🖇
ایام حج سال گذشته، برادرم به صورت کاملا ناگهانی به مکه مشرف شد.
تصمیم گرفته بود کانالی در پیامرسان بله راه بیندازد و در آن سفرنامهاش را مکتوب کند تا هم برای خودش ماندگار باشد و هم برای کسانی مثل من جامانده، از فیض عظیم حج، بهرهای برسد.
القصه؛ توفیقی شد که با کاروان جانبازان کشور راهی شود. از همان ابتدا با مطالبی که در کانالش میگذاشت همراهش بودم تا روزی که با شهید زنده و جانباز سرافرازی از وطنمان آشنایمان کرد. همان عزیز بزرگواری که به قول خودش از همه جانبازتر بود و بنا بود رزق آخرین روز از سی روز امسال ما را فراهم کند.
و آشنایی با روح لطیف و شخصیت ناب سرکار خانم «حاجیه فاطمه صفری» همسر و همراه و یار وفادار برادر جانبازمان «حاج ابراهیم صمدی» بشود بزرگترین سوغات سفر حج ابراهیمیشان برای ما.
و امروز در آخرین دقایق چهاردهمین فرصت پرواز شهداییمان، با این دو عزیز بزرگوار همراهیم.
🦋
✍🏻 جانبازترین جانباز
به قول علی، رئیس کاروان جانبازان، شاید جانبازترین جانباز کاروانمان باشد. از سال ۶۲ مجروح شده، یعنی قبل از به دنیا آمدن خیلی از ماها...
از سینه به پایین، کاملاً فلج و بیحس.
به اختیار خودش، نه میتواند بنشیند، نه بخوابد. کافی است اندکی به جلو یا عقب یا طرفین، سر و گردنش را خم کند. حتماً میافتد.
بدنش نه گرما را حس میکند نه سرما را. فقط وقتی بیحال و کرخت میشود میفهمند که سردش بوده و پتو رویش میاندازند؛ وقتی هم گُر میگیرد، میفهمند گرمش بوده...
چهار سال زخم بستر داشته و مجبور بوده به رو بخوابد. شکل پاهایش هم برای همین تغییر کرده...
ولی آنقدر راضی است به رضای خدا...
آنقدر تسلیم است که از خودت خجالت میکشی...
رزق روز عرفهٔ ما را ساخته...
میگوید: «جانباز شدن راحت است ولی نگه داشتنش خیلی سخت!» میگوید: «کافی است فقط یکبار از سر خستگی و ناراحتی، به تقدیرت بد و بیراه بگویی و آن وقت، تمام»...
با لهجهٔ ترکی شیرینش و با لکنت زبانی که غم و دردِ قصّههایش را صدچندان میکند، غصههایش را تا مغز استخوانت میچشاند. برایم میگوید و با شرم از بندگی خودم و نعمتهایی که کفران کرده و میکنم، گوش میکنم و آب میشوم...
«حاج ابراهیم صمدی»، جانباز قطع نخاع اهل زنجان، که خدا بخاطرش به ما منّت گذاشته و شاید به آبرویش به ما نگاه کند و در این شلوغی عرفات ببخشاید...
✍🏻مهدی دقیقی/سرزمین عرفات/حج ابراهیمی سال ۱۴۴۴ ه.ق
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
نام و نام خانوادگی جانباز: ابراهیم صمدی
تولد: ۱۳۴۱، زنجان.
مجروحیت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۴، عملیات خیبر.
درصد جانبازی: ۸۰ درصد
شهادت: در رکاب حضرت ولیعصر عجلاللهتعالی فرجهالشریف انشاءالله.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋
📚بیقرار
قرارشان این نبود. حداقل یکی از آنها باید شهید میشد.
ابراهیم مجروح شده بود. وقتی خبرش به اصغر رسید و فهمید رفیقش قطعنخاع شده خودش را به بیمارستان رساند.
_مرد حسابی! قرار ما این بود؟!
_ نه! این نبود؛ ولی بیشتر از این هم از من برنمیاد!
_ دیگه فایده نداره! از تو نه رفیق درمیاد نه شهید! این کار خودمه!
قرار گذاشته بودند هرکس زودتر شهید شد هوای دیگری را داشته باشد.
مرخصیاش که تمام شد برگشت جبهه؛ و شد «شهید اصغر کرباسی».
از آن به بعد، ابراهیم ماند و غم دوری از رفیقی که فقط هواداری او میتوانست روزهای سخت و جانکاه جانبازی را برایش هموار کند.
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۲/۱۱/۱۷
👩🏻💻طراح: زینب دباغ
🎙با صدای: رضوانه دقیقی
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
جانباز والامقام «حاج ابراهیم صمدی» در سال ۱۳۶۲ در حمله خیبر، با اصابت ترکش، از ناحیه مهرهی کمر، قطع نخاع شد.
در آن زمان بهخاطر نبود امکانات کافی و همچنین اطلاعات محدود در مورد نحوه انتقال مجروحین جنگی و قطع نخاعی، ضایعه ایشان به مراتب بیشتر شد. او را پشت تویوتا همراه با شهدا به بیمارستان انتقال دادند. ابتدا بهعلت خونریزی شدید و بیهوشی گمان میکردند او هم شهید شده است؛ اما خواست خداوند غیر از آن بود.
دکترها از ویزیت او امتناع میکردند و اعتقاد داشتند کسی که تا صبح زنده نمیماند لزومی ندارد که معاینه شود. حتی اعتراض خانوادهاش هم تاثیر چندانی نداشت.
در همان روزهای اول بستری، دکتر متوجه عمق ضایعه ایشان شده و خبر قطع نخاعیاش را مستقیم به خود او اعلام کرده و گفته بود که دیگر تا آخر عمر نمیتوانی راه بروی!
دوسال در بیمارستانهای مختلف تهران بستری بود تا بالاخره به کمک خداوند تا حدودی این شرایط را پذیرفت و با آن کنار آمد.
خلاصه اینکه ادامه عمر شریف او با درد و رنج رقم خورد. ده سال را در آسایشگاه جانبازان گذراند.
با انحلال آسایشگاهها مجبور شد به خانهای برگردد که اصلأ با شرایط فعلی او سازگاری نداشت. خانهای روستایی که حتی امکانات اولیه او را برآورده نمیکرد. بالاجبار خانوادهاش به زنجان مهاجرت کردند و او ده سال هم با کمترین امکانات ممکن روزگار را گذراند. این مسائل باعث ایجاد محدویتهای بیشتر و شروع عوارض جدیدی برای او شد؛ ولی ابراهیم همچنان مثل یک کوه محکم بود و خم به ابرو نمیآورد.
از سال ۱۳۷۸ بانویی صالحه توفیق همسری و خدمتگزاری ایشان را پیدا کرده که او خود نیز خداوند را از این جهت شاکر است.
حاج ابراهیم صمدی که بعد از عمری تحمل درد و رنج، چند ماهی است همراه با همسرش به مکه و حج تمتع مشرف شده و به جرگه حاجیان پیوسته همیشه شاکر خداست و میگوید: «هرچه از دوست رسد نیکوست!»
او همهی درد و رنجها را با یک لبخند به سخره گرفته و الگویی بینظیر برای اطرافیان است.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
نحوه آشنایی آقای «حاج ابراهیم صمدی» و همسرش از زبان همسر ایشان سرکار خانم «حاجیه فاطمه صفری» در گفت و گوی اختصاصی با سیروز سیشهید🎤
هیچوقت فکر نمیکردم روزی با یک جانباز ازدواج کنم. من و حاج ابراهیم، حتی یکبار هم یکدیگر را ندیده بودیم؛ در حالی که در یک محله زندگی میکردیم.
تابستان سال ۱۳۷۸ من حدود ۱۷ خواستگار داشتم؛ از تمامی شغلها و صنفها: از دکتر و روحانی و کارگر بگیر تا سمسار و معلم و مهندس...
چون خواهر بزرگتر از خودم در خانه بود هرکدام را به بهانهای رد میکردم و البته قصد ازدواج هم نداشتم.
آن سال من در سپاه کار میکردم و در اکثر پایگاههای بسیج مساجد فعال بودم. آخرین خواستگارم فردی روحانی بود که پدرم از او خوشش آمده و در غیاب من به او قولهایی داده بود.
وقتی من متوجه شدم مخالفت کردم؛ ولی پدرم از اینکه میدید او از خانواده محترمی است و هیچ عیب و ایرادی ندارد اما من مخالفم خیلی ناراحت بود.
خوشبختانه با خواهرش دوست و همکار بودم. جریان را به او گفتم و محترمانه جواب رد دادم. بعد از مدتی که پدرم متوجه شد خیلی ناراحت و عصبانی شد طوری که از رفتار او، دلم گرفت.
شب ۲۱ ماه مبارک رمضان، در مراسم احیا به حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام متوسل شدم و گفتم: «شما یک فرد شیرپاک خورده که قبولش داری سر راه من بگذار؛ من هم قول میدهم بی چون و چرا ازدواج کنم!»
همان شب وقتی از مسجد برگشتیم سحری خوردیم و خوابیدیم. در خواب مردی را دیدم که روی ویلچر نشسته و از یک سراشیبی با سرعت زیاد پایین میرود. مردم فقط نگاهش میکنند و کسی کمکش نمیکند. جلو رفتم و آنها را سرزنش کردم که چرا کمکش نمیکنید؟!...
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
همان لحظه دست به دامان آقایم شدم و تا میتوانستم فریاد زدم: «یا اباالفضل»
ناگهان ویلچر خودبخود متوقف شد و آن آقا بلند شد و راه رفت. چرخ را دنبال خودش میکشید تا اینکه به من رسید. انگار که مرا بشناسد به من گفت: «میروی؟!» گفتم: «بله» گفت: «از این کوچه برو وگرنه داخل دستهی حسینیه گیر میافتی!» البته که در عصر هشتم محرم در حسینیه زنجان یک دسته عظیم سینهزنی به راه میافتد. من از دور دسته را دیدم و از خواب بیدار شدم.
همانروز به پایگاه رفتم. آن روز مراسم زیارت حضرت امیرالمومنین علیه السلام داشتیم و باید شلهزرد هم درست میکردیم. طی مراسم، خانمی چندین بار از من سراغ مسئول پایگاه را گرفت؛ ولی چون در اوج کار بودیم جواب درستی به او ندادم. اصرارش باعث شد جلو بروم و علت درخواستش را جویا شوم؛ گفتم: «من مسئول؛ بفرمایید!» گفت: «من پسرم جانباز است! و شرایط خاصی دارد. دارم برایش دنبال دختر میگردم.»
وقتی صحبت میکرد خوابم مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد. آنقدر منقلب شدم تا حدی که دیگر نفهمیدم صحبتهایش به کجا رسید. بلند شدم و بدون خداحافظی رفتم.
بعد از من، درخواستش را با یکی از دوستانم مطرح کرده بود. بعد هم کلی معذرتخواهی کرده که من به آن خانم کاری نداشتم و ناراحتم از اینکه حالش بد شده است!
چندروز بعد، یکی از بچههای پایگاه اعلام آمادگی کرد که با آن برادر جانباز ازدواج کند. اعضای شورای پایگاه تصمیم گرفتند که قبل هر اقدامی به صورت ناشناس دیداری با او داشته باشند. چون من هم عضو شورا بودم از من خواستند که باشم. البته من از نیت آنها از این دیدار، بعدا خبردار شدم و طبق روال دیدار از خانواده شهدا و جانبازان با آنها همراه شدم.
وقتی به خانه برادر جانباز رسیدیم چشمم که به او افتاد دقیقاً همانی بود که چند روز پیش در خواب دیده بودم. صورت، ریش، صدا، لحن صحبت...
دوباره به همان حال شدم؛ تا حدی که بعدها حاجی به من گفت آن روز، حال دگرگون شما را متوجه شدم.
وقتی از آنجا برگشتیم آن دختر خانم با دیدن برادر جانباز نظرش برگشت و از ازدواج پشیمان شد؛ ولی من یک دل نه صد دل عاشقش شدم.
با شنیدن این موضوع، خانواده شدیداً مخالفت کردند و این مخالفت نزدیک چهار ماه طول کشید؛ تا بالاخره من افتخار همسری حاجآقا ابراهیم صمدی را پیدا کردم!
شاید جالب باشد که بگویم همان سال در نیمه شعبان، او به مکه مشرف شده بود. خودش برایم تعریف میکرد: «از اینکه همه جانبازان با همسرانشان آمده بودند و فقط من مجرد بودم ناراحت بودم. همانجا روبروی حرم حضرت رسول صلیالله علیه و آله و سلم، ایشان را واسطه قرار دادم و از خدا خواستم که اگر قرار است کسی همسرم باشد تقدیر مرا انتخاب فاطمه خانم قرار بده.
و خداوند خواست این زندگی، بدون ذرهای شناخت قبلی و با کلی درد و رنج تا امروز پایدار بماند.
باشد که در محضر خدا و رسول خدا و امیرالمؤمنین علیهماالسلام روسفید باشیم. انشاءالله
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
این عکس مربوط به زمانی است که حاج ابراهیم در آسایشگاه به سر میبرد.
او چهار سال با این وضعیت دمر خوابید بدون اینکه بتواند لحظهای برگردد.
بهخاطر زخم عمیق و عفونتی که بر اثر ترکشی که در پشتش بود و پزشکان از آن بیاطلاع بودند این مشکل بهوجود آمد. عمق زخم و بزرگی ایجاد شده باعث شده بود چندین ماه تب داشته و علیرغم درمانهای مختلف تبش قطع نشود. تا حدی که قالب یخ روی سینهاش گذاشتند تا شاید بتوانند تب را کنترل کنند.
بعد از مدتها، پشتش خودبخود شکافته شد و عفونت بیرون ریخت و در همان لحظه بود که تب قطع شد.
زخمش آنقدر عمیق شده بود که دوتا لیوان و یا یک کاسه داخلش جا میشد. به خاطر این زخم، چهار سال با این وضعیت خوابیده بود و تغییر شکل پاهایش نیز به همین خاطر است.
لازم به ذکر است که هنوز که هنوز است آن زخم روزانه باید پانسمان بشود.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋
این فیلم مربوط به سفر مکه ماست وقتی دارند حاج آقا ابراهیم را جابجا میکنند.
چون پاهای حاج آقا کاملا خشک شده و شدیدا دچار پوکی استخوان هستند در جابهجایی ایشان باید کاملا مراقب باشیم. روی چرخ باید پاهایشان کاملا صاف باشد وگرنه با کمترین کوتاهی امکان دارد بشکند.
سال گذشته سراسر لطف خدا بود که ما توفیق تشرف به این سفر معنوی حج را پیدا کردیم؛ با شرایط حاجی من اصلاً امید نداشتم چرا که نزدیک ۱۷ سال است حتی نتوانستهایم به مشهد و پابوسی امام رضا علیهالسلام مشرف شویم.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
خداوندا! ما را قدردان وجود جانبازان عزیزمان، این شهیدان زنده عاشق منتظر شهادت، قرار بده.
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به جانباز
#جانباز_ابراهیم_صمدی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
سلامتی جانبازان صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀
برای مطالعه یکپارچه در مورد این شهید زنده به سایت امامزادگان عشق (شهیدزنده جانباز حاج ابراهیم صمدی) مراجعه بفرمائید👇
B2n.ir/j47789
در خواب، خدا به چشم من داد نوید
از لطفِ رسول و آلِ او عشق رسید
صد شکر که سایهی سر من شده است
جانبازِ خدا که هست هر روز «شهید»
✍🏻سارا رمضانی ۱۴۰۳/۱/۲۱
🕯🦋
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
💐💐🌺🌼🌺💐💐
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
ألا و إنَّ هذا الیَومَ یَومٌ جَعَلَهُ اللّه ُ لَکُم عِیدا و جَعَلَکُم لَهُ أهلاً، فَاذکُرُوا اللّه َ یَذکُرکُم وَ ادْعُوهُ یَستَجِب لَکُم
امروز (روز عید فطر) روزی است که خداوند آن را برای شما عید قرار داد و شما را نیز شایسته آن ساخت؛ پس به یاد خدا باشید تا او نیز به یاد شما باشد و او را بخوانید تا خواسته هایتان را اجابت کند.
من لا یحضره الفقیه ، جلد1 ، صفحه 517
🌺 #عید_سعید_فطر 🌺
🌼🍀 #مبارک_باد 🍀🌼
💐 🌼🌺
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#پیامکی_از_بهشت 💐
امام را تنها نگذارید و از رهنمودهای پیامبرگونه اش برای تحقق اسلام پیروی کنید . ای ملت مسلمان اتحاد و همبستگی خود را حفظ کنید و توطئه های دشمن را برای ایجاد تفرقه درهم بشکنید که اگر همه مسلمین با هم متحد شوند مانند دژی نفوذ ناپذیر می شوند و دشمن از این ترس دارد .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #حمیدرضا_پورجم
#سلام_به_دوستان_شهداء 🌹
#روزتان_شهدایی 🌹
🌴 🕊🌹
🌺💐🌸💐🌸💐🌺
💐 #السلام_علیک 💐
🍀 #یا_صاحب_الزمان 🍀
🌸 عید است و دلم خانہ ویرانہ ، بیا
💐 این خانہ تکاندیم ز بیگانہ ، بیا
🌸 یڪ ماه تمام مهیمانت بودیم
💐 یڪ روز بہ مهمانے این خانہ بیا
🍀 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍀
💐 🌸💐
💐💐🌺🌼🌺💐💐
#یا_صاحب_الزمان
#الغوث_و_الامان
یک ماه به دنبال رخ ماه تو بودیم
افطار و سحر چشم به راه تو بودیم
عید رمضان آمده و بی کس و کاریم
رؤیت نشدی ماه حرمْ ابر بهارم
ما باز پریشان و پشیمان و خطا کار
درآرزوی وعده ی حق جمعه دیدار
ای کاش تو می آمدی ای ماه حجازی
می شد به حرم وصل نمازم چه نمازی...
قد قامت و تکبیر تو از جنس ولایت
جان علی و فاطمه جانها به فدایت
فطریه ی ِدیدار تو جان است عزیزم
برگرد که خون زیر قدوم تو بریزم
تو اهل دَمِ یا حسنی اهل کرامت
تو منتقم بی کفنی قبل قیامت
در سجده یِ سجادیِّ تو عشق هویدا
علم و عمل باقری و صدق مصفا....
توقبله یِ حاجاتی و رویای رضایی
تو جود جوادی و علمدار هدایی
تو از حسن عسگری ، از نسل ولایی
تو منتقم فاطمه و کرب و بلایی
وقتی تونباشی به خدا عید نداریم
بی تو به خدایی خدا بی کس و کاریم
سلامتی و تعجیل در فرج #حضرت_ولیعصر_عج
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🍀 #عید_سعید_فطر 🍀
🌼💐 #مبارک_باد 💐🌼
🌺 🌼💐
🥀🕊💐🕊💐🕊🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#عید_فطر
#رزمندگان_اسلام
#نماز_عید
شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند.
واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را ارتفاعات محاصره کرده بود.
نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند.
یکی از فرماندهان که متوجه قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد.
طولی نکشید که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند.
تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند.
خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی شیمیایی نشد، الا دو سه نفر که روی ارتفاع بودند .
💐 #عاشقان
💐🌼 #عیدتان
💐🌼💐 #مبارک
🌺 💐🌼
💐🌸🍀🌹🍀🌸💐
#خاطرات_آزادگان
#عید_فطر
#اسارت
#نماز_عید
روزهای پر برکت ماه ضیافت اللَّه سال 68 سپری شده بود، در روز عید فطر آن سال آزادگان برای سپاسگزاری به درگاه حقتعالی که به آنان توفیق روزه داری و احیای شبهای قدر را در شرایط دشوار زنجیرهای اسارت، عطا کرده بود همچون عموم مسلمانان، آن روز را جشن گرفتند.
اسرا در ملاقاتهای خود، این روز سعید را تبریک گفته و از خداوند متعال قبولی طاعات و عبادات همدیگر را خواهان بودند.
دید و بازدیدها و معانقه ها که در پیش چشم عراقیها صورت می گرفت، سبزه زاری از گل و گیاهان صفا و دوستی را نمایش می داد.
خلاصه، شور و غوغایی برپا بود. چند نفر از دوستان بر روی تکّه صمونهای مهیّا شده، روغن سرخ شده ریخته و با پاشیدن شکر روی آن، شیرینیهای بسیار خوشمزه ای را ترتیب داده بودند و آنها را در بین بچّه ها پخش می کردند.
در این گیرودار، گروهی از بچّه ها بدون اینکه از قبل، هماهنگی شده باشد، در گوشه ای از اردوگاه مشغول برگزاری نماز عید فطر شدند به تبعیّت از آنان، جمعی دیگر در گوشه ای از ایوان «آسایشگاه شماره یک»، صفوف زیبا و منسجم نماز را بستند و بدون هیچ توجهی به تهدیدهای قبلی و سختگیریهای عراقیها، به عبادت پرداختند.
بلند کردن دستهای راز و نیاز عاشقانِ در بند، به درگاه حق و رکوع و سجودهای هماهنگ و یکپارچه، خشم و غضب نگهبانان را برافروخته بود. بعضی از آنان که از این حرکت کاملاً جا خورده بودند و دستوری برای مقابله به آنان نرسیده بود، ترجیح دادند که محوّطه را ترک کنند.
عاقبت، غافلگیر شدن عراقیها و نیز بیم و ترس از حرکتهای حساب شده آزادگان، آنان را از هرگونه تصمیم گیری تند و خشن، برحذر داشت و مجبورشان کرد که از قاعده «شتر دیدی، ندیدی» استفاده کرده و برخلاف معمول، از کنار قضیّه، بی تفاوت بگذرند.
🌺 #عید_سعید_فطر 🌺
🌼🍀 #مبارک_باد 🍀🌼
🌼 🍀💐
🕊🥀💐🌹💐🥀🕊
#شوخیهای_جبهه_ها
#جشن_پتو
فاو بودیم، بچه ها سنگر را گذاشته بودند رو سرشون که یوسفی گفت : اومد، ساکت باشین .
علیرضا پتویی برداشت، دوید و ایستاد دم در سنگر.
یوسفی دوباره آمد و گفت : حالا می آید، لحظه ای گذشت، صدای پای کسی آمد که پیچید داخل راهرو سنگر .
سعید برق را خاموش کرد، سنگر تاریک شد ، صدای پا نزدیک تر شد ، کسی داخل سنگر شد .
علیرضا داد زد : یا علی و پتو را انداخت رو سرش و کشیدش وسط سنگر ، بچه ها گفتند : هورا و ریختند رو سرش، می دویدن و می پریدن رویش و می گفتند : دیگر برای کسی جشن پتو نمی گیری آقا محمدرضا ؟
لحظه ای گذشت اما صدای محمدرضا در نیامد، سعید برق را روشن کرد و گفت : بچه مردم را کشتید و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب .
کسی که زیر پتو بود، تکانی خورد .
خسروانی گفت : زنده است بچه ها، دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند رو سرش، جیغ و داد می کردند که محمد رضا داخل سنگر شد .
همه خشکشون زد، نفس ها تو گلو گیر کرد .
همه زل زدند به محمدرضا و نمی دانستند چه بگویند و چه کار کنند که محمدرضا گفت :
حاج آقا حجتی آمد تو سنگر و شما این قدر سر و صدا می کنید، از فرمانده هم خجالت نمی کشید؟
حرفش تمام نشده بود که همه یک متر رفتند عقب، چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم، گیج و منگ نگاه به هم می کردیم که حاجی از زیر پتو آمد بیرون و از سنگر خارج شد .
#یاد_جبهه_ها
#یاد_شهدا
#یاد_یاران
#یاد_باد_روزگاران
🌺 💐🕊
81.mp3
3.07M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی_دوم
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت81💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🇮🇷🇮🇷🌹