eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.2هزار عکس
17.9هزار ویدیو
353 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷امروز رو منـور ڪنیم 🍃🌷به ذڪرشریف صلوات 🍃🌷بیرون زعدد بگو و بی حد صلوات 🍃🌷بر آل محمد و محمد صلوات 🍃🌷زانجا که دعااستجابت شده است 🍃🌷بر جمله اذکار سرامد صـلوات 🍃🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌷وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷🍃
ارباب زمین، امیر مریخ، بیا تا نخل ستم برکنی از بیخ بیا از قول همه می گویم ای پیرترین جوان تاریخ ... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ! ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ ! ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ 🍂 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ 🍂 ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ 🍂 ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ 🍁ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ🍁 ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ کن❤️ 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو ای خواهر مهربانم باید که کار زینبی کنی و با حفظ حجابت که از سرخی خون من رنگین تر میباشد بیشتر رعب و ترس در دل دشمنان می اندازد و آنها را دگرگون میکند خوب حفظ کن و حافظ آن باش ...
25.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺شهیدی که در بیداری برای مادرش تربت برد😳❗️ دیگه چجور خدا ثابت کنه شهدا زنده هستن؟ لطفا یه فاتحه برای این شهید و پدر مرحومش قرائت کنید🌷🙏🏻
51.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا دخترانی که تیپ ابراهیم هادی را تغییر دادند
شهادت همچون سیدالشهدا دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند. آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» برگرفته از کتاب کرامات شهدا
بدجوری زخمی شده بود رفتم بالای سرش نفس نفس میزد بهش گفتم: زنده ای؟!!! گفت: هنوز نه! خشکم زد... تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره...
کار شروع شده بود . به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون یک هفته- ده روزی که در منطقه کار کرده بودیم ، چند تایی از بچه های فرمانده گردان را پیدا کرده بودیم. گفتیم حاجی تموم شد دیگه؟ تمام جاهایی که شما گفته بودید را ما زدیم. شهدا هم الحمدالله پیدا شدند و اکثرا هم پلاک داشتند و ایشون تک تک بچه هاش رو میشناخت. عه این حسینه، این فلانیه، آخ آخ این بچه ی خیلی خوبی بود. تک تک رو میشناخت . گفتیم آیا جایی مونده که ما نزده باشیم؟ اطرافش رو نگاه می کرد . گفتیم حاج ممد، چیه؟ دنبال چی می گردید؟ ما فقط استخون بچه ها رو پیدا کردیم. گوشت و خونشون رو که نمی تونیم جابجا کنیم. باید از این منطقه بریم. برگشت گفت: «نه، یه نفر هنوز پیدا نشده. بیسیم چی من هنوز پیدا نشده. بیسیمچی بعد از عقب نشینی، با من نیومد و یهو اون رو گم کردم. زمانی که به خط خودمون رسیدیم، دیدم از پشت یکی از بیسیم ها من رو صدا می زنند. اومدم دیدم بیسیم چی خودمه. گفت: که حاج ممد پاهام قطع شده... نتونستم پشت سرت بیام. توی نیزار موندم.» یه حرفی زد که خیلی با روحیه ی ما بازی کرد اون حرفش. 👇👇