eitaa logo
مسار
334 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
706 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍واقعیت حجاب 🧕کسانی را می‌شناسم که حجاب دارند و بسیار خوشحال هستند؛ چرا که برای آنها یک افتخار است که خودشان را از نگاه دیگران پوشیده نگه می‌دارند. 🌱اگر ایمان شما ضعیف باشد، این نکته را متوجه نخواهید شد و برایتان مهم نخواهد بود. 🔥فقط می‌خواهید که با دیگران اختلاط داشته باشید و می‌خواهید آن‌طوری زندگی کنید که آن‌ها می‌گویند. 🆔 @masare_ir
✍زیباترین انتخاب 👜کیف زیبای کوچکی را به سینه چسبانده و مانند صندوقچه‌ای که جواهری در آن گذاشته‌باشد از آن محافظت می‌کرد. روبروی مادر نشسته و به سرزنش‌های مادرانه‌ی او گوش می‌داد که از عمق وجودش برآمده، اما جایی برای نشستن پیدا نمی‌کرد. تردیدی که به خاطر خانواده‌اش در گوشه‌ی قلبش بود، راحتش نمی‌گذاشت. 🥺با حال غریبی، رو به مادر کرده،گفت: «دیگه عقاید یهود قانعم نمی‌کنه. اونا بی‌دلیل از مسلمونا نفرت دارن. هیچی تا حالا نتونسته حال خوبی رو که الان دارم بهم هدیه بده.» چشم‌هایش را بسته‌ بود و با احترامی که برخاسته از نوعی ابهت و عظمت بود، از زیبایی انتخابش، برای مادر حرف می‌زد. مادر که نمی‌توانست حال او را درک‌کند، وسط حرف‌ او آمد: «اما دخترم فرانسه جایی نیست که با حجابی که می‌گی، راحت بتونی بین مردمش زندگی کنی و مشکلی برات پیش نیاد... » 😇اما او در دنیای زیباتری‌ سیر می‌کرد. شیفته‌ی حجاب مسلمان‌ها شده و دلسوزی‌های مادر هم نمی‌توانست او را از زیبایی‌های دنیای جدیدش جدا کند. مادر به او نزدیک‌تر شد تا نصیحت‌هایش را داغ‌تر ادامه‌ دهد، شاید بتواند او را از تصمیمش منصرف کند. اما کیفی که لیلا به سینه‌اش چسبانده‌بود، مانعی بین او و مادر می‌شد. مادر دستش را به طرف کیف برد تا آن را بگیرد. اما او با تمام قدرت آن را چسبیده‌ بود، طوری که انگار شیشه‌ی عمرش را در آن گذاشته و نگران شکستنش باشد. وقتی تعجب مادر را از حرکت خود دید، با احترام دستش را گرفت و روی کیف گذاشت. مادر دیگر از نصیحت‌ کردن دست کشیده‌ بود. 📖لیلا زیپ کیف را باز کرد و کتاب کوچکی را برداشت. آرام دستی روی آن کشید و لای صفحاتش را باز کرد: «این کتاب مقدس مسلموناست. همه‌ی حرفاش با منطق یک انسان سالم جور درمیاد. از وقتی شروع به خوندنش کردم، حال دیگه‌ای دارم ...» دگرگونی حالش، مادر را ناامید کرده‌ بود. نگرانی‌ از صدای مادر می‌بارید؛ «دخترم لازم نیست مسلمان بشی و یا با پوشیدن روسری نشونش بدی. کافیه قلباً به اسلام ایمان بیاری.» ✨اما تمام حواس لیلا به صفحه‌ی قرآن بود، انگار در دریای نوری غرق شده‌ بود که دلش نجات از آن را نمی‌خواست. دست روی صورت مادر گذاشته و با نشاط بیشتری گفت: «دوست دارم مثل خانومای محجبه، پاک و باوقار باشم. دیدن اونا همیشه حالمو خوب می‌کرده، می‌خوام وارد دنیای اونا بشم.» ☘لیلا دیگر تصمیم خود را گرفته‌ بود. صورت مادر را بوسید. بلندشد. روسری‌ را از کنارش برداشت و با آرامش و وقار بست. خداحافظی کرد و با دلی که قرص و محکم به ایمان الهی بود برای گفتن شهادتین روانه‌ی مسجد شد. 🆔 @masare_ir