✨پرتو
🏃♂در تلاش باش و صبر نما و بدان که روزی نوبت به پیروزی خواهد رسید. ولی در همه احوال پرتو گرمابخش نگاه الهی بر قلبت پرتو افکن است.او تو را رها نکرده.
ما وَدَّعَکـ رَبُّکَ وَ ما قَلیٰ*
*سوره ضحیٰ آیه۳
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
☘🌹☘🌹
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ کتاب خواندن
🍃وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود مسجد. دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: «محمد حسین کجاست؟»
☘️گفت: «نگران نباش! مسجد است، می آید. »
🎋وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: «مگر نباید ناهار بخوری؟»
🌾گفت: «با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به مطالعه کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید.»
راوی: مادر شهید
📚حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، صفحه ۳۲ و ۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_یوسفاللهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🧐 خوشبویی
❤️وقتی شما دهان بیماری داشته باشید، همسرتان حتی از حرف زدن با شما لذت نخواهد برد.
🌺قال رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله : إنّ أفواهَكُم طُرُقُ القرآنِ ، فَطَيِّبُوها بالسِّواكِ .
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: دهان هاى شما گذرگاه هاى قرآن است. پس آنها را با مسواك زدن، خوشبو كنيد.
📚كنز العمّال ،ح۲۷۵۱
#بهداشت
#حدیث
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سبدگل
🍃کلید را در قفل چرخاند بعد وارد شد. لامپ پذیرایی را روشن کرد. نگاهی به اطراف انداخت. خبری از خانه مرتب و تمیز نبود، صدای علی در گوشش پیچید. همیشه از سر کار میآمد علی با خوشحالی میدوید و سلام میکرد و به آغوشش میپرید. مینا با سینی چای میآمد بعد از سلام و احوالپرسی کیف و کت او را از روی مبل برمیداشت. کت را روی جا لباسی آویزان و کیف را کنار میز کار امیر میگذاشت.
☘امیر به سمت گلدانها رفت با آبپاش سفید رنگی آنها را آب داد. همسرش مینا به گل خیلی علاقه داشت. او روی مبل راحتی نشست و به فکر فرو رفت. فردای آن شب، ساعت ۹ صبح دفتر تلفن را برداشت و شمارهای گرفت.
ساعتی بعد زنگ آپارتمان به صدا در آمد: «از شرکت خدماتی اومدم.»
⚡️_بیایید طبقه دوم.
🎋خانم و آقایی وارد آپارتمان شدند. بعد از این که وسایل نظافت و گرد گیری در اختیارشان گذاشت به اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست تا به کارهای عقب افتاده اش برسد.
🍃صدای گوشی او را به خود آورد. با دیدن اسم خواهر مینا با صدای لرزان گفت: «مهسا خانم اتفاق بدی افتاده؟»
☘_نه، خدا رو شکر از مراقبتهای ویژه آوردن داخل بخش.
🎋امیر وقتی نظافت خانه به پایان رسید؛ آماده شد و به خانه مادر مینا رفت تا پسرش علی را ببینید.
🍃_بابا! دلم برا مامان تنگ شده.
🌸امیر صورت علی را بوسید و گفت:«برو با اسباب بازیهایت بازی کن من باید برم بیمارستان.»
☘مقابل در ورودی بیمارستان سبد گلی زیبا با رنگهای قرمز و سفید سفارش داد. وقتی وارد اتاق شد لبخند کمرنگی بر روی لبان مینا نقش بست.
🍃امیر آرام کنار تخت مینا نشست و گفت: «همیشه شب به نتیجه میرسم؛ صبح که بلند میشم انگار یه فرد دیگهام و دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه. اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم. ببینم او چگونه است ... امروز خودم رو پیدا کردم؛ کنار هم بودن بهترین سرمایه زندگیه. پنج ساله ازدواج کردم یه پسر سه ساله دارم. باید اوقات بیکاریم رو بیشتر با خانوادهام بگذرونم نه با دوستانم.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_natafte
هدایت شده از نامه خاص
از: افراگل
به: قطب عالم امکان
بسماللهالرحمنالرحیم
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ
❤️سلام مولای غریبم
آقا جان دلمان را پر از محبت خودتان بکنید. محبتی یعقوبوار
چنانچه قرآن کریم فرموده است برادران یوسف گفتند: اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ؛ یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی دور بیافکنید تا علاقه پدر خالص برای شما شود و پس از آن مردمانی صالح و شایسته شوید.*
☘خواستند یوسف را از چشم پدر بیندازند، غافل از اینکه دل یعقوب پر از محبت یوسف است و نمیتوانند آن را از دل او بیرون کنند با این کارشان محبت به یوسف نه تنها کم نشد؛ بلکه بیشتر شد.
آقای خوبم در دعای ندبه خطاب به شما میگوییم:
بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا؛ جانم فدایت، تو پنهان شدهای هستی که از میان ما بیرون نیستی.
مولای مهربانم هر جا باشیم تو هستی. هر چند با چشم سر نبینیم تو را؛ ولی گستره دل از گستره چشم خیلی بیشتر است.
پدر دلسوزم دلمان را مشغول خودت کن تا مشغول دنیا نباشد.
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
*سورهیوسف،آیه۹
✨🌹✨🌹✨🌹✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مراقب سخنانی که به زبان میآوری، هستی؟
🍁سرش ریخته بودند و دعوایش میکردند. حق داشتند، چوب ندانمکاریهای او را میخوردند. دست و پا، سر و گردن، چشم و ابرو و کمر و شکم، همه و همه داشتند زبان را سرزنش میکردند.
هر چه میکشیم از دست توست. توی دنیا کم ما را سوزاندی حالا نوبت به اینجاست!
🌸در خیالش چه دعوایی به راه افتاده بود. همانجا رهایشان کرد و به فکر فرو رفت. باید کاری کند. علاوه بر رفتارش باید مراقب گفتارش هم باشد. چند وقتی میشود زبانش در کنترلش نیست. نباید دست روی دست بگذارد. شاید ظاهری کوچک دارد؛ ولی گرفتاریهای بزرگی را درست میکند. همه آنچه میگوید ثبت میشود.
✨ما يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ؛ انسان هيچ سخنى به زبان نمى آورد، مگر آنكه در كنارش فرشته اى نگهبان حاضر و آماده ثبت است.
📖سورهق،آیه ۱٨.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔆قادر مهربان
🛶هرگاه قایق زندگی
در طوفان سهمگین مشکلات
اسیر میشود،
🌱با یادت، ای قادر مهربان دل آرام میگیرد؛ زیرا در کتاب آسمانیات فرمودهای:
💡«من با شمایم هرگاه نماز به پا دارید و زکات بدهید.»
«... وَ قَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ ۖ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلَاةَ وَآتَيْتُمُ الزَّكَاةَ ...»*
📚*سوره مائده، آیه ۱۲
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🌷☘🌷☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ کمک به همسایه
☘وقتی هم سایه ما شدند، هنوز غلام حسین دبستان هم نمی رفت. بچه مهربانی بود. می آمد؛ در می زد و می گفت: «نان نمی خواهید؟ کاری ندارید؟ »
🍃میفرستادم دنبال کارهایم. سریع نان و قرص هایم را می گرفت و می آورد. مادرش را هم خبر می کرد که هر کاری دارم انجام دهد.
📚 ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان ،صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شکوفایی فرزندان
🍃اجازهی تجربه ی جدید به کودکان موجب رشد و شکوفایی استعدادهای آن ها می شود .
کودکان برای تقویت خلاقیت و شکوفایی احتیاج به تجربه کردن دارند.
🌸والدین آگاه با رعایت مسائلی که به سلامتی جسمی و روحی کودکشان ضرری نمی رساند، میتوانند به رشد کودک خود کمک کنند. حساسیت بیش از اندازه کودکان را خجالتی، وسواسی و منزوی میکند.
#به_قلم_میرآفتاب
#عکس_نوشته_میرآفتاب
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اردوی جنوب
🌼 صدای روحبخش اذان از منارههای فیروزهای مسجد، تا شعاع چندصدمتری شنیده میشد. فهیمه چادر را محکمتر گرفت. قدمهای بلندتری برداشت. این روزها دلش بیشتر بهانه دوستان مسجدیاش را میکرد
☘️همزمان زیر لب، کلمات نورانی اذان را زمزمه کرد. به یاد اجازه ندادن پدر، اشک در چشمانش جمع میشود. چیزی در دلش میشکند.
💫 دیروز با چه شوقی ماجرای اردوی جنوب از طرف مسجد را، برای پدر تعریف کرد: «بابا! سمانه محمدی و حسنا طاهری هم هستن. منم برم؟»
🌸_نه! بدون من و مادرت حق نداری جایی بری!
هر چی التماس و خواهش کرد فایده نداشت. غلطیدن اشکهای دانه دُرُشت بر روی گونههای سرخ و سفیدش هم دلش را به رحم نیاورد: «آخه چرا ؟! همسنوسالای من از این اردوها چقد رفتن! چرا من نمیتونم؟ »
🍁مردها و زنهای نمازگزار با عجله وارد مسجد میشدند. فهیمه آهی کشید، دستش را روی در ورودی مسجد گذاشت. سرش را بالا گرفت. نگاهش روی گنبد و منارهها خیره ماند: «هعی... خدا کمکم کن! »
🌺وارد مسجد شد. کفشهای کتانیاش را داخل پلاستیک گذاشت. با (قد قامت الصلوه) مکبر، بر سرعت راه رفتنش افزود. صف سوم جای خالی پیدا کرد. چادر نمازش را بیرون آورد. عطر یاس پیچیده در آن، بینیاش را قلقک داد.
☘️آخر نماز، وقتی مکبر (السلام علیکم و رحمهالله و برکاته) را گفت، فهیمه مثل همیشه دو دستش را بر روی زانو زد، در حالیکه لبهایش اللهاکبر میگفت سرش را به راست و چپ چرخاند.
🍃سمانه همان ردیف، ابتدای صف نشسته بود. نگاهش به نگاه او برخورد کرد. لبهای سمانه کش آمد لبخند پهنی به او زد. با چشمان عسلیاش اشاره کرد بیاید پیش او بنشیند.
🌸فهیمه با دیدن او خوشحال شد، در دلش به او غبطه خورد. سمانه نوجوان پر شر و شوریست که با سن کمش تجربه زیادی دارد. اردوهایِ زیادی که با بسیج مسجد رفته، او را چنین بار آورده است: «فهیمه جان چی شد؟ باباتون اجازه داد؟ »
🍃_نه سمانه من که گفتم بابام به این راحتیا رضایت نمیده!همیشه همینطوره. بر فرض راضیام بشه، کارت بسیج رو چکار کنم؟
_بسپارش به من، با خانم علوی مسئول بسیج خواهران دوستم. بهش میگم باباتو راضی کنه. کارت بسیج هم تا موقع رفتنمون به دستت میرسه به امید خدا !
✨نور امید قلب فهیمه را پر کرد. سمانه خانم علوی را برای صحبت کردن با بابای فهیمه راضی کرد. بابای فهیمه به مسجد رفت. فهیمه پشت در اتاق بسیج قدم میزد. دلهره و اضطراب به جانش نشسته بود. زیر لب خدا خدا میکرد تا راضی شود. سمانه کنارش رفت و با کف دست به پشت فهیمه زد: «خانم علوی کارش حرف نداره باور کن! »
💥با حرف سمانه، سرش را بالا گرفت. چشمان مشکیاش برقی زدند. صدای پای پدر نگاه فهیمه را به سمت اتاق بسیج کشاند.
پدر را غرق در فکر دید. نزدیک فهیمه رسید. سرش را بالا گرفت و گفت: «فهیمه برگه رضایت اردو رو با مسئولیت خانم علوی پر کردم. پشیمون و نگرانم نکن.»
🌾 فهیمه سرش را پایین انداخت .گره ای به ابروهایش افتاد: «باشه چشم. » با خود زمزمه کرد: «من که همیشه به فکر شمام. پس چرا شما به فکر بزرگ شدن من نیستید! »
نَمی از اشک شوق و بغض باعث نشستن پردهای شفاف روی چشم او شد و جلوی دید او را گرفت. بعد از آن فهیمه کارش شده بود، پرس و جو کردن از کارت بسیج. سه روز به زمان اردو مانده بود. قرآن از قفسه چوبی مسجد برداشت. لای قرآن را باز کرد. سمانه کنارش آمد: « ببین سمانه من شانس ندارم! با چه زحمتی بابا رو راضی کردم. سه روز دیگه بیشتر فرصت ندارم.»
🌸شروع به خواندن آیات قرآن کرد. سمانه به اتاق بسیج رفت. ساعتی نگذشته بود با صدای شاد او، فهیمه نگاهش کرد: «مژدگونی بده کارتت اومد. »
🍃فهیمه لبهایش را روی قرآن گذاشت. موجی از شادی وجودش را فرا گرفت. با خودش فکر کرد: «بالاخره قسمتم شد برای اولین بار، با دوستام به اردو برم. »
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم
از: حسنا
به: آقای خوبیها
سلام آقای خوبیها❤️
در کدامین سرزمین مشغول دعا و زمزمهای فدایت شوم.😔
برای ما گناهکاران هم دعا کن. شاید به راه راست هدایت شویم.😭
مرا ببخش اگر بخاطر کارهایم رنجیدی و از درگاه خدا برایم استغفار کردی.😔
دوستت دارم. کاش زودتر بیایی گل نرگس.😭
💌🌾💌🌾💌🌾
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️لوزی
♦️کل عمر آدمیزاد شبیه لوزی است!
اولش خیلی قدرتی ندارد و در کنج و گوشه است.
🍃کم کم از زاویه خارج میشود و اختیار و قدرتش بیشتر میشود. دوباره شروع میکند به بالا رفتن. ولی هر بالا رفتنی خوب نیست!
ته این بالا رفتن ختم میشه به دوباره در کنج رفتن. تنها اون زمان و قسمتِ وسط لوزی بود که تو بیشترین توان رو داشتی.
🌸آغاز و پايان انسان ضعف و ناتوانی است. چند روزى كه توان و قدرت داريم قدردانى كنيم.
✨اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَشَيْبَةً يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَهُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ ؛ خداست كه شما را از ناتوانى آفريد، سپس بعد از ناتوانى، قوّتى بخشيد، آنگاه بعد از توانايى و قوّت، ضعف و پيرى قرار داد؛ او هر چه بخواهد مى آفريند، و اوست داناى توانا.
📖 سورهروم،آیه۵۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte