معجزه اتفاق میافتد
علی جلیلی، راننده تویوتا که با امیرحسین یک پست داشتند در دو شیفت، منتظر معجزه است. میگوید: اگر یک ساعت زودتر این اتفاق افتاده بود، الان شاید من جای امیرحسین بودم. تازه شیفتم تمام شده بود و داشتم پست را تحویل میدادم که خبر آمد. امیرحسین از من خواست لباسهایش را توی ماشین بگذارم تا وقتی از امتحان برگردد، سریع به محل آتش برود و لباس عوض کند. ما دو نفر چون رانندگی تویوتا را برعهده داشتیم، نمیتوانستیم با کفش و لباس حریق پشت فرمان بنشینیم، باید در محل لباس را عوض میکردیم.
«من شیفت الف بودم و امیرحسین شیفت ب. هر روز صبح که شیفت عوض میکردیم، گپی میزدیم، وسایل را تحویل میدادیم. خیلی بچه شوخی بود، سربه سر بچهها زیاد میگذاشت. همه از او خاطرات خوبی دارند، مثل برادر کوچک ما بود. وقتی به پلاسکو رسیدم، ماشین و وسایل شخصی امیرحسین را دیدم، منتظر برگشتش بودیم، که ساختمان ریخت. نمیتوانستم تلفن خانوادهاش را جواب بدهم. دایم بهشان میگفتم امیرحسین دستش بند است و دارد کار میکند. فقط به داییاش گفتم دعا کنید، امیرحسین توی پلاسکوست. نمیفهمم چطور پدرش آنقدر محکم است، هرروز جلوی پلاسکو میبینیمش. اصلا به رویش نمیآورد، نه اشکی، نه گریه و بیقراریای. فقط ایستاده نگاه میکند.» اینها را جلیلی، هم پست امیرحسین میگوید.
جلیلی ١٠ سال است آتشنشانی میکند. دو سالی هم با امیرحسین کار کرده. میگوید: «رابطه امیرحسین با پدرش خیلی خوب است، تک پسر است و عزیزدردانه. بچه شیرینی است. او یکی از نیروهای خیلی متخصص سازمان است که دورههای مختلف حرفهای دیده. از غواصی تا راپل و دورههای جهانی در سنگاپور. البته با هزینه شخصی خودش چون علاقه شخصی داشته. سازمان هم دوره برگزار میکرد او غواصی و شنا تدریس میکرد. یکشنبه مادرش با ایستگاه تماس گرفت که داماد و داییاش میآیند وسایل و موتورش را ببرند. بچههای ایستگاه نگذاشتند. گفتند مگر برای امیرحسین اتفاقی افتاده که میخواهید وسایلش را ببرید. فقط موتورش را ببرید. هنوز وسایلش در کمدش است.»
جلیلی در میانه سخنانش یاد خاطرهای افتاده. میگوید: چند وقت پیش از طرف اداره طرحی آمد که سوابق آموزشیمان را جمع کنیم و بفرستیم. هرکسی ٣ تا ٤ تا مدرکی که داشت را آوردهبود و اسکن میکرد. امیرحسین یه کلاسور بزرگ مدرک آورده بود که همه را اسکن کند. رنگ به رنگ گواهی داشت. غواصی درجه یک، دو، سه، گواهی صنعتی یک، دو، سه. انواع و اقسام را داشت. کلی آنروز خندیدیم که ما چقدر گواهی داریم و او چقدر.
«من ته دلم مطمئنم برمیگردد. اصلا باور ندارم که امیرحسین نباشد. من منتظر معجزهام.» جلیلی اینها را میگوید با بهتی که در چهرهاش مانده.
امیر خلیلپور، آتشنشان ٢٨ سالهای که همسن و سال امیرحسین است، از دیگر آتشنشانان ایستگاه است که امیرحسین مربی شنایش بوده. روز حادثه شیفت نبود و برای کمک به نیروهای پشتیبانی عازم شد. میگوید: «روز غیر شیفتم بود و با لباس شخصی راهی پلاسکو شدم. چون نمیتوانستم وارد ساختمان شوم، به نیروهای پشتیبانی کمک میکردم. امیرحسین تازه وارد این ایستگاه شده بود اما به خاطر فعالیتهای زیادش جاهای دیگر هم میدیدمش. به پرسنل آتشنشانی آموزش غواصی میداد.»
خلیلپور میگوید: «امیرحسین جاهطلب بود، همیشه دوست داشت به جاهای خوب و بالارتبه برسد. این از نحوه کارکردنش معلوم بود. انشاءالله باشد سال بعد با هم برویم پیادهروی کربلا.»
آتشنشانان قدردان مردمند، مردمی که در این یک هفته، لحظهای تنهایشان نگذاشتهاند. آمادهاند که برای همنوعانشان جانفشانی کنند. نگرانی اصلیشان خانوادهشان است، خانوادهای که بیشترین حجم درد و استرس را تحمل میکند. خانوادهای که هربار صدای آژیر آتشنشانها را بشنود، باید بند دلش پاره شود.
به قول علی جلیلی، درست است که ما در حق جسممان ظلم میکنیم اما بیشترین خیانت را به خانوادههایمان میکنیم. من هرجا بروم سرم را بالا میگیرم، سینهام را جلو میگیرم و با افتخار میگویم آتشنشانم، اما پدر و مادر امیرحسین را که میبینم، کباب میشوم. برای آنها که رفتند که فقط غبطه میخوریم، چه مرگی بهتر از شهادت و چه شهادتی بهتر از این نوع که تا ابد جاودانه شدند. ناراحتی ما برای دختر چهار ساله فریدون علیتبار است، برای مادر و پدر امیرحسین است که تا ابد داغدار عزیزشان میمانند.
از شهادت امیرحسین تا امروز، نتوانستهام به اتاق پسرم پا بگذارم نقل گفتگوی پدر و مادر شهید داداشی را از بازگویی حرفهای مادر شروع میکنم. مادری که تا نام پسرش به میان آمد اشک و لبخندش به هم آمیخته شد و واژه به واژه حرفهایش به دلتنگی برای پسر عزیز دردانه و یکی یکدانهاش ختم میشد و گفت که اگر بغض و گریه امان بدهد از خاطرات امیرحسین برایم میگوید. با بغضی غریب گفت که همه جای خانه او را به یاد امیرحسین میاندازد و از روزی که پسرش پایش را از خانه بیرون گذاشته، نتوانسته است که به اتاق او پا بگذارد. صورتش را از اشکهای بیوقفهای که میبارید سبک کرد و به پرنده کاسکویی که قفسش کنار تلویزیون قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد: امیر حسین این پرنده را وقتی که ۶ ماهش بود، خرید و به خانه آورد. خودش به او نماز خواندن و حرف زدن یاد داده بود و اسمش را فندق گذاشته بود. مادر امیرحسین حرفهای خود را اینطور ادامه داد: روزی که با پدر امیرحسین ازدواج کردم، جنگ تحمیلی به پا بود و همسرم هم یکی از رزمندگان بود و ولوله شهادت در همه خانوادهها به پا بود. همه به نحوی با داغ از دست دادن عزیزان خود آشنا بودند، اما در هر صورت این دلهره بر جان من جاری بود. جنگ تمام شد و همسرم بعد از بازگشت، وارد آتش نشانی شد و به عنوان آتش نشان مشغول به کار شد. شغل همسرم دلهره مرا دو چندان کرد و روزی نبود که برای ما با استرس سپری نشود و ورود امیرحسین هم به آتشنشانی بر آتش این اضطراب افزود. وقتی همسرم و امیرحسین از رفتن برای دفاع از حرم حرف میزدند، به یکی از اتاقهای خانه میرفتم و یواشکی اشک میریختم. حالا خدا را شکر میکنم که سایه همسرم بالای سرم است و میگویم خدا به حال من رحم کرده است که حضورش تسلی بخش من در مواجهه با جای خالی فرزند شهیدمان امیرحسین شده است. صدای بغض آلودش را صاف کرد و گفت: یک روز امیرحسین سراسیمه به خانه آمد و شناسنامه اش را برداشت و گفت که میخواهد برای دفاع از حرم برود که پدرش او را قانع کرد که پس از دیدن آموزشهای لازم با هم راهی شوند و انگار خداوند شهادت را برای امیرحسین در میان شعلههای آتش رقم زده بود. پسرم امیرحسین و همکاران آتشنشانش در پلاسکو، خیلی غریبانه جان سپردند و شهید شدند و روزهای آخری که امدادگران به دنبال جنازه فرزندان ما آوار برداری میکردند، دیگر امیدمان داشت، برای پیدا شدن پیکر فرزندانمان هم ناامید میشد و با دیگر پدرها و مادرها، دست به دامان خدا و امام زمان «عجالله» شدیم و با خواندن زیارت عاشورا، خواستیم که نشانی از پیکر آنها به دست بیاید. سخت است که مادر باشی و پیکر پسر جوانت، زیر انبوهی از آوار و آهن داغ مدفون مانده باشد. پیکر امیرحسین و دیگر آتشنشانان بالاخره پیدا شد و اگر چه فرزندم دیگر جانی در بدن نداشت، اما این پایان بیخبری بهتر از نبودن هیچ نشانهای بود. خدا به دل خانوادههای جانباختگان سانچی که هیچ نشانهای از فرزند خود ندارند، رحم کند. راضی ام به رضای خدا و از او برای همه مادران شهدا طلب صبر میکنم؛ و به راستی «صبر» میراث گرانقدر حضرت ِ. امالبنین، برای مادران صبور شهداء است و قلب وجان پدران شهداء را نیز دستان شفابخش، حضرت ِ. صاحب الآم آرام میکند.
امتحانی که فرصت آخرین دیدار را از پدر و مادر شهید آتشنشان گرفت آخرین باری که امیرحسین را دیدم، یک شب قبل از حادثه پلاسکو بود، آن شب جایی مهمان بودیم و، چون امیرحسین امتحان داشت، در خانه ماند تا درسش را مرور کند و با ما به مهمانی نیامد. روزی که ساختمان پلاسکو آتش گرفت، امیرحسین امتحان داشت و از صبح زود به دانشگاه رفته بود. پس از حضور در دانشگاه، هنوز امتحانش به پایان نرسیده بود که از وقوع آتش سوزی در ساختمان پلاسکو مطلع شده بود و امتحان را نیمه تمام رها کرده و به آنجا رفته بود. آنطور که دوستانش میگویند امیرحسین وقتی جلسه امتحان را ترک کرده است، بدون اینکه به ایستگاه مربوط به محل کارش برود، خودش را به پلاسکو رسانده و از دیگر همکارانش لباس گرفته و پس از پوشیدن لباسها وارد ساختمان شده بود. علی رغم خستگی امیرحسین پس از چند ساعت حضور در ساختمان و پیشنهاد برخی از دوستانش که امیرحسین جای خود را به دیگر همکاران خود بدهد، پسرم تا آخرین لحظه مشغول امدادرسانی به محبوس شدگان در آتش بود.
میخواستیم با هم مدافع حرم شویم امیرحسین اولین فرزند خانواده و تنها پسر من بود و سرشتش با جهاد و شهادت عجین شده بود و امروز نه تنها از شهادت او ناراحت نیستم بلکه خوشحالم که پسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است. من بازنشسته آتش نشانی هستم و چند ماه قبل از اینکه حادثه پلاسکو اتفاق بیفتد، مشغول به دریافت آموزشهایی بودم که پس از آن به عنوان مدافع حرم اعزام شوم. امیرحسین بعد از اینکه از حضور من در کلاسهای آموزشی مطلع شد به من گفت که من هم با شما برای دفاع از حرم میآیم. ما این آمادگی را داشتیم که با هم به دل دشمن بزنیم و برای دفاع از حرم با آنها بجنگیم. راهی که امیرحسین در پیش گرفت راهی بود که خودم سالها پیش در زمان دفاع مقدس انتخاب کرده بودم و با شروع اعزام مدافعان حرم، دلم دوباره حال و هوای روزهای جنگ را کرده بود. امیرحسین خیلی دوست داشت که به پابوسی امام حسین (ع) و زیارت کربلا برود و در حالی که آتش نشانی بچههای آتش نشان را به کربلا اعزام میکرد، اما پسر مرا به این سفر نفرستادند. امیرحسین وقتی دید که تعداد نیروهای اعزامی آتش نشانی به کربلا تکمیل شده است، با ماشین شخصی و به همراه شوهر خواهرش راهی کربلا شد. به دلیل طولانی بودن راه، و سرمای هوا در بین راه خیلی اذیت شده بود، اما پس از بازگشت میگفت که به سختی اش میارزید. به نظرم امیرحسین برات شهادت را در سفر سختی که در کربلا پشت سر گذاشت، گرفت و با سادگی و زلالی که از پسرم سراغ دارم لیاقتش را داشت.
پدر شهید، دلخوش به دیدار جاودانه در قیامت پدر شهید امیرحسین داداشی، رزمنده دوران دفاع مقدس بوده است و ماجرای زندگی ۲۷ ساله فرزندش و نگاهش به شهادت یک دانه پسرش را طوری روایت کرد که یاد پدران شهدای جنگ تحمیلی را برایم تداعی کرد. میدانم که به امید خدا ما روزی به امیرحسین میرسیم و همدیگر را دوباره میبینیم و آن روز، روز دیدار جاودانه است. اگر قسمت نشد که با هم، به سوریه برویم و در دفاع از حرم شهید شویم، اما خدا را شکر میکنم که پسرم به آرزویش رسید.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال روهدیه میکنیم میکنیم به روح شهید والامقام
# شهید_امیر_حسین_داداشی
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
شادی روح شهدا صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
پدر شهید، دلخوش به دیدار جاودانه در قیامت پدر شهید امیرحسین داداشی، رزمنده دوران دفاع مقدس بوده است
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
هدایت شده از s.a.h.SHARIATI
❌دوست داری کانالت یا محصولاتت رو صلواتی به دیگران معرفی کنی؟☺️😍
❌کانال داری اما نمیدونی چطور باید اعضا تو افزایش بدی؟😭
❌میخوای تبلیغ و تبادل کنی اما نمیدونی با کی؟😢😫
❌چون آمارت پایینه کسی باهات تبادل نمیکنه؟ 😓
غصه نخور بدو بیا اینجا🏃♂👇
عضو کانال زیر شو تا با هم تبادل کنیم 👇
@tabadol_salavati
@tabadol_salavati
منتظرتم 🙋🏻♂👆👆👆👆
∞♥∞
❣ #سلام_امام_زمانم❣
چه زیباسٺ آغاز یک صبح شیرین
به نام سلام علی آل یاسین
سلامی که بوی خوش یار دارد
دلٺ را پر از عشق دلدار دارد
چه زیباسٺ آغاز هرروز خود را
سلام علی آل یاسین بگوییم
اللهـم عجـل لولیـک الفـرج
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
[#ظهرتون_شهدایی🕊]
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}•
شهید محمدرضادهقانامیری
خیلی به مطالعه زندگینامه شهدا علاقمند
بود؛ وصیت نامه شهدا را میخواند و سعی
میکرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد.
⸢تاریخ: جمعه ۹/۱۸ 🗓⸥
⸢ذکر روز :«صلوات+و عجل فرجهم»📿⸥
🌼 •
#حدیث_روز
#امام_محمد_باقر_ع
گويا ياران قائم (عج) را مى بينم كه بر شرق و غرب عالم مسلّط شده اند و هيچ چيزى نيست مگر آنكه از آنها فرمان می برد.
📚 كمال الدّين صفحه ۶۷۳
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#پیامکی_از_بهشت 💐
امروز جامعه اسلام چه در داخل و چه در خارج آفاتی دارد ، آفاتی که شروع کرده اند انقلاب را از ریشه می زنند و نتیجه آن شاید سالهای دیگر به ثمر برسد ، اما آفات داخلی خطرناکتر از آفات خارجی هستند . حرکت آنها از درون انقلاب و از فرهنگ آن شروع شده که امیدوارم این آرزو را به گور ببرند .
🌹 #شهید_والامقام
🌴 #سیدحسن_روشنایی
#سلام_به_دوستان_شهداء🌹
#روزتان_شهدایی🌹
🕊 🌹🌴
🌴🌺🌼🌸🌼🌺🌴
#سلام_امام_زمانم
اگر چه روز من و #روزگار می گذرد
دلم #خوش است كه با #یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و #رویایی است
قطار عمر كه در #انتظار می گذرد
💐 #اللﮩـم_عجـل
💐🌼 #لولیـڪ_الفـرج
💐 🌼🌺
🌴🕊🌺🌼🌺🕊🌴
#مهدی_جان
تو میآیی
شهیدان نیز با تو میآیند
و آوینی روایت میڪند
فتح نهایی را . . .
#سلامتی_و_تعجیل_در_فرجش
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴 🌺🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#شهيده_والامقام
#پریوش_میرابی
فرزند : حیدر
#طلوع :
🗓 1338/09/26 🗓
محل تولد : ایلام
شغل : کارمند
#غروب :
🗓 1360/09/18 🗓
محل #شهادت : ایلام
عملیات : بمباران هوائی
مزار #شهید:
#گلزار_شهدای_صالح_آباد
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🌹🕊
🌹🌴🥀🏴🥀🌴🌹
#شهدا
#حضرت_زهرا_س
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
روضه که تمام شد ، غیبش زد .
خیلی گشتیم تا متوجه شدیم رفته سراغ شستن سرویس های بهداشتی . نگذاشت کسی کمکش کند .
می گفت :
افتخارم این است که خادم روضه ی
#حضرت_زهرا_س باشم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 #ایام_تسلیت🏴
🌹 🏴🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#در_محضر_شهدا
#سردار_شهید
#دکتر_مصطفی_چمران
کسانیکه فکر می کنند، باید گوشهای بخوابند تا #امام_زمان_عج ظهـور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند.
مردم ما باید، بیشتر بکوشند، بیشتـر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نمایند ، تا باعث تسریع در ظهور حضرت شوند...
اگر جوانان ما در اعتقـادشان به خود بقبولانند #امام_زمان_عج در میان آنها زندگی میکند و شاهد اعمالشان است، رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا میکند
و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 🌴🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #شهيده_والامقام #پریوش_میرابی فرزند : حیدر #طلوع : 🗓 1338/09/2
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#یاد_لاله_ها
گذری بر زندگی
#شهیده_والامقام
#پریوش_میرابی
#شهيده در 26 آذر سال 39 در زادگاهش (ايلام) و در خانواده اي نسبتاً فقير چشم به ديار هستي گشود .
با گذشت زمان او پا به مدرسه گذاشت كانوني كه او را با همه چيز آشنا كرد ، در آنجا دنيايي ديگر بود ، دنيايي از تبعيض ها دنيايي از ستم ها ، از فاصله ها از فقر ها و از سرمايه داران خوك صفت،او در آنجا فهميد كه هر كس كمتر داشته باشد تحقير شود هر آنكه جامعه زرين تر در بر داشت مورد احترام قرار مي گيرد و گول خوردگان تا به كمر خم شده در برابرش تعظيم مي كنند .
و با دلي سرشار از ايمان و سينه اي پر از خشم دوره راهنمايي را پشت سر گذاشت و به دبيرستان وارد شد و ستم رژیم شاهنشاهي در اينجا به وضوح بيشتر و بيشتر مشاهده كرد.
در سال 1358 ديپلمش را گرفت و در آغاز آبان ماه 1358 به سمت ماشين نويس در اداره دارايي به كار مشغول شد و چون آرام نداشت و مي خواست در بين مردم باشد معلمي را پشت ميز نشيني ترجيح داد و در مدرسه آذر پيرا به تدريس مواد تجديدي دانش آموزان همت گماشت .
در اين موقع بود كه خبر جنگ تحميلي را شنيد اما چه مي توانست بكند هر روز نزد خدا دست به دعا به بر می داشت كه #شهادت نصيبش شود .
تا اينكه بار ديگربه بانك كشاورزي مراجعه و خواستار شغل ماشين نويسي شد و مدت دو هفته به شغلش مشغول بود و روساي اداره بخاطراخلاق و رفتارش و همچنين رضايت كامل آنها وي را به عنوان ماشين نويس رسمي به کار گرفتند .
وي خواهران و برادرانش را به مبارزه عليه دولت جور ستمگران مي خواند و مطالعه ي كتابهاي استاد شهيد مطهري را به آنها توصيه مي كرد.
از درآمدي كه داشت مقدار ناچيزي را به عنوان رفع احتياجات شخصي بر مي داشت و بقيه اش را به خانواده اش مي داد .
وقتي كه خبر #شهادت ياري را مي شنيد در دل به او مي گفت التماس دعا و شبانه روز با گريه و زاري در برابر معبودش خواستار مي شد كه هر چه زودتر به نزد خدايش بشتابد تا اينكه در 18 آذر سال 60 در بمباران مناطق مسکونی بعثيها متجاوز در محل كارش شربت شیرین #شهادت را نوشید و به آرزویش رسید .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🌴