eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ... کنید گاهے باید آدم خودش را ڪند تا پیدا ڪند را ... را ... را ... گاهے در این راه پر پیچ و خم مردانگے ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا را گم مےڪنیم ... خودمان را ڪنیم ببینیم قصہ ایم سپاه مهدی عج هستیم بہ درد آقا خوردیم مثل آقا عمل ڪردیم مثل اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم مثل برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم بہ قول بچہ هاے نقطه صفر صفر و گِرا دست حضرت زهرا (س) است خودمان را دودستے بسپاریم به دست بے_بے شڪسته قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان حضرت علے (ع) تا دستمان را بگیرد و نگذارد در این دنیاے پر گناه بمانیم ‌ بمیـــــریم 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 شادی روح و
🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀 براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا میکند؟... ما شما را ... یا شما ما را ؟... اصلا کداممان گم شده ایم ؟... ما یا شما ؟ میپندارم... ما گم کرده ایم و شما ... روح مان میخواهد و جسمتان .... ما محو در زمانیم و شما محو در زمین... شما در و ما در پی پس ای ... قرارمان باشد : از ما از شما ما بر شما با ... 🥀🌹🕊
🌹🥀🕊🌷🕊🥀🌹 طی عملیات ، در منطقه چیلات، پیکر دو پیدا شد... یکی از این نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت معلوم بود که دراز کش بوده است. خوب، پلاک داشتند، ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن که نشسته است، پدر است و آن که درازکش است، است... سر پسر را به دامن گرفته است... پدر و پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.. کاش از ما نپرسند که بعد از چه کردیم... شادی روح و 🌹🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | وصیت تکان دهنده تازه شده ♨️ نخبه‌ای که از بورسیه آلمان به سوریه رسید!! ___________________ 🔹 شادی روح شهدا صلوات🖤🖤🖤🖤
🥀🥀 وصیت من به تمام راهیان شهـادت، حفظ حرمت‌ولایت‌فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامهٔ حق و ظهـور ولی خـــدا امام زمان (عج) است...
🌴🌹🍀🏴🍀🌹🌴 فقط را که نمی کنند! گاهی باید آدم های زنده ( مرده) را هم کرد و پیدا کرد!! شان را... شان را... شان را... گاهی در این پر پیچ و خم مردانگی ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا... را می کنیم... نمی گوییم نداریم! داریم! اما می کنیم... باید گشت و کرد... نگردیم، وِل هستیم! باید بگردیم و در این زار دنیا ! که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر های گم کند... خودمان را کنیم... ببینیم کجای ... کجای سپاه هستیم... کجا به درد خوردیم... کجا آقا عمل کردیم... کجا مثل دستواره اینقدر کار کردیم تا از خوابمان نبرد ، بلکه بشیم ! کجا مثل برای فرار از چهره مان را کردیم... حرف آخر ! به قول بچه های ، نقطه صفرِ صفر و ، دست مادرمان است... همون که وقتی ، راه را در گم کرد ، وقتی به مادرش کرد ، حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!! رفتند و را پیدا کردند... پس و نقطه صفرِ صفر ، دست مادرمان است ... شادی روح و 🏴 🕊🌹
🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀 براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا میکند؟... ما شما را ... یا شما ما را ؟... اصلا کداممان گم شده ایم ؟... ما یا شما ؟ میپندارم... ما گم کرده ایم و شما ... روح مان میخواهد و جسمتان .... ما محو در زمانیم و شما محو در زمین... شما در و ما در پی پس ای ... قرارمان باشد : از ما از شما ما بر شما با ... 🌹🕊
کار شروع شده بود . به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون یک هفته- ده روزی که در منطقه کار کرده بودیم ، چند تایی از بچه های فرمانده گردان را پیدا کرده بودیم. گفتیم حاجی تموم شد دیگه؟ تمام جاهایی که شما گفته بودید را ما زدیم. شهدا هم الحمدالله پیدا شدند و اکثرا هم پلاک داشتند و ایشون تک تک بچه هاش رو میشناخت. عه این حسینه، این فلانیه، آخ آخ این بچه ی خیلی خوبی بود. تک تک رو میشناخت . گفتیم آیا جایی مونده که ما نزده باشیم؟ اطرافش رو نگاه می کرد . گفتیم حاج ممد، چیه؟ دنبال چی می گردید؟ ما فقط استخون بچه ها رو پیدا کردیم. گوشت و خونشون رو که نمی تونیم جابجا کنیم. باید از این منطقه بریم. برگشت گفت: «نه، یه نفر هنوز پیدا نشده. بیسیم چی من هنوز پیدا نشده. بیسیمچی بعد از عقب نشینی، با من نیومد و یهو اون رو گم کردم. زمانی که به خط خودمون رسیدیم، دیدم از پشت یکی از بیسیم ها من رو صدا می زنند. اومدم دیدم بیسیم چی خودمه. گفت: که حاج ممد پاهام قطع شده... نتونستم پشت سرت بیام. توی نیزار موندم.» یه حرفی زد که خیلی با روحیه ی ما بازی کرد اون حرفش. 👇👇
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
#تفحص کار شروع شده بود . به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون ی
می گفت : «من دو روز و خرده ای با بیسیمچیم در ارتباط بودم، تا باتری بیسیمش تموم شد. دیگه اخرین لحظه ای که با من صحبت کرد گفت حاجی! من سه روزه آب نخوردم ، سه روزه غذا نخوردم. پاهام قطع شده. عراقیا هر لحظه به ما نزدیک میشن. اطرافم همه بچه ها به شهادت رسیدند، عراقیا حتی از شهدای ما هم می ترسن، هر لحظه میان و به سمت شهدای ما تیر اندازی می کنند. نمیدونم از شهدا چی میخوان؟ هنوز منو ندیدن. ولی حاجی باتری بیسیمم داره تموم میشه. خدا نگهدار حاجی. دیدار به قیامت. این رو گفت و بیسیم قطع شد و من هر چی پشت بیسیم صدا زدم محسن!محسن! محمد! محسن به من جواب نداد که نداد» گفتیم خب حاجی خودش گفت کجام؟ بلاخره پشت بیسیم یه ادرسی بهت داد؟ گفت: توی نیزار آدرس داد. و ما رفتیم سمت نیزاری که این فرمانده گردان گفته بود. شروع به کار کردیم. یک هفته تمام نیزار را شخم زدیم. مسیری که باید می اومدیم خیلی دور بود. از نماز صبح که میخوندیم حتی صبحانه نمی خوردیم و زیارت عاشورای صبح را هم توی ماشین می خوندیم . با این حال غروب که دید نبود کار رو رها می کردیم ولی ده شب می رسیدیم به مقر. خسته و کوفته می خوابیدیم و دوباره فردا به همین منوال. کار فشرده و سختی بود. منطقه ارتفاعات بود. ماشین بعضی قسمت ها را بالا نمی رفت و یا بعضی جاها میدان مین بود و خنثی کردنش وقت گیر و اذیت کننده؛ و مجبور بودیم مسیرهای دیگه رو انتخاب کنیم. یه هفته گشتیم و پیدا نشد. گفتیم حاج ممد نظرتون چیه؟ چی فکر می کنی؟ اگه جای دیگه ای هم هست بگو بریم بزنیم. ولی اینجا هیچ خبری ازش نشد. اون روز حال حاج ممد خیلی خراب بود . یه تیکه مونده بود و گفتیم امروز هم این تیکه رو می زنیم و از میمک خارج میشیم و جاهای دیگه میریم که البته اون جا نیروهای حاج ممد نرفته بودن. و تنها برای پشتیبانی رفته بودن و اون شب عقب نشینی شده بود و بچه هاش جا مونده بودن. حول و حوش ساعت چهار بعد از ظهر بود که گفتم حاجی پیدا نشد. دیدیم خیلی ناراحته. دمدمای غروب رفته بود بالای ارتفاعی نشسته و بی صدا گریه می کنه. با یکی از بچه ها کنارش نشستیم و گفتیم چیه حاجی؟ از این که تو رو نبردن دلت سوخت؟ داری حسودی می کنی؟ یا برای بیسیم چی که پیدا نشد؟ گفت: « نه! شما نمی دونید جریان چیه؟ مامان محسن بیسیم چیم، زمانی که فهمید گروه تفحص کارش رو در میمک شروع کرده و منم میام، اومد در خونه ی ما. و گفت حاج ممد شنیدم میری میمک جایی که محسن من مونده. حاج ممد من منتظر می مونم تا محسن منو بیاری. خبر بهم بدی که محسنم پیدا شد. حالا درد من پیدا نشدن محسن نیست که باز هم شهید مفقود الاثر شد ولی موندم فقط به مادرش چی بگم؟ مادری که سالهاست منتظره و الان تمام دلخوشیش اینه که ما داریم می گردیم و محسنش پیدا میشه. الان برم چی بگم؟ بگم همه ی بچه ها پیدا شدند و محسنش پیدا نشد؟» اون روز تا دیر وقت حاج ممد از ارتفاعات پایین نیزار رو نگاه می کرد و زمزمه می کرد. ما فقط محسن محسنش رو متوجه می شدیم که می گفت: محسن! محسن! محمد! بهش گفتیم چرا بصورت بیسیم صداش می زنی؟ گفت نمی دونم اما احساس می کنم صدام رو میشنوه. اون شب محسن رو نشد پیداش کنیم... و محسن موند تا اقا امام زمان ظهور کنه و قبر مادر گمنامش رو نشون بده و انشاالله همه ی شهدای گمنام برگردن... امان از دل مادرهای منتظر امان از دل اونهایی که هنوز که هنوزه، پیکر پاک و مطهر عزیزشون برنگشته و توی بیابان ها جاموندن.... صلوات
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ... کنید گاهے باید آدم خودش را ڪند تا پیدا ڪند را ... را ... را ... گاهے در این راه پر پیچ و خم مردانگے ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا را گم مےڪنیم ... خودمان را ڪنیم ببینیم قصہ ایم سپاه مهدی عج هستیم بہ درد آقا خوردیم مثل آقا عمل ڪردیم مثل اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم مثل برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم بہ قول بچہ هاے نقطه صفر صفر و گِرا دست حضرت زهرا (س) است خودمان را دودستے بسپاریم به دست بے_بے شڪسته قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان حضرت علے (ع) تا دستمان را بگیرد و نگذارد در این دنیاے پر گناه بمانیم ‌ بمیـــــریم 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 شادی روح و 🥀 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شناسایی پیکر شهید جانی بت اوشانا پس از ۳۸ سال ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️ قرارگاه شهدا 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه کرد... آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود محمد قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در پر کشید... شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود: عشق است در آسمان پریدن عشق است در خاک و خون غلطیدن 🕊🌷
🌴🌹🍀🏴🍀🌹🌴 فقط را که نمی کنند! گاهی باید آدم های زنده ( مرده) را هم کرد و پیدا کرد!! شان را... شان را... شان را... گاهی در این پر پیچ و خم مردانگی ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا... را می کنیم... نمی گوییم نداریم! داریم! اما می کنیم... باید گشت و کرد... نگردیم، وِل هستیم! باید بگردیم و در این زار دنیا ! که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر های گم کند... خودمان را کنیم... ببینیم کجای ... کجای سپاه هستیم... کجا به درد خوردیم... کجا آقا عمل کردیم... کجا مثل دستواره اینقدر کار کردیم تا از خوابمان نبرد ، بلکه بشیم ! کجا مثل برای فرار از چهره مان را کردیم... حرف آخر ! به قول بچه های ، نقطه صفرِ صفر و ، دست مادرمان است... همون که وقتی ، راه را در گم کرد ، وقتی به مادرش کرد ، حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!! رفتند و را پیدا کردند... پس و نقطه صفرِ صفر ، دست مادرمان است ... شادی روح و 🏴 🕊🌹
🌦... از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم!😭 تمام شد... . 🥀🕊از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌦... از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم!😭 تمام شد... . 🥀🕊از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهداء... ـ 📽موشن گرافی ـ «سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین (ع) و وادی عشاق کربلا جایی که ارباب عشق سر به باد می‌دهد تا اسرار عشاق را بازگو کند که برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست...!» ـ 🕊 ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال کمیل وحنظله است که توی سرزمین عراق است کانالی که چندباربچه های زیرو رویش کرده اند ولی هنوز به غیرازتعدادی از دوگردان؛تعدادزیادی پیدانشده اند این کانال همان است که محاصره شدوباانواع بمبها ازحنظله ای هاوکمیلی هاپذیرائی کرد😔 بعداز والفجرمقدماتی؛وقتی حاج ابراهیم همت مقاومت وایستادگی نیروهادرکانال کمیل وحنظله رابرای امام( ره)شرح دادند. امام دراین رابطه فرمودند:رزمندگانی که آنجا(کانال کمیل وحنظله)بودند؛جزء 🌴🌴
یک پایشان در دنیا ؛ و یک پایشان در عرش خدا ... ؛ شلمچه ۱۳۷۸ عکاس: حاج محمد احمدیان
جزیره جایی است که بچه های زیر لب زمزمه می کنند: رويِ اين دستم بر روي آن دستم آه !!! بفرستم كدامش را براي ؟!😔 اللهم ارزقنا شهادت ❤️ شرمندہ ایم 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 🍃وقتتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔