#شهیدانه♡
صورتش نگاه كردم، ديدم پير شده. حاجي با آن كه 28 سال سن داشت همه فكر مي كردند جوان بيست و دو، سه ساله است؛ حتي كمتر. اما من آن شب براي اولين بار ديدم گوشه چشم هايش چروك افتاده، روي پيشاني اش هم. همان جا زدم زير گريه 😭گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا اين شكلي شده اي ؟ ». حاجي خنديد، گفت: « فعلاً اين حرف ها را بگذار كنار كه من امشب يواشكي آمده ام خانه. اگر فلاني بفهمد كله ام را مي كَند! » بعد گفت: «بيا بنشين اينجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو مي داني من الان چي ديدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدايي مان را ديدم.» به شوخي گفتم: «تو داري مثل بچه لوس ها حرف ميزني! » گفت: « نه، تاريخ را ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشّاق، آن هايي كه خيلي به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمي دادم به حرف هاي او. مسخره اش كردم. گفتم: « حالا ما ليلي و مجنونيم ؟» حاجي عصباني شد، گفت: « من هر وقت آمدم يك حرف جدي بزنم تو شوخي كن! من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم. در اين مدت زندگي مشترك مان يا خانه مادرت بوده اي يا خانه پدري من، نمي خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بكشي. به برادرم ميگويم خانه شهرضا را آماده كند، موكت كند كه تو و بچه ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتي دانشگاه را ول كن تا باهم برويم لبنان، حالا … » حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند، گفت: « نه، اينطورها نيست. من دارم محكم كاري ميكنم. همين»
#راوی همسر شهید همت🌺
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب📖
گوجه سبزها را را از پاکت بیرون میآورم و میریزم توی تشت آب دست احساس میکنم از توی عکسی که مامان چسبانده می اندازم و تکانشان میدهم روی یخچال، زل زده ای به من سنگینی نگاهت را حس میکنم. یکی را میکشم بیرون و میگیرم روبه روی عکست و میگویم: «بفرما داداش، نوش جان! تو بهشت از اینا گیرت نمیاد؟
هدیه زهرا از پشت سر پیراهنم را میکشد و میگوید: مامان یه دونه هم بده من همان گوجه سبز تو را را میدهم دستش و میرود دنبال بازی کردنش من دوباره به چشمهای تو نگاه میکنم و میگویم مگه میشه گوجه سبز نوبرانه بیاد و دلم
هوای تورو نکنه!»
یک کاسه ی بلور را پر میکنم و میروم توی هال هدیه زهرا نشسته کنار خواهرش و میخواهد برایش قصه بخواند کتاب را از دستش میگیرم که توی چشم و دهان فاطمه نورا نرود. مینشینم کنارشان کتاب را دوسه باری با هم میخوانیم. دخترها خسته میشوند و میروند سراغ بازی فاطمه نورا خودش را آویزان میکند به میز که برسد به قاب عکس رویش نزدیک است قاب عکس بیفتد روی زمین صدایم بی اختیار میرود .بالا داد میزنم مامان مواظب باش، عکس دایی😔
نوید!» دخترها سر جایشان میخکوب می.شوند هر دو تایشان را می بوسم هدیه زهرا می گوید: «مامان تو خیلی دایی نوید رو دوس داری؟ بعد هم بدون اینکه منتظر جواب بماند میخندد و میرود سراغ بازی با خواهرش
قاب عکس را نگاه میکنم که افتاده روی میز. با دقت وراندازش میکنم که شیشه اش ترک نخورده باشد رومیزی را صاف میکنم و عکس را به جای اینکه بگذارم روی میز میگیرم توی بغلم چند بار میبوسمت
می بینی؟! من هم مثل تو خودشیرین شده ام. یادت هست بچه که بودیم، می رفتی و برمیگشتی مامان را میبوسیدی؟ احساس میکنم تو هم مثل من یاد بچگی هایمان افتادی و کیف میکنی میگویم توی این عکسم که نور افتاده و موهات مثل قديما قرمز شده آنه شرلی! صدای خنده ات را از توی قاب عکس میشنوم همراه هم میخندیم مثل آن وقتها که به ترک دیوار هم می خندیدیم.
#کتاب:شهید نوید
#راوی :خواهرشهید نوید صفری
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#شهیدانه♡
قبل از رسیدن عید دغدغه خانه تکانی را داشت، و نگران من بود که دست تنها کاری نکنم. به من میگفت: تنهایی کار نکن، مخصوصاً وقتی به آشپزخانه رسیدی به من بگو مرخصی بگیرم، چند روز قبل از شهادتش از سوریه تماس گرفته بود گفت: «آخر سال نزدیک است وقتی برگشتم چند روزی خانه هستم با هم همه جا را تمیز میکنیم، تو خودت را اذیت نکن. امسال ایام عید می رویم سفر، هم شمال و از آن طرف هم مشهد. نظرت چیه؟» گفتم: «خیلی هم عالی». گفت: «پس دست به چیزی نزن تا بیایم». برای تحویل سال دوست داشت حتماً در خانه سفره هفتسین پهن کنیم. به من میگفت: دوست دارم همگی دور سفره بنشینیم، کمک میکرد و از هر چیزی که برای عید خرید کرده بودیم سر سفره میآورد، و اول همه تأکید روی قرآن داشت. مقداری پول لای قرآن میگذاشت و به من و فاطمه اول از همه عیدی میداد، قبل از تحویل سال قرآن میخواند و بعد قرآن را دست من میداد تا من هم بخوانم. بعد از سال تحویل تلفن را بر میداشت و به مادرش زنگ میزد و تبریک میگفت. به پدر و مادر من هم زنگ میزد، بعد شروع میکرد برنامهریزی که کجاها باید برویم. معمولاً اول خانه پدر ایشان، بعد هم خانه مادر من و سایر اقوام. تمام آن چند روزی که برای عید خانه بود را سعی میکرد به من و بچهها خوش بگذرد، مسافرت، تفریح، رستوران، و اگر مهمان منزل ما میآمد با گشادهرویی برخورد میکرد و حتی چند روز آنها را نگه میداشت.
#راوی همسر شهید محرم ترک
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb