تلخت و بی محلیات صداتو ازم گرفتی، الانم که داری نگاهتو ازم می گیری! چرا؟ چرا انقدر تو خسیسی دختر؟ لبخند زد. حرفاش انقدر با احساس زده شد که کم آوردم، غرق چشمای سرخش شدم، غرق حس توی نگاهش. اونم نگاهش تو صورتم می لغزید. خندم گرفت. هر دومون انگار یه ساله همو ندیدیم.
ارسطو:- باشه قبول چیزی بهشون نمیگم، ولی باید بگی کجا می خوای بری؟ شرطش خوب نبود. دوست نداشتم کسی بفهمه. اما با دیدن چشمای قاطعش فهمیدم راهی ندارم
- باشه، یه مغازه ی بیست متری. ارسطو با تعجب نگاهم کرد
- مغازه از کجا آوردی؟ براش تعریف کردم که با اخم نگاهم کرد
- حق مخالفت نداری ارسطو خان که اگه کنی بهت میگم پرستو خانم! اخمش رفت و لبخند عمیقی زد
ارسطو:- می دونی سارا اگه کسی غیر تو بهم بگه پرستو چی کارش می کنم؟ شیطون خندیدم
- چی کار؟ نگاهش روی چال گونه ی چپم افتاد که تو خنده دیده شده بود.
ارسطو:- خیلی وقت بود این چال رو ندیده بودم. خندم قطع شد . تقریبا قرمز شده بودم
ارسطو:- باشه فقط باید آدرس اون مغازه رو بدی. قبول کردم و بهش دادم. قهوه ای در سکوت خوردیم . البته با نگاه خیره ی ارسطو رو من و سرخ شدن من از خجالت بیرون کافی شاپ خواست بره که گفتم:
- وایستا ماشین نداری تا خونه می رسونمت
- نیازی نیست، برو زود برسی. رسیدی بهم زنگ بزن
- اوکی. تعارف که نمی کنی رفیق؟ شیطون خندید و نزدیکم اومد و درست تو یه قدمیم ایستاد
ارسطو: - امروز شیطون شدیا! نمی دونم تا الان چه جوری خودمو .. حرفشو خورد و با نگاه براقش نگاهم کرد. لحظه ی احساسی بود. کوچه ی تاریک و دو نفر عاشق هم رو به روی هم چشم تو چشم هم، نم نم بارون. خلوت بودن کوچه و نگاه براق ارسطو. نگاهم تو نگاهش بود که حس کردم دستش داره میاد که رو صورتم بشینه. اون انگار مست بود ولی من فهمیدم و کشیدم عقب
نمی فهمیدم به چیه من جذب می شه. نه قشنگی داشتم نه هیچی. ارسطو با بهت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده. نمی فهمیدم چرا داره می خنده!؟ حرصی شدم
- رو آب بخندی
- با خودت چی فکر کردی اون جوری رفتی عقب!؟ چیزی نگفتم، سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. ارسطو بازم خندید
- نکنه فکر کردی می خوام نوازشت کنم؟ نه، نخیر بانو. هنوز خیلیا هستن که یه نگاه بهشون بندازم جلوم غش می کنن شما که در مقابلشون .. حرفشو قطع کرد.
انگار فهمید داره چی میگه. با ترس نگاهم کرد. می دونستم می خواد دستشو رو صورتم بذاره. می دونستم انقدر تو حال خودش نیست که داره چرت و پرت می بافه که مثلا من ناراحت نشم، کارشو یادم بره. اینو از ترس توی چشماش می فهمیدم، ولی دروغه بگم نشدم. یکم ناراحت شدم. فکر کنم از چهرم فهمید که اومد جلو، رفتم عقب. با هر قدمش که جلو می ذاشت می رفتم عقب. به دیوار خوردم. رو به روم ایستاد اشکم ریخت
- آره راست میگی من در مقابلشون هیچم. می دونم خیلی دوست دارن تو یه نگاه بهشون بندازی و توام نمی دونم می ندازی یا نه!؟ ولی بدون آقای سالاری من نمی خوام، نمی خوام بهم نگاه بندازی. اگه بخوای کاری می کنم که دیگه حتی نبینی منو. می دونم دیدنم عذابت می ده اینو از چشمای خندونی که سوار ماشین شد و با دیدنم غمگین شد فهمیدم. فکر کنم این طوری برای هر دومون بهتر باشه.
همین طور پشت سر هم بلند حرف می زدم که با حرفش خفه شدم، دهنم باز موند
ارسطو: - غلط کردم!
حرف تو دهنم ماسید، تا حالا اعتراف و همچین حرفی رو از زبون یه مرد نشنیده بودم
https://eitaa.com/manifest/2240 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم -
#شیطنت
#قسمت ۳۷
🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس، غلط کردم چون واقعا کردم. درست میگی، درست حس کردی رفتی عقب. تحملم تموم شد. نفهمیدم، مست نگاه اشکیت شدم. می خواستم اون اشک مرواریدی رو از روی صورت بانوم بردارم که اون زودتر به خودش اومد و رفت عقب. دوست نداشتم ناراحتت کنم. خواستم یه چیزی بپرونم که حرکتم یادت بره، ولی ... ولی مثل همیشه گند زدم! منو ببخش. این اشکا رو واسه من بی ارزش هدر نده. فقط ... فقط منو ببخش! پشتشو بهم کرد و گفت:
- مراقب خودت باش، خیلی! رفت. شونه هاش می لرزید. طاقت نیاوردم. دویدم سمتش و پیچیدم و رو به روش ایستادم و راهشو سد کردم. با چشمای گشاد و اشکی نگاهم کرد. لبخندی زدم
- آقای متشخص حداقل منو تا ماشینم همراهی کن، تاریکه ها؟ خندید و گفت:
- بریم شیطون خانم. تا ماشین باهام اومد و از هم خداحافظی کردیم. رفتم سمت مغازه. با خودم رو فرشی، خوراکی، یه پتو مسافرتی، فلاسک چای و آب برداشته بودم. رسیدم. قفل در خیلی سفت باز شد، ولی بالاخره شد! رفتم تو و برق رو زدم. روشن نشد. می دونستم شاید لامپش خراب باشه. لامپی رو که برداشته بودم رو رفتم روی صندلی که اون جا بود و وصلش کردم. چند بار چشمک زد و آخر روشن شد. وای یه موش درست کنار پایه ی صندلی بود! جیغی کشیدم و موشه ترسید و انقدر دور خودش چرخید که بالاخره راه خروجو پیدا کرد و رفت بیرون مغازه. سریع در رو بستم و قفلشم کردم. رو فرشی رو پهن کردم و روش نشستم. لباسامو در آوردم و روی رو فرشی دراز کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و کمی آب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم. چشمامو که باز کردم وحشت کردم. بازم همون موشه بود که روی مانتو و شالم بود. همش داشت اونا رو می جوید. حالم بد شد. این از کجا دوباره اومد تو؟؟ پریدم و صبر کردم. بعد از یه ساعت از یه سوراخ نسبتا بزرگ تو دیوار رفت بیرون. خندم گرفت. خب منم از اون سوراخ رد می شم چه برسه به موشه! مانتو و شالم رو گوله کردم و چپوندم تو اون سوراخه. خیالم راحت شد. با آبی که آورده بودم دستمو شستم و کیکی خوردم و چای هم برای خودم ریختم. خب اینم از اولین روز پیک نیک! داشتم به مانتوی جویده شدم نگاه می کردم که ... خاک بر سرم! من بدون مانتو و شال چه جوری بر گردم خونه؟! خواستم برش دارم که هم سوراخیش و هم چندش بودنش مانعم شد. ناامید به مانتوی از دست رفتم نگاه کردم. نمی دونستم چی کار کنم. انقدر فکر کردم که آخرش خسته شدم و با خودم گفتم ولش کن، فردا یه راهی پیدا می کنم.
ظهر ساعت نزدیک دو بود که تلفنم زنگ خورد ارسطو بود
- بله؟
ارسطو: - سلام بانوی بد اخلاق، چرا تو لبی؟
- هیچی! کاری داری؟
- اوهو چه اخمویی تو. منو بگو داشتم می اومدم مهمونی خونتون خانم. خندم گرفت
- کجا؟
- پیش تو
- چرا؟
- نهار خریدم، جوجه. دارم میام با هم بخوریم. ناچار قبول کردم. بلند شدم و کمی اطراف رو تمیز کردم که دیدم خاک عالم بر سرم من که فقط یه تاپ تنم بود! یه دفعه صدای در مغازه اومد. عین فرفره داشتم دور خودم می پیچیدم که چشمم به پتو مسافر تیم خورد. برش داشتم و دور خودم پیچیدمش. موهامم تقریبا نیم سانتی رشد کرده بود و دیدنش گناه داشت، رو سریم هم انداختم و به سختی در رو باز کردم و ارسطو شیطون وارد شد و خودش در رو بست و روشو کرد سمتم. با دیدن من تو اون قیافه اول با تعجب بعد خنده ی بلندی سر داد
ارسطو: - این چه ریختیه دختر؟ مانتو روسریت مگه نیست؟ آهان حتما تو چله ی تابستون سردت شده؟!
- نخند مسخره، بدبختی من خنده داره؟! یه دفعه خندش قطع شد
ارسطو:- مگه من همچین چیزی گفتم دیوونه؟! آخه خنده دار شدی!
- بله می دونم خودم
- خب بگو ببینم مانتو روسریت کجاس برات بیارم!
- نمی تونی، نیستن
- یعنی چی؟
- موش خوردتش دیشب منم فرو کردمش تو سوراخ دیوار دیگه موشه نیاد. موندم بدون وسایل
- عیب نداره. بشین غذامونو بخوریم میرم برات می خرم میارم. بشین. با خیال راحت روی رو فرشی نشستم و آب رو گذاشتم وسط و اونم رو به روم نشست و غذامونو گذاشت
- بخور روشن شی بانوی پتو پیچ شده! خندیدم و شروع به خوردن کردم. وسطای غذا بود که دیدم بهم خیره شده. رد نگاهش رو گرفتم و به سرم رسیدم
- موهات داره در میاد! نگاهش کردم
یاد روزی افتادم که تو مسافر خونه با خودم فکر کردم آخرین باری که داریم با هم غذا می خوریم، ولی الان بازم داریم می خوریم کنار هم خوشبختی رو حس کردم
ارسطو: - به چی فکر می کنی این جوری منو نگاه می کنی؟ بابا یه شرمی، یه خجالتی، نکنه یادم رفته لباس بپوشم؟! نمایشی به خودش نگاه کرد که هر دومون خندیدیم.
https://eitaa.com/manifest/2250 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت127 🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها
#قرعه
#قسمت128
🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی؟!..
از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور میکنه؟!..
ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید..
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم..
شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم..
زدم..شکستم..خ
ورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش..
(عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم.. کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفرم..
تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه آدم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم)..
خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد..
از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود..
ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره..
مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم..
ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم..
رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه..
خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم..
نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور" ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم..
این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب..
آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی می میرمو............عمرمو میگیرم ازت
این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن
این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کنن
چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره
فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره
چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط
وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت
شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه
ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه(ترانه ی نفس های بی هدف محسن یگانه)..
چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم ميزد ..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم.. داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت..
بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید میمردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم..
نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم..
دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم..
جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید..
داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه..
فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق..
******
تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..
هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند..
هر دو توی اتاق هایشان بودند..
https://eitaa.com/manifest/2249 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت128 🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی
#قرعه
#قسمت129
🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد..
تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه..
چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد..
ترلان: اَه..چی میگی تانی؟!.
تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!..
ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره..
ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی..
چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!..
تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده..
ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد..
به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد..
تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!..
صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد..
دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد..
تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود..
تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر میخوابی؟!..سابقه نداشته..
پتو را از روی سرش برداشت...
تارا سرش را توی بالشت فرو کرد..
با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون ..
تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره..
تارا:نمی خورم..
تانیا: چرا؟!..
کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم..
با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا میتوانست صورت تارا را ببیند..
چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته..
تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!..
تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد ..
با گریه گفت:مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبم..
هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان میداد..
تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست..
زمزمه کرد:دوستش داری اره؟!..
تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه..
همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد..
تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟..
نگرانتم خواهری..آخه تو که اینجوری نبودی؟..
داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار..
تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..آروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم..
با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!..
تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی آبروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن..
تارا: ولی من نمیام..حوصله ندارم..
تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!..
تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند..
تارا:باشه میام..
تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا میمونیم..بعد بر میگردیم..
تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت:میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم..
تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته میگفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!..
تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه..
تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم..
تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود..
https://eitaa.com/manifest/2258 قسمت بعد