✍لبخندی با مهر
🌱پدر و مادر، عزیز و گرامی هستند. برای قدردانی از زحمات والدین میتوان کارهای مختلفی را انجام داد؛ و اما سادهترین راه قدردانی از والدین در بهترین زمان:
🔅۱. هنگامی که پدر یا مادر از سر کار میآیند. با لبخند به استقبالشان برویم، نه این که در اتاق خود، بیاعتنا به حضورشان مشغول باشیم.
🔅۲. در جمع کردن سفره یا شستن ظرفها به مادرمان کمک کنیم.
🔅۳. در گرفتن خرید خانه از دست پدر عجله کنید و به او نوشیدنی خنک بدهید.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روضه ی آن روز
🍃چند روزی بود که از ماه محرم میگذشت؛ نسترن در حال و هوای محرم بیقرار بود. سیاه پوش کردن اطراف خانه از یک طرف و جلسات روضه های هر روزش از طرف دیگر او را مجبور به تلاش شبانه روزی می کرد؛ نسترن همه را به عشق امام حسین(ع) تنهایی انجام میداد و درخواست کمک از مهرداد و علی نمیکرد.
☘روزها و شبهای ماه محرم میگذشت، خستگی امانش را میبرید؛ اما به یاد حضرت زینب(س) و کودکان دشت کربلا که از این سو به آن سو تنها به اسارت برده میشدند؛ از خودش خجالت میکشید و دوباره شروع به کار میکرد.
⚡️آن روز عصر هم در خانهی نسترن مراسم روضه بود، از صبح حیاط و اتاقها را مرتب کرد، حلوا را که آماده کرد، در ظرف های جداگانه ریخت، بساط چایی هم که از قبل آماده شده بود. یکدفعه گوشیاش زنگ خورد. مهرداد گریه میکرد و میگفت: «مادر! خودتو برسون. »
🎋نسترن مات و مبهوت گفت: «آروم باش عزیزم! چی شده؟ کجا بیام؟» بلافاصله مهرداد آدرس بیمارستانی را داد که چند خیابان آن طرفتر خانهشان بود.
💫 نگاهی به اطرافش کرد، تقریباً همهی مهمانان و مداح آمده بودند. با عجله به سمت بیمارستان رفت. هراسان به سمت ایستگاه پرستاری رفت، در مورد پسرش علی سؤال کرد. پرستار او را به سمت اتاق علی راهنمایی کرد. هنگامی که به اتاق رسید، علی را دید که بر روی تخت بستری است. و دکتر در حال گچگرفتن پایِ علیست که در تصادف شکسته بود.
✨ آقایی کلاهایمنی به دست به طرف نسترن رفت و با التماس گفت: «باور کنید خودش با سرعت توی فرعی پیچید.»
🍁نسترن سرش را پایین انداخت و گفت: «به خاطر امام حسین علیهالسلام ازتون میگذرم و شکایتی ندارم، میتونی بری.»
🍃نسترن با ناراحتی از یک طرف که بچه ها گوش به حرفش نبودند و خوشحالی از یک طرف که امام حسین(ع) مانع از اتفاق بدتری شده بود، خدا را شکر کرد و بعد تسویه به طرف خانه رفتند.
🌸مراسم شروع شده بود، همه در حال گریه و عزداری بودند نسترن علی را به اتاق زیر زمین برد، مهرداد هم به کنارش رفت. نسترن به داخل سالن رفت، بعد از عذرخواهی از مهمانان سریع به سمت آشپزخانه رفت، مقدار میوه و آب و قرص آرامبخش برای علی به زیر زمین برد، آن ها را به مهرداد تحویل داد و دوباره به بالا برگشت.
🌾نسترن دوباره با عذر خواهی به سمت آشپزخانه رفت. سرش گیج رفت، به دیوار تکیه داد. کمی آرام شد، سینی های حلوا را برداشت و یکی یکی می برد و بین مردم پخش می کرد، به سینی آخر که رسید و به داخل آشپزخانه رفت تا بیاورد، ناگهان وسط آشپزخانه افتاد و بیهوش شد. صدای افتادن سینی مهمانان را متوجه کرد، مریم که کمی نزدیک تر به آشپزخانه بود سریع به آشپزخانه رفت، هنگامی که نسترن را با آن وضع کف آشپزخانه دید، به سرش کوبید و گفت: «یا خدا! نسترن چی شد؟ نسترن بلند شو. خانما یکی بیاد کمک نسترن وسط آشپزخونه بیهوش افتاده.»
☘دو سه نفر از خانم ها سریع به آشپزخانه رفتند، کمی آب قند به او دادند آرام تر شد خواست بلند شود، اما دوباره افتاد. به اورژانس زنگ زدند. مریم هم سریع به زیر زمین رفت و به بچه ها گفت: «مادرتون حالش خوب نیست، می خوام ببرمش بیمارستان.»
💫مهرداد گفت: «منم میام.»
🍃مریم به گل بهار همسایه نسترن خانم گفت: «پس تو حواست به خانه و علی باشد تا ما برگردیم. » نزدیکی های غروب شد که مهرداد و مادرش از بیمارستان آمدند. علی با دیدن رنگ و روی پریده مادرش، شروع به گریه کرد، دست او را بوسید و معذرتخواهی کرد.
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله الرحمن الرحیم
#پرسش
🔍چرا امام حسین علیهالسلام خانوادهاش را همراه خود به کربلا برد؟
#پاسخ:
#قسمتدوم_پایان
💡همراهی خانوادهی امام حسین علیهالسلام از این جهت حائز اهمیت بود که زنان و کودکان توانایی تبلیغ و پیام رسانی را داشتند.
🥀حضرت زینب سلامالله علیها هنگام عبور از قتلگاه فرمود: «... یا حزنا! یا کربا! امروز جدم رسولالله صلیالله علیه و آله از دنیا رفت، ای اصحاب محمد صلیالله علیه و آله! اینان فرزندان پیامبر مصطفی هستند که مانند اسیران به اسارت میبرند.» ۱
✨حضرت در جمع مردم کوفه خطبه خود را این گونه آغاز نمود: «الحمدُ لله و الصَّلوه علی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبینَ الأخیار»؛ «حمد مختص خداست و درود بر محمد صلیالله علیه و آله و خاندان برگزیدۀ او.»۲
مقصودشان این بود که ما فرزندان پیامبر هستیم و من دختر رسولخدا صلیالله علیه و آله هستم تا مردم خیال نکنند، او زنی اسیر است و این قافله، قافلهی اسراست.
🔸حرکت منزل به منزل خاندان امام حسین علیهالسلام و خطبههای حضرت زینب سلامالله علیها پوچی تحریفات بنیامیه را که حیلهگرانه بود، برای مردم آشکار و خنثی کرد؛ زیرا تبلیغات حکام اموی باعث شده بود مردم کوفه خاندان نبوت را اسیرانی خارجی قلمداد کنند.
📚۱. اشکهای خونین در سوگ امام حسین علیهالسلام، ص ۳۳۷
۲.اللهوف فی قتلی الطفوف، ص ۱۷۶
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍محیا
💡اللهم اجعل محیای محیا محمد وال محمد یعنی:
خدایا مرا در زندگانی ، مثلآلپیامبر
پاک، معصوم، دور اندیش، با تقوا دارای قدرت فرقان، مورد رضایت خدا قرار بده و مرگی از جنس شهادت و در حال وظیفه داشته باشیم.
💢کم دعایی نیست شاید بتوان آن را از با برکت ترین دعاها دانست...
دعاهای زیارت عاشورا را جدی بگیریم
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
AUD-20210818-WA0000.mp3
1.95M
🤔امروزت رو چطور شروع میکنی؟
💫روزمان را با نام و یاد امام حسین علیهالسلام و صدقه دادن برای امام زمان ارواحنافداه شروع میکنیم.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
#زیارت_عاشورا
#فرهمند
#چله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شرط لازم برای احراز مشاغل
🍃عباس عاشق پرواز بود. پدرم همیشه به او می گفت: «عباس! بیا از این شغل خلبانی دست بردار. شغل خطرناکیه. بیا توی همین بازار حجرهای بگیر و دست به کار شو.»
☘عباس می گفت: «من مرد آسمونهام. روی زمین بلد نیستم کاری بکنم.» وقتی از پرواز صحبت میکرد، طوری صحبت میکرد که آدم بهش حسودیش میشد؛ حتی به آن هواپیمای بزرگ و بیریخت با این همه وقتی رحیم؛ برادرش دانشکده خلبانی قبول شد، عباس نگذاشت برود خلبانی.
🌾گفتم: «تو که عاشق پروازی؛ چرا میخواهی برادرت را از این عشق محرومش کنی؟» گفت: «رحیم به خاطر مطالبی که از من درباره خلبانی شنیده علاقه مندش شده. الان هم با خودش فکر میکند که با یک تیر دو نشان بزند؛ هم میرود دوره خدمت سربازی و هم خلبانی یاد میگیرد. اما به این نکته توجه ندارد که سربازی عمرش کوتاه است؛ اما نمیداند که اگر خلبان بشود باید تا آخر عمر سرباز بماند.»
🍃میخواست بگوید باید پای هزینههای شغل بمانی. در کنار نوشهایش، از نیشهایش هم استقبال کنی.
راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید
📚آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق،صفحه ۲۲ و ۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_دوران
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍انتظار سبز
💡انتظار فرج یعنی چشم به راه ظهور آخرین ذخیرهی الهی باشیم چرا که با ظهور امام زمان (عج) حکومت عدل و قسط در سراسر گیتی گسترده میشود.
✨منتظر واقعی همواره بر این باور است که کارهایش از دیدگاه امام، پنهان نیست. این گونه اندیشیدن در اصلاح رفتار منتظر بسیار مؤثر است زیرا:
🔹سبب اصلاح رفتار فردی میشود.
🔹به سلامت اخلاقی جامعه کمک میکند
و همچنین در زمینهسازی ظهور، نقش مهمی دارد.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔@tanha_rahe_narafte
✍لطف نگار
🍃نیمه شب سرش را به دیوار تکیه داد.
سری که پر بود از افکار. فکر باز شدن مدارس، فکر مقنعه و مانتویی که شیدا برای مدرسه نداشت. فکر چادری که بور شده بود و برای سال جدید مناسب نبود. فکر شلوار و پیراهن قدیمی يوسف. چراغ را روشن نکرد تا بچهها خواب زده نشوند. روشن نکرد و در دریای تاریک افکار غرق بود.
🌾غرق به سمت حیاط رفت. ناصر که وضو گرفت؛ متوجه ماهگل شد و صدایش زد: «ماهگل! چرا بیداری؟»
☘_فکر و خیال ... خودت چرا نخوابیدی؟
💫_منم فکر و خیال! ولی دارم به این فکر میکنم که ما بیصاحب نیستیم، بلند شدم باهاش درد و دل کنم.
🌾_با کی؟
✨_امام زمان (عج).
🍃قطرهی اشک ماهگل، او را از دریای افکار رهایی داد: «ای دل غافل! گذاشتم ناامیدی به قلبم راه پیدا کنه. من که میدونستم شما صاحب مایید. نه که فکر کنید روتون حساب نمیکنم ها! قلبم گرفته. نمیتونستم ببینم.»
🍀صدای اذان از مسجد محل به گوش رسید. ماهگل از جایش برخاست. وضو گرفت. سجادهها را گشودند و هر دو برای اقامهی نماز صبح ایستادند.
🌾محل کار ناصر، میدان محله بود! هر روز صبح، او و چند کارگر دیگر میایستادند تا بلکه قرعهی کار به اسم یکیشان زده شود. آن روز ناصر به ظاهر بیبهره از این قرعه، بدون دشت، به خانه برگشت.
⚡️صبح جمعه شد. کنار خیابان ایستاده بود که ماشین دنا پلاس متالیک رنگی مقابلش توقف کرد. ناصر سریع به سمت ماشین رفت. راننده مردی میانسال با موهای جوگندمی بود. با ناصر صحبت کرد. برای تعمیر خانه کارگر میخواست و او هم سوار ماشین شد.
🎋غروب ناصر دست از کار کشید. لباسش را عوض کرد؛ خواست از در خانه خارج شود که صاحبخانه صدایش زد: «آقا ناصر! صبر کن.»
✨ناصر جلوی در منتظر ماند. حاج علی با کیسههای پلاستیکی آمد و آنها را به ناصر داد: «نذریه. برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج). راستی فردا هفت صبح اینجا باش. یه وقت یادت نره!»
🍃بعداز تشکر ناصر گفت: «نه، انشاءالله میام. نذرتون هم قبول حق.»
🌾ناصر از او خدافظی کرد. در مسیر با خود نجوا کرد: «آقاجان! کمکم کن شرمندهی زن و بچه نشم ... ماها خیلی غافلیم ... میدونم که هوامو همیشه داری؛ ولی بعضی وقتا یادم میره. حتی اگه من دستم رو از دستت کشیدم، تو ولم نکن!
اللهم عجل لولیک الفرج. »
💫با وارد شدن ناصر به خانه، صدای کودکانهی زینب، جانی دوباره شد برایش : «آخجون، بابا اومد.» زینبی که با دیدن کیسههای مواد غذایی لبخند روی لبانش نشسته بود.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لباس اربعینی
👕در بازار چرخ میخوردند تا برای رفتن به کربلا و سفر اربعین لباسی مناسب پیدا کنند.
نزدیک اذان ظهر بود و هنوز مشغول گشتن و وارسی اجناس رنگارنگ مغازهها.
🔥در دلش ناراضی بود که چرا یکساعت مانده به اذان از خانه بيرون آمده بود.
لباس خریدن که کار پنج دقیقه و ربعساعت نیست. خود خوری میکرد و به خواهرش نق میزد که برگردیم. صدای اذان آمد. رو به خواهرش کرد و گفت: «بیا. اذان هم گفتن. زودتر بخر بریم.»
🔻_ببین منم دوستدارم نمازمو اول وقت بخونم اما چارهای نیست. میبینی که بازاریم!
❗️چشمانش گرد شد. برای اربعین کسی لباس میخرید که حتی جنگ و داغ عزیزانش مانع از برپایی نماز اول وقتش نشد.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍۴۰ روز گذشت
🍁۴۰ روز از روز واقعه گذشت. روز پر درد و پر مصیبت عاشورا.
۴۰روز است که زینب بدون حسینش روزگار میگذارند.
حتی ۴۰ روز است خبری از تازیانههای پر درد نیست.
🥀۴۰ روز است که علی اصغر دیگر برای طلب شیر گریه نمیکند.
۴۰ روز است که رباب فقط لالالالایی میخواند.
✊در این ۴۰ روز یزیدیان گمان کردند حسین فراموش خواهد شد ولی نمیدانست که او فراموش شدنی نیست و آتش عشق و محبت به حسین در قلبها شعلهورتر میشود. نمیدانست هر سال بیشتر از سال قبل به عاشقان و دلسوختگان حسین علیه السلام اضافه میشود .
🏴فرا رسیدن اربعین تسلیتباد.
#مناسبتی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
ziarat_ashura_basem-[www.Patoghu.com].mp3
2.68M
✍دیدار نور
💞عزمِ دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده
باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما؟ (حافظ)
🌱شوق دیدار یار و تجلّی عشق،تک تک سلولهای وجودت را سرِ حال میآورد و دلت را جلا میبخشد.
به گفتهی حضرت حافظ،جان خسته از فراقِ دوست،عزم وصال دارد،پذیرایی از این دل بیقرار با اوست.
🌹با وضوی عشق،دست بر دعا به آستان یار میگویم:
"الّلهُمَّ ارزقنی شَفاعه الحُسَینِ یَومَ الورود"
✨برای گرفتن مُهر تائیدم واسطهی معتبر و وَجیهاً عِندَالله میجویم که هوایم را داشته باشد،هرچند گرفتن نشان لیاقتم،در گرو کردههای منِ عصیانگر است و کسی را بهتر و لایقتر از فرزند عُصارهیآفرینش،سراغ ندارم.
🤲سرور دو عالم!دستان خالی و پر از گناهمان را بگیر و پیش معبود بیهمتایت،شفیعمان باش.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_پرواز
#کربلایی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اخلاق ورزشی
🍃با همه کشتی میگرفت و همه را زمین میزد. محمود به او گفت: «با من کشتی میگیری؟» طرف که محمود را عددی نمیدید، بهش خندید.
☘وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش کرد و گفت: «نمی خواستم زمینت بزنم، می خواستم بگویم:
مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مردی.»
بعد آرام بهش گفت: «دوباره کشتی می گیریم جلوی همه. این بار تو برنده ای.» نمی خواست زمین خوردن کسی را ببیند.
راوی: حسین مختاری
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۷
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte