eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 شبی در خواب زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را خودش کرد . من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت : اسمم است. در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از روی فرش ایستاده اند . به من گفت : به بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و پر کشیده ام . به نیت من به مدت دو سال قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم . از خاله ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به زیاد قرآن می خواند . صبح از بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم . اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت را مثل دوست می داشتم . وقتی خبر را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به او قرآن می خوانم و می فرستم . شادی روح و
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💕 🌼خورشید من تویی وبی حضورتو 💫 بخیر نمیشود 🌼ای من 💫گر چهره رابرون نڪنی 🌼از خود 🌼صبحی⛅️ دمیده نگردد 💫بہ من 🌼🍃
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 #خاطره_آخرین_پرواز #سرلشگر_خلبان #شهید_حسین_لشگری #قسمت_دوم هر اندازه گرمای #شهریور فزو
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 بامداد روز با صدای زنگ ساعت از برخاست و پس از اقامه ، لباس بر تن کرد و به رفت. او همراه برگه را باز کرده و هر دو برای هماهنگی به اتاق رفتند. پیشنهاد کرد که هنگام ورود به خاک در ارتفاع پایین کنند و با فاصله را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک اهداف مورد نظر را مورد قرار دهند. ولی که فرماندهی را به عهده داشت این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع و با سرعتی حدود #۹۰۰_کیلومتر در ساعت آغاز شود. هر دو پس از توجیه لازم به اتاق رفتند، و خود را برای آماده کردند . فانتوم مسلح به بود و او بمب رها می کرد. پس از بازدید از از نظر فنی، فرم صحت دو را امضا کرده و به پرواز دادند و لحظاتی بعد هر دو سینه را شکافتند. ... 🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم پس از گذشت سالها از پایان تحمیلی و دفاع جانانه ملت ، هر سال در نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند. اشتباه نشه ، دلم هوای نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای ها لبریز از ، همدلی ، و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط بود و . راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا و جوان بسیجی در منطقه سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر که بعدها در عملیات رمضان شد را روشن دیدم. گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره می خونه یا و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود. سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟ گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم که باید خودش را گرم می کرد خیس آب شده ، هرچه اصرار کردم برو بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را کنی. خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون ممکنه از بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر نشست. حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش بود و شیرینی، و و حرف اول و آخر را می زد. 🇮🇷 🇮🇷🌹
🌸🌴🌺🍀🌺🌴🌸 از عارفی پرسیدند... از کجا بفهمیم در غفلتیم یا نه؟؟ گفت : اگر برای کاری می کنی یا انجام می دهی و خلاصه قدمی برمی داری و به آن کمک می کنی بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب ! 🌺اللهُمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــرَج🌺 سلامتی و تعجیل در ظهورش 🍀 🌼🍀
💐🌷🌹🕊🌹🌷💐 ای ... عاشقانه شربت را نوشیدید و ما ملتمسانه نیازمند زیبای شماییم گاهی که ما اسیران رویا، از غفلت بیدار شویم ای پوشان بی ادعا از خسته شده ایم ، دلمان حال می خواهد .. تازه، با نسیمی از شما 🌷 🌹🕊
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴 می گفت: مدتها بعد از در رویایی او را دیدم. درون قطار با آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که بر صورتش داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در ایستاده بود. به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش شدم. بود. به من اشاره کرد و با رسا گفت: نباش، من دارم . فردای آن روز بی منتظر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای راهی شدیم. گفته بودند باید او را کنم. باورش خیلی سخت بود. به طور کامل ، استخوان هایش در هم و متعددی بر نشسته بود. وقتی چشمم به ، که قبلا خورده بود افتاد پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در به آمد و گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ شادی روح و 🥀 🌴💐
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 شبی در خواب زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را خودش کرد . من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت : اسمم است. در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از روی فرش ایستاده اند . به من گفت : به بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و پر کشیده ام . به نیت من به مدت دو سال قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم . از خاله ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به زیاد قرآن می خواند . صبح از بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم . اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت را مثل دوست می داشتم . وقتی خبر را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به او قرآن می خوانم و می فرستم . شادی روح و 🥀 🕊🌹🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @martyrscomp
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶‍♂ ❣✨همون شب به آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید. -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم 💝 +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم. ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶‍♂ ❣✨همون شب به آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید. -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم 💝 +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم. ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷
🍃داداشش می‌گفت: یبار به نیابت از بابک رفتیم . موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد😔 🌼رسیدیم خونه، شب دیدم بابک با یه ساک🛍 بزرگ داره میاد. وقتی رسید یه کتاب بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم. تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم📚 🍃صبح که بیدار شدم دیدم روی همون میزه‼️با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم روش نوشته ارتباط باخدا، به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟ گفت مال گذاشتمش دم دست..💔 🌷 ‌‎‌‌‌‎ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان‌ فراموش نشه🌺 ◼️حضرت علی علیه السلام: ◾️قالَ أميرُ المؤمنين عليُّ بنُ أبي طالبٍ عليه السلام للحَسَنِ ابنِه عليه السلام: ◾️يا بُنَيَّ، أ لا اُعَلِّمُكَ أربَعَ خِصالٍ تَستَغني بِها عَنِ الطِّبِّ؟ فقالَ: بلى يا أميرَ المؤمنينَ. قالَ: لا تَجلِسْ علَى الطَّعامِ إلاّ و أنتَ جائعٌ، و لا تَقُمْ عَنِ الطَّعامِ إلاّ و أنتَ تَشتَهيهِ، و جَوِّدِ المَضغَ، و إذا نِمتَ فاعرِضْ نَفسَكَ علَى الخَلاءِ، فإذا استَعمَلتَ هذا استَغنَيتَ عَنِ الطِّبِّ. ▪️امام على عليه السلام به فرزند خود حضرت حسن عليه السلام فرمود: ▪️فرزندم! آيا چهار كار به تو نياموزم كه با به كار بستن آنها از طبابت بى‌نياز شوى؟ عرض كرد: چرا، اى اميرالمؤمنين. فرمود: ▪️بر سفره غذا منشين مگر وقتى كه گرسنه باشى، هنوز اشتها دارى از خوردن دست بكش، غذا را خوب بجو و هرگاه خواستى بخوابى قضاى حاجت كن. اگر اينها را به كار بندى از طبابت بى‌نياز خواهى شد. 📚 الخصال، ص٢٢٩
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم پس از گذشت سالها از پایان تحمیلی و دفاع جانانه ملت ، هر سال در نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند. اشتباه نشه ، دلم هوای نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای ها لبریز از ، همدلی ، و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط بود و . راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا و جوان بسیجی در منطقه سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر که بعدها در عملیات رمضان شد را روشن دیدم. گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره می خونه یا و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود. سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟ گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم که باید خودش را گرم می کرد خیس آب شده ، هرچه اصرار کردم برو بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را کنی. خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون ممکنه از بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر نشست. حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش بود و شیرینی، و و حرف اول و آخر را می زد. 🥀 🇮🇷🌹
🌸🌴🌺🍀🌺🌴🌸 از عارفی پرسیدند... از کجا بفهمیم در غفلتیم یا نه؟؟ گفت : اگر برای کاری می کنی یا انجام می دهی و خلاصه قدمی برمی داری و به آن کمک می کنی بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب ! 🌺اللهُمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــرَج🌺 سلامتی و تعجیل در ظهورش 🍀 🌼🍀
💐🌷🌹🕊🌹🌷💐 ای ... عاشقانه شربت را نوشیدید و ما ملتمسانه نیازمند زیبای شماییم گاهی که ما اسیران رویا، از غفلت بیدار شویم ای پوشان بی ادعا از خسته شده ایم ، دلمان حال می خواهد .. تازه، با نسیمی از شما 🌷 🌹🕊
خوابيدن به پشت يا به دست راست 🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان‌ فراموش نشه🌺 🍀امام على عليه‌السلام: ☘️النَّومُ على أربَعَةِ أوجُهٍ: الأنبياءُ عليهم السلام تَنامُ على أقفِيَتِهِم مُستَلقِينَ و أعيُنُهُم لا تَنامُ مُتَوَقِّعَةً لِوَحيِ اللّهِ عَزَّوجلَّ، و المُؤمنُ يَنامُ على يَمينهِ مُستَقبِلَ القِبلَةِ، و المُلوكُ و أبناؤها تَنامُ على شَمائلها لِيَستَمرئوا ما يأكُلونَ، و إبليسُ و إخوانُهُ و كُلُّ مَجنونٍ و ذو عاهَةٍ يَنامُ على وَجهِهِ مُنبَطِحاً. 🌱خوابيدن چهار صورت دارد: پيامبران عليهم السلام به پشت دراز مى‌كشند و مى‌خوابند، اما چشمانشان بيدار و منتظر وحى خداوند عزّوجلّ است. مؤمن به دست راست و رو به قبله مى‌خوابد. شاهان و شاه زادگان به دست چپ مى‌خوابند، تا غذايى را كه مى خورند به هضم رسانند؛ و ابليس و برادران او و هر ديوانه و آفت زده‌اى دَمَر مى‌خوابند. 📚 الخصال، ص٢۶٣
طهارت 🍀امام صادق عليه‌السلام: ☘️مَن تَطَهَّرَ ثُمّ أوى إلى فِراشِهِ باتَ و فِراشُهُ كمَسجِدِهِ. 🌱هر كس طهارت (وضو) بگيرد و سپس به بسترش رود، در آن شب بستر او چون مسجدش باشد. 📚ثواب الأعمال، ص٣۵ 🌺برای تعجیل درفرج امام زمان‌ عجل الله صلوات🌺 ‌‌
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم پس از گذشت سالها از پایان تحمیلی و دفاع جانانه ملت ، هر سال در نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند. اشتباه نشه ، دلم هوای نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای ها لبریز از ، همدلی ، و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط بود و . راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا و جوان بسیجی در منطقه سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر که بعدها در عملیات رمضان شد را روشن دیدم. گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره می خونه یا و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود. سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟ گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم که باید خودش را گرم می کرد خیس آب شده ، هرچه اصرار کردم برو بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را کنی. خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون ممکنه از بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر نشست. حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش بود و شیرینی، و و حرف اول و آخر را می زد. 🥀🇮🇷🌹
💐🌷🌹🕊🌹🌷💐 ای ... عاشقانه شربت را نوشیدید و ما ملتمسانه نیازمند زیبای شماییم گاهی که ما اسیران رویا، از غفلت بیدار شویم ای پوشان بی ادعا از خسته شده ایم ، دلمان حال می خواهد .. تازه، با نسیمی از شما 🌷 🌹🕊
🌸🌴🌺🍀🌺🌴🌸 از عارفی پرسیدند... از کجا بفهمیم در غفلتیم یا نه؟؟ گفت : اگر برای کاری می کنی یا انجام می دهی و خلاصه قدمی برمی داری و به آن کمک می کنی بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب ! 🌺اللهُمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــرَج🌺 سلامتی و تعجیل در ظهورش 🍀 🌼🍀