eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
18هزار ویدیو
361 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 گاهی قسمت، چیز دیگری است! تو یک جور فکر می‌کنی، اما جور دیگری قرار است بشود! با هزار برنامه‌ریزی منتظر رسیدن مطالب یک شهیدی؛ اما جور نمی‌شود و شهیدی دیگر، به ناگاه، جایش را می‌گیرد. شهید «احمد کشوری‌نیا» از آن شهدایی است که کرامتش نمک‌گیرمان می‌کند. باید پای داستان زندگی‌اش بنشینی، از همسر و برادر و رفقا و هوادارانش بشنوی، نگاهی به تاریخ تولدش بیندازی تا بفهمی چرا گاهی قسمت، چیز دیگریست!... «لیلا غلامی» عزیز، از همکاران خوب و مخلصمان، واسطه‌ی این خیر کثیر است...
👮🏻‍♂ نام و نام خانوادگی شهید: احمد کشوری‌نیا تولد: ۱۳۵۷/۱۲/۲۸، خرم‌آباد. جراحت: ۱۴۰۱/۱۰/۱۷، جاده ساوه_همدان، درگیری با قاچاقچیان. شهادت: ۱۴۰۱/۱۰/۲۳، بیمارستان حضرت ولی‌عصر (عج) تهران. گلزار شهید: گلزار شهدای سراب یاس، خرم‌آباد. 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ 📚حاجیِ حج‌نرفته صدای بوق‌های پی‌درپی دستگاه مانیتور قلب، هنوز نشان از حیات داشت. حاج‌احمد، باید آخرین کارش را هم در این دنیا انجام می‌داد. همه حاجی صدایش می‌کردند؛ اما او هیچ‌وقت، حج نرفته بود. می‌گفتند: «کارهایی که تو برایمان کرده‌ای ثوابش از هزاران حج مقبول بیشتر است.» می‌گفتند: «کلمه‌ای بالاتر از حاجی نمی‌تواند معناکننده‌ی مرام و معرفت تو باشد.» جراح بلند گفت: «کلیه برای اهدا آماده است.» و حاج‌احمد یادش افتاد چقدر التماس کلیه‌هایش را کرده بود تا در سرمای وحشتناک جاده‌های همدان، چندین شبانه‌روز در برف و بوران، برای نجات مردمی که در جاده، گیر افتاده بودند، دوام بیاورند تا همه به محل گرم و آذوقه برسند. نوبت به اهدای کبد رسید؛ و حاج‌احمد جگر شیر داشت؛ پس دعا کرد آن‌ را به کسی اهدا کنند که همانند خودش، محکم و استوار، برای نجات مملکت، به دل خطر بزند و با اسلحه خالی هم بتواند خلافکارها را دستگیر کند... و حالا اهدای قرنیه، چشمی که سال‌ها برای ایران، بی‌خوابی کشید و برای مردم، بارانی شد... چشمی که همیشه در برابر ناموس مردم، فروافتاده بود. چشمی که در مواجهه با دشمن، شرربار شد و در مواجهه با مظلوم شرمنده... صدای بوق ممتد دستگاه مانیتور، در فضای اتاق عمل پیچید. دیگر وقت آن بود که پاداش همه‌ی نیکی‌هایش را ببیند. وقت مُحرم شدن بود. او خودش را در لباس احرام، به همراه سایر شهدا، در طواف دید. خندید... حاجیِ حج نرفته، بالاخره حاجی واقعی شد. ✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۱۱/۱۸ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ اواخر اسفند سال ۱۳۵۷ بود که به دنیا آمد. اسمش را احمد گذاشتند؛ به عشق حاج احمدآقای خمینی؛ که همان‌قدر صادق باشد و درست‌کار. و البته مظلومیت را هم با نامش به ارث گرفت. حدودا چهار ساله بود. وقت کوچ شده بود. با برادر کوچک‌ترش وحید، شیر به شیر بودند. مادر، وحید را که کوچک‌تر و نحیف‌تر بود بغل گرفته بود. خواهرها احمد را با خود می‌آوردند. در یکی از اتراق‌های وسط راه، بین سر به سر گذاشتن و شیطنت دخترها، همه سوار شدند و راه افتادند؛ الّا احمد که دور از چشم خواهرانش، لابه‌لای علف‌های بلند مسیر، جا مانده بود! مادر جلو می‌رفت و وحید را می‌برد و به خیالش پسرش احمد، در آغوش گرم خواهرانش پشت سرش می‌آید. سواری از دور صدا زنان نزدیک شد. قافله ایستاد. مادر پسر بچه‌ای را دید که در آغوش سوار، می‌خندید. سوار که نزدیک شد، مادر با دیدن احمد که سالم و سرحال در آغوش غریبه‌ای، از دست چرنده و درنده‌ی صحرا، جان سالم به سر برده بود، از حال رفت. خطرهای این چنینی زیاد از سرش گذشته بود. چه در کودکی‌اش که در علفزار جا ماند؛ چه آن روزی که با برادرش مشغول بازی بود که ماری به آن‌ها نزدیک شد؛ چه آن موقع که در پادگان، در زمان آموزش، گواتر راه نفسش را بسته بود و دکتر ناامیدانه خواسته بود او را پیش خانواده‌اش بفرستند تا با توجه به کمبود امکانات، نفس‌ها و لحظات آخر را کنار عزیزانش باشد. احمد اما آدم تسلیم شدن نبود. همه خطرهایی که می‌توانست به راحتی جان یک انسان عادی را در یک مرگ عادی بگیرد، انگار با اراده‌ای خنثی می‌شد تا احمد به روز ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱ برسد. 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ از بچگی اهل خودنمایی نبود. یک روز برفی با اصرار، مادرش را بی هیچ حرفی به مدرسه کشانده بود. مادر در بین راه با خودش می‌گفت: «احمد که اهل شر به پا کردن نیست؛ چرا گفته حتما بروم مدرسه؟!» به مدرسه که رسید دید احمد در مسابقات فوتبال مقام آورده است. انگار این پسر رویی برای تعریف از خود نداشت. هر چه می‌کرد در سکوت بود و هر مشکلی که داشت خودش به تنهایی حل می‌کرد. بار همه را برمی‌داشت ولی از بار خودش، روی دوش کسی نمی‌گذاشت... 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid