✍️حسرت
🍃کفش نو را نزدیک بینیام بردم و بوی چرمش را بلعیدم. برق رنگ سیاهش مرا برد به کودکیام. پسرک همسایه کفشهای سیاه مردانه براق به پا کرده بود و جلوی در خانه قدم رو میرفت. نگاهم بر روی کفشهایش قفل شده بود. رد نگاهم را گرفت و نیشش تا بناگوشش بالا رفت:« بابام از یِ مغازه معروف برام خریده، فروشندهه میگفت چرمش اصله.»
☘️پای چپم را پشت پای راستم قایم کردم. انگشت کوچیکه پام به زمین کشید و مثل صاعقه زدهها سوختم؛ اما تکان نخوردم، گفتم:« خوب که چی؟! کفشِ دیگه. منم خریدم.»
💨سوز سرما از میان تار و پود از هم شکافته کفش نمک به زخم پایم میپاشید و بیشتر از قبل آن را میسوزاند. منتظر بودم تا سهیل حضور پر نحسش را از جلوی چشمانم دور کند؛ اما با لبهای نازک بیرنگ و لعابش پوزخندی زد و به سمتم قدم برداشت. مثل حیوان باهوش روزگار در گل گیر کردم. چشمهای سیاه وزغیاش روی پای چپم قفل شده و آماده رها کردن زبان دست و پایش برای کِنِف کردنم بود.
☘️پیش دستی کردم و دو قدم مانده او را پر کردم، مثل قرقی بر شانه اش زدم و دویدم. برنگشتم نگاه کنم چنان هولش دادم که احتمالا کت و شلوار سرمهایش خاکی و سوراخ شد.
🌸دوری در محله زدم و عوض یک انگشت، دو انگشت پایم طعم سرما و سوزش را چشیدن و تجربه کردند. برگشتم و از سر کوچه مثل پلیسها سرکی کشیدم. رفته بود. وارد خانه شدم. پدرم دوچرخه سیاهش را گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بود. گونی مقواها پشت دوچرخه یک وری شده و در حال سقوط بود. دهن کجی به گونی بی ریخت کار پدر کردم و لخ لخ کنان وارد اتاق شدم.
🍂مادرم گوشه اتاق به بخاری چسبیده بود. چشمهای آبدار و خمارش را به من دوخت. سرفه کرد، سرفههایی خشکتر و گوشخراش تر از دیشب.
🌾کیسه دارو جلوی پایش بود. لبخندی بر لبم نقش بست. پدرم توانسته بود پول دربیاورد. قند توی دلم آب شد. دور اتاق چشم انداختم. کنار رختخوابها خبری نبود. کنار میز کوتاه و سماور در حال خودکشی از قل قل کردن هم چیزی نبود.
🍁اخم کردم، کفش برایم نخریده بود. به کیسه دارو مثل هووها چشم دوختم و بیشتر خط میان ابروها و پیشانیام انداختم. سرفه خشک مادر و دست مشت شده او بر سینهاش اخمم را کورتر کرد. لبم را گاز گرفتم. شوری خون در دهانم احساس کردم. به سمت آشپزخانه دویدم . سرم به شکم پدر خورد و آخش را درآورد.
🌾سلام و ببخشیدم را با هم گفتم و لیوان را از دستش قاپیدم تا برای مادر آب ببرم. از آن روزها چند سال میگذرد، کفش ها را درون جعبهاش گذاشتم و به دست کارگر کارخانهام سپردم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: سردار دلها
به: شکافنده علم
☀️بار دیگر جهان از نور وجود خورشیدی از نسل پیامبر خاتم منور شد.
🌺 آقا جانم ، مولا جان
ای فرزند زهرای بتول
خوش آمدی مولا جانم
💫جهان به یمن وجود تو پر نور شد
روز شادمانی و سرور اهل بیت
ختمالمرسلین لبخند به لب دارد و تو ای کسی که بشارت تو را در انجیل دادهاند،
☘ای باقرالعلوم
ای شکافنده علم
خوش آمدی
عزیز دل حیدر
مونس امام سجاد
🌸✨🌸✨🌸✨
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام
#امام_باقر علیهالسلام
🆔 @parvanehaye_ashegh
💔دل تنگِ دلِ تنگ
🌷آقا مولا جان!
ای گل نرگس!
🌱شیعیانت جمعهها نامت را با قلب شکسته صدا میزنند. از آسمان چشمهایشان، اشکها با حسرت میبارد.
🌺دلها بهانه میگیرند؛ زیر لب نجواهاست.
یا ابا صالح المهدی (عج)
کجایی!؟
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارادات شهدا به امام زمان (عج)
جعفر انسی ویژه با امام زمان داشت. مواقعی هم که با همدیگر میرفتیم جمکران، سرش را روی شیشه اتوبوس میگذاشت و در خودش بود.
شبی در حسینیه مراغه بودیم. بودیم حال جعفر منقلب بود. بعدها برایم گفت که در میان خواب و بیداری امام زمان (عج) را دیده که داخل حسینیه آمده است:
«از نور و شکوهشان توان بلند شدن نداشتم. حضرت در میان رزمندهها راه میرفت و روی آنهایی که از سرما کز کرده بودند پتو میکشید. عطری آسمانی در فضای حسینیه به مشامم میخورد که نظیر آن را در جایی احساس نکرده بودم.»
وقتی سر به سجده میگذاشت، صدای سینهای ذکرش در گوشم چرخ میخورد. ذکر مدامش: “یا مولای! یا صاحب الزمان ادرکنی یا مولای یا صاحب الزمان اغثنی” بود.
آن قدر گفت و چشید که خداوند در روز نیمه شعبان خریدارش شد. وقتی که در سنگر کمین بود. شاید تقدیر این بود که وقتی جعفر در سنگر کمین بود، سنگر لو برود.
آری! خدا شهادت را خصوصی و تنها تعارفش کرد.
📚 مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۲۳۰، ۳۹۴ - ۳۹۵ و ۳۹۸
#سیره_شهدا
#شهید_احمدی_میانجی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 عرضِ حاجت
⁉️به این موضوع فکر کردهاید که چرا به راحتی میتوانید از پدرتان پول بگیرید؛ ولی از غریبهها حتّی قرض کردن هم برایتان سخت است؟
✅ درخواست نیاز از پدر، نشان میدهد به او علاقه و اعتماد دارید.
معمولا ما نیازمان را به کسی میگوئیم که قبولش داریم.
🔘 خدا نیز به ما دستور داده است؛ به درگاهش دعا کنیم و حاجت بخواهیم.
🔘 ما باید تمام نیازهایمان را از خداوند و نماینده خدا بر روی زمین امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) درخواست کنیم.
🔘 هرگاه نیازمان را به درِ خانهی امام زمان ارواحنافداه میبریم، معنایش علاقه و اعتماد ما به حضرت و به نوعی اظهار محبّت ما به ایشان است.
🔘 همچنین این نیاز به نوعی، بیانگر این است که آقای و مولای من! ما شما را قبول داریم! به مقام و برتری شما نزد خدا اقرار داریم! شما صاحب اختیار و ولیّ نعمتمان هستید.
✅ همین عَرضِ حاجت سبب میشود، محبّت ما به امام زمان و محبّت امام زمان به ما روز به روز بیشتر شود.
💥همین حالا از همین لحظه تصمیم بگیریم برای هر مسأله ی کوچک و بزرگی، درخواستمان را از حضرت بخواهیم.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فروشی
☘اشکهای سیمین خاتون روی پر روسریش ریخت. بغضش ترکید و صدای گریهاش به هوا رفت. حال صابر هم بهتر از او نبود. جلوی خودش را به زور گرفتهبود: «لاالهالاالله سیمین خاتون بس کن. خودت هم میدانی راهی برامون نمانده.»
🍃صابر با هر مکافاتی بود سیمین را آرام کرد.
مشکلاتشان یکیدو تا نبود، اجاره خانهشان سه ماهی میشد نپرداخته بودند. روز قبل صاحبخانه برایشان خط و نشان کشیده بود.
پسرشان ماهر هم گوشه بیمارستان افتاده بود و تا خرج عمل را نمیدادند، دکتر عملش نمیکرد.
☘بعد از انفجار تروریستی که کارخانه روی هوا رفت، صابر هم از کار بیکار شده بود.
به علت اوضاع بد امنیتی، مدتی بود که کار پیدا نمیکرد.
🍂صابر با کلافگی دستش را در موهای آشفته فرو برد و به سیمین نگاه کرد:« زن پاشو برو یک دست لباس تمیز تنش کن. این دست و آن دست نکن! »
🍁سیمین خاتون با پشت دست روی چشمان بارانیاش کشید. نگاهی به سه دختر بیگناهش، اسماء و شیما و صهباء کرد. جوششی در سینهاش بپا شد. زمزمهي «کجاستی صاحب ما » ورد زبانش شد.
🎋دست راست به دیوار گذاشت و با دست چپ کمرش را گرفت. به طرف دختر بزرگش که هشت سالش بود رفت: «اسماء برو اون بلوز و دامن صورتی رنگت رو بپوش.»
🍃_کجا میخوای بریم مامان؟
🍂سیمین خودش را به نشنیدن زد : «زود باش، پاشو معطل نکن.»
🍁صابر مقوایی را برداشت. خودکار آبی گوشه طاقچه را، که نفسهای آخرش را میکشید بر روی مقوا کشید. ته مانده جوهرش را روی مقوا خالی کرد و نوشت: «فروشی است.»
🎋مقوا را به دست سیمین داد. سیمین با دیدن نوشته سیل قطرات اشک پهنای صورتش را پوشاند.
#مهدویت
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از:ریحانه
به:منجی عالم بشریت
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍃🌺سلام بر مولای مهربانم🌺🍃
🌷آقا جانم حلول ماه رجب المرجب را خدمت شما تبریک عرض میکنم.
🌷مولا جانم در این ایام پر از خیر و برکت ما را از دعای خیرتان محروم نفرمایید.
🌷مولای من گرچه شما غائب هستید، اما همیشه حاضر و ناظر بر اعمال ما هستید.
🌷آقا جان برایمان دعا کنید ما شما را با بصیرت و آگاهی ببینیم نه فقط با چشم سر، دیدن شما اهمیت بسیاری دارد، اما مهمتر این که شناخت و معرفت نسبت به شما داشته باشیم.
🌷مولای مهربانم بیایید که این دنیا عدالت میخواهد و این سپاه که منتظرتان هستند، امیر میخواهند.
🌷آقا جانم انشاءالله این روزهای با برکت خداوند متعال ظهور شما را امضا کند.
🌺یابن الحسن عجل علی ظهورک بحق حضرت زینب سلاماللهعلیها🤲
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨مُهر اجابت
بارها مهر اجابت را از این وادی گرفتم
هر چه حاجت خواستم از حضرت هادی گرفتم
من درختی خشک بودم در مسیر باد غمها
با نسیم گنبدش گل غنچهی شادی گرفتم
او اجابت میکند بیآنکه حتی خوانده باشد
نامههایی را که من از اهل آبادی گرفتم
در سکوت سهمگین سامرا تا پا نهادم
از حصار غصههایم برگ آزادی گرفتم
بیت آخر را نوشتم از نگاهش تا همینجا
حاجتی را باز هم از حضرت هادی گرفتم
سیده فرشته حسینی
شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت
#صبح_طلوع
#عکسنوشته_حسنا
#شهادت_امام_هادی علیهالسلام
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨من حق ندارم به ایشان امر كنم
رفتار امام در منزل و با مادرم، رفتاری نمونه و مثال زدنی بود. من بارها شاهد بودم كه مادرم وارد اتاق می شدند و یادشان می رفت، در را پشت سرشان ببندند. امام، هیچ وقت به خانم نمی گفتند: «در را ببند!»، بلكه صبر می كردند تا خانم می آمد، می نشست كنار ایشان. آن وقت خودشان بلند می شدند و در را می بستند. روزی به آقا گفتم: وقتی خانم داخل اتاق می شوند، همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند! فرمودند: من حق ندارم به ایشان امر كنم!
📚ماهنامه خانه خوبان، شماره 22، به نقل از خانم زهرا مصطفوی، دختر امام خمینی.
#سیره_علما
#امام_خمینیرحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌🕋🕌🕋
قبل از هرچیزی ویدئوی بالا رو نگاه کن.👆
در زیارت جامعه کبیره بر مقام و شأن امامان تأکید شده است. در این فراز گفته میشود هیچ کس نیست مگر اینکه به شأن شما و منزلت شما ائمه آگاه باشد. حتی افراد جاهل و فاسق.در عربی به کسی که چیزی را پنهان میکند کافر میگویند. به همین مناسبت در عربی کافر به کشاورز نیز گفته میشود زیرا دانه را زیر خاک پنهان میکند. به این سبب به منکر امامان معصوم نیز کافر گفته میشود. هیچ انسانی قبل از معرفت پیدا کردن به نور حقیقی از دنیا نمی رود. انسان پس از شناخت نور یا منکر میشود یا حق پرست. کسی که دستش را مقابل خورشید قرار میدهد مانع تابیدن نور آن نمیشود؛بلکه تنها خود را محروم میکند.
زیارت جامعه کبیره از امام هادی هست. برای گوش دادن کاملش میتونی روی لینک زیر بزنی😉
👇
https://www.aparat.com/v/b8pDY
#کلیپ
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_شفیره
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دلتنگی مادر
🍃با ذوق به مادرم نگاه میکنم، در نبود پدر لاغر شده است. به روی خودش نمیآورد؛ ولی من مادرم را میشناسم. دلتنگ پدر است.
☘️روزی که مامورها ریختن توی خانهمان، قشنگ یادم است. رنگ مادر پرید، همرنگ دیوار سفید خانهمان شد.پدر خودش را به او رساند، مامورها همه دویدند تا نگذارند فرار کند.
🎋پدر فرار نکرد، همهشان از تعجب داشتند شاخ درمیآوردند. خیلی یواش به مادر چیزی گفت. آبی بود بر آتش درونش.
🌾بعد از گذشت چندین سال خبر آوردهاند، در حال آمدن است. مادرم خنده از روی لبهایش برداشته نمیشود. مثل نوعروسان زیر پوستش خون دویده و پوستش گلگون شده است.
🌸صدای آقای سبزی فروش آمد. مادر چادری از سر چوب لباسی برداشت. سبزی خرید تا آش نذری بپزد.شروع کردم سربهسر مادر گذاشتن!
✨ _مامانی این آش واسه چیه؟
💠_واسه سلامتی آیتالله خمینی.
🍃 _فقط همین!
🌺شیطنت آهنگ صدایم، عرق را روی پیشانیاش نشاند. صورتش به رنگ لبوهای خوشمزه روی گاری آقا غلام، دستفروش سرکوچهمان شد.
☘️یک دفعه دلم خواست بروم توی بغلش تا تمام دلتنگی این همه سال را از خودم دور کنم.
صدای زنگ خانه امان نداد. همهمان با هم بعد از سالها صدا زدیم بابا و به طرف در دویدیم.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: خادمه حضرت زهرا علیهاالسلام
به: امام هادی علیهالسلام
به نام خدا
السلام علیک✋یا امام علی نقی
سلام آقای مظلومم✋
روضهات خیلی شبیه به روضه جدت امام حسین علیهالسلام و عمه سادات حضرت زینب س و جدتان امام سجادعلیهالسلام میباشد:
در کاروانسرای کثیف و بدنامی شما را جای دادند.😭شما را در مجلس شراب بردند.😭
آقا و مولای من
فرزندتان امام حسن عسکری علیهالسلام در سوگ از دست دادن شما سخت اندوهگین است. چه ظلمها که در حق شما اهلبیت علیهمالسلام نشده است؟!
ان شاءالله با ظهور فرزندتان حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف انتقام همه اینها گرفته خواهد شد.
آقایم خودت هدایتگرمان باش و ما را به راه درست راهنمایی کن.
اللهم عجل لولیک الفرج یا الهی بحق امام هادی علیهالسلام🤲🏴
🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
#نامه_خاص
#امام_هادی علیهالسلام
#مناجات_با_امام
🆔 @parvanehaye_ashegh