🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#مثل_شهدا
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_مدافع_حرم
#جبار_عراقی
#شهیدی که یه تنه 6 ساعت جلوی داعش ایستاد
#شهید_عراقی یکی از فرماندهان تیپ استان حماء بود. که در تاریخ سوم آبان سال 1394 در استان حماء به #شهادت رسید.
نزدیک ساعت 12/30 شب به آنها حمله میشود و پدرم به همراه دو نیروی ایرانی و حدود 400 نیروی سوری بودند که بعد از آن حمله تمام نیروهای سوری فرار میکنند.
همرزم پدرم همان ساعت اول زخمی میشود و تا ساعت 6 صبح بیهوش بود . وقتی به هوش میآید متوجه میشود که پدرم در تمام این مدت به تنهایی جنگیده است.
همرزم پدرم تعریف میکند که پدر، او را کول میکند تا از معرکه نجات دهد، در همین حین پدر را هم میزنند و به #شهادت می رسانند .
راوی :
#فرزند_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🕊🌹
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#محمدحسین_محمدخانی
هروقت من را میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت حاجی حلالم کن. تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.»
مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از#شهید دارد میگوید: «مدتها بود که #محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که#شهید شوم. وقتی خبر#شهادت_محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر#محمدحسین عاشق شهادت بود.
راوی
#پدر_شهید
#سالروز_شهادت
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🥀🕊
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#غلام_تشکری
#شهیدی که با کیسه گونی خود را به منطقه عملیاتی #دفاع_مقدس رساند
ایثارگر رزمنده ، حبیب خمبر در خصوص نحوه شهادت شهید غلام تشکری این چنین می گوید :
اولین بار که رفتیم جبهه، رفتیم ورزشگاه تختی آبادان .
من ریزاندام بودم.
ما را بردند خط ولی غلام تشکری را که از من هم ریزتر برد به خط نبردند.
بعد از چند روز که ما برای بردن تدارک به شهر آمدیم، پیش غلام تشکری هم رفتیم، خیلی گریه کرد و مدام از ما می خواست که او را هم ببریم خط و به ما می گفت: فقط یک دور خط رو ببینم.
چند نفری نشستیم ببینیم چطور می شود او را با خودمان ببریم، در نهایت یک تصمیم و فکری به ذهن یکی از بچه ها رسید، ولی برای ورود به خط باید نامه می داشتید و گرنه دژبانی نمی گذاشت وارد منطقه بشوید.
بالاخره ما وسایل را که شامل میوه و هندوانه هم بود، خریدیم و غلام تشکری را هم داخل یک کیسه گذاشتیم و درش را هم بستیم.
آمدیم دژبانی و شانس غلام ، دژبانی هم وسایل را نگاه کرد و چیزی به ما نگفت.
از دژبانی رد شدیم و وقتی به خط رسیدیم، قضیه را به فرماندهی گفتیم.
فرمانده ما ، شهید عباس مروت بود، قبول کرد ولی گفت: نباید این کار را می کردید.
فرداش متوجه شدیم که یک نفربر عراقی که پرچم (پارچه سفیدی ) آویزان کرده بود و نشانه تسلیم شدن داشت، به سمت ما می آید.
فرمانده به ما گفت: بچه ها مواظب باشید شاید کلکی در کار باشد.
نفربر آمد و آخرش هم از خط رد شد و دو تا برادر (واقعا با هم برادر بودند) از نفربر پیاده شدند و خودشان را به ما تسلیم کردند.
فرمانده گفت: الان که نیرو نداریم اینها را ببرد عقب، پس چه کار کنیم؟
قرار شد که برادر تشکری مراقب این دو باشد.
غلام هم که تا این لحظه هنوز فکر می کرد شاید اونو برگردانند، از مسئولیت داده شده به خودش خوشحال شد و آمد در کنار آن دو برادر عراقی و شد نگهبان آن دو.
هنوز ساعتی از تسلیم شدن آن دو عراقی نگذشته بود که ناگهان خمپاره اندازهای عراقی، شروع به کار کرد.
خمپاره ها مدام روی منطقه ما فرود می آمدند که متاسفانه خمپاره ای به محل غلام و آن دو برادر عراقی افتاد و هم غلام و هم آن دو عراقی بر اثر این خمپاره، بدنشان پاره پاره شد .
خمبر در حالی که انگار این صحنه همین الان داشت برایش نشان داده می شد، با حسرتی کامل گفت: شهید تشکری فقط یک شب پیش ما بود و قسمتش شهادتی به اینگونه بودف یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 🕊🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا به ما علاقه داره...
افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمیزد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که میخواستیم دو ساعته گرفت.
بچه ها به شوخی میگفتند: «جادوش کردی؟» فقط لبخند میزد. میگفت: «به فطرتش برگشت.»
شهید حسن باقری🕊🌹
یا اَیُّهاَ الَّذینَ آمَنُوا
+جانم ؟!
فَاِنّی قریب
غصه نخور
من پیشتم و حواسم بهت هست