eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
551 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دنیای بازی‌ها 👀چشم هایش را به سمت اتاق خواب با یک چرخش ۹۰درجه چرخاند. پاورچین پاورچین به سمت کشوی کمد اتاق رفت. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود. دستش که به گوشی برخورد کرد برق چشمانش را مهمان کرد. ⚡️غرق در دنیای بازی‌ها شده بود. مدتی بود که دیگر گوشی به دست نشده بود. 🧕مادر کنار در اتاق دستی به چشمان نیمه بازش کشید و به سمت علی خیره ماند. 🧔‍♂پدر نیز با خمیازه ای پشت خمیازه ی دیگر چشمانش را به علی دوخت . پدر و مادر هر دو به فکر فرو رفتند. 🆔 @masare_ir
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر ماه رو داریم، عیدی که اون روز توسط پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم دین برامون کامل شد. 1⃣ تو مرحله اول چالش، شما تا میلاد خانم فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها (۱۴۰۲/۰۲/۳۱)فرصت دارید که ایده‌هاتون برای بزرگداشت هرچه بیشتر عید غدیرخم رو برا ادمین کانال @hosssna64 بفرستید. 🎁 به بهترین ایده‌، هدیه‌ای به رسم یادبود در روز میلاد امام‌رضاعلیه‌السلام(۱۴۰۲/۰۳/۱۰) تقدیم میشه 2⃣ مرحله دوم چالش رو روز میلاد امام رضا علیه‌السلام بهتون میگم😉 🆔 @masare_ir
🚆ریل‌هاے قطار زندگی 🤩هدف‌ها و آرزوها هرچه‌قدر بزرگ‌تر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد. 👨🏻‍💻زندگی بر اساس هدف‌ها شڪل می‌گیرد. 🛤هدف‌ها، ریل‌هاے قطار زندگی‌ست. حواست باشد ریل‌های ڪج‌ومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدف‌هاتان را خدایی بچینید.😉 🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟ مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من می‌روم برای بچه‌های منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچه‌های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی‌شناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟» 🌺گفتند: «نمی‌دانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خسته‌اند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.» 🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …» 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳ 🆔 @masare_ir
✨گداے محبت 🌺پدر و مادر هستن ڪه می‌توانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن. ڪودڪی ڪه در ماه‌های اول زندگی‌اش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت. 🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمی‌ڪند. 🆔 @masare_ir
✍ تنهایی به بهای پول 🍃مدام در آینه نگاه می‌گرد و دست می‌کشید روی چروکهای پای چشمش. مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهره‌ی درهم رفته‌ی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ » 🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دسته‌ی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!» 🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمه‌هایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. » 💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفته‌ام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگه‌ای پر کنیم. کمتر تنها باشم.» 🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.» 🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم می‌سازم؛ ولی بچه می‌خوام اینو بفهم.» 🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو می‌بینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر می‌کنی اگه دوستم داری، من بچه می‌خوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود. 🆔 @masare_ir
✨در یڪ قدمی موفقیت 🌾با هر شڪست خود را یڪ قدم به موفقیت نزدیڪ‌تر ببین. 🍃شڪست پُلی‌ست براے رسیدن به موفقیت. فقط ڪافی‌ست از آن‌ها درس بگیرے. 🆔@masare_ir
✨روایت شهید عبدالله میثمی 🌷برش اول: 🍃میررضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس. حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود. 💫کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفربری نشسته بود و گریه می‌کرد. شیخ به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریه‌هایش فراموشش شد. ☘هیچ کس نمی‌دانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: «شیخ به من همان جمله‌ای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.» او گفته بود: «گریه نکن! اولین کسی که به میررضی ملحق می شود، تو هستی.» همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست. 🌷برش دوم: 🍃مراسم شهید کلهر داشتیم می رفتیم. چشم‌هایش پر از اشک بود. می‌گفت: «هفته گذشته بعد از شهادت شهید میررضی، دیدم شهید کلهر گوشه‌ای نشسته و بلند بلند گریه می‌کند، نمی‌دانم چرا به او گفتم، ناراحت نباش. تو اولین کس از میان ما هستی که به میررضی خواهی رسید.» 💫می گفت که دیگر خسته شده‌ام، از خودم بدم می‌آید از بس برای شهدا سخنرانی کرده‌ام. دیگر دلم می‌خواهد خداوند در همین عملیات مزدم را بدهند. 📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره ۹۴ 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۸۶-۱۸۵ 🆔 @masare_ir
✍کمبود محبت وقتی میگیم بچه‌‌ای کمبود محبت داره، اغلب به این فکر می‌کنیم که مثلا توی زمان ۳ سالگی به بعد، بچه بی‌مهری یا کم‌لطفی دیده😁 📊درحالی که مطالعات نشون داده که ریشه‌ی یه‌سری از کمبود محبت‌ها به همون ماه‌های اولیه‌ی زندگی کودک برمیگرده. برای انتقال حس با‌ارزش بودن، فرزند نوزادت رو به اندازه کافی بغل کن.✅ 🆔 @masare_ir
✍️مهربان 🌨صدای باران، از نورگیر آشپزخانه به گوش می‌رسید. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور بلند بود. 🌺 مریم کوچولوی سه ساله، پشت سر هم سرفه می‌کرد و می‌لرزید. معمولاً سرما که می‌خورد مادر جایش را کنار شومینه پهن می‌کرد، تپش تندقلب و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادر که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوش‌های رنگارنگ می‌خواست او را سرحال کند. او نگران بود و پولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه رو دکتر نبردی؟» 😓مادر تنها با یک جمله جواب داد که نشد... و دست‌هایش را در هم گره کرد و دیگر هیچ نگفت. 🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را حس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید، بغل گرفت و به بیمارستان برد‌. بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند. 🌺فردای آن روز، مریم حالش بهتر شده بود و دکتر او را مرخص کرد. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت. 🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه میوه‌فروشی رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها برگشت. 🌺عموحسین قبل از خداحافظی، آرام به مادر مریم گفت: «اگه چیزی نیاز داشتید مدیونی خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه، ولی من که نمردم.» به قلم باران 🆔 @masare_ir
✨به وقتش 🔹صبور باش! به وقتش اونی که انتظارش رو داری، بهش می‌رسی! ⌛️هرچیزی سرآمدے داره. روشنی روز به وقتش می‌ره و پرده آرامبخشِ شب پهن می‌شه. 🌺در وقت بهار لباسی از شڪوفه‌ها بر تن درختان می‌نشیند. و در فصل تابستان میوه می‌دهد. 💫تو هم به خواسته‌هات می‌رسی فقط ڪافیه امیدوار باشی و پرتلاش. 🆔 @masare_ir