eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌺🕊🌺🕊🌹 وصیت من به دخترانی که عکس‌هایشان را در شبکه‌های اجتماعی می‌گذارند این است که : این کار شما باعث می شود خون گریه کند... بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم . مانند خانم باشید . از زمان کودکی ارتباط ویژه‌ای با امام زمانش داشت . او به خوبی می‌دانست که هر کدام از ما برای آماده سازی ظهور حضرتش باید کاری انجام دهیم . او متناسب با هر مرحله از عمرش آنچه که بر عهده‌اش بود را انجام داد . می‌گفت: « اگر الآن ما از یاران نباشیم تا او را یاری دهیم ، هرگز او را یاری نخواهیم کرد حتی اگر او را با چشمانمان ببینیم .» و سرانجام در روز مبارک جمعه ، روز متعلق به ، سر را بر خاکی نهاد که آن را با خود گلگون ساخت . 🌹 🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 فرمانده سپاه پاوه با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم . مقصد شهرستان پاوه بود . شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند . برادر احمد روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زوار در رفته مینی بوس می نشستند . همه خندان و سبکبال ، انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند ، توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر احمد می گذاشتند . صدای برادر احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد : همه هستن ؟ کسی جا نمونه ، برادرها چیزی را فراموش نکنند ! غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولی با لا برد و با جدیت گفت : برادر احمد ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده ،اشکالی نداره ؟ خنده از همه بچه ها بلند شد و حاج احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان ،حرکت رزم آوران اعزامی از سپا ه خیابان خردمند تهران به سمت شهرستان پاوه آغاز شد . راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود ،که دوباره صدای غلامرضا بلند شد : برادرا توجه کنند ، برای شادی ارواح شهدا و رفتگان این جمع ، و برای سلامتی خودمان و برادر احمد ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : الهم سرد هوا ، گرم زمین ، لبو لبو داغ ، آش رو چراغ ، شلغم تو باغ . در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز مطلق همه با هم و محکم جواب می دادیم : هی . برادر احمد ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی می شد از چشمانش خواند :باز این غلامرضا شروع کرد .لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد . شادی روح و 🥀 🕊🌹
🥀🌴🌹🍀🌹🌴🥀 دلمان تنگ زمین تنگ زمان پر حسرت ... تو دلت شاد چه آرام در آغوش خدا ... شادی روح و 🌴 🌴🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 یه عکس هم از ما بگیر! 🔹 برای گرفتن عکس از عملیات کربلای۱ که منجر به آزادسازی مهران شد، عازم ارتفاعات قلاویزان شدیم. 🔹 در آن منطقه صدایی نظرم را جلب کرد. برگشتم، رزمنده‌ای با خنده گفت: برادر، یک عکس هم از ما بگیر. گفتم: شرمنده، تعداد کمی فیلم برایم مانده، دنبال سوژه‌ام. گفت: حتما باید شهید یا زخمی بشیم تا سوژه پیدا کنی؟ 🔹 با شرمندگی صورتش را بوسیدم و گفتم: نه برادر، این چه حرفیست؛ من در خدمتم. 🔹 نشست، چفیه‌اش را به سر بست و با زدن عطر «تی رز» به خودش، صدای خنده بچه‌ها بلند شد. 🔹 عکس را که گرفتم کلی تشکر کرد. 🔹 هنوز چند قدم از او جدا نشده بودم که خمپاره‌ای کنارمان به زمین خورد. با عجله برگشتم که او را ببینم، دیدم شهید شده! 🌷
ازش پرسیدن : سختت نیست بچه کوچیتو میزاری میری سوریه؟! گفت : خودمو زنم بچه ام همه هفت جد آبادم فدای یک دونه کاشی حرم حضرت زینب﴿س﴾ تمامی شهدا باصلوات ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل‌گیر نباش❗️ دلت‌ که‌ گیر‌ باشد‌ رها نمیشوی! یادت‌ باشد؛ خدا بندگانش‌ را با آنچه‌‌ بدان‌ دل‌ بسته‌اند می‌آزماید...💔 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
وقتی به فرودگاه دمشق رسیدیم، شهید طهماسبی گفت:«حسین! تا می‌تونی این یکی دو روز بگیر بخواب!» گفتم:«چطور؟» گفت:«تا قبل از اعزام به حلب، جز زیارت و خواب هیچ کار دیگه‌ای نکن!» گفتم:«قضیه چیه؟» گفت:«اونجا خواب و خوراک ندارید! کلا 24 ساعته بیدارید و درگیر» حال خاصی به من دست داد. در فرودگاه هم می‌فهمیدند به حلب می‌رویم طور دیگری نگاهمان می‌کردند. حسابی به ما می‌رسیدند و پذیرایی می‌کردند! انگار دو دقیقه بعد می‌خواهند سرمان را ببُرند! بالاخره به مقرمان در حلب رفتیم. صدای عباس از پشت بیسیم می‌آمد که دائم می‌گفت:«مهمات بریزید، دفاع کنید، من کمک می‌خوام» صدایش را که شنیدیم خوشحال شدیم. گفتم:«دمش گرم! چقدر مرد شده این عباس!» فرمانده گروهان شده بود و مدیریت می‌کرد. دوست داشتیم زودتر برویم و عباس و بچه‌ها را ببینیم. ✍حسین جوینده همرزم شهید شهید عباس دانشگر پاسدار دهه هفتادی مدافع حرم ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯