😠 ناشاد
🔸مادر روی تختخواب دراز کشیده بود. گوشی به دست، فریاد زد: آقاتون حضور غیاب زده. لااقل برو حاضریتو بزن بچه. مجید، صدای فریاد مادر را که شنید، از سر صبحانه ای که برای خودش درست کرده بود بلند شد. موشواره را تکان داد تا صفحه نمایش از حالت خواب در بیاید و بتواند شبکه شاد را ببیند. هیچ پیامی نیامده بود. نمی دانست کجا باید حاضری بزند. صفحه را مجدد بارگذاری کرد. پیام ها آمد؛ 23 پیام. همکلاسی هایش حاضری هایشان را نوشته بودند. نوشت : سلام. مجید باغ بیگی. همان جا پشت میز کمی ایستاد که اگر پیام دیگری آمد ببیند. خبری نشد. رفت بقیه صبحانه اش را بخورد.
☘️ از قوری ، لیوان دوم چایی را پر کرد. مشغول شیرین کردنش بود که مادر را خشمگین، بالای سرش دید: نشستی صبحونه کوفت می کنی؟ برو سر کلاست. آقاتون سؤال کلاسی پرسیده. همه جواب دادن. لااقل از رو بقیه جواب رو بنویس.
عضلات صورت مجید در هم رفت. نمی فهمید مادر چرا اینقدر عصبانی است و با او بدرفتاری می کند. لیوان چایی را برداشت که به اتاق برود، مادر لیوان را روی هوا از دستش قاپید و داخل ظرف شویی خالی کرد. نامهربانانه گفت: شما بفرما سر درست، خودم برات تغذیه می یارم. مجید به اتاق رفت. صندلی را جابه جا کرد و نشست. سؤال را دید: رنگ قهوه ای در نقشه، نشانه چیست؟ نوشت: کوه. هیچ پیام دیگری نیامد. دستش را زیر چانه اش گذاشت و منتظر پیام بعدی شد.
🔹صفحه شاد را مجدد بارگذاری کرد، امّا خبری نشد. یک پنجره دیگر باز کرد که ببیند اینترنت وصل است یا اشکال از خود شبکه شاد است. صفحه جستجوی گوگل بالا آمد. مادرش وارد اتاق شد و فریاد زد: داری تو اینترنت می چرخی؟ بشین درستو بخون. کتابت کو؟ دفترت کو؟ و از کشوی میز، دفتر و کتابهایش را روی میز پرت کرد. مجید هاج و واج و ترسان، به رفتارهای مادرش نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید. مادر همان طور زیر لب حرف زد و از اتاق خارج شد: اینم شده قوز بالا قوز. هی باید بهش بگم چه کار کن چه کار نکن. مجید، مجدد صفحه را بارگذاری کرد. پیام های جدید آمد. چند پیام صوتی بود. هدفون را برداشت و گوش داد. کتابش را باز کرد و سؤالات مربوط به درس را نوشت.
🔸مادر مجدد وارد اتاق شد. باید از سوالاتی که مجید در کتاب نوشته بود عکس بگیرد و بفرستد. گوشی را بالای کتاب نگهداشت و عکس گرفت. ورق زد و عکس گرفت و فرستاد. ورق زد. فعالیت بود که باید از دفتر عکس می گرفت. از مجید خواست دفتر را باز کند. مجید در سکوت، دفتر را باز کرد. مادر به صفحه خالی دفتر نگاه کرد و گفت: هنوز ننوشتی؟ بجنب دیگه. پنج دقیقه دیگه کلاستون تموم می شه؛ آقاتون گروه رو می بنده. اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟ آبروم می ره. نمره ات کم می شه. بدو بنویس.
🔹مجید هدفون را از روی گوشش برداشت. خودکار مشکی را دست گرفت و مشغول نوشتن فعالیت درس ششم، در دفترش شد.
#احترام_فرزند
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹سلام مولای من
🌹سلام به قلب صبورت❤️
🌹سلام به چشم های خیس خورده ات از باران اشک
✨امشب کجایی عزیز زهرا
☘️نمیدانم چه گناهی کردیم که گرفتار این بلای کرونا شدیم
🍁گناه کردیم که صله رحم به جا نیاوردیم حالا دلمان لک زده برای دورهمی
🍁گناه کردیم دست و صورت عزیزان مان را نبوسیدیم حالا....
🍁گناه کردیم که مراسم عزا و مساجد را خلوت گذاشتیم حالا..
🌸خودت واسطه شو شاید خدا ما را ببخشید
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
چای میخورم...
زیر نگاه مهربان و گرم تو...
زیر زیبایی نور آفتاب...
و از تو میخواهم به من توان دهی...
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی...
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
قَالَ أَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ:وَقِّرُوا کِبارَکُمْ وَ ارْحَمُوا صِغارَکُمْ وَ صِـلُـوا اَرْحـامَـکُمْ.
امام رضا علیه السلام فرمود:به بزرگترهایتان احترام بگذارید و با کوچکترها مهربان باشید و صله رحم نمایید.
📚 عیون اخبار الرضا، ج۲، ص۲۶۵؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد۱۰ , صفحه۳۱۳
#احترام_بزرگتر
#احترام_کوچکتر
#صله_رحم
🆔 @masare_ir
🌸همسر شهید زین الدین درباره اهتمام این شهید به یاری دادن همسر در امور منزل میگوید: ظرفهای شام معمولاً دو تا بشقاب و یك لیوان بود و یك قابلمه. وقتی میرفتم آنها را بشویم، میدیدم همانجا در آشپزخانه ایستاده، به من میگفت: «انتخاب كن، یا بشور یا آب بكش». به او میگفتم: مگر چقدر ظرف است؟ در جواب میگفت: هر چه هست، با هم میشوییم.
☘️یك روز خانواده مهدی همه منزل ما مهمان بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه تقریباً نصف غذایشان را خوردهاند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من برگردم.
📚یادگاران، كتاب زین الدین، ص 19
#سیره_شهدا
#خانواده
#همسرداری
🆔 @masare_ir
🌹ای عزیز آسمانی از #تبار آسمانی
با همنشینت، همان #رسول نازنین چه لحظات شیرینی داشتی.
✨به من بگو ببینم تو از بودن با او افتخار می کردی؟! یا او از با تو بودن ؟!
دوستت دارم ای قرآن عزیز، دوستت دارم ای رسول خوبیها.
«أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ »؛ آیا در قرآن تدبر نمی کنید.📖
(نساء / 82)
#نور
#تلاوت
#تدبر
#قرآن
🆔 @masare_ir
🎉جشن تولد
🔹از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... "
🔻مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..."
🔸مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید.
🔹مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.
🔸دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم."
🔹مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو."
🔸مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت.
🌱از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟"
🔹مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم."
🔸مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد.
#اطاعت_پذیری
#احترام
#والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨صلی الله علیک یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجک..
🌹تمامی #سلام ها و #رحمت ها نثار شما باشد الهی ، ای #امام عزیز
🌹سرتان سلامت باشد الهی
☘️ #آقاجان، به دعایتان دنیا و مافیها گلستان می شود، دعایتان را نثار #قلب هامان کنید که کثافت ها بیرون رود و گلستان شود..
🌺 #آقاجان، به دعایتان، شیاطین و وسوسه هایش از ما دفع و رفع می شود، دعایتان را محافظ وجودمان کنید که این امانت لطیف الهی را پرنور، محضرتان بیاوریم
🌼 #آقاجان، ما همه #نیاز هستیم و شما #مهربان #شفیع عالم، دستگیرمان.. دست هامان را بگیر که امتی #محمدی باشیم و ناجی و منجی باشیم و دل #پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را خشنود سازیم به دوری از #معصیت و باقی ماندن در #طاعت و #نور..
🍃 #آقاجان.. تمامی ندارد حرف هایمان. خواسته هایمان. ناله هایمان.. ما را دریاب
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌺مولای خوبی ها
یک سال گذشت. یک سالی که سخت بود برایمان، بی سردار زیستن.
از #شهادت سردار شهید #سلیمانی عزیزمان، یک سال گذشت اما هنوز #داغ جگرمان تازه است.
🍀دلمان را به #صلابت رهبرمان خوش کرده ایم و به دست #عنایت خداوند، گرم
اما #آقاجان، تحمل این همه یک طرف، دلتنگی مان را برای شما چه کنیم؟
🌸دعای امشبمان این است که این سختی به پایان برسد. بسمان است دیگر. خدایا طاقتمان طاق شده. ما را لایق #ظهور مولایمان بگردان..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
✨سلام مهمان حسین...
امشب دلمان حال دیگری دارد...
🍀امشب 《اللهم عجل لولیک الفرج》هایمان هم بوی زینب را به مشام میرساند..
🍃امشب دعایمان به رنگ حاج قاسم است... نمیدانم درست است یا نه، اما همه فکر میکنیم او با شما برخواهد گشت...
🌺یک کلام آقاجان! دلمان هوای 《 قائم 》 و 《سردار》 را با هم دارد..😭
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#به_وقت_سردار
#سردار_سلیمانی
#شهید_سلیمانی
#حاج_قاسم
🆔 @masare_ir
🌹#گوش_دادن و #اهمیت_دادن به نظرات همسر، یکی از علائم اصلی #احترام به اوست.
🌸همسران باید بتوانند افکارشان را با هم به اشتراک بگذارند، بدون اینکه بترسند یا #تردید کنند.
🔻اگر به حرفهای همسرتان توجه نکنید و مدام کلامش را قطع کنید یعنی به او بیاحترامی میکنید.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#احترام
🆔 @masare_ir
▪️ رحلت عالم ربانی و فیلسوف مجاهد و ولایت مدار، آیتالله محمد تقی مصباحیزدی رحمه الله را در سالروز شهادت #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی، تسلیت عرض می کنیم.
▫️" ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند.
✨ خدمات ایشان در تولید اندیشهی دینی و نگارش کتب راهگشا و در تربیت شاگردان ممتاز اثرگذار و حضور انقلابی در همهی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کمنظیر است.
🍃پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهد بلند مدت است."
📚بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری دامت برکاته در پی درگذشت آیتالله محمدتقی مصباح یزدی رحمه الله در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳
#مناسبتی
#مرد_میدان
#عمار_انقلاب
#حاج_قاسم
🆔 @masare_ir
- چرا از من درخواستی نمی کنی؟ خیلی دوست دارم از من خواهشی کني من درخواست تو را برآورده کنم.
-همین که سایه تان بالای سر ماست کافیست.
- زهرا جان درخواستی از من بکن تا امروز برایت برآورده کنم.
- راستش از خدا حیا می کنم درخواستی از شما داشته باشم و از توانتان خارج باشد، ولی چون خیلی مشتاق هستید اگر توانستید برایمان #انار تهیه کنید.
🔹در راه بازگشت در مانده ای از گرسنگی ناله می کرد، حضرت از انارهایی که تهیه کرده بود، اناری را برداشت و با دستان مبارکش به او خوراند، اما او دومی و سومی را هم طلب کرد و حضرت همه انارها را به وی عطا کرد.
خداوند راضی به شرمساری علی(عليه السلام) نشد و طبقی از انارهای بهشتی را توسط فرشته ای آسمانی به خانه زهرا او فرو فرستاد تا قبل از علی به خانه برسد.
📚ریاحین الشریعه ج ۱ ص ۱۴۲
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
#خانواده
#همسرداری
🆔 @masare_ir
نیازهایم را میان دستانِ خالیم به سمتت میگشایم!
خالی از داشته هاست!
ولی پر از خواسته هاست!
#نکته
#کوته_نوشت
#اخلاقی
🆔 @masare_ir
🤒 تب
🔻دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ."
🔹شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد.
🔸به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد.
🔹قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد.
احسان: سلام، کجایین؟
🔸شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان."
احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ "
قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند .
🔹شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟"
🔸شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟"
🌸شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ."
🔹شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... "
🔸شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
#ارتباط_زوجین
🆔 @masare_ir
سلام بر تو ای بهانه خلقت✋
مولای خوبم، چند روز قبل که تولد عمه جانتان زینب سلام الله علیها بود، تلنگری بود برایم، زینبی هستی تا امامت را یاری کنی؟
ولایی هستی تا همانند او حامی پیشوایت باشی؟
مثل او هستی تا پشت سر ولییت حرکت کنی؟
صادقانه کنار قدم های زینب قدم برخواهی داشت؟
می توانی همانند زینب، زینت امامت باشی؟
بهانه هم که نداری او هم معصوم نبود؛ ولی محبوب خدا و عزیز امامش بود.
در آخر چیزی که برایم ماند کوهی بود از شرمندگی.😔
مولای مهربانم درست است که نمی توانم همانند او یاریت کنم؛ ولی هستم، امیدوارانه با سماجتی مثال زدنی، شاید همین حسن ظنم عاقبت، دستم را بگیرد و به تو رساند.
الهی آمین🤲
❣️السلام علیک یا داعی الله❣️
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌺چه زیبا در هم تنیده ای گل سرخم
زیبایی ات نشانه ای است
از زیبایی خدای زیبا آفرینم
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
🌸دختر حضرت امام(رحمه الله علیه) میگویند که تا خانم نمیآمدند امام(رحمه الله علیه) دست به غذا نمیزدند یا اگر مهمان میآمد، خودشان میرفتند در آشپزخانه کار میکردند.
📚پا به پای آفتاب، ج1،صص92و97
#سیره_علما
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#احترام
🆔 @masare_ir
🌹 رحمت الهی
دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟
مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.
سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.
زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.
-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.
لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.
#احترام_کودکان
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای خوبان
مجلس بزم و سرگرمی، جمع شدن دور خانواده ، خوردن و خندیدن رنگ ندارد وقتی تو نباشی.
دنیا رنگ باخته. مثل تلویزیون های چهارده اینچ سیاه و سفید قدیم شده است.
نقاش دنیا و آخرتمان کی می آیی تا به زندگیمان رنگ طراوت و شادابی ببخشی؟
کی می آیی تا دستمان را بگیری و به راه راست هدایتمان کنی؟
کی می آیی تا پا در رکابت شویم و همراه تو با ظلمت بجنگیم.
🍃خدایا آقایمان را از هر گزندی حفظ بدار.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
خورشید میتابدوشعله هایش، عالم را ودل مارا گرم میکند...
مهرمیتابد ومهر تو در دل شعله میگیرد...
سلام خورشید
سلام صبح
سلام زندگی
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir