eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.5هزار عکس
17.6هزار ویدیو
348 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر، ‌چشم انتظار پسر امیرحسین، ‌تک‌پسر ‌محبوب پدر و عزیزکرده ایستگاه بود. خوش‌ اخلاق بود و شوخ‌، آنقدر که هم می‌خندید و هم می‌خنداند. ٢٧ سال بیشتر نداشت و ٦ سال بود آتش‌نشان شده‌بود. صبح پلاسکو راهی دانشگاه شده بود تا امتحان بدهد، ‌خبر را که می‌شنود با موتور شخصی‌اش راهی پلاسکو می‌شود. لباسش را عوض می‌کند، ‌وسایل شخصی‌اش را در تویوتای ایستگاه می‌گذارد و به دل ساختمان پر از دود و آتش می‌زند. رییس ایستگاه می‌گوید: «من جزو نخستین مسوولانی بودم که به پلاسکو رسیدم، قبل از رسیدن، ‌دود را که از خیابان جمهوری دیدم، ‌بیسیم زدم که به خاطر دود زیاد، ‌چند بالابر اضافه اعزام کنید. ایستگاه‌های ۱، ۱۱۵ و ۴۶ ایستگاه‌هایی بودند که زنگ‌شان خورده‌شد. بچه‌های ما به محض اینکه رسیدند، کارهای لوله‌کشی را به عهده گرفتند و مسوول آبرسانی شدند.» به امیرحسین که می‌رسد‌، می‌گوید: «ما در طبقه نهم بودیم، امیرحسین و یکی از دوستان قدیمی‌ام را دیدم. به هردوی‌شان گفتم ساختمان را تخلیه کنید، ‌صفی‌زاده دوست و همکار قدیمی‌ام که باهم رییس شدیم، ‌گفت من باید به بچه‌هایم برسم، ‌تو برو. همان زمان امیرحسین شلنگ به دست گرفت و ادامه کار را پیش برد. وقتی به ورودی پاساژ رسیدم، ‌دیدم که راه‌پله‌ها سقوط کردند و از طبقه ٧ به پایین کسی نمی‌توانست خارج شود. من هم که دم خروجی بودم موج انفجار من را گرفت. ١٠ متر که از ساختمان دور شدم، ‌همه پلاسکو ریخت.» جبارزاده حالش خوب نیست، ‌بقیه بچه‌های ایستگاه هم حال‌شان خوب نیست. یک روز در میان که شیفت نباشند جایی ندارند بروند جز پلاسکو. خانواده‌های آتش‌نشانان هم این روزها مقصد بی‌هدف‌شان شده پلاسکو. پدر امیرحسین که یک سال است از آتش‌نشانی بازنشسته شده، ‌را می‌توان هر روز و شب جلوی ساختمان نامریی پلاسکو دید. هر روز می‌رود تا پسرش را ببیند که از میانه دود و آتش، ‌با پای خودش خارج می‌شود. بغض نمی‌کند، اشک نمی‌ریزد، ‌با صورتی محکم و چشمانی خیره به آوار، ‌می‌رود همان جلو می‌ایستد تا امیرحسین را زنده ببیند. جبارزاده یاد خاطراتش می‌افتد؛ ‌خنده‌ای تلخ می‌کند، ‌همه سعی‌اش را می‌کند که محکم باشد. می‌گوید: «امیرحسین خیلی دوست داشت به عنوان مدافع حرم برود، ‌ثبت‌نام هم کرده بود اما اسمش درنمی‌آمد. امسال اربعین هم باز قرعه‌کشی کردند تا یک‌سری از آتش‌نشانان راهی کربلا شوند. بازهم اسم امیرحسین درنیامد و اسم من درآمده بود. ناراحت شده بود اما وقتی به کربلا رفتم، ‌دیدم جلوتر از من آنجاست. وعده کرده بود با خودش که هر سال پیاده‌روی کربلا را از دست ندهد. با اینکه سن زیادی نداشت، ‌اما از حامیان کمیته امداد بود، چند روز پیش از کمیته زنگ زدند و به ما گفتند که او به آنها به‌طور ویژه کمک می‌کرد.» هیچ جای ایستگاه، نشانی از یک از دست رفته نمی‌دهد. حتی روی تابلوی اعلانات هم عکسی از امیرحسین نیست. اینجا همه منتظر بازگشت امیرحسین داداشی‌اند. اینجا همه دل‌شان برای شوخ‌طبعی‌هایش تنگ شده. اینجا نه خبری از اعلامیه است و نه خبری از حجله. همکاران امیرحسین حتی اجازه خالی کردن کمد امیرحسین را نداده‌اند و تنها موتورسیکلتش را تحویل خانواده‌اش دادند. آنها با دلی محکم می‌گویند امیرحسین برمی‌گردد، ‌باید برگردد. یکی از دوستان امیرحسین هر روز به رییس ایستگاه زنگ می‌زند و می‌گوید مطمئنم گوشه‌ای قایم شده تا همه‌مان را غافلگیر کند. می‌خواهد اذیت‌مان کند.
رفیق قدیمی‌ام جلوی چشمم رفت جبارزاده یکی از نزدیک‌ترین دوستانش را هم از دست داده. «صفی را سال‌هاست می‌شناسم، ‌او هم تازگی رییس ایستگاه ٤ شده بود، ‌از او فقط کلاه و کپسول باقی مانده. دقایقی قبل از خروجم از ساختمان دیدمش ‌که با من بیرون نیامد. بی‌سیم زد که من اینجا گیر کردم، فضا ندارم، حواس‌تان به من باشد. اینها همه در چند ثانیه اتفاق افتاد. من صفی را می‌دیدم که کنار پنجره ایستاده ‌بود و صدایش را از بیسیم می‌شنیدم که ساختمان ریخت. صفی سه دختر دارد که چشم انتظارش هستند.» به گفته رییس ایستگاه، ‌همه این ۱۵ نفری که زیر آوار ماندند، بهترین نیروهای آتش‌نشانی بودند. کل آتش‌نشان‌های مفقود ۱۵ تا ۱۶ نفر بودند که اگر با شهروندان زیرآوار مانده حساب کنیم نزدیک به ۲۵ نفر می‌شوند. همه‌چیز آنقدر سریع بود که فرصت پهن کردن تشک نجات هم پیش نیامد، خیلی از نیروها از نمای ساختمان خودشان را به پایین رساندند. یکی دیگر از نیروها که الان در بیمارستان بستری است، ‌در همان طبقه‌ای که بوده، ‌دچار شکستگی لگن شده‌ بود، ‌وقتی ساختمان در حال انفجار و ریختن بود، ‌خودش را به زور دم پنجره رسانده و پرت کرده پایین. شانس آورد که در سبد بالابر افتاده بود. صحنه‌ای که این آتش‌نشان دیده و خودش را نجات داده، ‌دستکمی از صحنه‌های فیلم‌های اکشن ندارد، ‌خودش را به زور می‌کشیده در حالی که هر قدمی که برمی‌داشت، ‌پشت پایش خراب می‌شد. جبارزاده علت انفجار را در کپسول‌های پیک‌نیکی و کپسول‌های یازده کیلویی مایع می‌داند که احتمالا از آنها برای گرم کردن غذا استفاده می‌کردند. «وقتی از ساختمان خارج شدم، ‌موج انفجار من را گرفت، ‌آنقدر که تا نیم ساعت گیج بودم، ‌نه بیسیم را جواب می‌دادم و نه تلفنم را. وقتی بچه‌ها را دیدم که با دیدن من گریه می‌کنند تازه فهمیدم چه شده. آنها دائم کد من را پیج می‌کردند که از زنده ‌بودنم مطمئن شوند، ‌اما من قادر به پاسخگویی نبودم. بعد از من فهمیدند همه هستند جز امیرحسین.» اینها لحظاتی چند پس از انفجار است که آدم‌هایی نزدیک پلاسکو تجربه کرده‌اند. بیشتر آتش‌نشان‌ها این شغل را انگار به ارث می‌برند. اکثرا یا پدران‌شان آتش‌نشان بوده یا برادران‌شان. جبارزاده می‌گوید: پدرم هم آتش‌نشان، و مدیر همین منطقه بود. من و خانواده‌ام از بچگی با این سیستم بزرگ شدیم و عادت کردیم. همسر من بهتر از من کدها را می‌شناسد. «سه‌ شب خانه نرفتم، شب چهارم هم که رفتم، دوباره برگشتم. همه صحبت‌هایم با امیرحسین که به او گفتم برو پایین، بس است، خسته شدی، جلوی چشمم می‌آید. حرفهایم با صفی در گوشم است، چهره‌اش لب پنجره و صدای کمک خواستنش را از بیسیم، ‌در خواب و بیداری می‌شنوم. صداهایی که می‌شنیدم و کاری نمی‌توانستم بکنم، ‌برای بهترین دوستم، ‌برای زبده‌ترین نیرویم. کابوس می‌بینم، حرف‌زدن‌های‌شان، خاطرات‌شان در ذهنم می‌آید. اینکه امیرحسین به من بگوید برای مدافعان حرم ثبت‌نام کردم، اسمم در نمی‌آید، بیاید در پلاسکو شهید شود.» آه می‌کشد و چشمانش را به هم فشار می‌دهد تا اشکش نریزد.
معجزه اتفاق می‌افتد علی جلیلی، ‌راننده تویوتا که با امیرحسین یک پست داشتند در دو شیفت، ‌منتظر معجزه است. می‌گوید: اگر یک ساعت زودتر این اتفاق افتاده بود، الان شاید من جای امیرحسین بودم. تازه شیفتم تمام شده بود و داشتم پست را تحویل می‌دادم که خبر آمد. امیرحسین از من خواست لباس‌هایش را توی ماشین بگذارم تا وقتی از امتحان برگردد، ‌سریع به محل آتش برود و لباس عوض کند. ما دو نفر چون رانندگی تویوتا را برعهده داشتیم، نمی‌توانستیم با کفش و لباس حریق پشت فرمان بنشینیم، ‌باید در محل لباس را عوض می‌کردیم. «من شیفت الف بودم و امیرحسین شیفت ب. هر روز صبح که شیفت عوض می‌کردیم، ‌گپی می‌زدیم، وسایل را تحویل می‌دادیم. خیلی بچه شوخی بود، سربه سر بچه‌ها زیاد می‌گذاشت. همه از او خاطرات خوبی دارند، مثل برادر کوچک ما بود. وقتی به پلاسکو رسیدم، ‌ماشین و وسایل شخصی امیرحسین را دیدم، ‌منتظر برگشتش بودیم، ‌که ساختمان ریخت. نمی‌توانستم تلفن خانواده‌اش را جواب بدهم. دایم بهشان می‌گفتم امیرحسین دستش بند است و دارد کار می‌کند. فقط به دایی‌اش گفتم دعا کنید، امیرحسین توی پلاسکوست. نمی‌فهمم چطور پدرش آنقدر محکم است، ‌هرروز جلوی پلاسکو می‌بینیمش. اصلا به رویش نمی‌آورد، نه اشکی، نه گریه و بیقراری‌ای. فقط ایستاده نگاه می‌کند.» اینها را جلیلی، ‌هم پست امیرحسین می‌گوید. جلیلی ١٠ سال است آتش‌نشانی می‌کند. دو سالی هم با امیرحسین کار کرده. می‌گوید: «رابطه امیرحسین با پدرش خیلی خوب است، تک پسر است و عزیزدردانه. بچه شیرینی است. او یکی از نیروهای خیلی متخصص سازمان است که دوره‌های مختلف حرفه‌ای دیده. از غواصی تا راپل و دوره‌های جهانی در سنگاپور. البته با هزینه شخصی خودش چون علاقه شخصی داشته. سازمان هم دوره برگزار می‌کرد او غواصی و شنا تدریس می‌کرد. یکشنبه مادرش با ایستگاه تماس گرفت که داماد و دایی‌اش می‌آیند وسایل و موتورش را ببرند. بچه‌های ایستگاه نگذاشتند. گفتند مگر برای امیرحسین اتفاقی افتاده که می‌خواهید وسایلش را ببرید. فقط موتورش را ببرید. هنوز وسایلش در کمدش است.» جلیلی در میانه سخنانش یاد خاطره‌ای افتاده. می‌گوید: چند وقت پیش از طرف اداره طرحی آمد که سوابق آموزشی‌مان را جمع کنیم و بفرستیم. هرکسی ٣ تا ٤ تا مدرکی که داشت را آورده‌بود و اسکن می‌کرد. امیرحسین یه کلاسور بزرگ مدرک آورده بود که همه را اسکن کند. رنگ به رنگ گواهی داشت. غواصی درجه یک، دو، سه، گواهی صنعتی یک، دو، سه. انواع و اقسام را داشت. کلی آنروز خندیدیم که ما چقدر گواهی داریم و او چقدر. «من ته دلم مطمئنم برمی‌گردد. اصلا باور ندارم که امیرحسین نباشد. من منتظر معجزه‌ام.» جلیلی اینها را می‌گوید‌ با بهتی که در چهره‌اش مانده. امیر خلیل‌پور، ‌آتش‌نشان ٢٨ ساله‌ای که همسن و سال امیرحسین است، از دیگر آتش‌نشانان ایستگاه است که امیرحسین مربی شنایش بوده. روز حادثه شیفت نبود و برای کمک به نیروهای پشتیبانی عازم شد. می‌گوید: «روز غیر شیفتم بود و با لباس شخصی راهی پلاسکو شدم. چون نمی‌توانستم وارد ساختمان شوم، به نیروهای پشتیبانی کمک می‌کردم. امیرحسین تازه وارد این ایستگاه شده بود اما به خاطر فعالیت‌های زیادش جاهای دیگر هم می‌دیدمش. به پرسنل آتش‌نشانی آموزش غواصی می‌داد.» خلیل‌پور می‌گوید: «‌امیرحسین جاه‌طلب بود، ‌همیشه دوست داشت به جاهای خوب و بالارتبه‌ برسد. این از نحوه کارکردنش معلوم بود. ان‌شاءالله باشد سال بعد با هم برویم پیاده‌روی کربلا.» آتش‌نشانان قدردان مردمند، ‌مردمی که در این یک هفته، ‌لحظه‌ای تنهای‌شان نگذاشته‌اند. آماده‌اند که برای همنوعان‌شان جان‌فشانی کنند. نگرانی اصلی‌شان خانواده‌شان است، ‌خانواده‌ای که بیشترین حجم درد و استرس را تحمل می‌کند. خانواده‌ای که هربار صدای آژیر آتش‌نشان‌ها را بشنود، ‌باید بند دلش پاره شود. به قول علی جلیلی، درست است که ما در حق جسم‌مان ظلم می‌کنیم اما بیشترین خیانت را به خانواده‌های‌مان می‌کنیم. من هرجا بروم سرم را بالا می‌گیرم، سینه‌ام را جلو می‌گیرم و با افتخار می‌گویم آتش‌نشانم، اما پدر و مادر امیرحسین را که می‌بینم، کباب می‌شوم. برای آنها که رفتند که فقط غبطه می‌خوریم، چه مرگی بهتر از شهادت و چه شهادتی بهتر از این نوع که تا ابد جاودانه شدند. ناراحتی ما برای دختر چهار ساله فریدون علی‌تبار است، برای مادر و پدر امیرحسین است که تا ابد داغدار عزیزشان می‌مانند.
از شهادت امیرحسین تا امروز، نتوانسته‌ام به اتاق پسرم پا بگذارم نقل گفتگوی پدر و مادر شهید داداشی را از بازگویی حرف‌های مادر شروع می‌کنم. مادری که تا نام پسرش به میان آمد اشک و لبخندش به هم آمیخته شد و واژه به واژه حرف‌هایش به دلتنگی برای پسر عزیز دردانه و یکی یکدانه‌اش ختم می‌شد و گفت که اگر بغض و گریه امان بدهد از خاطرات امیرحسین برایم می‌گوید. با بغضی غریب گفت که همه جای خانه او را به یاد امیرحسین می‌اندازد و از روزی که پسرش پایش را از خانه بیرون گذاشته، نتوانسته است که به اتاق او پا بگذارد. صورتش را از اشک‌های بی‌وقفه‌ای که می‌بارید سبک کرد و به پرنده کاسکویی که قفسش کنار تلویزیون قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد: امیر حسین این پرنده را وقتی که ۶ ماهش بود، خرید و به خانه آورد. خودش به او نماز خواندن و حرف زدن یاد داده بود و اسمش را فندق گذاشته بود. مادر امیرحسین حرف‌های خود را اینطور ادامه داد: روزی که با پدر امیرحسین ازدواج کردم، جنگ تحمیلی به پا بود و همسرم هم یکی از رزمندگان بود و ولوله شهادت در همه خانواده‌ها به پا بود. همه به نحوی با داغ از دست دادن عزیزان خود آشنا بودند، اما در هر صورت این دلهره بر جان من جاری بود. جنگ تمام شد و همسرم بعد از بازگشت، وارد آتش نشانی شد و به عنوان آتش نشان مشغول به کار شد. شغل همسرم دلهره مرا دو چندان کرد و روزی نبود که برای ما با استرس سپری نشود و ورود امیرحسین هم به آتش‌نشانی بر آتش این اضطراب افزود. وقتی همسرم و امیرحسین از رفتن برای دفاع از حرم حرف می‌زدند، به یکی از اتاق‌های خانه می‌رفتم و یواشکی اشک می‌ریختم. حالا خدا را شکر می‌کنم که سایه همسرم بالای سرم است و می‌گویم خدا به حال من رحم کرده است که حضورش تسلی بخش من در مواجهه با جای خالی فرزند شهیدمان امیرحسین شده است. صدای بغض آلودش را صاف کرد و گفت: یک روز امیرحسین سراسیمه به خانه آمد و شناسنامه اش را برداشت و گفت که می‌خواهد برای دفاع از حرم برود که پدرش او را قانع کرد که پس از دیدن آموزش‌های لازم با هم راهی شوند و انگار خداوند شهادت را برای امیرحسین در میان شعله‌های آتش رقم زده بود. پسرم امیرحسین و همکاران آتش‌نشانش در پلاسکو، خیلی غریبانه جان سپردند و شهید شدند و روز‌های آخری که امدادگران به دنبال جنازه فرزندان ما آوار برداری می‌کردند، دیگر امیدمان داشت، برای پیدا شدن پیکر فرزندانمان هم ناامید می‌شد و با دیگر پدر‌ها و مادرها، دست به دامان خدا و امام زمان «عج‌الله» شدیم و با خواندن زیارت عاشورا، خواستیم که نشانی از پیکر آن‌ها به دست بیاید. سخت است که مادر باشی و پیکر پسر جوانت، زیر انبوهی از آوار و آهن داغ مدفون مانده باشد. پیکر امیرحسین و دیگر آتش‌نشانان بالاخره پیدا شد و اگر چه فرزندم دیگر جانی در بدن نداشت، اما این پایان بی‌خبری بهتر از نبودن هیچ نشانه‌ای بود. خدا به دل خانواده‌های جان‌باختگان سانچی که هیچ نشانه‌ای از فرزند خود ندارند، رحم کند. راضی ام به رضای خدا و از او برای همه مادران شهدا طلب صبر می‌کنم؛ و به راستی «صبر» میراث گرانقدر حضرت ِ. ام‌البنین، برای مادران صبور شهداء است و قلب وجان پدران شهداء را نیز دستان شفابخش، حضرت ِ. صاحب الآم آرام می‌کند.
امتحانی که فرصت آخرین دیدار را از پدر و مادر شهید آتش‌نشان گرفت آخرین باری که امیرحسین را دیدم، یک شب قبل از حادثه پلاسکو بود، آن شب جایی مهمان بودیم و، چون امیرحسین امتحان داشت، در خانه ماند تا درسش را مرور کند و با ما به مهمانی نیامد. روزی که ساختمان پلاسکو آتش گرفت، امیرحسین امتحان داشت و از صبح زود به دانشگاه رفته بود. پس از حضور در دانشگاه، هنوز امتحانش به پایان نرسیده بود که از وقوع آتش سوزی در ساختمان پلاسکو مطلع شده بود و امتحان را نیمه تمام رها کرده و به آنجا رفته بود. آنطور که دوستانش می‌گویند امیرحسین وقتی جلسه امتحان را ترک کرده است، بدون اینکه به ایستگاه مربوط به محل کارش برود، خودش را به پلاسکو رسانده و از دیگر همکارانش لباس گرفته و پس از پوشیدن لباس‌ها وارد ساختمان شده بود. علی رغم خستگی امیرحسین پس از چند ساعت حضور در ساختمان و پیشنهاد برخی از دوستانش که امیرحسین جای خود را به دیگر همکاران خود بدهد، پسرم تا آخرین لحظه مشغول امدادرسانی به محبوس شدگان در آتش بود.
می‌خواستیم با هم مدافع حرم شویم امیرحسین اولین فرزند خانواده و تنها پسر من بود و سرشتش با جهاد و شهادت عجین شده بود و امروز نه تنها از شهادت او ناراحت نیستم بلکه خوشحالم که پسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است. من بازنشسته آتش نشانی هستم و چند ماه قبل از اینکه حادثه پلاسکو اتفاق بیفتد، مشغول به دریافت آموزش‌هایی بودم که پس از آن به عنوان مدافع حرم اعزام شوم. امیرحسین بعد از اینکه از حضور من در کلاس‌های آموزشی مطلع شد به من گفت که من هم با شما برای دفاع از حرم می‌آیم. ما این آمادگی را داشتیم که با هم به دل دشمن بزنیم و برای دفاع از حرم با آن‌ها بجنگیم. راهی که امیرحسین در پیش گرفت راهی بود که خودم سال‌ها پیش در زمان دفاع مقدس انتخاب کرده بودم و با شروع اعزام مدافعان حرم، دلم دوباره حال و هوای روز‌های جنگ را کرده بود. امیرحسین خیلی دوست داشت که به پابوسی امام حسین (ع) و زیارت کربلا برود و در حالی که آتش نشانی بچه‌های آتش نشان را به کربلا اعزام می‌کرد، اما پسر مرا به این سفر نفرستادند. امیرحسین وقتی دید که تعداد نیرو‌های اعزامی آتش نشانی به کربلا تکمیل شده است، با ماشین شخصی و به همراه شوهر خواهرش راهی کربلا شد. به دلیل طولانی بودن راه، و سرمای هوا در بین راه خیلی اذیت شده بود، اما پس از بازگشت می‌گفت که به سختی اش می‌ارزید. به نظرم امیرحسین برات شهادت را در سفر سختی که در کربلا پشت سر گذاشت، گرفت و با سادگی و زلالی که از پسرم سراغ دارم لیاقتش را داشت.
پدر شهید، دلخوش به دیدار جاودانه در قیامت پدر شهید امیرحسین داداشی، رزمنده دوران دفاع مقدس بوده است و ماجرای زندگی ۲۷ ساله فرزندش و نگاهش به شهادت یک دانه پسرش را طوری روایت کرد که یاد پدران شهدای جنگ تحمیلی را برایم تداعی کرد. ‌ می‌دانم که به امید خدا ما روزی به امیرحسین می‌رسیم و همدیگر را دوباره می‌بینیم و آن روز، روز دیدار جاودانه است. اگر قسمت نشد که با هم، به سوریه برویم و در دفاع از حرم شهید شویم، اما خدا را شکر می‌کنم که پسرم به آرزویش رسید.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال روهدیه میکنیم میکنیم به روح شهید والامقام # شهید_امیر_حسین_داداشی 🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊 شادی روح شهدا صلوات.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
پدر شهید، دلخوش به دیدار جاودانه در قیامت پدر شهید امیرحسین داداشی، رزمنده دوران دفاع مقدس بوده است
آخرین دلگویه مون :) 🥀 ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨ بمونید برامون 🙏 مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست دعوت شده شهدا هستید😍❤️ آخرین قلم 🍃 التماس دعا🕊 پست آخر شبتون شهدایی •|سـرش‌را‌بریدنـد‌وزیر‌لب‌گفت •|فداۍ‌سرت‌سـرکھ‌قـابل‌نـدارد 🌻___________ ↳🥀🕊』 💌••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از s.a.h.SHARIATI
❌دوست داری کانالت یا محصولاتت رو صلواتی به دیگران معرفی کنی؟☺️😍 ❌کانال داری اما نمیدونی چطور باید اعضا تو افزایش بدی؟😭 ❌میخوای تبلیغ و تبادل کنی اما نمیدونی با کی؟😢😫 ❌چون آمارت پایینه کسی باهات تبادل نمیکنه؟ 😓 غصه نخور بدو بیا اینجا🏃‍♂👇 عضو کانال زیر شو تا با هم تبادل کنیم 👇 @tabadol_salavati @tabadol_salavati منتظرتم 🙋🏻‍♂👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ ❣ ❣ چه زیباسٺ آغاز یک صبح شیرین به نام سلام علی آل یاسین سلامی که بوی خوش یار دارد دلٺ را پر از عشق دلدار دارد چه زیباسٺ آغاز هرروز خود را سلام علی آل یاسین بگوییم اللهـم عجـل لولیـک الفـرج
[🕊] •{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}• شهید محمدرضادهقان‌امیری خیلی به مطالعه زندگینامه شهدا علاقمند بود؛ وصیت نامه شهدا را می‌خواند و سعی می‌کرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد. ⸢تاریخ: جمعه ۹/۱۸ 🗓⸥ ⸢ذکر روز‌ :«صلوات+و عجل فرجهم»📿⸥ 🌼 •
گويا ياران قائم (عج) را مى بينم كه بر شرق و غرب عالم مسلّط شده اند و هيچ چيزى نيست مگر آنكه از آنها فرمان می برد. 📚 كمال الدّين صفحه ۶۷۳
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 💐 امروز جامعه اسلام چه در داخل و چه در خارج آفاتی دارد ، آفاتی که شروع کرده اند انقلاب را از ریشه می زنند و نتیجه آن شاید سالهای دیگر به ثمر برسد ، اما آفات داخلی خطرناکتر از آفات خارجی هستند . حرکت آنها از درون انقلاب و از فرهنگ آن شروع شده که امیدوارم این آرزو را به گور ببرند . 🌹 🌴 🌹 🌹 🕊 🌹🌴
🌴🌺🌼🌸🌼🌺🌴 اگر چه روز من و می گذرد دلم است كه با یار می گذرد چقدر خاطره انگیز و شاد و است قطار عمر كه در می گذرد 💐 💐🌼 💐 🌼🌺
🌴🕊🌺🌼🌺🕊🌴 تو می‌آیی شهیدان نیز با تو می‌آیند و آوینی روایت می‌ڪند فتح نهایی را . . . 🌴 🌺🌴