✨شوق آموختن
🍃از سال دوم دبیرستان که رفتیم رشته ریاضی، درسهای حفظی مان خوب نبود؛ اما در درس های فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم. صبح که میآمدیم مدرسه یک مسئله سخت را می گذاشتیم وسط. هر کسی زود تر به جواب میرسید، برنده بود. مصطفی کیف می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل میکرد.
☘️از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور را هم همین طور خواند. از سر امتحان کنکور که آمد گفت: «رتبه ام سه رقمی میشود آن هم فقط مهندسی شیمی شریف.» همین هم شد. رتبه ۷۲۹ مهندسی شیمی شریف.
📚 یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،خاطره شماره ۳ و ۸
#سیره_شهدا
#شهید_احمدیروشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بیپروایی
🥀روز را به شب میسپارد و چه غافل روزگار میگذرد!
🤔چطور؟
مسائل و روزمرههای زندگی، مهمتر از مصائب غیبت امام زمان ارواحنافداه شده است. اگر پردهی غفلت کنار برود و هر کس به راستی، منتظر واقعی بماند رویشی پدید میآید که از هر جوانه صدای شکفتن گل ظهور🌹 میرسد.
🌱هر قدمی در این مسیر همچون در رکاب نبوت، برای برقراری عدل جهانی اثر گذار است.
✨امام صادق علیهالسلام: «کسی که در انتظار امام دوازدهم علیهالسلام است، همانند کسی است که در رکاب رسول خدا صلیالله علیه و آله شمشیرش را برهنه کرده و از او دفاع میکند.»*
📖*بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۲۹
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍درخشندگی
🍃نور درخشنده آفتاب از لابلای پرده حریر نارنجی رنگ داخل پذیرایی تابیده بود. سحر از روی مبل طوسی رنگ بلند شد و به سمت اتاق رفت. آرام ضربهای به در زد. وقتی برادرش در را باز کرد از او پرسید: «فردا میتونی با من بیایی؟»
☘_آخه با دوستام قراره جمعه رو بریم دور دور و تفریح.
🌾سحر لبخندی زد و سرش را تکانی داد و از اتاق برادرش بیرون رفت. حمید نگاهی به قفسه کتابهایش انداخت. بیحوصله کتابی را از قفسه برداشت و دوباره سرجایش گذاشت. یک مرتبه کتابی توجهش را جلب کرد و زیر لب گفت: «با اینکه خیلی وقته خریدمش؛ اما هنوز کامل نخوندم.»
⚡️کتاب را گشود نگاهش روی حدیث ماند.
امام صادق علیه السلام فرموده: «لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی.»؛ «اگر او [امام زمان علیه السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى کنم.»*
☘کتاب را روی میز تحریرش گذاشت؛ اما حرف سحر به یادش آمد: «مطالب زیادی باید دربارهی وظیفه شیعه بخونم. هر روز وقتم تو فضای مجازی بیهوده میگذره. اگه ازم بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی؟ ... حرفی برای گفتن ندارم.»
💫حمید روی تخت دراز کشید و به تمام کارهایش فکر کرد. کلمه "شرمندگی" که سحر مرتب تکرار میکرد در گوشش پیچید از روی تخت بلند شد به سمت آشپزخانه رفت: «مامان! فردا زود بیدارم کن، با سحر میرم. قراره برای بچههای منطقه محروم کتاب و لوازم تحریر ببره.»
🍃_خدا رو شکر که بالاخره تصمیم خوبی گرفتی.
🌾_مهلت دوباره بهم داده شد تا کار خیر انجام بدم. کار خیری که نیتش برای سلامتی و ظهور امام زمان ارواحنافداه است.
*الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍خاطر نشان
💡خیلی چیزها رو اغلب به راحتی فراموش میکنیم؛ مثلا نعمت سلامتی و تندرستی و ...
☕️نوشیدن یک فنجون چای کنار خونواده هم نعمته.
🤲فقط برای لذت بردن از زندگی کافیه شکرگزار داشتههات باشی.
🌱خدای متعال به بندههاش سفارش کرده، نعمتها را یادآوری کنید تا فراموشتون نشه.
✨«... اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ... »؛ «... نعمتهای مرا که به شما عطا کردم، یاد کنید ... »*
📖*سوره بقره، آیه ۴۰
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نام شهید محمد جواد باهنر در آسمان ها
🍃در همان ایامی که محمد جواد عازم مکتب بود، یکی از اقوام سرزده آمده بود تا خوابی را که دیده بود تعریف کنند. می گفت در خواب دیدم که در حیاط خانهتان دو شاخه گل محمدی به چه بزرگی در آمده است. نه رنگشان به رنگ گلهای این دنیا میماند و نه بویشان.
🌾پدر محمد جواد، غروب روز بعد آن را برای یکی از دوستان هم مسجدی اش که تعبیر خواب میدانست تعریف کرده بود. او جواب داده بود: «دو نفر در خانواده شما عالمان بزرگ خواهند شد.»
🌺خودش هم سالها بعد خواب یکی از منسوبین مرحومشان را دید. آن فرد به او گفت: «همه مردم در آسمان اسمی دارند و اسم تو در عالم بالا ناصرالدین است.» ایشان به همین مناسبت اسم اولین پسرش را ناصر گذاشت.
📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰ و ۳۹ و ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️رگبار انتقاد
🙎♀چرا فلان چیز را نخریدی؟ چرا از این مارک خریدی؟ چرا میوه پلاسیده خریدی؟
😲همین سؤالات و ایرادات رگباری، موجب ناراحتی و سردشدن روابط خواهد شد.
👀شاید خانمها توقع داشته باشند مردان نامه نانوشته را بخوانند!
شاید نه؛ بلکه میخواهند به راحتی ذهنخوانی کنند!
و شاید فکر میکنند مردها از جنس آدم آهنی 🤖هستند و خستگیناپذیر!
🗒چه خوب میشد خانمها یک لیست خرید با مشخصات مدنظر خودشان بنویسند.
💞چه خوب میشد هنگام ورود همسر یک تشکر و خداقوت به او بگویند.
🌱چه خوب میشد در فرصت مناسب با زبان نرم، پیشنهاد و شکایت خود را ابراز کنند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍باغ سبز امید
🍃پرده زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجرهی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحبخانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... میخوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»
☘دو هفته به املاک محل سر زدیم؛ اما پول رهن خانه بیشتر از ودیعهی ما بود و ما توان اجارهی بیشتر را نداشتیم.
💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار میرفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»
🌺_خیر باشه.
☘_از صندوق قرضالحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبتمون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.
🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع میکردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتابهایش را در کارتن میگذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش میکردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»
🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»
⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفتهای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»
✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتابهای علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آنها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.
🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحبخانه که میبایست خانه را تحویل میدادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف میزدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشیام بلند شد خسرو پشت خط بود.
🌾_صاحبخونه میگه با این که پول ودیعهتون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍تیتی
👶چون سر و کار تو با کودک فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.
☘هر گروه سنی و دستهی خاص اجتماعی، نوع حرف زدن و محتوای خاص خودشون رو دارن. این یعنی نمیشه یه نسخه رو برای همه به یه شکل داد! حاجآقای قرائتی یه حرف جالب میزدن و میگفتن که یه آب حسابی زلال و گوارا رو توی آفتابه اگه بریزید و بدید دست کسی، عمرا اون طرف یه جرعه هم از اون آب نمیخوره! پس توی بیان حرفها، هرچقدر هم که حق باشند، باید رعایت ظرف مناسب رو هم کرد.😉
🌱و باز هم این دین اسلامه که توی این اصل روانشناسی از ۱۴۰۰سال پیش، پیشگام بوده.😇
✨وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ ۖ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
و ما هیچ رسولی در میان قومی نفرستادیم مگر به زبان آن قوم تا بر آنها (معارف و احکام الهی را) بیان کند، آنگاه خدا هر که را خواهد به ضلالت وا میگذارد و هر که را خواهد به مقام هدایت میرساند و او خدای مقتدر داناست.
📖آیه ۴ سوره ابراهیم
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨سرکشی به زیر مجموعه
☘شناسایی منطقه رفته بودیم. قرار شد سری هم به بچههای اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: «به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند، نخورید.»
🍃به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی آب و کمپوت آوردند. یاد حرف آقا مهدی افتادم و چیزی نخوردم.
🌾عراقیها کاملاً بر ارتفاعی که سنگر اطلاعات آنجا مستقر بود، مسلط بودند. نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما میخوریم، نیروهایش مجبور شوند بیشتر در جلوی دید دشمن رفت و آمد کنند.
راوی سردار مجید آئینه
📚 شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تجربهی درست
😱فرزندان کارهای درست و اشتباه والدین خود را در ذهن ثبت میکنند. به عبارتی با دیدن و شنیدن، انواع رفتار و عکسالعمل هر کاری را از پدر و مادرشان یاد میگیرند.
🗒هرگاه نوجوان در موارد مشابهی قرار بگیرد، تجربه شنیداری یا دیداری و حتی گفتاری خودش را پیاده میکند.
💡بنابراین اگر والدین رفتارهای درست، همچون استفاده صحیح از فضای مجازی را رعایت کنند در عمل به فرزندان خود یاد میدهند وقت خود را بیهوده هدر ندهند.
🌱پند نمکی: تو خود حدیث مفصل از این مجمل بخوان😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
❤️هفتهی بسیج است ❤️
🇮🇷 میدوند، بی خواب میشوند، خسته میشوند، تب میکنند، غصه دار میشوند، حرف میشنوند، سرزنش میشوند، اما دلشان فقط به یک لبخند خوش است. لبخند رهبر.
🇮🇷 در مقابل تفکر بسیجی، هرانسانی، سر سجده فرود می آورد چون دقیقا در زمانهای که خیلی آدمها را میشود خرید، بسیجی را نمیشود خرید.
🇮🇷 خوابش کم است،
کارش زیاد است، خستگیناپذیر است، پر امید است، قلبی پر از درد مردم دارد و سری پر از اعتقاد.
🇮🇷 ضربان قلبش با حال ملت و وطنش، تنظیم میشود.
🇮🇷 گیریم خیلیها نبینندش، گیریم خیلیها سرزنشش کنند؛ اما تزیین دیوارش، عکس رهبرش است و سردار دلها.
🇮🇷 آنچه قلبش را آرام میکند پیکسل عکس شهید است و امام.
🇮🇷 کتابهایش پر است از عطر شهدا، از آموزش خلوص، از عشق.
🇮🇷 بسیجی همان چمران است که از پاهایش عذرخواهی کرد به خاطر اینکه رنگ و روی استراحت را تا قبر ندیدند!
🇮🇷 بسیجی آرمان است، که جان داد اما فحش به رهبر نه!
🇮🇷 بسیجی سردار حاجی زاده است که بغض کرد، ماجرای هواپیما را به گردن گرفت اما جو را آرام کرد.
🇮🇷 بسیجی همین فرمانده ها و مربیان و متربیانی هستند که سالها و ماهها و هفتهها و روزها در همین جلساتی که ساندیس هم نمیدهند، شرکت میکنند؛ چون عقیده دارند همین دورهمی مؤمنانه، خارچشم دشمنان اسلام است.
🇮🇷 بسیجیان مخلص!!! برای شما چه پاداشی بهتر از حشر با امام خمینی!
که خودش از خدا خواسته که او را با شما محشور کند!
🇮🇷 الهی که درجهاد تبیینتان هم، لبخند رضایت روی لب امام و رهبران بنشانید!
روزتان مبارک💔❤️
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍تهتغاری
🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه میبارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لبهایش با ذکر صلوات تکان میخورد و دلش آرام میشد.
☘سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچهاش چه میباشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا میکرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا با لبهایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او رسید، خداقوت گفت.
🌾با چشمان برق زده سؤالش را پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟»
🍀_سه تا دختر به نامهای محدثه، مائده و مرضیه!
💫چهره ماما گرفته شد و چینی روی پیشانیاش نشست و گفت: «دلت میخواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!»
🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوهای خدیجه دُرُشت شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمیشد. از ته دل خدا را شکر کرد.
خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم رسید. خانوادهی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد.
🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمیشد. از بیمارستان بیرون زد. وقتی برگشت جعبهی شیرینی در دست او بود. همهی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد.
وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است.
🌾عباس نمیتوانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دستهایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق!
فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل!
✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود.
نگاهی به چهرهی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچهایه که میزایی گفته باشم!»
🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا رسید. خدیجه مثل همهی این سالها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمیکرد.
🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او میداد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمیکرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلواتهایش را میفرستاد.
🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهرهی نوزاد کرد. لبخند روی لبهایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُلپسرم، تهتغاری خونهمون، خوشاومدی.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir