✨ای نفس
🤔تا به کی
می خواهی در ظواهر زندگی، 🌊شناور بمانی؟
#کوته_نوشت
#ظواهر_دنیا
#عکسنوشتهمیرآفتاب
#بهقلمشاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔چگونه به والدین احترام بگذاریم؟
✅ یکی از اصول ارتباط سالم فرزندان با والدین این است که این رابطه در عین صمیمیت از احترام کافی برخوردار باشد و همواره حرمت آنها حفظ شود.
🚩 مواردی از راهکارهای عملی برای حفظ احترام و حرمت والدین بدین شرح است:
-با والدین به نیکویی صحبت شود.
-فرزندان در وقت ورود والدین از جا برخیزند و در حضور آنها با احترام بنشینند.
-صدای خود را از آنها بالاتر نبرند.
-والدین را به اسم کوچک صدا نزنند.
-به چشم والدین با غضب خیره نشوند.
-جلوتر از ایشان راه نروند.
-در مقابل شان با رفتارهای متواضعانه برخورد کنند.
- آنها را تحقیر نکنند و نقاط ضعف شان را برای دیگران بازگو ننمایند.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#بهقلمشاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خدای من
🌿نعمت های بی نهایتی که به من بخشیدی را به یاد می آورم.
🌧این یادآوری مثل باران بهاری، به روحم طراوت و شادابی می بخشد.
#صبح_طلوع
#کوته_نوشت
#بهقلمشاهد
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
زندگی درک همین امروز است.
زندگی درک همین اکنون است.
به فکر ساختن لحظه هایت باش .
#صبح_طلوع
#عکسنوشتهمیرآفتاب
#بهقلمشاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ بی اعتنا
🌸در بزرگ و شیک خانه با فشار دکمه ای باز شد. به محض اینکه با مادرش وارد خانه شهین خانم شدند، دوچرخه مشگی رنگ اسپرت در گوشه حیاط به او چشمک زد. دلش پر زد تا سوارش شود و حتی تا سر کوچه رکاب بزند. دست دراز کرد تا فرمانش را بگیرد اما شایان، تک پسر شهین خانم، فوری روی زین چرم دوچرخه پرید و گفت: « صبر کن حالا، دوچرخه خودمه،بزار اول من بازی کنم.»
🍃 شایان نشست و آرام رکاب زد و محسن به دیوار حیاط تمیز و آب پاشیده شدهی خانه شهین خانم تکیه داد. پایش را بروی موزاییک های سفید حیاط میکشید و نگاهش همراه با چرخ های دوچرخه دندهای شایان میچرخید و از این سمت به آن سمت می رفت. شایان با سرعت رکاب میزد. انگار که در آسمان ها پرواز می کرد. موهای لختش در هوا تاب میخوردند که با خوشحالی داد زد: « محسن نمیدونی چه حالی میده! بابام تازه خریده. اونقدر پدالش نرمه که نگوو!»
🌺محسن رویش را برگرداند میخواست بی تفاوت باشد و جلوی بال بال زدن دلش را بگیرد.
🍃بعد چند ثانیه ای سرش را بالا آورد و با صدای بم شده ای جواب داد:« دوچرخه منم با اینکه قدیمیه خیلی نرمه،اصلا آدم حس نمیکنه رکاب میزنه. »
🌸شایان بوق دوچرخه را زد و با خنده گفت:
«اون که خیلی قدیمی شده! باید بندازی بیرون مال من چرخاش دنده ایه.»
🍃محسن دیگر جوابی نداد. هیچ وقت از بازی با شایان حس خوبی نداشت. دستهایش را به جیب شلوارش برد و با کلوخی که زیر پایش پیدا کرده بود مشغول شد.
🌺دیگر به دوچرخه و شایان نگاه نکرد. با هیجان پایش را محکم به کلوخ زد و به سمت تک پله ورودی شوت کرد. کلوخ چرخید و چرخید و کنار سنگ مرمر پله آرام گرفت. محسن ذوق زده فریاد زد:«عجب شوتی میزنه، گل گل،توی دروازه، ماشالله و حالا دوباره حمله میکنه... .»
🍃شایان ترمز گرفت و پایش را به زمین گذاشت و دویدن های محسن را نگاه کرد.درست همان لحظه مادر محسن از خانه بیرون آمد. چادرش را مرتب کرد و گفت:«ممنون شهین جون، خیلی زحمت کشیدی. انشالله شما هم بیاید خونمون.»
🌸شهین خانم با صدای نازک و پرافاده اش گفت: « خواهش میکنم. چه فایده شما که چیزی نخوردید. راستی عزیزم یادت نره به شوهرت بگی که ماشین مون رو زیر قیمت میفروشیم ها، حیفه از دستتون میره. وا! محسن جان چرا با سنگ بازی میکنی؟ دوچرخه جدید پسرم رو دیدی؟»
🍃محسن جوابی نداد. دست مادرش را گرفت و با هم به سمت در قدم برداشتند.
مادر محسن گفت: «باشه میگم عزیزم؛ ولی ما که فعلا ماشین داریم. نیاز نداریم.»
🌺شهین خانم پشت چشمی نازک کرد گفت: «هرجور خودتون میدونید. گفتم شاید بخواید عوض کنید از بس سروصدا میده.»
🍃مادر محسن بدون آنکه تغییری در صورتش پیدا شود گفت:«توکل بر خدا .. فعلا همین کمک کارمون هست .خداحافظ »
✳️ قال الامام علی علیه السلام: ما أحسَنَ تَواضُعَ الأغنياءِ للفُقَراءِ طَلَبا لِما عندَ اللّهِ ! و أحسَنُ مِنهُ تِيهُ الفُقَراءِ علَى الأغنياءِ اتِّكالاً علَى اللّهِ.
امام على عليه السلام فرمود : چه نيكوست فروتنى توانگران در برابر فقيران براى به دست آوردن خشنودى و پاداش خداوند! و نيكوتر از آن ، بى اعتنايى و عزّت نفْس فقيران است در برابر توانگران به سبب توكّل به خداوند.
📚نهج البلاغه، حکمت۴۰۶
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمشاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
⚡ ای نفس
💫ظواهر دنیا سرابی بیش نیست. تا به چند، از آنچه زندگی به تو می دهد و باز از تو پس می گیرد شادمان می شوی؟
#کوته_نوشت
#ظواهر_دنیا
#عکسنوشتهحسنا
#بهقلمشاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
😍نگاه رحیمانه خدا
خدای مهربان من
صبحی دیگر را به امید نگاه مهربانانه ات آغاز کردم.
نگاه تو
یعنی نعمت
یعنی برکت
یعنی محبت
یعنی راستی و درستی
یعنی عاقبت بخیری
الهی که همیشه نگاه رحیمانه ات به روی زندگی هایمان باشد.
#صبح_طلوع
#بهقلمشاهد
#عکسنوشتهمیرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ای نفس
🍃به عمیق ترین لایه های درونت رجوع کن و ابدی ترین و عمیق ترین محبت را بیاب؛
همان محبت الهی.💚
#کوته_نوشت
#محبت_الهی
#عکسنوشتهحسنا
#بهقلمشاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کتلت
🌸پروانه لقمه ی کوچکی از کتلت و نان سنگک تازه و ریحان را به دهانش گذاشت و با تردید به شوهرش نگاه کرد. آرام آرام آن را جوید و قورت داد . بهروز سرفه ای کرد و قاشق از دستش افتاد. پروانه سریع لیوان شیشه ای را از پارچ کوچک روی میز غذاخوری پرکرد و مقابل صورت شوهرش گرفت و گفت: چیشد بهروز؟
🍃بهروز آب را سر کشید و نفسی بیرون داد. ساکت بود و به کتلت های سرخ شده ی روبه رویش نگاه میکرد. پروانه رد نگاه را از مژه های کوتاه بهروز گرفت و به کتلت ها رسید. آشوبی در دلش احساس کرد. آرام پرسید: خوشمزه نشده عزیزم؟ چرا نمیخوری؟ آخ اگه بدونی از کی پای اجاق بودم.
🌺بهروز با بی توجهی لقمه دیگری را آماده کرد، تکه ای از تربچه های قرمز تزیین شده را برداشت و همه را در دهانش چپاند. پروانه نگاهش را از او گرفت و لقمه ی دیگری را برای خودش گرفت.
🍃موبایل بهروز زنگ خورد. دهان ها از حرکت ایستاد و با تعجب به همدیگه نگاه کردند. بهروز لقمه را سریع قورت داد و با پشت دستش، ریش و سبیل کوتاهش را تمیز کرد و به سرعت بلند شد تا موبایلش را بردارد. پروانه نیم خیز شده بود و حرکات او را زیر نظر داشت و صدای شوهرش را میشنید.
🌸_سلام مامان.. خوب هستید؟ نه خواب نبودیم داشتیم شام میخوردیم.
🍃_چه نوش جانی مادر... کتلت نبود که آجر بود...
🌺پروانه روی صندلیاش وا رفت. هنوز صدای بهروز در هال خانه میپیچید.
🍃_مادر واقعا قدر نمیدونستیم. دلم لک زده برای اون کتلت هاتون. همیشه سرش دعوا میکردیم.
🌸پروانه ابروهایش درهم بود و گوشه چنگال را به داخل نان فشار میداد.
🍃_چمیدونم. مامان شما چکار میکردید که خوب در میاومد؟ یا اون چلو مرغا ... چکار میکردید که اینقدر خوش طعم بود؟
🌺_اصلا بذارید گوشی رو بدم به خودش.. بهش دستور پخت رو بگید.
🍃پروانه عصبانی از جایش بلند شد. دستهایش را در هوا تکان داد تا بهروز را متوجه خود کند.
🌸_مامان من که سر در نمیارم. خسته شدم. خودتون بگید بهش پروانه سوزشی در معده اش احساس کرد. زیر لبش غر میزد. اصلا آمادگی صحبت را نداشت.
🍃_عه ...حتما باید برید؟ خب باشه پس من قطع میکنم. خداحافظ مادر. مواظب خودتون باشید.
🌺نفس راحتی کشید. مشتهای گره شدهاش را باز کرد. به بغض در گلویش توجهی نکرد. عصبانی به بهروز خیره بود تا او را نگاه کند. بهروز گوشی اش را روی اپن گذاشت و به پروانه نگاه کرد. کلمات با حرارت از دهان پروانه خارج شد.
🍃_خب اگه عیب و ایرادی داره اول به خودم بگو... تو مثلا شوهرمی که سریع میری بدی آدم رو همه جا جار میزنی؟! اگرچه بنظرم اون کتلت هیچ عیب و ایرادی نداشت.
🌸دیگر لحظهای نایستاد. به سمت اتاق خواب رفت و در را محکم بست. بهروز بی تفاوت به سرجایش برگشت و لقمهی دیگری گرفت.
#همسرداری
#داستان
#بهقلمشاهد
🆔 @tanh_rahe_narafte