eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
557 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍زندگی ڪن 🪴امروز هم چشم گشودے براے نفس‌ڪشیدن! امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره‌ است.✌️ یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی زندگی‌ ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨ 🆔 @masare_ir
✨فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی‌تون رو کجا انجام می‌دید؟ 🍃مسجد، محور تمام فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی جلال بود. به همین منظور به همراه یکی از دوستانش، خادم مسجد جارچی بازار اصفهان شد تا در آنجا هم به تهذیب نفس بپردازد و هم فعالیت‌های انقلابی و جلسات متعدد را سازماندهی کند. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۳۲ 🆔 @masare_ir
✨خواب بچه‌تون خوبه؟ 💠کارای دنیا برعکس شده شب رو به باد می‌دن و روز رو به خواب! بچم شبا تا دیر وقت بیداره و روزا تا دیروقت خوابه! 🍀می‌خوای درست شه؟ فقط کافیه شما یه برنامه‌ریزی کنی چطوری؟ 🌾صبح زود بچه‌رو بیدار کن و نق‌نق‌زدناشم تحمل کن تا کم‌کم عادت کنه. 💫در طول روز تا جایی میشه بچه بیدار بمونه یا خوابش خیلی کوتاه باشه. بازی و تحرک بچه در طول روز زیاد باشه. سرشب سر یه ساعت بخوابه، تا به اون ساعت عادت کنه. 🆔 @masare_ir
✍جادوی مدادرنگی‌ها 🍃نگاهی به مداد رنگی‌های کوتوله‌اش انداخت و به جامدادی صورتی زهرا خیره شد که هر گوشه‌اش را فشار می‌داد، دری باز می شد. زهرا مداد رنگی‌های قد بلند و اکلیلی اش را بالای میز چید. مینا زیر چشمی به آنها نگاه کرد و آه کشید. 🌾دستش را درون جامدادی‌اش کرد؛ مداد آبی را برداشت و میان انگشتانش آن را مخفی کرد و روی دفتر نقاشی‌اش خیمه زد. نقاش اش را به همین شکل رنگ کرد و نگذاشت کسی متوجه مداد رنگی‌هایش شود. زنگ کلاس را زدند. زهرا به همراه بهار و مریم به سمت حیاط دویدند. کلاس سریع از بچه‌ها خالی شد. 💫 مینا خیره به نقاشی‌اش از جایش تکان نخورده بود. با صدای خنده بچه‌ها چشم از نقاشی‌اش برداشت و خیره‌ی مداد رنگی‌های خوش قد و بالای زهرا شد. 🍀مینا به در اتاق نگاهی انداخت. با چشمانی لرزان و قلبی که مثل گنجشک می‌زد، دستش را جلو برد و به مدادرنگی‌ها زهرا چنگ انداخت و آن‌ها را درون کیف خودش انداخت. دوباره سریع دستش را پیش برد تا بقیه مدادها را بردارد و نیم نگاهی به در کلاس انداخت که با خانم معلم چشم تو چشم شد. 🌺دست مینا همانطور میان زمین و هوا خشک ماند. ضربان قلبش را در دهانش احساس می‌کرد. آب دهانش را قورت داد. خانم معلم خیره به دست مینا گفت: « کسی رو ندیدی بیاد تو کلاس و بره؟ ... آخه یکی وسایل بچه ها را بدون اجازشون برداشته.» 🍃مینا با صدای لرزان گفت: « نَ... نَدیدم... کسی... بیاد» خانم معلم به صورت مینا لبخند زد: «باشه، پس تو که حالا اینجا هستی مواظب وسایل بچه‌ها باش.» مینا سرش را پایین انداخت، آرام گفت: «چشم.» ✨خانم معلم سرش را تکان داد و رفت. مینا مشت عرق کرده دور مداد رنگی‌ها را باز کرد. نفس عمیقی کشید و سریع مداد رنگی‌های زهرا را از کیفش بیرون آورد و سر جایش گذاشت. به کل کلاس نگاهی انداخت و دوباره سرش را به زیر انداخت. 🆔 @masare_ir
✍اگر رو کاشتن سبز نشد 📣وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد اگر امام زمان بیاد جونم رو فداش می‌کنم. بعضی‌وقتا توصیف حال‌مون میشه قیام توابین. ابن‌الوقت، فرزند زمان خودمون بودن از یادمون میره.⏳ 📝توی وصیت‌نامه یکی از شهدا اومده بود که زمانی میرسه مردم میگن کاش توی زمان امام خامنه‌ای بودیم تا یاری‌شون کنیم. امام خامنه‌ای که تأکید فراوان دارن روی جوانی جمعیت و فرزند‌آوری.👶 ⭕️آهای شما! انتخابت ابن‌الوقتی بودنه یا توابین ؟! 🆔 @masare_ir
✨اهتمام به بنای یادمان شهدا 🌺وقتی هواپیمای حامل شهید محلاتی در نزدیکی روستای شویبه مورد هدف ارتش بعث عراق قرار گرفت و سقوط کرد، عبدالله نامه‌ای به اهالی این روستا نوشت و از آنان درباره سامان دادن به پیکر قطعه قطعه شده شهدا تقدیر کرد. 🌾در این نامه نوشته بود: «قتلگاه عزیزان را به عنوان جایگاهی مقدس بنا کنید و تمثال آن عزیزان را از محلاتی استوار تا دیگر عزیزان نصب کنید تا برای همیشه بزرگ ترین جنایت صدام با حمایت قدرت‌های بزرگ و جاسوسی منافقین از خدا بی‌خبر، برای همیشه جاودان باشد و نسل‌های شما و ما از این قتلگاهی که نمودار آمیختگی زندگی بزرگان اسلام با خون است، عبرت گیرند و توشه بردارند.» 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۷ 🆔 @masare_ir
19.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️برای ظهور آماده‌‌ای؟ 💠قرآن‌ رو خوب بلدے؟ حرف ڪانت و دڪارت و هایدگر رو می‌دونی؟ ✨خودمونو آماده ڪردیم برای ظهور یا فقط می‌گیم آقا بیا! 🌺تصور ڪن حضرت ظهور ڪردن و تو رو می‌خوان بفرستن غرب یا شرق جهان تا پیام قرآن رو به اونجاها برسونی، چقدر آماده‌اے؟ 🍃نڪنه حداڪثر فڪرمون حرم تا جمڪران باشه؟! حواسمون هست حضرت مصلح ڪل جهانه؟! 🆔 @masare_ir
✍هم‌صحبت 🍃‌محسن درخانه را باز کرد و وارد اتاق آفتابگیر کوچک خانه شد. دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت. منتظر بود وقتی به خانه می‌آید، همه سر سفره ی صبحانه باشند؛ اما خبری نبود. پایش را در حال گذاشت فاطمه همان طور آرام خوابیده بود. 🌺بچه‌ها بیدار بودندـ سمیه و نسرین را صدا کرد و پرسید: «چرا مادرتان خواب است؟ اما آنها جوابی نداشتند.» فاطمه را چندبار صدا کرد. جوابی نشنید. 🍃دستش را روی نبض فاطمه گذاشت، حرکت ضعیف نبضش او را ترساند. هول شد. تلفن همراهش را درآورد و شماره گرفت. تا اورژانس از راه برسد آب روی صورتش پاشید، کمی هم آب قند به زور از لای لبهای نازک فاطمه وارد دهانش کرد. ☘ بالاخره اورژانس رسیدـ هل زده آنها را راهنمایی کرد. پزشک اورژانس مشکوک به سکته شد. بالاخره با تلاش‌های پزشک اورژانس نفس‌های فاطمه برگشت و سایه‌ی کمرنگی از هوا رو ماسک نشست. 🌾محسن هرچه به حرفای دکتر فکر می‌کرد کمتر نتیجه می گرفت. آخر در چندروز اخیر دعوایی نداشتند تنها متوجه شده بود که فاطمه چند وقتی است کمی کم، حرف‌تر شده و دایم توی فکر فرو می‌رفت. محسن هم کمتر در خانه بود و اگر هم می‌خواست حرفی بزند، آن قدر دیر به خانه می‌آمد که هر دو خسته و خواب آلود بودند و مجالی برای حرف زدن نداشتند. 💫وقتی پزشک اورژانس به محسن گفت که اگر دو دقیقه دیرتر اقدام کرده بود، فاطمه فلج شده بود، محسن خدا را شکر کرد اما هزاربار به خودش لعن فرستاد چون تنهایی فاطمه را نفهمیده و برایش هم صحبتی نکرده بود. 🆔 @masare_ir
✨مثل دریا! 🌊دریا را دیده ای؟ هیچ چیز کمی آبش را یه چشم نمی آورد! تو هم مثل دریا، دریادل باش! ❤️بی مهابا عشق بورز! بدون شرط مهربان باش! بدون دلیل خوب باش! نگذار دل دریاییت به خاطر عده‌ای، کدر شود! 🆔@masare_ir
✨راستشو بگو تو هم نمازت رو تند می‌خونی؟ 🍃شهید سیفی نمازهایش طولانی بود. طوری نماز می خواند که انگار در عالم دیگری است. گاهی بچه ها می‌گفتند تندتر بخوان. می گفت: «در تبریز پشت سر آیت الله شهید مدنی نماز می خواندیم. ایشان هم نماز را طول می داد.» 💫 یکی از مأمومین گفت: «حاج آقا! مقداری تندتر بخوانید. شهید آیت الله مدنی، در حالی که اشک از دیدگانش می چکید، گفت: «برادر جان! می‌دانی با چه کسی می خواهی صحبت کنی؟» 🌺اذان را گفت. قبل از گفتن اقامه رو کرد به بچه ها و گفت: «من قبل از نماز یک ذکری را در سجده می گویم. اگر شما هم دوست داشتید، بگوئید. رفت سجده و سه بار گفت که «سجدتُ لکَ یا ربِّ خاضعاً.» خاشعاً در حالی که به شدت گریه می کرد. 📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۷۳ و ۱۲۴ 🆔 @masare_ir
✨برای غذا دادن به بچه اذیت می‌شی؟ 🌾بچه‌تون اشتها نداره؟ خوب غذا نمی‌خوره؟ با بشقاب غذا و قاشق پُر به دنبال بچه از این اتاق به اون اتاق می‌رے؟ 🍀براے نجات از این سختی دستشو بگیر ببر آشپزخونه، غذایی ڪه می‌خواے برای وعده بعدے بپزے با ڪمڪ خود بچه بپز! بچه‌تون با این کار آروم‌آروم اشتهاش باز میشه! 🆔 @masare_ir