😍خرید سوغاتی
🌹عباس به تقویت تولید ملی اهمیت میداد. از دوره خلبانی آمریکا که برگشت، برای هیچکس سوغاتی نیاورده بود. ساکش را که باز کرد. داخلش قرآن بود و مفاتیح و نهج البلاغه و لوازم معمولی زندگیاش.
🌱حج هم که رفتم، توصیه کرد خودم را با خرید مشغول نکنم. فقط یک چیز برای دل خوش کردن بچهها بیاورم.
📚آسمان؛ بابائی به روایت همسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۴۱ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مسکن نجومی شهید عباس بابایی
🍃عباس سرتیپ که شد اصلاً خوشحال نشدم. می دانستم که او دورتر می شود و شاید دیگر روزی دستم هم بهش نرسد.
🌸همان روزها گفت: «این موتورخانه پایگاه جای خوبی است برای زندگی. موافقی برویم آنجا. موافق بودم.»
☘دست به کار شدند از آنجا دو اتاق و یک آشپزخانه و یک سرویس بهداشتی در آوردند. زیر بار قبول محافظ هم نمی رفت، اما تحمیلش کردند. هنوز اسباب کشی نکرده بودیم که سفر حج پیش آمد و همه چیز تمام شد.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ص ۳۹-۳۸
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ جهیزیه تو فروختی تا حالا؟
🌺بعد از ماه عسل مستقیم دزفول رفتیم. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانهای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پردههای رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال.
بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرفهایی در گوشم میخواند: « مگر نمیشود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد. »
☘با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود.
گفتم: «مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمیکند. »
این طرف و آن طرف که میرفتیم، وسایلمان را کادو میبردیم.
🍃عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: «من وظیفهام تهیه اینها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دلتان خواست آتشش بزنید. »
🌸از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسهای که میرفتم، پردهای هم همراه خودم میبردم و به کلاسها میزدم. فقط مبل و صندلیاش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج؛ صفحات ۲۷-۲۵-۲۴-۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ملاکهای انتخاب رشته
🍃عباس کنکور که شرکت کرد هم پزشکی قبول شده بود و هم خلبانی. توی فامیل صدا کرده بود.
☘آمد پیش پدرم برای مشورت. همه می گفتند: «برو پزشکی. » اما خودش پزشکی را دوست نداشت. علاوه بر اینکه باید دور خیلی از مسائل را خط میکشید، باید هزینه تحصیل در شهری دیگر را روی دست پدر و مادرش میگذاشت. آخرش هم رفت خلبانی.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ص ۱۸
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مداحی شهید بابائی
🌺 ازساختمان عملیات که آمدیم بیرون، رانندهاش را فرستاد تا بقیه را برساند. وقتی دسته عزاداری را از دور دید که متشکل از کادر و پرسنل نیروی هوائی بودند، نشست زمین. پوتین هایش را در آورده، آنها را به هم گره زد و به گردنش انداخت. آن روز حُرّی شده بود برای خودش.
☘صدای نوحه اش که از میان جمعیت بلند شد، دسته عزاداری حرکت کرد به سمت مسجد پایگاه.
راوی: سرهنگ خلبان فضل الله نیا
📚خط عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۹ به نقل از (پرواز تا بی نهایت، ص ۱۱۲)
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق اول و دوم شهید عباس بابایی
🍃عازم حج بودم. شب خداحافظی بود. همه همکاران در خانه ما نشسته بودند. با عباس رفتیم خانه سابق مان در همان مجتمع.
☘گفت: «تو عشق دوم منی. می خواهمت اما بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر دوستت داشته باشم که تبدیل به بت شوی. »
⚡️می گفت: «کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد، باید از همه این ها دل بکند. »
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۱۲-۱۱
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨حل و فصل گلهگزاریهای خانوادگی
🌾عباس وقتی منطقه بود، مدت ها نمیدیدیمش. وقتی میدیدم زن و شوهرهایی که دست در دست یکدیگر در خیابان میروند، حرصم میگرفت.
💫وقتی میآمد کلی نق میزدم. میگفتم: «زن، شوهر میخواهد که بالای سرش باشد. تو که قرار بود نباشی اصلا چرا زن گرفتی؟! »
🍃می گفت: «پس ما باید بی زن میماندیم. »
می گفتم: «اگر سر تو نق نزنم، پس سر که بزنم؟ »
🌸می گفت: «اشکالی ندارد. اما مواظب باش اجر زحمت هایت را زائل نکنی. » اصلا پشت پرده همه کارهای من، بودن توست که قدمهایم را محکم میکند. تا لبخند به روی لبانم نمیآورد، کوتاه نمیآمد.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۳۱
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ سبک مدیریت شهید عباس بابایی
🍃عباس جدای از مسئولیتهای نظامیاش، سنگ صبور همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرون می آمد، نمی توانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است.
☘برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد میرفت و جای سربازها نگهبانی میداد.
سرباز هم میگفت: «به کسی نگویی که این کار را کردی، اگر فرمانده بفهمد، بدبختم.»
نمی دانست که این خودش فرمانده است.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحه ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💫نوع پوشش شهید بابایی
🍃برش اول:
عباس عادت ساده لباس پوشیدن را از دوران دانشجویی داشت. میگفتم: «تو دیگر مجرد نیستی. مردم نمیگویند این چه زنی است که این دارد؟! حداقل دکمههای آستینت را ببند.» می گفت: «ول کن بابا.»
☘راهپیمایی که میرفتیم با دمپایی میآمد. در یکی از راه پیماییها دمپاییاش در شلوغی جمعیت گم شد. گفتم: «دیدی حالا.» با پای بدون جوراب روی آسفالت داغ راه می رفت و می گفت: «اصلا کیفش به همین است که تاول بزند.»
🌾برش دوم:
لباس پوشیدنش اصلا به خلبان ها نمی رفت. به شوخی می گفتم: «تو اصلا با من نیا. به من نمی آیی.» می گفت: «تو جلوتر برو من هم مثل نوکرها دنبالت می آیم.» شرمنده می شدم. فکر می کردم اگر عباس می تواند نسبت به دنیا این قدر بی تفاوت باشد من هم می توانم. می گفتم: «تو اگر کر و کور و کچل هم باشی باشی باز مرد مورد علاقه من هستی.»
🍀برش سوم:
جوراب هم نمیپوشید. جایی که جوراب پایش دیدم، موقعی بود که با لباس خلبانی کف تابوت با لبخندی شیرین روی لبانش خوابیده بود.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صص۲۷،۳۷و۵۰
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خبر از شهادت
🍃من داشتم کلاسهای آمادگی حج میرفتم و عباس داشت آمادهام میکرد برای وقتی که نیست. الان دیگر خیلی صریح درباره مرگ صحبت میکرد. میگفت: «وقتی جنازهام را دیدی گریه نکن.»
☘دست روی شانهام زد و گفت: «باید مرد باشی. من باید زودتر از این ها میرفتم . اما چون تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد. الان با این همه سختی هم که کشیدی، احساس میکنم که آمادگی داری و وقتش شده است.»
🌾از خدا خواسته بود اول به زنش صبر بدهد و بعد شهادت را به خودش. می گفت: «حج که بروی خدا صبرت خواهد داد.»
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨محرومیت زدایی
🍃روستاهای اطراف اصفهان که میرفتیم، آنها ناخواسته مشکلات شان را هم مطرح میکردند. در یک روستایی متوجه شدیم منبع آب آشامیدنی، استحمام و غسل میت شان یک جا بود.
☘ هر طور بود آب لوله کشی برای شان فراهم کرد. مردم اسم آنجا را گذاشته بودند عباس آباد. تا زمانی که اسمش را عوض نکردند، عباس دیگر آنجا نرفت.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحات ۳۴-۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شهید بابایی در عرفات
💢سال ۱۳۶۶ كه به مكّه مشرف شدم، عضو كارواني بودم كه قرار بود شهيد بابايي هم با آن كاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم كه به همسرشان گفته بودند بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.
🔺در صحراي عرفات وقتي روحاني كاروان مشغول خواندن دعاي روز عرفه بود و حجّاج مي گريستند، من يك لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد ناگهان شهيد بابايي را ديدم كه با لباس احرام در حال گريستن است. خیلی تعجب کردم و با خود گفتم ایشان کی و چطور خودشان را به عرفات رسانده اند، اما وقتی دوباره نگاه کردم، ایشان را ندیدم و فکر کردم اشتباه کرده ام و به همین خاطر قضیه را به هیچ کس نگفتم.
🌀وقتي مناسك در عرفات و منا تمام شد و به مكّه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم در روز سوم شهادت ايشان، در كاروان ما مجلس بزرگداشتي بر پا شد و در آنجا از زبان روحاني كاروان شنيدم كه تيمسار دادپي، بابايي را در مكّه ديده بود. اینجا دریافتم که خداوند خداوند فرشته اي را به شكل آن شهيد مأمور کرده تا به نيابت از او مناسك حج را به جا آورد.
راوی: سرهنگ عبدالمجيد طيّب
📚کتاب پرواز تا بی نهایت؛ یادنامه شهید عباس بابایی، صفحه ۲۶۵
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @masare_ir