eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹 رمضان در جبهه‌ها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژه‌ای داشت. سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه می‌آمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر می‌توانستند یکجا ثابت باشند بعضی از آن‌ها در یک منطقه می‌ماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند و قصد ده روز کرده و روزه دار می‌شدند. روزهای طولانی بالای 16 ساعت، گرمای شدید و سوزان کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کم‌ترین خللی ایجاد نمی‌شد. سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت. شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات می‌شدند. گرمای شدید باد و توفان شن‌های روان و از همه مهم‌تر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است. در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لب‌هایشان خشکیده بود اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند . شادی روح و 🕊 🌹🕊
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀 به مسير ادامه دادم. تازه به نزديكي‌هاي شهر بستان رسيده بودم كه انفجار خمپاره‌اي در نزديكي كاميون به قول معروف چرتم را پاره كرد. به سرعت به راهم ادامه دادم و نيمه‌هاي شب بود كه به سوسنگرد رسيدم. در آنجا خوابيدم و صبح ، بعد از اقامه نماز صبح به طرف اهواز به راه افتادم. دقايقي بعد با روشن شدن هوا لازم ديدم كاميون را بازديد كنم و نظري به دور و برش بيندازم كه ناگهان متوجه شدم يك سرباز عراقي در حالي كه دستش را بالا گرفته و عكسي از امام خميني (ره) را به سينه دارد از بالاي كاميون قصد پايين آمدن دارد. به او كمك كردم و از چگونگي سوار شدنش از او سوال كردم كه گفت در تاريكي شب از جبهه فرار كرده و بين راه با ديدن كاميون تصميم گرفته است بدون اينكه من متوجه شوم سوار كاميون شود. او را به بچه‌هاي بسيج كه مسوول كنترل عبور و مرور آن منطقه بودند تحويل دادم و به سوي اهواز به راه افتادم و اگرچه بدنه كاميونم به علت اصابت تركش‌هاي فراوان سوراخ،سوراخ شده بود. ولي موفق شده بودم از منطقه خطر به سلامت بگذرم و سالم به سوي موطنم حركت كنم. چند روزي نگذشته بود كه در ايام شب‌هاي قدر به محل سكونت‌مان رسيده و به عهدي كه كرده بودم عمل كردم و نذرم را ادا كردم. غلامرضا حيرت ‌مفرد شادی روح و 🕊قرارگاه شهدا ⬇️ http://eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم. ... راوی : حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی شادی روح و 🕊🌹🕊
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم. ... راوی : حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی شادی روح و 🕊 🌹🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 خاطرات دفاع مقدس رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم. همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانه تکانی با آنهاست. از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم. ... 🌺 💐🍀
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 ماه رمضان سال ۶۱ از راه رسیده بود. هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، اما دلم می‌خواست مثل بقیه روزه بگیرم. بچه‌ها می‌گفتند، آخر مگر کسی مجبورت کرده؟ روزه که بهت واجب نیست، چرا خودت را دردسر می‌دهی؟ گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. تا قبل از این هم ماه رمضان‌ها با تمام غرزدن‌های مادر، یک خط درمیان روزه می‌گرفتم. عاشق حال و هوای افطار بودم. روزه که نمی‌گرفتم به خوبی می‌فهمیدم حس افطار امشب با افطار شبی که روزه بودم، زمین تا آسمان فرق می‌کند. مادر که می‌دید روزه می‌بَرَدَم و تمام توانم را می‌گیرد، سحر بیدارم نمی‌کرد. فکر می‌کرد این‌طوری کوتاه می‌آیم و بی‌سحری روزه نمی‌گیرم. اما من کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بودم، بدون سحری روزه می‌گرفتم. با اینکه تا اذان کلی این این طرف و آن‌طرف بالا و پایین می‌زدم و رُسَم حسابی کشیده می‌شد، اما باز از رو نمی‌رفتم و کار خودم را می‌کردم. 🕊 💐🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 در هشت سال دفاع مقدس، هشت بهار بر مردم ایران گذشت که طی این سالها بسیاری از رزمندگان در کنار خانواده نبودند و در جبهه ها سال را نو می کردند و یا با فرارسیدن هر بهاری در این هشت سال خانواده هایی بودند که تنها قاب عکس پدر یا برادر شهیدشان زینت بخش سفره هفت سین شان می شد. عده ای از خانواده های ایرانی نیز در بیمارستان در کنار جانبازان خویش سال نو را به یکدیگر تبریک می گفتند و یا در کنار قبور شهدای تازه پر کشیده خود سفره هفت سینی ساده از سنبل و سیب و گلاب و سبزه و.... پهن می کردند و این سنت زیبا از آن پس باقی ماند و ما هر ساله شاهد حضور مردم و خانواده شهدا در گلزار شهدای سراسر کشور در هنگامه تحویل سال هستیم که مردم به برکت این مکان مقدس برای خود و خانواده و کشور و جهان آرزوی خویش را بر زبان می آورند و در حق یکدیگر به درگاه خداوند سبحان دعا می کنند . ... 🌺 💐🍀
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 عراقی‌ها با اینکه مثلا مسلمان بودند و خبر داشتند که ماه رمضان آمده، اما هیچ تغییری در برنامه غذایی‌مان ندادند. از سحری و افطاری خبری نبود. همان شام و ناهار و صبحانه همیشگی‌مان را داشتیم. صبحانه همان شوربا بود و ناهار هم همان چند قاشق برنج و آب جوش رنگی‌ای که اسمش را خدایی نمی‌شد گذاشت خورش. شام را هم که عراقی‌ها هیچ‌وقت جدی نمی‌گرفتند. مجبور بودیم غذاهایمان را همان‌طوری در آسایشگاه نگه داریم برای سحر و افطار. آش صبح و شام برای افطار و ناهار را برای سحر نگه می‌داشتیم. در گرمای خرماپزان جنوب، ‌ ده دوزاده ساعت نگه داشتن آش در محیط آسایشگاه، مسخره بود. گرما پدر صاحب همه‌چیز را درمی‌آورد. عصر نشده، آش کف می‌کرد و ترش می‌شد. وقت افطار در ظرفش را که برمی‌داشتیم بوی ترشیدگی بدجوری می‌زد زیر بینی‌مان، اما وقتی بعد از پانزده شانزده ساعت گرسنگی چیز دیگری نداشتیم که بخوریم، مجبور بودیم به روی خودمان نیاوریم چه بلایی سر آش آمده! گرما بیداد می‌کرد. اردوگاه عنبر در استان الانبار قرار داشت؛ یکی از جنوبی‌ و کویری‌ترین استان‌های عراق که هم‌مرز با اردن و عربستان بود. آب و هوای گرم و خشکش چیز استثنائی‌ای بود. به هر مصیبتی که می‌شد گرسنگی روزهای بلند و کش‌دار تیرماه را تحمل می‌کردیم، اما تشنگی بیچاره‌مان کرده بود. صبح تا شب، چشم به میخ «حبّانه» آسایشگاه داشتیم. برای افطار و دو لیوان آب خنک از حبّانه که سهم هر کدام‌مان بود، له‌له می‌زدیم. 🕊 💐🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم. پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می‌بردیم و در رودخانه آن سوی تپه می شستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا می‌داد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمی‌شد؛ فقط یک نفر آن را جارو می‌کرد و منتظر می‌ماندیم تا نم آن خشک شود. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 نوروز و ایام عید که می شد- در شرایط عادی جبهه و جنگ – تا پنج روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچه ها، سکه های یک تا پنجاه ریالی و اسکناسهای صد تا هزار ریالی متبرک به دست امام(ره) بود؛ همچنین پولهایی که یادگاری نوشته خود بچه ها یا فرماندهان بود.غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی در همه جا دایر. در کنار همه این نعمتها، مراسم جشن و سرور بود؛ تئاترها و نمایشنامه های نشاط آور که بچه ها خود تهیه و اجرا می کردند و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را نیروهای واحد تبلیغات می کشیدند. در این ایام بچه ها راه می افتادند برای عرض تبریک از محل فرماندهان شروع می کردند و بعد به سنگرهای مجاور می رفتند در حالی که همه با هم می گفتند: برادرا، برادرا عید شما مبارک. اهل سنگر هم جواب می دادند، یا به شوخی چیزی می گفتند و از میهمانان دعوت می کردند به داخل سنگر آنها بروند و پذیرایی بشوند. ... 🌺💐🍀
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 مناجات‌های شبانه ماه رمضان، با همه سختی‌ها، ترک نشد. شیرینی این مناجات‌ها و اشک ریختن‌ها آن‌قدر زیاد بود که پیه همه‌چیزش را به تن می‌مالیدیم. با هزار استرس برای مراسم‌مان نگهبان می‌گذاشتیم اما حاضر نبودیم یک شب - بی‌دلیل - بی‌خیالش شویم... شب‌های قدر، با شور و حال خوبی گذشت. در حد بضاعت‌مان احیا گرفتیم. شب‌های قشنگی بود. مطمئنیم در و دیوار آسایشگاه و اردوگاه تا عمر دارد صدای «بک یا الله» بچه ها و گریه‌هایشان را فراموش نمی‌کند. اولین عید فطر اسارت آمد و رفت. از اینکه تمام روزه‌هایم را گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم. چهره بچه‌ها هم تکیده شده بود، هم نورانی. خداحافظی با ماه رمضان در اسارت سخت‌تر از شرایط عادی بود. با همه سختی‌هایی که داشتیم، خیلی به روزها و شب‌های باصفایش انس گرفته بودیم. در آموزش عربی پیشرفت خوبی داشتم. جمله‌سازی‌ام خیلی بهتر از قبل شده بود. از نظر حفظ قرآن هم خیلی راه افتاده بودم. هم حفظ می‌کردم هم ترجمه. حیفم می‌آمد معنای لغت‌هایی را که در آیاتش بود، ندانم. جدای این، جمله‌های امام (ره) را برای خودم ترجمه می‌کردم و برای میر سید می‌خواندم. او هم با حوصله ایرادم را می‌گرفت. 🕊 💐🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 پر کردن سوراخ موش‌ها هم وظیفه‌ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه‌های تیز را در دهانه لانه شأن فرو کنیم؛ ولی آنها هم بی کار نمی‌نشستند؛ پاتک می‌زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی‌دادیم، کانال می‌زدند و راه باز می‌کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش‌های چوبی کوچک که جز واجبات هر سنگر بود، سکه می‌شد. یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی از بدن موش‌ها به دیواره شأن مانده بود! همه آنها بو می‌دادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقی‌ها نداشتند و دشمن محسوب می‌شدند. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 سنت "هفت سین" چیدن در سفره شب عید را بعضی حفظ کرده بودند منتها با صبغه جنگی آن. مثل هفت سین گردان تخریب لشکر 27 که عبارت بود از:1-مین سوسکی2- مین سبدی3- سیم تله4- سیم چین5- سیم خاردار6- سرنیزه7- سی چهارC4)) نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس، سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین ذکر کرده اند که در واحدهای دیگر معمول بوده است. آغاز سال نو و جشن نوروز با دید و بازدید و تبریک و تهنیت و عیدی دادن و عیدی گرفتنها کم و بیش در منطقه نیز جریان داشت، منتها با همان رنگ و روی منطقه ای. موقع تحویل سال، بعضی سفره هفت سین می انداختند، که سین های آن بسته به نوع رسته بچه ها توفیر می کرد. در تخریب که بیشتر با مین سروکار داشتند به نحوی بود و در زرهی به نحو دیگر، و به همین ترتیب بود در سایر واحدها. ... 🌺 💐🍀
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 عراقی شروع کرد به تیراندازی ولی با عنایت خدا هیچکدام از آن تیرها به من اصابت نکرد و تقدیر اینگونه بود که من زنده بمانم، کم کم عراقی ها دورم را گرفتند یک کارد غواصی همراهم بود به محض اینکه دیدم دست عراقی به سمت کارد رفت خیلی ناراحت شدم، خدا خدا میکردم مرا با کارد نکشند و مسله نکند و با تیر خلاصم کنند کارد را گرفت و بررسی کرد در همین حین مسؤلشان امد وبقیه فرماندهانشان سررسیدند ومرا به سنگر فرماندهی منتقل کردند. بازجویی ها شروع شد سنگر به سنگر مرا میبردندساعتی در آنجا بودم باز به سنگر بعدی ابتدا که دستگیرم کردند حسابی کتک زدند وشکنجه کردند وبا توجه به اینکه چهار پنج روز چیزی نخورده بودم ضعف بیشتری برمن غلبه کرده وهمه چیز از یادم رفته بودهر سنگری هم که مرا می بردند شکنجه میکردند در یکی از همین سنگرهابود که دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم که دارند آب روی صورتم میریزندنهایتا از آنجا شبانه به بصره منتقل شدم وبعدمرا به اطلاعاتشان سپردند یک ماهی در آنجا بودم. راوی: 🕊 💐🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 کاسه و بشقاب‌ها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی می‌کردی و ظرف غذا را نمی‌شستی، نیمه‌های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می‌شدی و می‌دیدی موش‌ها با زبان خود کاسه‌ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی‌ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می‌رفت و یکی شأن انگشت پایت را گاز می‌گرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم می‌پرید روی صورتت. سنگر که تمیز می‌شد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجره‌های ۴۰ در ۳۰ سانتی متری، هیچ شیشه‌ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می‌کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد. ... 🌼 💐🍀
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 اسارتم 5 سال طول کشید اردوگاه های اسرا از هم جدا بود و هیچ راه ارتباطی نداشت و تدابیر امنیتی شدید حاکم بود و دوربین های متعدد فضا را رصد میکرد نگهبانان زیادی هم مراقب بودند شرایط سختی بود حیاط اردوگاه به اندازه نصف زمین فوتبال بود وارتباط اسرا خیلی کم. آنچه که باعث می شد اسرا سر پا بمانند مراسمات معنوی بود که با وجود فشارهای شدید به ما توان ایستادگی و مقاومت می داد. برنامه متداول اردوگاه به این صورت بود که صبح همه را از خواب بیدار می کردند و قبل از خوردن صبحانه بیست سی نفر وارد آسایشگاه شده و همه را با کابل و شلنگ و هر چیزی که دستشان می رسید کتک میزدند و موقع خروج از آسایشگاه هم سوت زده و از خروجی نیم متری با کتک عبور می دادند ایمان و اعتقاد بچه ها در کنار توسل به دعا ونیایش وهمدلی و اتحاد موجب می شد سختی ها ودشواری های ایام اسارت را تحمل کنیم در مناسبت های ویژه مثل محرم تدابیر امنیتی شدیدتر میشد وبرنامه ها به سختی برگزار می شد. راوی: 🕊 💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 یکی دو ماه بعد از اسارت من ماه مبارک رمضان بود عراقی ها برای نماز و خواندن قرآن مانع می شدند و معمولا نمازها را نشسته می خواندیم با اینکه ماه مبارک رمضان بود باز هم مثل سابق صبحانه و ناهار و شام می دادند و باید آن را سر موقع صرف میکردیم آنها خود را موظف نمیدیدند به ما سحری بدهند و کار خودشان را میکردند. برنامه ریزی کرده بودیم طوری غذاها خورده شود و آنها نفهمند كه ما روزه میگیریم البته غذاها هم چیز خاصی نبود آب گوجه، آب بادمجان، آب عدس و آب خورشت و واقعا بعضی وقتها نمی فهمیدیم غذا چیست بهر حال آن را اول شب می خوردیم جیره آبمان هم یک لیوان بود که کنار پنجره می گذاشتیم تا کمی سرد شود چون هوا خیلی گرم بود، آخر شب هم که خاموشی می زدند و باید سریع می خوابیدیم مقداری از شب که می گذشت بلند می شدیم و چون نگهبان در کنار پنجره نگهبانی می داد به محض اینکه دور می شد آب را می خوردیم و همان می شد سحری مان طبق برنامه ساعاتی در روز باید بیرون می رفتیم و در محلی که با خط کشی مشخص کرده بودند قدم می زدیم عرض کمی داشت و اطرافش را هم با سیم خاردار پوشانده بودند و رزمنده های ما باید در همان جا قدم می زدند و هیچ کار دیگری انجام ندهندحتی حق صحبت با کسی هم نداشتند و به تنهایی در حالی که سرها پایین بود به نقطه مربوط رفته و بازگردند تا ظهر کارمان همین بود. راوی: 🕊 💐🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سرسفره می چیدند، به سرلوله تفنگ ها پرچم سرخ می زدند، وصیت نامه یا نوار صدای دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثرها را خالی می کردند... بعد که دلهای داغدار جمع می شدند، برادرانی که جراحت سطحی تری داشتند و می توانستند روی پای خود بایستند می آمدند و با حضور فرمانده، روحانی و طلبه گردان شروع می کردند به نوحه خوانی و راه انداختن سینه زنی، سپس دعای توسل، که با سوز و گدازی خاص برگزار می شد و شب عید و تازگی زخم گویی بیشتر کبابشان می کرد. ... 🌹💐🍀
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 بچه ها روزه داشتند و با شدت گرمای هوا ضعف بر آنان غلبه می کرد با اینکه طبق راهنمایی چند تا طلبه که با ما بودند روزه بر آنان واجب نبود اما با همه این دشواری ها روزه دار بودند. از زیبایی های دوران اسارت شبهای قدر و مراسم احیای اسرا بود بعد از خاموشی کسی حق نداشت بیدار بماند بنابراین احیای بچه ها تنهایی زیر پتو با وجود گرمای بسیاز زیاد برگزار می شد یادآوری آن روزها برایم بسیار تاثر آور است الان در ماه مبارک رمضان هستیم و بهتر می توانید در ک کنید وقتی بچه ها کنار هم دراز کشیده اند و می بینند بچه 17 – 16 ساله ای که اسیر شده زیر پتو چطور با خدا راز و نیاز و مناجات می کند و با بدترین شرایط پای اعتقاداتش ایستاده و البته ایمان قوی و ایستادگی وصف ناشدنی آنان از همین جا شکل می گرفت. ایام ماه مبارک رمضان به بچه ها خیلی خوش می گذشت وب رایشان شادی آور بود با اینکه روزه بر آنان واجب نبود در شرایط سخت و تدابیری که عراقی ها داشتند با اینکه دم از مسلمانی میزدند با کم دادن غذا می خواستند بچه را از اعتقاداتشان دور کنند. مناجات و راز و نیاز هم ممنوع بود اما وقتی مشاهده میکردیم فردی با وجود گرمای هوا زیر پتو در حالی که نمی شود نفس کشید دارد با خدای خود راز ونیاز می کند و تمام بدنش خیس از عرق شده مقاوم تر می شدند. براستی که تا کنون این واقعیات در هیچ فیلم و سریالی آنچنان که باید به تصویر كشيده نشده است راوی: 🕊 💐🕊
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی‌ها زدیم. بیچاره‌ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می‌زدم، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم؛ تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی مسؤرل محور در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه‌ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت. شنبه شب، یکم فروردین ۱۳۶۱، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه‌ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می‌شد کرد؟ ... 🌹💐🍀
🍀🌺💐🌼💐🌺🍀 لحظه آغاز سال نو، بعضی ها که در خط بودند با شلیک گلوبه ای به سمت دشمن ابراز احساسات می کردند. ناهار روز عید هم بچه ها با چلوکباب و نوشابه پذیرایی می شدند. سکه هایی که به دست امام متبرک شده بود و معمولا حاجی بخشی آنها را توزیع می کرد هم جای خود را داشت؛ همچنین بود آنچه که از تبلیغات گردان می رسید، از قبیل پیام رئیس جمهور، نخست وزیر، اسکناسهای صد ریالی و مثل آن. نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه ها معمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین، چنان که یکی از دیگری عبارت "کتب علیکم القتال" را می نوشت و در پاکتی تقدیمش می کرد که تا سرحد شهادت نصب العین همرزمش بود. 💐 🌼🌺
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه‌های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی‌کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم آتش گرفت و پای بنده هم بعله! بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود؛ یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی‌ها. با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه می‌خندیدند. از خنده بچه‌ها، خنده ام گرفت. حق داشتند. باید بر می‌خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم؛ سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. ... 🌼 💐🍀
Sadegh Ahangaran - Ey Lashkare Saheb Zaman (320).mp3
3.67M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 ای لشگر صاحب زمان آماده باش ، آماده باش 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
ای لشگر حسینی، تا کربلا رسیدن، یک یاحسین دیگر.mp3
385.6K
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 ای لشکر حسینی ای لشکر حسینی تا کربلای رسیدن یک یا حسین دیگر 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم پس از گذشت سالها از پایان تحمیلی و دفاع جانانه ملت ، هر سال در نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند. اشتباه نشه ، دلم هوای نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای ها لبریز از ، همدلی ، و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط بود و . راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا و جوان بسیجی در منطقه سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر که بعدها در عملیات رمضان شد را روشن دیدم. گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره می خونه یا و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود. سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟ گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم که باید خودش را گرم می کرد خیس آب شده ، هرچه اصرار کردم برو بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را کنی. خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون ممکنه از بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر نشست. حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش بود و شیرینی، و و حرف اول و آخر را می زد. 🥀🇮🇷🌹