eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
👋 نوازش ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند. 🔸 اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد. با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.» به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود. 🔻جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود. حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید. 🔸صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!" یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم." منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس." یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده." رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ " منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!" 🔸یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ " منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن." پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه." پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید. منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟" 🆔 @masare_ir
✨آياتي نازل شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آنطور كه همديگرا را صدا مي زنيد ،خطاب نكنيد؛ حضرت فاطمه (عليهماسلام) پدر را خطاب كرد. ☘️امام حسين (علیه السلام) از زبان مادرشان فاطمه زهرا نقل مي كنند: از آن روزي كه اين آيه نازل شد ،هيبت آن حضرت ،مانع شد كه او را خطاب كنم ، به همين خاطر مي گفتم : 🌺وقتي پيامبر (صلی الله علیه و اله) چنين ديد ،فرمود : « دخترم! اين آيه درباره تو و اهل بيت نازل نشده است ،زيرا تو از من هستي و من از تو . تو مرا پدر خطاب كن. اين آيه درباره مستكبران نازل شده كه احترام مرا نگه نمي دارند. پدر گفتن تو براي آرامش قلب من بهتر و به خشنودي خداوند نزديكتر است.» سپس پيشاني مرا بوسيد. 📚بحارالانوار.ج43.ص93. علیهم السلام 🆔 @masare_ir
👪 عشقم پدر و مادر دوچرخه: 🚲 امین جان امروز خیلی خوشحالی، مدرسه چه خبر بود؟ امین:🙎‍♂️ خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق انشاءم.🙆‍♂️ دوچرخه: 🚲 تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.😇 امین:🙍‍♂️ معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود، وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی. دوچرخه: 🚲 آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟ 🤓 امین: 🙍‍♂️ بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت. با خط خوش پای تخته نوشت " در یک صفحه بنویسید شجاع ترین آدم کیست؟ " خوش رکاب، همه تو فکر فرو رفتن. تو خیال خودشون غرق شدن. بعد فکر و خیالشون رو تو دفترشون نوشتن. 📔 آقا معلم 👨‍🏫 یکی یکی صدامون کرد تا نوشته هامون رو بخونیم. اصغری 👨‍⚖️ همون پسر خوش تیپ و خوش هیکل کلاس نوشته بود: غواص ها شجاع ترین آدما هستن. چون تو اقیانوس به این بزرگی کنار کوسه های غول پیکر و عظیم الجثه شنا می کنن بدون محافظ. خوش رکاب جونم ، همه بچه های کلاس حسابی تو فکر رفتن. من خودم دیدم بعضیاشون با تصور حرفای اصغری بدنشونو لرز گرفت. اما اکبری 👨‍💼اون پسر لاغر اندام و دوست داشتنی نوشته بود: شب ها که قبرستون خیلی تاریک و ترسناکه اگه آدم بره اونجا بخوابه شجاعه. چه حرفا میزنه اکبری ریزه میزه و شیطون بلاها. دوچرخه: 🚲 بقیه نظرشون چی بود؟ امین:🙍‍♂️ انصاری 👨‍💻 همون پسر زرنگ و درسخون که مثل من دوچرخه داره بعضی وقتام با هم مسابقه می دیم. یادته؟! 🧐 دوچرخه: 🚲 خوب یادمه آخرین بار اون برنده شد.😅😁 امین:🙍‍♂️ آره خودشه. نوشته بود هر کس تو جنگل پر از حیوونای وحشی، درنده و ترسناک بره چادر بزنه اونجا بمونه، آدم دل و جرأت داری هستش. اما خوش رکاب یادته یک روز با هم رفتیم مسجد؟ حاج آقای مهربون و دوست داشتنی با ما حرف زد. وقتی می خواستم بنویسم آدم شجاع کیه؟ یاد حرفاش افتادم. از شهدا برامون گفت از شهید حججی و سردار سلیمانی تعریف کرد که چقدر به پدر و مادرشون احترام میذاشتن دست اونا رو می بوسیدن. دوچرخه: 🚲 آهان یادمه چند روز پکر بودی می خواستی کاری بکنی، ولی نمی تونستی بالاخره یه روز با خوشحالی گفتی: آخ جون موفق شدم. خجالت رو کنار گذاشتم و دست هر دوتاشون رو بوسیدم.☺️ خب چه ربطی به انشاء داشت؟!! 🤔 امین: 🙍‍♂️ خب منم تو برگه نوشتم شجاع ترین آدما اونایی هستن که خجالت نمی کشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن 😘.... نه سنگ قبرشونو... 😔 خوش رکاب، اشک تو چشای معلم جمع شد. چند ثانیه به نقطه ای خیره نگاه کرد. انگار یاد گذشته ها افتاده باشه با تأسف سرش رو تکون داد. رو به بچه های کلاس کرد و با همون صدای بغض آلودش گفت:🧔 با این انشایی که علوی خوند فهمیدم متأسفانه منم شجاع نبودم و فرصت رو از دست دادم. اما پسرای گلم شما فرصت دارید. شجاعتتون رو نشون بدید. 💪 😊 🆔 @masare_ir
🔒 گره 🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮‍♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار." احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃‍♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت. پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم." 🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..." 🙎‍♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش." 🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات". 😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت. با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩‍🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟" 😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!" 🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟" 😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی." 🤦‍♂️ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود. 😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت. 🆔 @masare_ir
🔸ابراهیم شهریاری از دوستان و همراهان سردار شهید قاسم سلیمانی می گوید:حاج قاسم شب تا صبح در بیمارستان کنار مادرش ماند. ما نگران بودیم که اتفاقی برای او رخ بدهد و از طرفی می‌دیدم که او زیاد نگران است، رفتیم و سرک کشیدیم، دیدیم سردار سلیمانی کنار پای مادر نشسته و جوراب‌ها را از پای مادرش درآورده و پا‌های مادر را بر روی پیشانی و چشمانش می‌کشد و اشک می‌ریزد. 🔹 آن روز حاجی زمانی که می‌خواست برود راننده خود، محسن رجایی را خواست و گفت: محسن، می‌شود خواهشی از تو کنم؟ ▫️رجایی گفت: حاج آقا شما دستور بدهید. 🔹 حاجی گفت: نه، این دفعه می‌خواهم از تو خواهش کنم و ادامه داد: من باید به سوریه بروم و مادرم اینجا بستری است. از شما خواهش می‌کنم، به نیابت از من، هر روز، سه مرتبه آبمیوه تازه در منزل آب بگیری و برای مادرم به بیمارستان بیاوری. 🔸 سردار سلیمانی مقداری پول هم به راننده خود داد. حاج قاسم برای مادرش این قدر دلواپس بود که از همان جا زنگ می‌زد و اوضاع را بررسی می‌کرد تا اینکه بعد از مدتی مادرش به رحمت خدا رفت. 🎤 به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان معصومه یحیی زاده 🆔 @tanha_rahe_narafte
🙇‍♂ وَ اخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِى صَغِیراً ترجمه: و از روى مهربانى و لطف، بالِ تواضع خویش را براى آنان فرودآور و بگو: پروردگارا! بر آن دو رحمت آور، همان گونه که مرا در کودکى تربیت کردند. 📚 سوره اسراء/آیه ۲۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ میم مثل مادر 🍀با صدای مردانه لرزانش از پشت تلفن گفت: مامان من هرچی دارم از شما دارم. یادتون نره دعا کنید.إن شاءالله که با خبرای خوب میایم پیشتون. خداحافظ. 🌺 مادر، مثل همیشه قربان صدقه هایش را با دعا همراه و خداحافظی کرد. گوشی خاکستری رنگ تلفن را سر جایش گذاشت. با لبخند ملیحی که گوشه ی لبش نشسته بود و افتادگی گونه هایش را محو کرده بود، گره سیم تلفن پیچ خورده را باز کرد. با خودش گفت: هر قدرم بزرگ بشن بازم اخلاق بچگی شون رو دارن. ماشاءالله برا خودش مردی شده با قد رشید دو متری و ریش و سبیل های تک وتوک سفید شده اش.اما بازم کارش که لنگ شد و دلش به استرس و اضطراب افتاد، بهم زنگ زده تا دعاش کنم. خداکنه پایان نامه دکتراش رو خوب دفاع کنه. الهی پیر بشن و غمشون رو نبینم. 🌸بساط جانمازش را زودتر از اذان پهن کرد. چادر نماز سفیدش را روی سر انداخت. رو به قبله نشست. زیر لب آرام زمزمه کرد: خدایا! قربون همه لطف و نعمتات بشم. مادرم کردی و مقامم رو بالا بردی. دعاشون می کنم و ازت می خوام خواسته ام رو رد نکنی. بحق لطف و کرم بیشمارت. 🍀 بعد از نماز و تعقیبات بلند شد. آرام آرام دست به دیوار و با نادیده گرفتن درد پایش، خرت و پرت های اضافی اتاقش را جمع کرد. می دانست شب مهمان خواهد داشت و خنده های نوه هایش خانه را پر خواهد کرد. جارو کشید. گرد از روی وسایل خانه گرفت. با دلی روشن و چشمانی امیدوار خورشتش را بار گذاشت. دلش قرص بود که دعایش رد نمی شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸 مادر شهید «یوسف رضایی‌مطلق» می‌گوید: یوسفف پسر ارشدم است که در سال ۱۳۶۶ در ماووت عراق به شهادت رسید؛ آن موقع‌ها خیلی بحث روز مادر مطرح نبود. اما وقتی پسرم حقوقش را از سپاه می‌گرفت، اول می‌آمد و مبلغی به من می‌داد. خیلی حرمت پدر و مادر را نگه می‌داشت. 🌺 گاهی که به لبنان می‌رفت، از آنجا برای من لباس و روسری هدیه می‌گرفت؛ بعضی وقت‌ها هم ظرف و ظروف می‌خرید؛ من هم وسایل خانگی را برای خودش نگه داشتم که قسمت نشد یک روز وسایل را در خانه دامادی‌اش ببینم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹 وَقُلْ لَهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا با گفتاری لطیف و بزرگوارانه با آن دو سخن بگو. سوره اسرا، آیه۲۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸هر انسانی در ادای حقوق و بزرگداشت مقام پدر و مادر نباید کوتاهی کند. 💐باید سعی کند با آنها نیکو سخن بگوید. 🌼 اگر آنها را ناراحت کرده است، بکوشد تا به هر طریقی خوشحال شان کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نشانه ادب 🌿از نشانه های ادب و احترام این است که هر گاه پدر و مادرت بر تو وارد شدند، آنها را در جایگاه خودت بنشانی. فرقی هم نمی کند چه امیر و پادشاه باشی و چه فرد عادی. 🌹درست مثل هنگاهی که حضرت یعقوب به مصر وارد شدند، حضرت یوسف با کمال احترام والدینش را روی تخت پادشاهی خودش نشاند. (وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ) 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بغض مادر 👵مادربزرگ از وقتی همراه زندگیش را از دست داد خیلی تنها و دل نازک شده بود. دوست داشت همه به او توجه کنند. از ترس تنهایی هر چند وقت یک بار مجبور بود در خانه دختر و پسرهایش زندگی کند. مرتب غصه می‌خورد، فکر می کرد سربار دیگران شده است. روزی به خانه احمد، پسر بزرگش رفت. وقتی وارد خانه شد، احمد مشغول گوشی بازی بود . بدون اینکه سرش را بلند کند یا از جایش بلند شود، سلامی زورکی به مادرش داد. 😔 مادر با بغض نوه هایش را در آغوش کشید. مشغول بازی با بچه ها شد. وقت شام احمد داد زد:« ای بابا، مادر بیا سر سفره، نباید که هر دفعه بیام تعارفت کنم. چرا مثل بچه ها برخورد میکنی؟» همسرش لب گزید و گفت: «اینجوری حرف نزن، ناراحت می شه.» 😤احمد با پرخاش گفت:«مگه دروغ می گم؟!» 😕مادر سر سفره، چند لقمه از نان و کتلت را به زور قورت داد. بغض مثل سنگی راه گلویش را بسته بود. غذا از گلویش پایین نمی رفت. ☘️روز بعد احمد، همسر و فرزندانش را صدا زد تا برای رفتن به پارک آماده شوند؛ اما کلمه ای به مادر برای گردش رفتن حرفی نزد. مادر با چشم های پر از شبنم اشک به آماده شدن آنها نگاه کرد. احمد اصلا حواسش به مادر نبود. 🌿عروس بغض و اشک مادر را دید، گفت: «مادر با ما بیاین بریم گردش.» مادر قبول نکرد، گفت: «سرم درد میکنه، میخوام استراحت کنم. » 🌙ساعت ۱۰ شب، مادر به اتاقش رفت تا بخوابد؛ اما از سر و صدای بازی بچه ها با احمد خوابش نمی برد. 🍃مادر با آنکه قلبش شکسته بود؛ اما مثل هر شب دست به دعا برداشت و گفت:« خدایا همیشه کمکش کن و سلامتی بهش بده.» ☀️فردا صبح، مادر برخلاف همیشه برای نماز صبح بلند نشد. عروس بالای سر او رفت. تکانش داد. اما مادر حرکت نمی کرد. زهرا با ترس احمد را صدا زد. احمد با آرامش بالای سر او ایستاد. به زهرا گفت:«نترس، حتما میخواد جلب توجه کنه. داره بازی درمیاره.» 😢زهرا با ناراحتی مچ دست مادر شوهر را گرفت. گفت:« زودباش. زنگ بزن اورژانس. چی رو بازی در میاره؟ نبضش خیلی ضعیف میزنه. منتظری مادرت بمیره اونوقت قربون صدقه اش بری؟» 😒احمد با ناباوری صورتش را جلو برد. کند شدن تنفس مادر، قلبش را فشرد. سریع با اورژانس تماس گرفت. پرستار گفت:«خدا خیلی دوستتون داشته، اگه یکم دیرتر ما رسیده بودیم ... برید خدا رو شکر کنید. از این به بعد باید بیشتر حواستون بهشون باشه.» 😔احمد شرمنده سرش را پایین انداخت. زیر لب با خودش زمزمه کرد:«احمد، همش تقصیر توئه، تو بودی که قلب مادرت رو شکوندی.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤕 از کجا آب می خورد - دوباره که این یه مشت کاغذ رو برداشتی و راه افتادی! خسته نشدی ازین مطب به اون بیمارستان؟ آسمانِ چشمانش، نم باران گرفت. با بغض غریبی گفت: چه کار کنم احمدآقا؟ بچم یه هفته اس نتونسته چیزی بخوره. حرف نمی زنه. زبونش زخمه. می ترسم... حالا دیگر نم نم نبود، ناودانی از باران روی گونه های سمانه خانم جاری شد. نگذاشت حرفش تمام شود. همینطور که چادرش را جلوی آینه مرتب می کرد و اشک های چشمانش را پاک، ادامه داد: میگن این دکتر خیلی باسواده. هفته ای یه بار میاد اینجا. توکل بر خدا إن شاءالله جواب بگیریم. قبل ازین که برم دکتر، یه سر می رم امامزاده. نذر می کنم پسرمون خوب شد، یه گوسفند قربونی و بین فقرا تقسیم کنیم. این را گفت و در را بست. امامزاده مثل همه صبح ها، خلوت بود و روح انگیز. چند نفر بیشتر نبودند. سمانه خانم آرام و متین قدم برمی داشت. همان جا در صحن امامزاده روی فرش نزدیک حوض نشست. تو حال و هوای خودش بود که صدایی خلوتش را بهم زد:سلام حاج خانم. - ای وای! سلام حاج آقا. ببخشید، متوجه نشدم. - حسابی با امامزاده خلوت کرده بودید. ببخشید، بچه ها می خوان حیاط رو آب و جارو کنن. لطفا اگه ممکنه برین داخل. - چشم حاج آقا. ببخشید همین الان. - خدا خیرتون بده. راستی احمدآقا خوبن إن شاءالله؟ -احمدآقا که خوبن. اما چی بگم حاج آقا. یه هفته ایه پسرم زبونش زخم شده. نه می تونه درست حرف بزنه، نه می تونه چیزی بخوره. خیلی دکتر دوا کردیم. فایده نداره. الانم دارم میرم این آزمایشا رو نشون یه دکتر دیگه بدم. گفتم قبلش بیام یه توسلی هم به این آقا بکنم. إن شاءالله جواب بگیریم. حاج آقا نگاهش را به فواره وسط حوض دوخته بود. با تسبیحش آرام ذکر می گفت. بعد از تمام شدن حرف های سمانه خانم گفت: عجب! همین آقا حمید خودمون دیگه درسته؟!! سمانه خانم درحالی که با گوشه چادرش چشمان خیسش را خشک می کرد جواب داد: بله حاج آقا. حمید. - نمی دونم شما و احمدآقا به این دسته گلی چرا این پسر یه کم جاده خاکی می ره. حیفه واقعا! سمانه خانم سرش را انداخت پایین و با مهربانی مادرانه اش گفت: نه حاج آقا. جوونن دیگه. بچم دلش پاکه. حالا یه وقتایی صداش رو بلند می کنه و حرف نامربوط می زنه ولی... حاج آقا اجازه نداد حرفش تمام شود. گفت: امان از شما مادرا. یه سؤال می کنم حقیقتش رو بگین. تو این مدت از دستش ناراحت نشده بودید؟ حرفی نزد شما ناراحت بشین! سمانه خانم که انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید، چادرش را باز کرد و دوباره محکم تر گرفت و گفت: جوونن دیگه حاج آقا. حالا یه چیزی گفت. منم راستشو بخواین دلم شکست. ولی خوب چکار کنم پاره تنمه .... کمی مِن مِن کرد و ادامه داد: اون هفته اومد خونه خیلی عصبانی بود، گفتم برو نون بگیر، چندتا حرف نامربوط بهم زد. منم خیلی دلم شکست و گفتم: إن شاءالله مار زبونت رو بزنه که اینقدر قلبم رو خنجر نزنی!! حاجی که سرش را تکان تکان می داد ، گفت: حاج خانم نمی خواد بری دکتر. بی خود خودت رو اسیر این دکتر اون دکتر نکن. بگو توبه کنه و دل شما رو به دست بیاره. خدا خودش شفا می ده. بی احترامی به پدر و مادر و شکستن دلشون کم جرمی نیست. سمانه خانم انگار سطل آب سردی ریخته باشند روی تنش. بی اختیار نشست. تازه فهمیده بود درد پسرش از کجا آب می خورد. 🆔 @tanha_rahe_narafte