#سلام_امام_زمانم_عج
ارباب زمین،
امیر مریخ، بیا
تا نخل ستم برکنی از بیخ بیا
از قول همه
#منتظران می گویم
ای پیرترین جوان
تاریخ #بیا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ
ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ !
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ !
ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ 🍂
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ،
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ 🍂
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ،
ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ 🍂
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ
🍁ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ
ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ🍁
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ کن❤️
🍁🍂
#وصیت_شهدا
تو ای خواهر مهربانم باید که کار زینبی کنی و با حفظ حجابت که از سرخی خون من رنگین تر میباشد بیشتر رعب و ترس در دل دشمنان می اندازد و آنها را دگرگون میکند خوب حفظ کن و حافظ آن باش ...
#شهید_رمضانعلی_محمدزاده_سرایی
25.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺شهیدی که در بیداری برای مادرش
تربت برد😳❗️
دیگه چجور خدا ثابت کنه شهدا زنده هستن؟
لطفا یه فاتحه برای این شهید و پدر مرحومش قرائت کنید🌷🙏🏻
51.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا
دخترانی که تیپ ابراهیم هادی را تغییر دادند
شهادت همچون سیدالشهدا
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.
یک شب بچهها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکهتکه شده است.
بچهها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسهای گذاشتند و آوردند.
آنچه موجب شگفتی ما شد، وصیتنامهی این برادر بود که نوشته بود:
«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبداللهالحسین (ع) با بدن پارهپاره ببر.»
برگرفته از کتاب کرامات شهدا
بدجوری زخمی شده بود
رفتم بالای سرش
نفس نفس میزد
بهش گفتم: زنده ای؟!!!
گفت: هنوز نه!
خشکم زد...
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره...
#تفحص
کار شروع شده بود .
به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون یک هفته- ده روزی که در منطقه کار کرده بودیم ، چند تایی از بچه های فرمانده گردان را پیدا کرده بودیم.
گفتیم حاجی تموم شد دیگه؟
تمام جاهایی که شما گفته بودید را ما زدیم. شهدا هم الحمدالله پیدا شدند و اکثرا هم پلاک داشتند و ایشون تک تک بچه هاش رو میشناخت. عه این حسینه، این فلانیه، آخ آخ این بچه ی خیلی خوبی بود.
تک تک رو میشناخت . گفتیم آیا جایی مونده که ما نزده باشیم؟
اطرافش رو نگاه می کرد .
گفتیم حاج ممد، چیه؟
دنبال چی می گردید؟
ما فقط استخون بچه ها رو پیدا کردیم. گوشت و خونشون رو که نمی تونیم جابجا کنیم.
باید از این منطقه بریم.
برگشت گفت: «نه، یه نفر هنوز پیدا نشده.
بیسیم چی من هنوز پیدا نشده.
بیسیمچی بعد از عقب نشینی، با من نیومد و یهو اون رو گم کردم.
زمانی که به خط خودمون رسیدیم، دیدم از پشت یکی از بیسیم ها من رو صدا می زنند. اومدم دیدم بیسیم چی خودمه.
گفت: که حاج ممد پاهام قطع شده... نتونستم پشت سرت بیام. توی نیزار موندم.»
یه حرفی زد که خیلی با روحیه ی ما بازی کرد اون حرفش.
👇👇