eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.1هزار عکس
20.1هزار ویدیو
438 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊 یکی از برادرهام شده بود. قبرش اهواز بود . برادر دومیم توی اسلام آباد بود . وقتی با خانواده ام از اهواز بر می گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های رسیدیم به لشکر . هم می آمد . من رفتم ، اجازه بگیرم برویم تو . توی چادرش بود. بهش که گفتم ، گفت « قدمتون روی چشم ، فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم .» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت « برو رو پیدا کن ، ازش تشکر کنم.. توی این ور و اون ور می رفتم تا را پیدا کنم. یکی بهم گفت « حالش خوب نیست؛ خوابیده . » گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود تا ، زیر موند ، خورد... شادی روح و 🥀 🌹🕊
🕊🏴🌹🌴🌹🏴🕊 خودت گفتی شبیه باش من مثل مادرت دیدم یک لحظه یادم رفت اسمِ من است که خوردم را هم تار دیدم تسلیت باد . 🌹 🌹🌴
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 پلیسی که عکس گرفته بود خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم ، با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود . آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به و گفت : من می شم ، این عکس رو هم گرفتم برای روی . که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود : آرزومه بشم یا به دلم اومده می شم و همین طور هم شد . متولد ماه رمضان 1374 بود و چند روز بعد از حرفی که به زده بود ، در 1394 شد . ما هم همان را برای روی مزار انتخاب کردیم ! مدافع وطن از کارکنان مرزبانی ، چهارم تیرماه 1394 در پیرانشهرِ آذربایجان غربی در منطقه مرزی نالوس به رسید . شادی روح و 🥀 🌹🕊
💐✉️🌺🌼🌺✉️💐 خواهر از سختی سال‌های انتظار و چشم انتظاری می‌گوید که تمام این سال‌ها منتظر خبری از بود. می‌گوید : این سال‌های انتظاری خیلی سخت گذشت. تا در می‌زدند در را به امید خبری از باز می‌کرد. که در محل ما نامه می‌آورد دیگر به کوچه ما نیامد ، چون هر بار که او می‌آمد به کوچه رفته و می‌گفت : « داخل نامه‌ها را ببینید شاید من نامه فرستاده باشد » هم نگاه می‌کرد و می‌گفت : « مادر من چیزی ندارم » آخر رفته بود از مأموریت در آن محل داده بود و گفته بود من را در کوچه این نفرستید، من طاقت ندارم . این می‌آید به امید خبری جلوی موتور من و از حال می‌رود و من هم حالم بد می‌شود . ✉️ روز جهانی پست گرامی باد ✉️🌹✉️
💐🌸🌺🌷🌺🌸💐 شاید را خیلی به من نمی گفت ولی در خیلی به من می کرد. با همین کارهایش دوری از خانواده ام می رفت. که می گرفت، می آمد و تمام را می گذاشت توی من و می گفت: هر جور خودت داری کن . خرید با من بود. اگر خودش لازم داشت می آمد و از من می گرفت. هر وقت هم که برای و تنگ می شد ، آزاد بودم یکی دو هفته بروم . اصلاً سخت نمی گرفت. از هم که بر می گشتم، می دیدم خیلی و است. را خودش و را مرتب می کرد. شادی روح و 💐 🌺💐
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکی از برادرهام شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد، نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم دم چادر اجازه بگیرم برویم تو توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت « برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.. توی این ور و اون ور می رفتم تا را پیدا کنم. یکی بهم گفت « حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... شادی روح و 🌹 🥀🕊
🕊🏴🌹🌴🌹🏴🕊 خودت گفتی شبیه باش من مثل مادرت دیدم یک لحظه یادم رفت اسمِ من است که خوردم را هم تار دیدم تسلیت باد . 🌹
💐✉️🌺🌼🌺✉️💐 خواهر از سختی سال‌های انتظار و چشم انتظاری می‌گوید که تمام این سال‌ها منتظر خبری از بود. می‌گوید : این سال‌های انتظاری خیلی سخت گذشت. تا در می‌زدند در را به امید خبری از باز می‌کرد. که در محل ما نامه می‌آورد دیگر به کوچه ما نیامد ، چون هر بار که او می‌آمد به کوچه رفته و می‌گفت : « داخل نامه‌ها را ببینید شاید من نامه فرستاده باشد » هم نگاه می‌کرد و می‌گفت : « مادر من چیزی ندارم » آخر رفته بود از مأموریت در آن محل داده بود و گفته بود من را در کوچه این نفرستید، من طاقت ندارم . این می‌آید به امید خبری جلوی موتور من و از حال می‌رود و من هم حالم بد می‌شود . ✉️ روز جهانی پست گرامی باد ✉️
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکی از برادرهام شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد، نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم دم چادر اجازه بگیرم برویم تو توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت « برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.. توی این ور و اون ور می رفتم تا را پیدا کنم. یکی بهم گفت « حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... شادی روح و 🌹 🥀🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 هر وقت بارون می‌ا ومد می‌رفت زیر بارون می‌ایستاد و ابریش بارونی می‌شد. وقتی ازش می‌پرسیدن آخه من چرا وایستادی زیر بارون؟ آروم زیر لب زمزمه می‌کرد، گم کرده‌ام می‌بویم او را، آخه الان بدن من زیر بارونه... بدن من معلوم نیست کجاست... می‌خوام بگم ، عزیزم، من به ... راوی: علیرضا عابدی ـ «عکاس» 🥀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 هر وقت بارون می‌ا ومد می‌رفت زیر بارون می‌ایستاد و ابریش بارونی می‌شد. وقتی ازش می‌پرسیدن آخه من چرا وایستادی زیر بارون؟ آروم زیر لب زمزمه می‌کرد، گم کرده‌ام می‌بویم او را، آخه الان بدن من زیر بارونه... بدن من معلوم نیست کجاست... می‌خوام بگم ، عزیزم، من به ... راوی: علیرضا عابدی ـ «عکاس» 🥀 🌴🌹