eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.1هزار عکس
20هزار ویدیو
438 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌹🥀🌷🥀🌹🌴 در جاده بصره خرمشهر همین طور که می دوید ، از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و از پاکش جدا شد. در همان حال که داشت می دوید، روی زمین غلتید . مبارک این حدود پنج دقیقه فریاد ، سر می داد . همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت ، گریه می کردند ... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش را برداشتند ، نوشته بود : ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شده است ، من هم دوست دارم این‌گونه بشوم … خدایا شنیده ام که امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم از پشت بریده بشود . خدایا شنیده ام امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی می‌شوم بریده ام به ذکر باشد ... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب ، داشتن سر عجب است 🌷🌹🌴
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 بسیاری از ، با زبان روزه شدند. برخی از رزمندگان ، سهمیه ناهارشان را می گرفتند، اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند. اولین بار که در جبهه رفتم، نزدیک بود. که رسید، به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم، به محل برگزاری مراسم رفتم. از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند. تعجب کردم. شب دوم هم همین طور بود. برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای نیامدند، نکند خبر نداشته باشند. از محل برگزاری بیرون رفتم. پشت مقر ما بود که و تل زیادی داشت. به سمت حرکت کردم، وقتی نزدیک رسیدم، دیدم در بین هر ، رزمنده ای رو به قبله نشسته و را روی گرفته و زمزمه می کند. چون صدای مراسم از بلند گو پخش می شد، بچه ها صدا را می شنیدند و در و حفره ها، با خدای خود و می کردند. بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند. این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد. بین دزفول و اندیمشک، منطقه ای بود که درخت های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل. نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند، نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند. آنجا دیگر نداشت، اما بچه ها خودشان کنده بودند و داخل آن می رفتند و در عجیبی با خدا و می کردند. 🏴 🕊🥀
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در زندان عراقی های بعثی یه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم .. این چطور بود.. به این صورت که یه بود رو می بردن توی این روی می نشودن ، و می بستن ، یه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی ک بالای این ، آهنی بود که قشنگ میومد روی ، دو رشته وصل می شد به . رو میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این وارد می شد ، بدن شروع می کرد و رعشه گرفتن . در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این ناخودآگاه تا چند ماه می شد تا این سلول های مغز خودشون رو بازیابی کنن طول میکشید . اوضاع و احوالی می شد . حال خیلی می شد . طوری که نمی شد براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی بالا سرشون می نشستیم و زار زار می کردیم . حاج آقا می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:. دل تو دلم نبود ، خدایا چه میخاد به سرم بیاد . خیلی بودم . تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه کردم ، نه زدم ، نه کردم ، نه زدم ، نه و نه ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل بشن . تا اینکه منو بردن توی اون و نشوندن روی . دست و پام رو . دیدید وقتی انسان خیلی ازش اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد . هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای رو خوندن . بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای که رسیدم ، اونا رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به ، فکم به همدیگه می خورد . تمام توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای رو به پایان ببرم . صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه . نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این رو تموم کنم ، اما تموم کردن من همانا و کردن بوسیله ی عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، عراقی اومد رو از برداشت ، حالا منتظره که من بازی در بیارم ، بشم بشم ، اما من نشدم ، خیلی براشون آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این رو می دید می شد. با این وضع قرار شد ، دوباره این رو به من بدن ، این یکی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم به فرق سرم ، برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو و من رو می خوندم و بار دیگه رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل داشت می شد ، دیگه با اون که داشتم فقط چشمام کمی باز بود . اومدن رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این روی این شخص نداره ، اومدن و حواله و می کردن . با و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه . می گفت اون لحظه من پاهای جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به کردن ، اما این ، ترس نبود ، نا امیدی نبود ، امید بود و تشکر از ، به می گفتم نمی دونم کجای عالم برای من کردی نمی دونم کجای برای من اون بالا آوردی ، برای من_دعا کردی ، 🕊 🕊🌴
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 از زبان سر افراز و معزز این خاطره مربوط به اولین اعزام آقای به مناطق عملیاتی است که نحوه مظلومانه رشید و نازنین نقل را کرده است . در همان روزهای اول، فرمانده سپاه تذکراتی جدّی دربارۀ نا امنی منطقه دادند و همه را کردند که را رعایت کنند . برخی از این عبارت بودند از: از گشت وگذار در شهر از مقر سپاه به صورت . برای خارج شدن می بایست حتماً و با بیرون می رفتیم که البته آن هم در موارد میسّر بود. خبرها و اتفاقات و می شنیدیم. یک روز خبر آمد که : چند روز پیش یک نفر را گرفته اند، را بریده اند، با بدنش را کرده اند و کنار خیابان گذاشته اند. وقتی اسمش را پرسیدیم گفتند: بچه محل ما بود. را به خوبی می شناختم. کسانی که او را دیده بودند، از و نیروهای حرف های عجیب و غریبی می زدند. بعدها از زبان شنیدم که وقتی جنازۀ را با تعداد دیگری از برای و خاک سپاری به محل سکونتش آوردند، درِ تابوت بسته بود و نمی گذاشتند باز کنند. به اصرار درِ تابوت را باز کردند تا یک بار دیگر را ببینند و با او وداع کنند . به چند نفر از افراد اجازه دادند که جنازۀ را ببینند. وقتی بدن بی سر را مشاهده کردند ، بی اختیار این بر زبان ها جاری شد : پدر بیماری داشت. به بهانه هایی او را سرگرم کردند که فرزند خود را نبیند؛ ولی بهانه و اصرار دیگران فایده ای نداشت. برای لحظه ای کنار تابوت خود رفت و با مشاهدۀ او شد و به زمین افتاد. او را به بردند و خانواده اش را از کنار تابوت متفرق کردند . 🌹 🕊 🌹 🌴🌹
🌺🌴🥀🕊🥀🌴🌺 از صحبت با بسیار گریزان بود. اگر می خواست با زنی ، حتی بستگانش صحبت کند ، به هیچ وجه را بالا نمی گرفت . به قول دوستانش، به زن آلرژی داشت . 🥀 🕊🌹
🌹🌴🕊🌷🕊🌴🌹 فرمانده می‌گفت باید مردمِ معترضِ بی‌گناه را از این صف جدا کرد . بدون سلاح بین جمع رفت . همین که می‌خواست با مردم هم صحبت شود ، چند نفر محاصره‌اش می‌کنند ، یک نفر تیر به می‌زند بعد با چاقو به می زنند ، وقتی مانند خونین روی زمین می‌افتد و بی‌حال می‌شود یک نفر چاقو را در فرو می‌کند ... راوی : 🥀🌴🌹 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌺🌴🥀🕊🥀🌴🌺 از صحبت با بسیار گریزان بود. اگر می خواست با زنی ، حتی بستگانش صحبت کند ، به هیچ وجه را بالا نمی گرفت . به قول دوستانش، به زن آلرژی داشت. 🥀🕊🌹
جزیره جایی است که بچه های زیر لب زمزمه می کنند: رويِ اين دستم بر روي آن دستم آه !!! بفرستم كدامش را براي ؟!😔 اللهم ارزقنا شهادت ❤️ شرمندہ ایم 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 🍃وقتتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔
🌺🌴🥀🕊🥀🌴🌺 از صحبت با بسیار گریزان بود. اگر می خواست با زنی ، حتی بستگانش صحبت کند ، به هیچ وجه را بالا نمی گرفت . به قول دوستانش، به زن آلرژی داشت. 🥀 🕊🌹