eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 پر و بال مهربانی 🔹آبریزش بینی ، عطسه و سرفه امان دخترک را بریده بود. پدر او را به مطب دکتر برد. کودک نوپایش، مدام دلش می خواست راه برود. در ورودی مطب کمی بالاتر بود. داخل مطب هم سرامیک های لغزنده و براق خودنمایی می کردند. پدر هر دفعه می رفت دست دختر دلبندش را می گرفت تا زمین نخورد. این کار را بارها تکرار کرد. 🔸از این ماجرا سال ها گذشت. اکنون پدر سالخورده و رنجور شده بود به زور و با کمک عصایش راه می رفت. درست مثل کودکی نوپا که مرتب زمین می خورد. حالش مساعد نبود. دخترش او را به مطب دکتر برد. ورودی مطب کمی بالاتر از سطح کف بود. دختر وارد مطب شد. بلند فریاد می زد: بابا بیا تو دیگه. 🍀پدر با زحمت دست های لرزانش را به در ورودی زد. نتوانست حتی با کمک عصایش داخل برود. دخترش فقط فریاد می زد: زودتر بیا. بدون این که برود و دست او را بگیرد. بالاخره پدر نقش بر زمین شد. همه به پدر و دختر خیره شدند. اشک در چشمان پدر حلقه زد. به یاد آورد که چگونه همیشه همراه دختر نوپایش بود تا زمین نخورد. چگونه همیشه او را محترم می شمرد. اما اکنون خودش خوار و ذلیل شده است. 🆔 @masare_ir
🎉جشن تولد 🔹از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... " 🔻مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..." 🔸مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید. 🔹مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت. 🔸دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم." 🔹مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو." 🔸مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت. 🌱از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟" 🔹مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم." 🔸مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد. 🆔 @masare_ir
💥فحش دادن نوعی کلامی است و در بسیاری از موارد جنبه دارد. ⚡️کودک از یا در مهد و حتی از ها و برنامه های کودک الفاظ زشت را می آموزد و برای جلب اطرافیان و ابراز وجود خود یا تحریک احساسات دیگران و به آوردن شان و حتی برای لجبازی و شکستن ها، از آن استفاده می کند. 👈در این سن، گرفتن و خود را به غفلت زدن و متوجه نشدن، بهترین است و به تغییر آن کمک می کند. 🔸این نوع رفتارها در کودکان دوره ای است. در سنین نوپایی مدت کوتاهی ممکن است کودک نامناسب را استفاده بعد رفتار دیگری را جایگزین آن کند. 🆔@tanha_rahe_narafte
✍دوراهی 🍃با نزدیک شدن به سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، با عشق و شور خاصی منتظر شرکت در مراسم ایشان بود. تا این‌که نه و نیم صبح پیامی دریافت کرد: «وعده‌ی ما ساعت ده، حوزه‌ی بسیج خواهران، برای تجدید عهد با حاج قاسم سلیمانی.» ☘ لحظاتی گذشته بود. دوستش ثریا زنگ‌‌ زد تا برای رفتن به مراسم هماهنگ شوند. ته دلش هول‌و‌ولای عجیبی برای شرکت در این مراسم برپا بود، انگار قرار بود خود حاج قاسم را در آن‌جا ملاقات کند. سریع وضو گرفت تا برای رفتن آماده شود. ✨با ذوقی آمیخته به اضطراب، دست به لباس برد. همین‌که خواست بپوشد، صدای بلند مادر را شنید که با سنگینی خاصی لیلا را صدا می‌زد: «یه کاری بکن مادر ... » لیلا تا به اتاق برسد هزار جور فکر از سرش گذشت. 🌾مادر دستش را گود کرده و زیر بینی‌اش گرفته بود. تا آن صحنه را دید یاد آخرین باری افتاد که مادر را در این شرایط دیده بود. مادر همیشه خون‌دماغ شدن‌های وحشتناکی داشت. اما در آخرین مرتبه، خون‌ریزی نزدیک دو ساعت طول کشیده و تا اورژانس برسد مادر به خاطر خون‌ریزی زیاد از حال رفته بود. 🍃دست‌پاچه برگشت تا ظرفی بیاورد. هنوز دست مادر پر نشده‌ بود. اما از شیارهای بین انگشتان، خون به لباسش می‌چکید. لیلا دست‌ و پایش را گم کرده بود. ظرف را به دست مادر داد و خود دنبال آب رفت تا دستان خونی مادر را بشوید. تا برگردد آخرین قطرات خون هم به ظرف چکید و خون بند آمد. ✨خوشحال بود که مانند دفعات قبل خون‌ریزی زیادی نداشت. در حال بررسی لباس مادر بود که خونی دارد یا نه؟! ناگهان یادش افتاد که داشت برای رفتن به مراسم سردار سلیمانی آماده می‌شد. بغضی سنگین راه گلویش را بست؛ «خدایا چه کنم؟! » بر سر دوراهی عشق مادر و عشق شرکت در محفل حاج قاسم گیر افتاده و انتخاب برایش دشوار شده بود. ظرف را برداشت و بیرون برد. آبش را خالی کرده و آب کشید. قطره‌ی اشکی از چشمانش فرو ریخت و گویا همان یک قطره اشک آرامَش کرد. ⚡️نزد مادر برگشت در حالی‌که برایش لباس تمیز آورده‌بود. تصمیمش را گرفته‌بود. با خود گفت: «اگر حاج قاسم هم بود حتماً همین کار را می‌کرد. مادرش را تنها نمی‌گذاشت ...» و این‌گونه بر آشوب دلش غلبه کرد و به ثریا زنگ زد و التماس دعایی کرد. و نرفتنش را اطلاع داد. 🆔 @masare_ir