eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✅عزت نفس والدین ✨عزت نفس در پدر و مادر، منجر به: 💫طبع بلند در فرزندان، 💪اعتماد به نفس آنان، ☺️شکل گیری شخصیت مؤدب و مستقل آنان و 😍احساس محبوبیت و یادگیری محبت‌ورزی می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اولین برخورد 🌸مطهره، ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت.چهارچوب در، رنگ رو پریده بود و ته دلش را خالی کرد. 🍃طبق آنچه در دیدارهای قبل ازدواج و طبق گفته‌ی همسرش فهمیده بود، مادرشوهرش اهل ابراز احساسات نبود؛ اما دلسوز بود. همین چند گزاره‌ی کوتاه، به او دلگرمی داده بود که پامحکم کند وبرای اولین بار بعد ازدواج به خانه‌شان بیاید. 🌺دست گلی صورتی در دست گرفته بود که روی‌کارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم.» 🍃صدای پایشان ضربان قلب مطهره را بالا برد. انگار کسی روی‌ ضربان قلب او، راه می‌رفت. 🌸مادرشوهرش ریز نقش، و سرخ وسفید بود . پشت سر او، پدرشوهر چهارشانه و قد بلندش ایستاده بود. 🍃مطهره تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند،ناخوداگاه میان عطر بغل مادرشوهرش رفت و دست پدرشوهرش را مثل دست پدرش، بوسید. 🌺مطهره شنیده بود که هفت‌ثانیه‌ی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است. لبخند روی لب را فراموش نکرده بود، دسته گل بدست آمده بود و سعی می‌کرد به تمام توصیه‌های استادش، عمل کند. 🍃پشت سرش مجید، از برخورد دوستانه‌ی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود و احساس ‌کرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقه‌‌ی پسرشان را تحسین می‌کنند. 🌸مطهره درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود: «یادت باشه حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بی‌شک بیشتر درقلبشان جا می‌گیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمئن باش دوستت خواهند داشت.» 🍃در دلش سجده‌ی شکری به جا آورد و دست در دست مادرشوهرش به اندرونی خانه رفت. 🆔 @tanha_rahe_narfte
✍️سرشار از عشق 🍀پدر وارد خانه شد. مادر به استقبالش رفت. پدر، مادر را در آغوش کشید. گونه هایش را بوسید. مادر خسته نباشید گفت. 🌸بچه ها یکی یکی آمدند و با اشتیاق، پدر را در آغوش کشیدند. دست او را بوسیدند. مادر گفت:«خوش آمدی جانا به خانه» پدر نگاه پر مهری به مادر انداخت و گفت:«جان همه تویی» 🌺 بچه ها سرشار از عشق و خوشحالی، به آن دو نگاه کردند و آماده شدند تا از سر و کول پدر بالا بروند. مادر به آشپزخانه رفت تا چای و میوه برای مهمان تازه از راه رسیده اش بیاورد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️منفی بافی 🌸فرشته داشت با خودش به سالهای بعد فکر می‌کرد، خودش را می‌دید که سی سال بعد ازدواج، هنوز دارد با شوهرش، بر سر مشکلات امروز، سر و کله می‌زند.از خودش و آینده‌اش ترسید، از شوهرش هم. 🍃یک لحظه تصویر زن بی قید و بند فامیل از ذهنش گذشت که به شوهرش زنگ می‌زند و شوهرش با خوش و بش جوابش را می‌دهد. بعد تصویر یک تصادف وحشتناک و مراسم ختم شوهرش، جای آن را گرفت. 🌺در فکر و خیال زن، جنازه‌ی مرد سوخته بود و زن در پزشکی قانونی، دنبال کشوی جنازه‌ی همسرش می‌گشت. لحظه ای بعد آویز طلایی دم در صدای جرینگی داد و مجید با قامت چهارشانه و ریش های کم پشت بورش، در چهارچوب در ظاهر شد. 🍃فرشته سلام کرد و نگاهی به ساعت انداخت . تازه فهمید یک ساعت است که روی مبل کنار پنجره‌ی کوتاه آشپزخانه، لم داده و مشغول فکر است. 🌸به‌ محض اینکه جواب سلام مجید را شنید، شروع کرد. می‌خواست از حال بدش بگوید اما ناخودآگاه، لحنش تند شد:«می شه بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتید؟ یک ساعت و ربع گذشته، گوشی خاموش و مثل همیشه بی‌خبر.‌ البته حق داری هیچ وقت من برات مهم نبودم. لااقل وقتی گوشیت خاموشه یک خبری بده یه درصد احتمال بده من هم نگران بشم... .» 🍃وقتی ساکت شد، مجید موهای مجعدش را با دست به سمت چپ خواباند و کلافه، کاپشن را روی جالباسی پرت کرد . 🌺 بدون آنکه به چشمان سرمه کشیده‌ی فرشته یا حتی گاز و غذای روی آن نگاهی کند، گفت:«عزیزم اول بذار من توضیح بدم بعد هر چی دلت خواست بگو. یکی از ماشینا مریض بدحال داشت. به گمانم بچه اش تو ماشین به دنیا اومده بود. ترافیک اتوبان همت، بند نمی اومد. دقیقا از وقتی، با هم حرف زدیم، توی ماشین نشستم و چون فندک ماشین خراب بود، نتونستم گوشیم رو شارژ کنم. تو اتوبانم نمی شد با گوشی کسی زنگ بزنم.حالام در خدمت شمام و عذر خواهم که دیر شد.» 🍃فرشته خجالت کشید؛ چون فکر اینجای قصه را نکرده بود، گفت:«من رو باش. هزار جور فکر کردم.» 🌸مجید به چشمان خسته‌ی فرشته خیره شد و گفت:«عزیزم! چند بار بگم این فکرای بدت و نگرانیای بیش از حدت، مریضت می‌‌کنه. باید کنارشون بذاری. حالا ناهار رو بیار که بوش مستم‌ کرد.» 🍃فرشته استغفراللهی گفت، به سجده‌ی شکر رفت و تصمیم گرفت هرچه زودتر به منفی بافی هایش پایان بدهد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
👀 چشم ها، عمیق ترین راه ارتباطی 🔘روزانه حداقل چند دقیقه را به ارتباط چشمی با عزیزانتان اختصاص دهید. فراموش نکنید چشم ها، احساسات را منتقل می کنند. 🔘هم چنین راستگویی یا درغگویی در نگاه و نحوه‌ی برخورد مشخص می شود. 🔘ارتباط چشمی با کودکان و نوجوانان از احساس تنهایی آنها کاسته و موجب احساس صمیمیت و محبت بیشتر نسبت به والدین می شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍طبیب 🌸زن درآینه نگاه کرد. دو چشمش بی حال و بی درخشش بودند. رنگش به زردی می‌گرایید. گونه هایش درخشش نداشت. موهایش ، به کف سرش چسبیده و از همیشه کم پشت تر می نمود. از تصویرش غمگین شد. تصمیم گرفت حالش را عوض کند. لبخندی زد. دست به سر و رویش کشید. 💞کم کم همسرش می آمد و دیدن این چهره برای زن، خط قرمز بود. چهره اش را که سرخاب سفیداب کرد، آرام روی تخت دراز کشید تا خستگی اش ، جایش را به نشاطی بدهد که شایسته‌ی مردش باشد. مردی که دو روز بود سر شیفت کاری بود و حالا خسته به خانه می آمد تا کنار او آرام بگیرد. 🌺کمی بعد با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره خودش‌ را در آینه ورانداز کرد. خیالش که راحت شد ، در را بازکرد. با عشوه‌‌، برای شوهرش شعر خواند:«به به باد آمد و بوی عنبر آمد، عزیز دلم به خانه آمد» 🌸گل ازگل مرد شکفت و چهره اش بازشد. خواند:« تو که خود گل منی از چه چنین ناز کنی؟!» همدیگر را در آغوش فشردند. گویا خستگی از میانشان رخت بست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️حفظ قرآن 📖می‌گفت :«پسرم را گذاشته ام حفظ قرآن» همین طور که با آب و تاب و ذوق از حافظه‌ی پسرش که بالاتر ازسطح انتظار مربی بود، تعریف می‌کرد، پسرک عصبانی از اتاق بیرون آمد. 🌺خواستم دستی روی موهای زیبایش بکشم و تشویقش کنم، اما عصبانی تر از این حرف ها بود. تا آمدم چیزی بگویم، داد زد:«چرا من باید قرآن حفظ کنم؟ الان می‌خواهم بروم با سینا بازی کنم . خوش به‌ حال سینا . نه قرآن حفظ می‌کند، نه مادرش از این مامانهاست که نگذارد بازی کند..» ناخودآگاه اشک هایش روی گونه های کوچکش چکید.کمی که عصبانیتش خوابید، در آغوش گرفتمش و گفتم:«عزیزم تو هم مجبور نیستی قرآن حفظ کنی؛ فقط هر موقع حال داشتی، قرآن را بخوان اگر دوست داشتی حفظ کن، دوست هم نداشتی، عیب ندارد.» 🍀گفت:«خاله به خدا دوست دارم، اما از دست مامان و مربی‌مان دیوانه شدم. خیلی زیاد است.» نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم:«نگران نباش، اصلا اگر خواستی مؤسسه هم نرو. خودت حفظ کن. مامان هم قول می‌دهد اذیتت نکند». با ترس و لرز نگاهی به چهره‌ی برافروخته ی مادرش انداخت و گفت:« آره مامان. قول می دی؟به خدا سرم داره میتّرکه » خواهرم گیج و مات، به من نگاهی انداخت و باشدی گفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
از: ترنم به: حضرت منجی دلتنگی هایم را می سپارم به باد ... بادی که بوی خوش تو را برایم بیاورد و مرا خوشه چین درخت محبتت قرار دهد. مولای من! سند دل های ما را به نام خودت بزن... دلی که به نام شما نباشد، نباشد بهتر است. مولای من! وجود ما را بپذیر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ زخم انگشت 🍀زن عادت داشت موقع عصبانیت انگشت اشاره را سمت همسرش بگیرد و به بایدها و نبایدها اشاره کند. مرد خواسته بود تا این کار را از سر زن بیندازد؛ اما هر بار که چیزی گفته بود، زن از خودش دفاع کرده بود، با خنده و شوخی یا با اخم و تخم. 🌺 مرد هرچه سنش بالاتر می رفت از این رفتار همسرش دلشکسته تر می شد؛ گویی دل نازک‌تر شده بود. زن گاهی چوب جوانیش را بر سر مرد و موی سفید شده‌ اش می کوباند. 🌸مرد آدم مردم ندیده ای نبود. همه با او محترمانه رفتار می‌کردند. گاهی رفتارهای زنش را ناشی از غرور خانوادگی آنها می‌دانست. گاهی حتی به او حق می داد؛ اما هیچ کدام از اینها توجیهی نبود که قلبش را آرام کند. 🍀سالها گذشت و هیچ کس نفهمید عمق تنهایی مرد را؛ تا جایی که از رفتار و کلام کوبنده ی همسرش به تنهایی کاغذ، قلم و فضای مجازی پناه برد. مرد عجیب احساس تنهایی می کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
ناهار سه نفره😋 🍃مادر خسته از بازار آمد. وقتی خواست کلید خانه را آویزان کند، کفش های فاطمه را دم در دید. 😔غصه اش گرفت:«دخترم آمده اما من اصلا حال غذا پختن ندارم.» لحظاتی با ناراحتی و فکر به غذا پختن گذشت. تا اینکه لباس های بیرون را درآورد. روی مبل داخل حال نشست. فاطمه متوجه حضور مادرش شد. 🌸_سلام مادر گلم. 🌹_سلام دختر خوبم. خسته نباشی. ☕️فاطمه با سینی چای وارد حال شد. لباس هایش بوی آشپزخانه می داد. ☺️_بفرمایید این هم چای دبش برای مادر گلم. میل که دارید؟ 🌺_نیکی و پرسش؟ 🌼_بفرمایید نوش جان. 🤔_چرا در آشپزخانه ای؟ کی آمدی؟ 📞_زنگ زدم تلفن را جواب ندادی. حدس زدم بازار و مسجد رفته اید. در خانه تنها بودم امیر اردو با مدرسه رفته و سعید هم سرکار غذا می خورد. ناهار سه نفره پختم و خودم را به اینجا رساندم. حالا من ، بابا و شما هستیم. 🍀مادر از فکری که کرده بود پشیمان شد. دخترش را در آغوش گرفت و گفت:«خدا خیرت بده مانده بودم بااین خستگی چه کنم. چه فکری برای ناهار بردارم. الان پدرت می آید. إن شاءلله خدا ازت راضی باشد.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌞 چشم در چشم خورشید 🌺صبح می شود و چشم‌ در چشم‌ خورشید، نگاهم را به آسمان می دوزم و تو را طلب می‌کنم. 🌸آرزویم تلألؤ خورشید رویت در نگاهم است. 🆔@tanha_rahe_narafte
💠تصور کردن ✅کافی است لحظه ای تصورکنیم دیگر قرار نیست آنها را ببینیم. 🔘اگر مجرد هستیم،لحظه ای فکر کنیم که دیگر نمی‌توانیم هروقت که خواستیم،به دیدنشان برویم. 🔘اگر متأهلیم به این بیندیشیم که همیشه دراختیار خودمان نخواهیم بود و همانطور که با ازدواج از آنها اندکی دور شدیم ، در خطر مرگ و دوری دائمی از آنها هستیم. 🔘آن وقت بیشتر از عمق وجود، عاشق پدر و مادرمان خواهیم بود وهراشتباه و برخودشان، موجب دلشکستگی و ناراحتی ما، ازآنها نخواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹ملکه‌ی‌جهان 🧕بانو، ملکه تو هستی. کسی که در زمانه‌ی زنده به گور کردن دختران، بزرگترین کاروان تجاری از آن او بود‌. کسی که در زمانه‌ای که دختران، ارزش وجودی نداشتند، دو خواهرزاده را رشد داد و تربیت کرد. چنان گوهر وجودی خویش را تعالی بخشیدی که شایسته‌ی همسری، بهترین خلق خدا شدی‌ و آنقدر فرهیخته‌ و رشد‌یافته بودی که بی لکنت ازعشق آسمانیت به محمدامین، سخن گفتی. بانوی با عظمت! مادر بهترین ‌دختر دو عالم! چقدر روح رشد یافته‌ای داشتی که در اولین لحظات برخورد با شانه‌های لرزان محمدامین، پس ازنبوت، ایمان آوردی! گویا در نگاهش، هر آنچه بر او گذشته بود، دیدی و با اوخواندی. چنان در عشق پیامبر ذوب شدی که از هیچ مضایقه نکردی. تمام داشته ات را در راه اسلام نهادی تا جایی‌که برای خودت کفن هم نماند. ما امروز با ۱۴۰۰سال فاصله، همچنان بر خوان مادری تو نشسته ایم. الحق که شایستگی مادری فاطمه و جده بودن برای حسن و حسین را داشتی. آن همه تعریف و تمجید پیامبر که تا بود، بود. الحق که ملکه‌ی قلب او بودی و شایسته‌‌ی این مقام. بانوی عالم! امروز از ورای قرنها، با تو سخن می‌گوییم‌ وچنگ در دامن کبریایی ات می‌زنیم. ای مادر خوبیها! زن امروز اگر بیشتر از زمانه‌ی جاهلیت، دشمن نداشته باشد، کمتر ندارد و دستاویزی جز سایه‌ی مادرانه‌ای، برایش متصور نیست. دستگیر بانوان ما باش. همانند تمام سالهای شعب، که دستگیر عشق پاک دو عالم بودی. تا در گردنه‌های پیچیده و سخت، در لغزشگاه‌ها نلغزیم و نمانیم. سلام‌الله‌علیها 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️زیارت 🌸دلش بچه می‌خواست، سالها بود دامنش سبز نشده بود.امشب دوباره هوایی شده بود و با دلی گرفته به جمکران رفته بود. گنبد فیروزه ای درقلب چشمش درخشید. 🍃وارد شد و به حکم فاخلع نعلیک، کفش هایش را با احترام، درآورد. بعد گوشه ای که خلوت تر بود، پیدا کرد وسجاده اش را پهن کرد، دورکعتی نماز هدیه خواند، بعد زیارت آل یس. 🌸عجیب دلش روضه خواست. نشست وروضه‌ی عموی حضرت را خواند وبلند بلند گریه کرد. 🍃بعد زیر لب نجواکرد:«خدایا اگرشرطش ناامیدی از غیرتوست، من ناامید شدم. من تنها به تو امید دارم. از همه دارو و درمانها هم ناامید شدم. خودت اگر صلاح می‌دونی، از هر راهی که میدونی برایم فراهم کن.یا من ینزل الغیث من بعد ماقنطوا» اشکهایش که بارید به اجابت مطمئن‌تر شد. 🌸قلبش کمی آرام گرفت، ساعتش را نگاه کرد، عقربه ها ساعت ده را نشان می‌داد، ساعت قرار. 🍃دلتنگی هایش را درجمکران جا گذاشت و با دلی شاد، به طرف صحن نقره ای به راه افتاد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مولای من 🌺دوست دارم آینه ای باشم پر از تو و نگاهت. 🌸می شود در قلب من هم مثل این تجلی زیبای گنبد طلایی در آب، تجلی کنی؟ 🌼تا پر شوم از تو و نگاهت؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte
😍نگاه مهربان خدا 💫همه‌ی ما زیر نگاه مهربان خداییم هرچند شاید بسته به استعدادها و زندگیمان، وضع زندگی متفاوتی داشته باشیم. ✨ما باید نه تنها استعدادهای خودمان، بلکه استعداد فرزندانمان را نیز کشف کنیم. ⚡️ما به دنیا آمده‌ایم تا خلیفة الله باشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴سرخ، رنگ زیبایی ست. 🔶🔸الهی دالان ورودی ما به جنت الاعلی با سرخی خون مان فرش شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠گنج‌های ناشناخته ✅ مادرها و پدرها، گنج‌های ناشناخته زندگی هستند. 🔘درست زمانی‌که دیگر آن‌ها را نداشته باشیم، پی به وجود پر ارزش‌شان می‌بریم. 🔘موقعیت آنها، ناتوانی جسمی‌شان و مشکلاتی که برای رسیدگی به ما پشت سر گذاشته‌اند را درک کنیم، تا با دلی صاف، با آنها برخورد کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte