eitaa logo
روضه رضوان
1.3هزار دنبال‌کننده
581 عکس
284 ویدیو
31 فایل
از عناوین جهان مرثیه خوان ما را بس اشعار اهل بیت علیهم السلام + مقتل عربی🌷 امیر حسین سعیدی پور آیدی ما 👈 @amir_saidi کپی فقط با ذکر لینک ⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده دست از دو عالم شسته و از بهر ایثار آمده من بنده ات را بنده ام من از رخت شرمنده ام در پای تو پاینده ام یار توام تا زنده ام دل از دل و جان کنده ام لطفی که من درمانده ام درمانده ای درمحضرت با چشم خونبار آمده ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده من عاشق روی توام زنجیری موی توام گرم هیاهوی توام خاک سر کوی توام لب تشنه جوی توام سرباز اردوی توام اینک برای یاریت یار آمده یار آمده ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده زار و پریشان آمدم با جرم و عصیان آمدم با چشم گریان آمدم در کوی جانان آمدم بر دادن جان آمدم در بحر غفران آمدم جام دلم از کوثر عشق تو سرشار آمده ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده این اشک و آهم یا حسین بار گناهم یا حسین من بی پناهم یا حسین دادی تو راهم یا حسین بنما نگاهم یا حسین عفو از تو خواهم یا حسین لطفی که از ره مانده ای با حالت زار آمده ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده ای بحر احسان و عطا از تو عطا از من خطا از من جفا از تو صفا من حرّ بی مهر و وفا کردم به مولایم جفا ای نور چشم مصطفی از خجلت عصیان خود روزم شب تار آمده ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده تو شمع و من پروانه ام از عشق تو دیوانه ام پر شد ز غم پیمانه ام خاک در این خانه ام کوه گنه بر شانه ام ای جان و ای جانانه ام در دام عشق تو دل و جانم گرفتار آمده ای مظهر عفو خدا حرّ گنه کار آمده حاج غلامرضا سازگار
فرمانده بودی آمدی سرباز دین باشی دُر باشی و حر باشی و مرد آفرین باشی از حضرت زهرا شفاعت را طلب داری باید بگویم هر چه داری از ادب داری چون در حقیقت حضرت زهرا نگاهت کرد با یک نظر فرمانده کل سپاهت کرد معنی حر کربلا این طور شد ساده هر کس که زهرا شد خریدارش، شد آزاده نعلین را در کربلا انداختی بر دوش یعنی به فرمانت شدم آقا سرا پا گوش سرباز اربابی و حکم آمد از آن بالا فرماندهی لشکر صدیقه کبرا تو در حقیقت چون که بر ارباب پیوستی روز نخستین راه را روی خودت بستی روز نخستین صحبت ارباب پاکت کرد روز دهم تاثیر کرد و سینه چاکت کرد پیوستنت تاریخ را یک دفعه برگرداند بیش از همه این بازگشتن شمر را سوزاند یک بار با برگشتنت یک بار با جنگت یعنی دو دفعه شمر افتاده ست در چنگت فرمانده محض سپاه توبه کارانی از این جهت درد مرا هم خوب می دانی یک آیت از مجموع اعجاز حسینی تو چون اولین سردارِ سرباز حسینی تو در کربلا از این جهت مثل علی هستی که بر سر خود دستمال زرد را بستی آن دستمالی که حسین از مادرش دارد حر مثل سربندی همان را بر سرش دارد پیداست بر انگشتر کرب و بلا درّی زهرا خریدار تو شد ازاین جهت حرّی یعنی گریز روضه حر می شود کوچه یعنی از آن نامردها پُر می شود کوچه
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی که گفته کشتی نوحی، تو مهربان تر از اویی که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی منم خسوف سیاهی که روی برگ دل تو غبار غصه کشیدم و مثل ماه گرفتی من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده ام را دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی چنان تبسم گرمی نشانده ای به لبانت که از دل نگرانم مجال آه گرفتی رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی قاسم صرافان
از نيمه شب گذشته و خوابش نبرده بود طفل سه ساله اي كه، دگر سالخورده بود در گوشه ي خرابه ،به جاي ستاره ها تا صبح ،زخم هاي تنش را ،شمرده بود از ضعف،ناي پاشدن از جاي خود نداشت آخر سه روز بود، كه چيزي نخورده بود بادست هاي كوچكش، آرام و بي صدا از فرط درد، بازوي خود را فشرده بود اين نيمه جان مانده هم از، لطف زينب است ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر آن گنج را به دست خرابه سپرده بود محسن عرب خالقي
ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم بابا تحملِ نفسم مشكلم شده از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من بابا برايشان فقط اسباب بازي اند از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد احوال خواهرت چقدر ريخته به هم بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي جاي سر پسرت خورد بر سرم يك چند بار را كه خود من شمرده ام افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟ بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی روی پرو بالم نشسته جای زخمی دنبال تو شیرین ترین بابای دنیا منزل به منزل میروم باپای زخمی دیروز و امروزم پراز درد است بابا تو نیستی میترسم از فردای زخمی از بامها آتش بروی معجرم ریخت یادم نرفته سوزش و گرمای زخمی... که باعث کم پشتی موهای من شد خون لخته شد در بین این موهای زخمی یک دختر زخمی نشسته چشم بر در درانتظار دیدن بابای زخمی بابا خودت گفتی که من دنیات هستم حالا ببین جان میدهد دنیای زخمی بابا بیا درلحظه های آخر من مادر بزرگم آمده زهرای زخمی من مثل یک رود پراز خونم ولی تو ای وای من بابای من دریای زخمی با نیزه آمد پیکرت را زیر و رو کرد پاشیده ای در دشت ای صحرای زخمی درقاب چشمان کبود عمه زینب من ماندم و خونابه و پاهای زخمی... مهدی امامی
بابا سلام گوشه ی ویران خوش آمدی در محفل غریب یتیمان خوش آمدی بابا سلام پس تو چرا دیر آمدی حالا که شد سه ساله ی تو پیر آمدی اول بیا تو رنگ تنم را نگاه کن این پاره پاره پیرهنم را نگاه کن قدری بکش تو ناز من نازدانه را تا سر کنم حدیث شب و تازیانه را قلبم ز دست فاصله ها تیر می کشد پایم ز درد آبله ها تیر می کشد با عمه پا به پای اسیران دویده ام دنبال قافله به بیابان دویده ام بر دامنم گذاشته عمه سر تو را شد نوبتم که بوسه زنم حنجر تو را
ماجرایست ماجرای سرت به لبم بود روضه های سرت همه جاپشت نیزه ی سرتو دخترت رفت پابه پای سرت حسرت دخترت فقط این است سرمن بود کاش جای سرت نیزه دارتو با همه لج کرد دردسرشد پدر برای سرت لب نی، سنگ، بی هوا سیلی هر چه آمد سرم فدای سرت چقدر مشکل است تشخیصت نا مرتب شده نمای سرت چه به این روز دختر آوردی از سر نیزه سردر آوردی جای سالم نمانده در تن من آه زجر آوراست ماندن من پاره شد تا لباس من خندید چقدر بی حیاست دشمن من چقدر وحشیانه می انداخت غل وزنجیر رابه گردن من بازوی من شکست وبی حس شد مثل عمه شده شکستن من غیرت عمه رابه جوش آورد به روی خاک ها نشستن من پدرم با سر آمده یعنی شده نزدیک وقت رفتن من شانه ام تیر می کشد بابا بار زنجیر می کشد بابا از روی ناقه دخترت افتاد مثل افتادن پرت افتاد سرت از روی نیزه های بلند تاکه افتاد خواهرت افتاد سر اصغر کنار ناقه من از روی نیزه با سرت افتاد او یک تازیانه وحشی به سروروی دخترت افتاد بی هوا تاکه زجر من را زد دخترت یاد مادرت افتاد گفتم ای شمر بشکند دستت چشم من تا به حنجرت افتاد شب آخر رسیده می دانم عمر من سر رسیده می دانم (مسعود اصلانی)
در سن سه سالگی ز جان سیر شدم از پای پر از آبله دلگیر شدم از بسکه مزاحمت فراهم کردم شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم گفتی که پدر مسافرت رفته و من صد بار دگر دوباره پیگیر شدم من بی تو چگونه از زمین برخیزم باید کمکم کنی ٬ زمین گیر شدم یک موی سیاه بین گیسویم نیست سنی نگذشته از من و پیر شدم از نَسل علی بودنِ من باعث شد در طیِ سفر بسته به زنجیر شدم
دست از سرم بردار من بابا ندارم زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم گیسو سپیدم احترامم را نگهدار سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم باشد بزن، چشم عمو را دور دیدی من هیچ کس را بین این صحرا ندارم زیبایی دختر به گیسوی بلند است مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم این چند وقته از در و دیوار خوردم دیگر برای ضربه هایت جا ندارم تا گیسوانم را زدستانت درآرم غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد خسته شدم میلی به این دنیا ندارم گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم گوشی برای گوشواره ها ندارم شیرین زبان بودم صدایم را بریدند آهنگ سابق را به هر آوا ندارم در پیش پایم نان و خرما پرت کردند کاری دگر با شام و شامی ها ندارم با ضربه پا دنده هایم را شکستند کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم نشناختم بابا تو را تغییر کردی امشب دگر راهی به جز افشا ندارم