eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم. همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانه تکانی با آنهاست. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 سنگر که تمیز می شد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجره های 40 در 30 سانتی متری، هیچ شیشه ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد. شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی ها زدیم. بیچاره ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می زدم، جلوی سنگر بچه ها رفتم؛ تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی – مسئول محور – در سنگر بچه ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 شنبه شب، یکم فروردین 1361، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می شد کرد؟ در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم - که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله! ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود؛ یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی ها. با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه می خندیدند. از خنده بچه ها، خنده ام گرفت. حق داشتند. باید برمی خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم؛ سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم. همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانه تکانی با آنهاست. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می بردیم و در رودخانه آن سوی تپه می شستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا می داد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمی شد؛ فقط یک نفر آن را جارو می کرد و منتظر می ماندیم تا نم آن خشک شود. پر کردن سوراخ موش ها هم وظیفه ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه های تیز را در دهانه لانه شان فرو کنیم؛ ولی انها هم بی کار نمی نشستند؛ پاتک می زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی دادیم، کانال می زدند و راه باز می کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش های چوبی کوچک که جزء واجبات هر سنگر بود، سکه می شد. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موش ها. بعضی ها آکبند بودند و بعضی ها قسمتی از بدن موش ها به دیواره شان مانده بود! همه آنها بو می دادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقی ها نداشتند و دشمن محسوب می شدند. کاسه و بشقاب ها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی می کردی و ظرف غذا را نمی شستی، نیمه های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می شدی و می دیدی موش ها با زبان خود کاسه ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می رفت و یکی شان انگشت پایت را گاز می گرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم می پرید روی صورتت. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موش ها. بعضی ها آکبند بودند و بعضی ها قسمتی از بدن موش ها به دیواره شان مانده بود! همه آنها بو می دادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقی ها نداشتند و دشمن محسوب می شدند. کاسه و بشقاب ها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی می کردی و ظرف غذا را نمی شستی، نیمه های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می شدی و می دیدی موش ها با زبان خود کاسه ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می رفت و یکی شان انگشت پایت را گاز می گرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم می پرید روی صورتت. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 سنگر که تمیز می شد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجره های 40 در 30 سانتی متری، هیچ شیشه ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد. شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی ها زدیم. بیچاره ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می زدم، جلوی سنگر بچه ها رفتم؛ تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی – مسئول محور – در سنگر بچه ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت. ... 🌺
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 شنبه شب، یکم فروردین 1361، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می شد کرد؟ در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم - که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله! ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 خاطرات دفاع مقدس رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم. همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانه تکانی با آنهاست. از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم. ... 🌺 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم. پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می‌بردیم و در رودخانه آن سوی تپه می شستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا می‌داد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمی‌شد؛ فقط یک نفر آن را جارو می‌کرد و منتظر می‌ماندیم تا نم آن خشک شود. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 پر کردن سوراخ موش‌ها هم وظیفه‌ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه‌های تیز را در دهانه لانه شأن فرو کنیم؛ ولی آنها هم بی کار نمی‌نشستند؛ پاتک می‌زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی‌دادیم، کانال می‌زدند و راه باز می‌کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش‌های چوبی کوچک که جز واجبات هر سنگر بود، سکه می‌شد. یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی از بدن موش‌ها به دیواره شأن مانده بود! همه آنها بو می‌دادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقی‌ها نداشتند و دشمن محسوب می‌شدند. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 کاسه و بشقاب‌ها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی می‌کردی و ظرف غذا را نمی‌شستی، نیمه‌های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می‌شدی و می‌دیدی موش‌ها با زبان خود کاسه‌ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی‌ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می‌رفت و یکی شأن انگشت پایت را گاز می‌گرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم می‌پرید روی صورتت. سنگر که تمیز می‌شد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجره‌های ۴۰ در ۳۰ سانتی متری، هیچ شیشه‌ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می‌کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد. ... 🌼 💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی‌ها زدیم. بیچاره‌ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می‌زدم، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم؛ تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی مسؤرل محور در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه‌ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت. شنبه شب، یکم فروردین ۱۳۶۱، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه‌ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می‌شد کرد؟ ... 🌹💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه‌های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی‌کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم آتش گرفت و پای بنده هم بعله! بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود؛ یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی‌ها. با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه می‌خندیدند. از خنده بچه‌ها، خنده ام گرفت. حق داشتند. باید بر می‌خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم؛ سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. ... 🌼 💐🍀