قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 #شهیدی_از_جنس_شجاعت #شهید_اسارت #شهید_والامقام #محمد_رضائی #قسمت_چهارم چون مدت زیادی در
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
#شهیدی_از_جنس_شجاعت
#شهید_اسارت
#شهید_والامقام
#محمد_رضائی
#قسمت_پنجم
من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات #اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم.
من را وارد آسایشگاه روبرو (7) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت #اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را #شاکرم_بابت این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم.
هر روز محمد را در #ساعات_هواخوری میدیدم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به #اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود.
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
part-7.mp3
26.67M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی
#همه_سیزده_سالگی_ام
#خاطرات_اسارت
#مهدی_طحانیان
💐 قسمت #هفتم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🥀🕊
ببین منو، برای تسـکین لازم نیست مجازی
رو بالا پایین کنیا، چند درجه از جنوب به
سمت غرب بچرخ، به خود خدا بگو،همین!
#کلام_یار 🎤
مرحله قبلی که تازه رسیده بودم منطقه، بنا به دلایلی از هم دور افتادیم...چند بار رفتم دنبالش و بچه ها گفتن مسوولیتش سنگین شده و حسابی گرفتار شده...دو سه روزی میرفتم و سید رو نمیدیدم...تا اینکه به گوشش رسیده بود اومدم منطقه (البته قبلش تو تلگرام بهش گفتم دارم میام) یه روز تو مقرمون نشسته بودم که یکی از بچه ها گفت بیا که عشقت اومده...فورا رفتم بیرون و دیدم پشت فرمون تویوتا نشسته و با دیدن همدیگه با حالت دویدن پریدیم تو بغل هم...حدود یه ساعتی نشست تو جمع بچه ها و کلی گفتیم و خندیدیم...
بعد گفت بشین بریم دور بزنیم...یکی از رفقا رو هم برداشتیم و سه نفری رفتیم...
از پادگان رفتیم بیرون و گفت میریم از خط سرکشی کنیم... تو راه یه جایی نگه داشت و گفت فلانی چی میخوری؟
منم گفتم:غصه😅😅😅
خلاصه زد کنار و سه تا شکلات داغ با سه تا شیرینی مخصوص سوریها گرفت و تو ماشین مشغول شدیم...
اومدم حساب کنم که نذاشت و با کلی اصرار نذاشت پولشو بدم...تا اینکه گفتم سید پولامو ببین تا نخورده و نو هست، باور کن تبرکه و تا الان دلم نیومده خرجشون کنم...اینارو تو تدمر روز عید فطر دو دوره قبل فرمانده لشکر بهم عیدی داد...تا الان هم هر وقت رفتیم بیرون تو حساب کردی،ایندفعه من میخوام حساب کنم...
خلاصه اینو که شنید دستاش شل شد...
اون آخرین باری بود که بیرون باهم چیزی خوردیم...
از یه جایی رد شدیم که کلی زباله کنار خیابون ریخته بود،اومدم لیوان و کاغذ شیرینی رو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون که سید با سرفه ای منو متوجه کارم کرد....یاد اون خارهایی که تو شناسایی قبل عملیات بصرالحریر با پوتین میکندم افتادم و شرمنده شدم...
راوی : ابوعلی #شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
کاش هیچوقت تصورات خوبی که از دیگران داریم خراب نمیشد...
زمان اونقدر عجیبه که ممکنه دیدن آدم یا چیزی رو برات به حدی عادی و بی اهمیت کنه که یه روزی با دیدنش ضربان قلبت میرفت رو 1000...
زمان شاید هر کسی رو تغییر نده اما حقیقت خیلیارو برات روشن میکنه..