eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌒 شب‌های کویر 🍁برایتان اتفاق اُفتاده است یک شب از کویر بگذری و یا همان‌جا زیر طاق آسمان بخوابی؟! آسمان را دیده‌ای؟ منظره زیبای آن را با چشمانت شکار کرده‌ای؟ در خیالت دستت را دراز نموده‌ای تا یکی از آن نقاط نورانی را بچینی؟ برای آن‌ها اسم گذاشته‌ای؟ یکی را برای خود در نظر گرفته‌ای؟ از این همه زیبایی کِیف کرده‌ای؟ 🌸شاید با خود گفته باشی عجب منظره بکری! ساعت‌ها نشسته‌ای یا خوابیده‌ای و به آن صحنه خیره مانده‌ای. از شگفتی و قشنگی آن، در دل، آفریننده‌اش را تحسین کرده‌ای. عاشق و دلباخته چنین خدایی شده‌ای. بارها و بارها یاللعجب گفته‌ای! دلت لبریز نور و روشنایی شده است.* ✨*وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ؛ ما آسمان پائين را با چراغهاى پرفروغى زينت بخشيديم. 📖سوره ملک، آیه5. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍸جام محبت ⏳ضیافتش، چه زود به نیمه رسید. عزیرترین میزبان عالم چه عالی حق میزبانی را به‌جا می‌آورد. ☂️یا ستارالعیوب بدی‌هایم را چه راحت می‌پوشاند. ❤دارم می‌بینم که چگونه همه را عاشق خود کرد‌ه‌ است. می‌ترسم از آغوش محبتش و گستردگی رحمتش جا بمانم. 🌃سحرهای میزبانی‌اش بیدار مانده‌ام تا از جام محبت و رحمتش سربکشم. می‌خواهم شبیه او شوم. 🤲خدایا مرا، شبیه خودت عزیز و دوست‌داشتنی می‌کنی؟ 🌱یاالله... یاالله... یاالله.... یاستار...یاستار...یاستار... 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨سنگ بنای زندگی مشترک 🍃بعد از عملیات خیبر منطقه کمی آرام شده بود، مادر علی اصرار کرد، برویم خواستگاری. علی سعی می کرد از زیر این اصرارها در برود و می گفت: «من مرد جنگم. دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رها کنم.» 💠 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش اعلان موافقت کرد. قرار شد خواهرش، شرایط علی را به دختر خاله اش بگوید. بالاخره قرار خواستگاری گذاشته شد. موقع رفتن علی یک کتابی درباره حضرت زهرا (س) با خود برداشت و رفتند. ☘بین مراسم گفتند عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت کنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جلوی عروس: «این کتاب را بخون. توی زندگی باید حضرت علی و حضرت زهرا (س) الگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطرناکه. ممکنه فقط یک روز کنارت باشم و یا یک عمر. فکرهات رو بکن.» 🌸خیلی زود این وصلت سرگرفت و قرار بر جشن ازدواج ده روز بعد از مراسم عقد، در روز مبعث رسول خدا (ص) گذاشته شد. 📚 هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۱۷۰-۱۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍معراج پیامبر ✨ عروج و سير شبانه پیامبر اسلام و مشاهده اسرار عظمت خدا؛ جهت آمادگی رهبرى و هدایت جامعه بود. مدتِ سفر حضرت به بیت المقدس و مسجد الاقصی و از آن‌جا به آسمان و بازگشت از معراج، بیش از یک شب طول نکشید. 🐫واقعه معراج از نظر قریش امری محال بود؛ اما پیامبر ویژگی‌های ساختمان بیت‌المقدس را بیان کرد و جهت اثبات صدق گفتارش، از کاروان قریش که شتر خاکستری رنگی پیشاپیش کاروان حرکت می‌کرد، خبر داد. وقتی کاروان وارد شهر مکّه شد. ابوسفیان و مسافران، گزارش‌ آن حضرت را تصدیق کردند. 🔘آیه اول سوره اسراء: «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ»؛ «پاک و منزه است خدایی که بنده اش را در یک شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصی برد، تا برخی از آیات خود را به او نشان دهیم؛ چرا که او شنوا و بیناست.» 🔘سوره نجم آیه ۱۸: «لَقَدْ رَأی‏ مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری»؛ «نشانه های بزرگ پروردگارش را دید.» امام صادق علیه‌السلام: «رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواند.»(۱) داستان معراج در احادیث شیعه و سنی، به ‌صورت متواتر آمده‌است.(۲) ۱.عیاشی، التفسیر، ج ۳،ص۳۴ ۲.طبرسی، مجمع البیان، ج ۶، ص ۶۰۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پیوندی عاشقانه ☘پیامک گوشی به صدا در آمد. پیام را خواند و آماده شد. وقتی به کافی شاپ کاج رسید. به سمت گوشه‌ی دنج کافه رفت. صندلی را به آرامی عقب کشید و پشت میز گرد چوبی نشست. شال طوسی تیره رنگ با مانتوی آجری کم‌رنگ پوشیده بود. چادرش را مرتب ‌کرد. هنوز مهرداد نرسیده بود. به یادش آمد که گفت: «وای! چه قشنگه، بریم وسط باغچه کنار اون گل‌های محمدی عکس بگیریم.» 🌸مهرداد با لبخند سرش را به معنای تایید تکان داد. چند تا عکس دو نفره گرفتند. خاطرات شیرین روزهای نامزدی، لبخندی عمیق روی لبش ‌نشاند. 🍃صدای تَق تَقی روی میز و سبد کوچکی از گل‌های سرخ روی میز مقابلش گذاشته شد؛ شهرزاد به خود آمد، سرش را بلند ‌کرد: «سلام، ببخش دیر رسیدم؟!» این را با خنده گفت و صندلی را عقب ‌کشید و روی آن ‌نشست. 🌸 شهرزاد لبخند محوی زد: «چرا تو فکری؟ به مناسبت سالگرد عقدمون گفتم بیایی کافی شاپ، به خاطر ترافیک دنبالت نیومدم. » 🍃_ممنون، چی سفارش بدیم؟ ☘مهرداد لیست سفارش را سمت شهرزاد گرفت: «یه چیزی برای دو تامون انتخاب کن. » 🎋_دو تا بستنی میوه‌ای با فالوده شیرازی. 🌾شهرزاد نگاهی به اطراف انداخت. چشمش به میز کناری افتاد. خانواده‌ی چهار نفره بودن، پدر و مادر، دختری ناز و کوچولو و پسری تقریبا نه ساله، با عشق نگاهی به بچه‌ها انداخت و گفت: «دختره رو ببین! خیلی نازه.» مهرداد با کمی مکث سرش را بالا آورد. 🍃_ مهرداد! می‌خوام نظرت رو بشنوم. ⚡️_در چه مورد؟ چرا نگرانی؟ 🔹شهرزاد سکوت کرد. مهرداد روی صندلی کمی جابه‌جا شد: «من فقط و فقط یه آرزو دارم. » 🍃چشمان شهرزاد کم‌کم از اشک پر و لب‌هایش لرزید: «چه آرزویی؟! » 🌸 مهرداد دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:«آرزوی خوشبخت کردن تو ...» 🔘شهرزاد گوشی‌ را از کیفش در آورد، قفل صفحه را باز کرد و روبه‌رویش گرفت. مهرداد اول کمی جا خورد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد. به در خنده و شوخی زد تا همسرش را از آن حال و هوا در بیاورد: «من کنارتم، باهم حلش می‌کنیم. غصه نخور، با مادرم صحبت می‌کنم. خب! حالا بخند، بخند ببینم. » ☘شهرزاد لبخند کم رنگی زد و دستش را روی قلبش گذاشت. مهرداد ادامه داد: «با عشق کنارتم، صدایت می‌کنم، باید جوابمو با جان بدی، که جان گفتنت، هوایی می‌کنه دلم رو یه عمر. شهرزاد! مادر هردومون عزیزند و محترم؛ اما توی این ده سال زندگی مشترک، کی من حرفی از بچه زدم که تو رنجیده باشی؟ » 🍃_جانم! ممنون از توجه و مهربونیت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام میزبان کریم ضیافت رمضان از: عطش به: آفتاب پشت ابر ای پرده نشین غیبت سلام و صلوات خدا بر تو ای صد هزار جلوه‌گر و باز در نقاب ایمانِ به غیبِ من ضعیف است وگرنه منتظر واقعی بودم. اعتقاد به غیب، غیر از ایمان به آن است. «هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب» ایمان یک باور قلبیست که چیزی مثل روز برای ما روشن باشد. همانندِ اعتقاد به یگانگی خدا، ولی باور نداشتن آن، که زندگی شرک آلودِ من، گواهِ آن است زمانی که برای حل مشکلم دست به دامنِ همه کس می‌شوم، ولی توکل به خدا را فراموش می‌کنم. غیبت تو به فرموده‌ی پیامبر صلی الله علیه و آله مثل قیامت است که بغتةً و ناگهانی به ظهور می‌رسد همانطور که در آیه‌ی ۷۷ سوره‌ی نحل آمده« وَمَآ أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ» و من باید به غیبتت و فرجِ کلمح البصر أو هو اقربِ تو، ایمان داشته باشم که اعتقاد کافی نیست و این باورِ من در تمام اعضا و جوارحِ و زندگیِ من بروز و ظهور داشته باشد در این صورت غیبتِ تو عین ظهور توست، چون تو را حاضر و ناظرِ خودم و اعمالم می‌بینم. پدر بزرگوارم! دعا کن مصداق این شعر مولوی باشم که: «اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم/ اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم» 🤲🦋🤲🦋🤲🦋 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️عطر او را استشمام می‌کنی؟ 🌸دقت کرده‌ای همه‌جا پر شده از نشانه‌های خدا. در حالی‌که تمام هستی را او در حال کارگردانی‌ست. 💎دلِ تو به دنبال تکیه‌گاه امنی می‌گردد. ستونی که با خیال راحت به او تکیه کنی. دچار ریزش و لرزش نشود. در هیچ شرایطی از بین نرود. همه جا باشد. هر جا تو باشی او هم باشد. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس محتاج نباشد. همو که به دنبالش می‌گردی؛ یاد او، نام او، عطر او سراسر مشرق و مغرب را فراگرفته است. 🔺و تو آغوش او را می‌خواهی تا آرامش یابی! او نگاهت می‌کند. منتظر نیازت است تا دستت را بگیرد. خوب جایی آمده‌ای. او تنها معبود و اله است. او را وکیل خود قرار بده ببین چه‌ها که نمی‌کند! ✨ربُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلاً؛ او كه پروردگار مشرق و مغرب است، معبودى جز او نيست، پس او را وكيل خود ساز. 📖سوره‌مزمل،آیه۹. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤲دست تمنا 🌱پروردگارا! 🛣با اولین قدم‌های سپیده‌ دم برجاده‌ صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می‌کنیم. 🌊کوله بارمان خالی‌، دست تمنایمان به سویت بلند، و موج سخاوت تو جاری‌ست. 🌈 هر‌ روزتان سرشار از سخاوت حق‌تعالی. 🌱🌻🌱🌻 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نان خیراتی 🍃دایی‌های مجید همه نانوایی داشتند. مجید می‌رفت دم نانوایی بربری دائی‌اش می‌ایستاد. به کسانی که توانایی خرید نان نداشتند از جیب خودش نان می خرید و دست شان می داد. ☘بعضی وقت ها هم با مناسبت و بی مناسبت هزینه یک روز پخت نان را به شاطر می داد و می گفت نان رایگان به مردم بدهد. آن قدر در این نانوایی ایستاد تا به مجید بربری معروف شد. 🌸از بس به این اسم معروف شده بود، وقتی هم ثبت نام کرد برای اعزام به سوریه حاج جواد از مسئولین گردان امام علی (ع) فکر می کرد، فامیلش بربری است. راوی: مادر شهید 📚 مجید بربری؛ زندگی داستانی حرّ مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی، نویسنده: کبری خدا بخش دهقی، صفحه ۸۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بازی کودکان 🌺امام صادق «علیه السلام» می فرمایند: «فرزندت را هفت سال رها کن تا بازی کند.» 📝 متأسفانه بعضی والدین در مورد غریزه بازی در کودک بی اطلاع هستند که اگر بچه‌ای اهل بازی کردن باشد او را بی‌ادب می‌دانند؛ اما اگر کودک گوشه‌ای ساکت بنشیند، تشویقش می‌کنند و او را مؤدب می‌خوانند. 📝 این در حالی است که دین اسلام، غریزه بازی کردن را یکی از غریزه‌های بسیار مهم در دوران کودکی انسان می‌داند و در عین حال دانشمندان علم روان‌شناسی هم به این نتیجه رسیده‌اند که به هیچ عنوان نباید بزرگ‌ترها مانع از بازی کردن کودک شوند. وقتی کودکی بازی نکند دچار ضعف بدنی یا روانی می شود. 📚وسائل الشیعه ،ج۲۱،ص ۴۳۷ 🆔@tanha_rahe_narafte
✍قالی لاکی 🍃فاطمه سفره افطار را جمع کرد، همانجا روی قالی لاکی کنار سفره دراز کشید؛ اما با سر و صدای بچه ها نمی‌شد. 🎋نشست و سراغ مفاتیح رفت. صدای دعوای راضیه و مرضیه، حواسش را پرت کرد که بر سر یک خرس صورتی دعوا می‌کردند. ☘محسن هنوز نیامده بود و او در پایان یک روز، زبان روزه از امورات بچه ها خسته و کلافه می‌شد. خرس را از میان دستهای کوچک راضیه کشید. فریادی برسرشان کشید و آن را پنهان کرد. راضیه و مرضیه از ترس فریاد مادر، در خودشان مچاله شدند و به گوشه‌ای خزیدند. ⚡️بازهم مثل همیشه، بیش از بچه ها، خودش بود که پشیمان می‌شد. می‌دانست نبودن محسن و دلتنگی برای اوست که اینقدر تابش را کم کرده؛ اما گناه این دو فرشته کوچک چه بود؟ 💫از روی مبل برخاست، دو شکلات از کمد برداشت.سراغ دو فرشته ی کوچکش رفت. آنها را آرام لای دستهاشان گذاشت.بعد آغوشش را باز کرد: «کی میاد بغل مامانی؟ » 🍃راضیه و مرضیه چشمهای ریز ولی براق‌شان را به هم دوختند و مسابقه تا بغل مادر آغاز شد. اشکهایش از گوشه‌ی چشم سرخورد. لبهایش را روی گونه هاشان گذاشت: «مامانو ببخشید خوشگلای من. » وصورتشان غرق بوسه شد. 🌾صدای زنگ به گوش رسید: «آخ جون بابا محسن اومد. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: ولایی به: ولی عصر آقای مهربانم سلام شب قدر در پیش است. شبی که شما تقدیر ما را که خودمان آن را رقم می‌زنیم، امضا می‌کنید. افرادی آنقدر در عالم دنیا فرو رفته‌اند که به آن فکر نمی‌کنند و عده‌ای فقط امور ناچیز را می‌طلبند، ولی مؤمن زرنگ چیزی می‌خواهد که ابدی باشد و تا قیامت به کارش بیاید، ولی افسوس ما نمی‌دانیم آن چیست. آقا جان خودتان بهترین‌ها را برایمان تأیید کن. تقدیری که نه فقط ما که نسل ما هم از آن به سعادت برسند. ما محتاج کرم هستیم، یا ولی عصر کرمی. آمین یا رب العالمین 💌🌺💌🌺💌🌺 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
👀 مراقب 🍁با پشت آستینش عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. نگاهی به پشت سر خود نمود. با دیدن وسایل لوکس چوبی که ساخته بود، لبخندی روی لب‌هایش نشست. چند ماه پیش، خیلی این در و آن در زده بود تا چوب درجه سه و ارزان قیمت پیدا کند، حالا با رنگ و لعاب و ترفندهای خودش می‌توانست مثل دفعات قبل به عنوان جنس مرغوب به مشتری بفروشد و پول خوبی نصیبش شود. و با فروش آن‌ها دلِ خانواده‌اش را شاد کند. 💳 بخشی از پول را برای پسرش پیمان، ماشین شاسی بلند می‌خرد تا جلوی دوستانش کم نیاورد! مقداری هم برای هزینه دانشگاه دخترش پرستو کنار می‌گذارد. تعطیلات تابستان بلیط ترکیه می‌گیرد. خانواده را به مسافرت می‌برد. برای راحتی آن‌ها سنگ تمام می‌گذارد. ♨️دخترش به تازگی با پسری دوست شده است. نشست و برخاست می‌کند؛ اما برای او اهمیتی ندارد و می‌گوید: «اشکال نداره بذار براش عُقده نشه، از بقیه عقب نمونه.» 🚫 پسرش به پارتی‌های شبانه می‌رود او می‌داند و جلویش را نمی‌گیرد. 🔥همسرش به تازگی تا دم‌دمای صبح سریال ترکیه‌ای از شبکه‌های ماهواره می‌بیند، رفتارش نسبت به گذشته تغییر کرده است. می‌گوید: «همه می‌بینن بذار اونم ببینه! » ✨يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَاراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ... ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خود را از آتشى كه هيزم آن مردمان گنهكار و سنگ ها هستند، حفظ كنيد. 📖سوره‌تحریم، آیه۶. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🖤فزت و رب الکعبه 🕌محرابِ مسجدِ کوفه، چگونه طاقت آوردی؟! صدای مولا را بشنوی که می‌گفت: فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة؛ به خدای کعبه رستگار شدم. کاش جلوی آن ملعون را گرفته‌بودی! 🔥کاش دستش می‌شکست و فَرق مولایم علی نمی‌شکست. کاش شمشیر زهرآگین نباشد. زخم سر کاری نباشد. کاش مرغابی‌ها کمربند مولا را رها نمی‌کردند. کاش کُلوُن در، پیراهن مولا را محکم می‌گرفت. 🌴چگونه کوچه‌های تنگ و تاریک کوفه دوری مولا را تاب بیاورند؟! نخلستان‌های کوفه ماتم سرا‌ شده‌‌اند. سرهای نخل‌ها بر دوش‌شان خم شده‌ است. ☄️چاه که مونس علی‌ست، از وقت شنیدن خبر، بی‌طاقت و خشک شده است. کیسه‌های نان که هر شب بر دوش مولا بودند، دل‌تنگ او شده‌اند. یتیمان کوفه نگرانِ دوباره یتیم شدنشان هستند. 🏴آجرک‌الله‌یا‌صاحب‌الزمان🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ معجزه‌ی آیات قرآن 🍃محرم سال ۱۳۵۱ در قم ساکن بودیم. پدر و مادرم را که خانه ما را بلد بودند، دستگیر کرده بودند و آنها بالاجبار خانه ما را معرفی کرده بودند. ساعت ۱۲ شب بود که دل آقا درد گرفت. همان موقع درمانگاه رفت . ☘زنگ خانه زدند، رفتم دم در. دیدم خانه تحت نظر است. ساعتی بعد آقا با همان لباس طلبگی به خانه آمدند. خیلی تعجب کردم. گفتم: «مگر خانه تحت نظر نبود؟ » 🌸گفت: «وقتی که می آمدم مأموران جلوی در خانه بودند. آیه وجعلنا «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» (سوره یس آیه ۹) را خواندم. آنها مرا نمی دیدند و وارد خانه شدم. » غروب روز بعد وسایل خانه را جمع کردیم و رفتیم. راوی: کبری سیل پور؛ همسر شهید 📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، صفحه ۷۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠چگونه با پدر و مادر خود رفتار کنیم؟ ✅یکی از رفتار‌های مهم در برخورد با والدین، حرف‌شنوی از پدر و مادر است. 🔘والدین خوشبختي فرزندان‌شان را مي‌خواهند. گاهی اوقات فكر مي‌كنند كاری به صلاح فرزند است و دستور به انجامش می‌دهند؛ البته در برخي موارد احتمال دارد تشخيص آن‌ها اشتباه باشد. 🔘بهتر است در مواردی كه ما يقين داريم كاری یا تصميمی، پيامد منفي برای ما دارد؛ سریع مخالفت نكنيم بلکه احترام والدین خود را حفظ کرده و مؤدبانه با استدلال و منطق براي آن‌ها توضيح دهیم. 🔘مقابل‌شان موضع‌گيري نکرده با حوصله حرف‌هایشان را گوش کرده، تصمیم و پیشنهادشان را با ملایمت نقد کنیم؛ زیرا شخصيت آن‌ها، غير از تصميم و تشخيص‌شان است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پارک 🍃روی اولین نیمکت زیر درخت توت می‌نشینم. نسیم خنکی از آب فواره وسط پارک به صورت داغم می‌خورد. چند پسربچه در حال سرسره‌بازی هستن. آن‌طرف‌تر دختر بچه کوچکی که موهایش را خرگوشی بسته با بلوز و دامن و کفش صورتی در حال تاب‌بازی‌ست. مادرش کنار تاب سرش را در گوشی کرده و به چیزی گوش می‌کند. دختر خانم چادری روی نیمکت نشسته و با دو دستش تندتند تایپ می‌کند. 🎋چند پرنده با هم سر یک تیکه پفک دعوا و سروصدا راه انداخته‌اند. درختان دستان خود را رو به آسمان گرفته‌اند. برگ‌های سبز آن‌ها با وزش باد ملایمی به این سو و آن‌سو در حال حرکتند. ☘️مرد پاکبان جارو به دست، سطلی را به دنبال خود می‌کشد. روی زمین خم می‌شود پوست پفکی را که چند لحظه پیش پسربچه‌ای انداخته بود برمی‌دارد. عرق روی پیشانی او نشسته است. 🍃با صدای مادر سرم را به پشت‌سر می‌چرخانم. حال خودم را نمی‌فهمم با عجله بلند می‌شوم پایِ چپم به پایه نیمکت گیر می‌کند. نزدیک است که زمین بخورم؛ ولی خودم را کنترل می‌کنم. 🌾اشک در چشمانم حلقه می‌زند. با پشت آستینم آن را پاک می‌کنم تا صورت مادرم را خوب ببینم. از آخرین باری که او را دیده‌ام دو سالی می‌گذرد. 🌸سر موضوع توجه بیشترش به خواهرم، از عید دو سال قبل قهر کرده بودم. لب‌های مادر کش آمده است. آغوش باز می‌کند. نزدیک من می‌رسد. محکم مرا به سینه‌اش می‌چسباند. صدایش گوشم را قلقلک می‌دهد: «محدثه مادر دلم برات یه ذره شده. » 🌾صدای هِق‌هِقِ گریه‌ام بلند می‌شود. دست مادر را می‌گیرم. لب‌های خشکیده‌ام را روی چین و چروک‌های دستش می‌گذارم. بوسه‌ای روی آن‌ها می‌نشانم: « مادر منو ببخش! دختر بدی برات بودم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام میزبان کریم ضیافت رمضان از: عطش به: آفتاب پشت ابر ای عَلَم المنصوب سلام و صلوات خدا بر تو ای عِلْم المصبوب تو باید در زندگی من شاخص باشی یعنی اگر کسی با من نشست و برخاست داشته باشد، از دهان من، نام تو را بشنود و در رفتار من، مشیِ تو را ببیند و خلاصه پرچم تو بالا باشد«ایها العلم المنصوب» امام شناسی یک امر درونی نیست که فقط در دل من باشد، بلکه باید در زندگیِ من، ظهور و بروز داشته باشد، اما وقتی که من به تو توجه ندارم و در حقت کوتاهی می‌کنم، زندگیم در مسیر گمراهی و جهالت قرار می‌گیرد و در آخر هم « مات میتة الجاهلیه» چون کُد مرگ همان کُد زندگیست یعنی هر جور زندگی کنیم همانطور هم می‌میریم. پدر بزرگوارم! کمکم کن راحت طلبی را از خودم دور کنم تا شاخص زندگیم شوی. بابا طاهر جواب مرا چه زیبا داده که: « ته که ناخوانده‌ای علم سماوات ته که نابرده‌ای ره در خرابات ته که سود و زیان خود ندانی بیاران کی رسی هیهات هیهات » 💌🌾💌🌾💌🌾 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️آیات و نشانه های خدا در عالم ☘️خاک‌های باغچه را زیرورو می‌کند. با یک بیلچه‌ای، حفره کم‌عمقی را می‌کَند. نهال درختی را داخل حفره می‌گذارد و اطرافش را خاک می‌ریزد. آب کافی و به موقع به آن‌ می‌دهد. بعد از مدتی به بار می‌نشیند. 🔺در هر فصلی به شکل خاصی درمی‌آید. پاییز برگ‌هایش زرد می‌شود و می‌ریزد. زمستان‌هاخشک می‌شود و به خواب می‌رود. بهار شکوفه می‌دهد. تابستان برگ‌هایش سبز است و میوه می‌دهد. دانه‌ای را هم که در زمین کاشته است، قد کشیدنش را می‌بیند. لذّت خوردنش را می‌چشد. 🌸با دیدن این‌همه زیبایی و قدرت بر خلق این‌چنینی، بر خالقش درود می‌فرستد. لب‌هایش به شکر نعمت تکان می‌خورد. با خود عهد می‌بندد، همیشه و همه‌جا، همه‌چیز را زیبا ببیند. ✨ وآيَةٌ لَّهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبّاً فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ؛ و زمين مرده كه ما آن را زنده كرديم و دانه اى از آن خارج ساختيم كه از آن مى خورند، براى آنان نشانه اى است. 📖سوره‌یس، آیه٣٣. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋تقدیرهای زیبا ✨فرشته‌ها دور تا دورت را در زمین گرفته‌اند. یکی هست که عاشقانه منتظر شنیدن صدایت هست. منتظر هست تا قدمی به سویش برداری؛ تا برایت تقدیرهای زیبا بنویسد. دیگر چه از این بهتر می‌خواهی؟ 📿 سجاده‌ات را پهن کن و نجواهای عاشقانه‌ات را به گوش زمین و آسمانیان برسان . بگذار معبودت تو را نشان همه فرشته‌های آسمانی‌اش بدهد و بخاطر داشتن تو به خود ببالد. 🌜🍀🌜☘ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شب عقد 🍃مهریه ازدواج همسر ابراهیم یک جلد قرآن، یک جلد نهج البلاغه و ۲۷ تومان پول بود. ☘بعد از مراسم عقد آمدند خانه ما. چه آمدنی. داخل اتاق نشسته بودند. ساعت یازده شب بود. صدای گریه ابراهیم بلند شد. طاقت نیاوردم رفتم از لای در نگاه کردم. 🌸رختخواب را جمع کرده بود و سجاده اش پهن بود. خانمش هم قرآن یا مفاتیحی دستش بود. تا ساعت پنج صبح ناله الهی العفوش بلند بود. صبح هم که آمدند صبحانه بخورند، چشم‌هایش قرمز و متورم بود. بعد از صبحانه رفتند زیارت مزار شهدای شهرضا. بعد از زیارت قم به پاوه بر گشتند. راوی: مادر شهید 📚 برای خدا مخلص بود ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری ، صفحه ۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلتنگی‌هایِ‌غروب‌جمعه ☘آرام آرام کنار پنجره می‌روم و گریه می‌کنم ... این عصر هم تمام شد .... و باز نیامدی .... ☀️آفتاب آرام آرام آسمان را که همچون صحنه‌ی نمایش است با ناراحتی ترک می‌کند. حالا من کنار پنجره نشسته‌ام ... 🌷یابن الحسن تو کجا نشسته‌ای؟ .... و ناظر گناهانمان هستی گناهانی که شاید همچون قطره‌ای باشند؛ اما می‌شوند مانعی برای آمدنت ....  ☘باز عصر جمعه با دلتنگی‌های همیشگی‌اش در قلبم جا خوش می‌کند. شهر در غم و اندوه روز خود را عصر خود را سر می‌کند. 🌱و دنیا آوای اللهم عجل لولیک الفرج را زمزمه می‌کند. همه منتظرت هستند .... بیا 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قرار همیشگی 🍃عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث می‌شد که در هر صورت به دعای ندبه برود. ☘ آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهار آماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را در کیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند. 🎋کوچه ها و خیابان‌ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ بهار قدم‌هایش را تند کرد تا سریع تر به داخل مسجد برود‌. 🍂ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشه‌ی جدول پرت شد و بدون ترمز کردن سریع محل را ترک کرد. 🍃زهرا با دیدن این صحنه ناله کنان امام زمان (عج) را صدا زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود؛ اما کسی نبود. 🍁 بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شم بلند شو، دعا الآن شروع می شه. » 🍃 ناگهان تاکسی سبز رنگی در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت: « بلندش کن، ببریش بیمارستان. » ☘اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند. دکتر به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که بیهوش شود. 🍀چند دقیقه‌ای گذشت، صدای دعای ندبه از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و اشک از گوشه چشمانش جاری شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
📜غفارالذنوب 🚪تمام درهای رحمت و مغفرت به سوی تو باز هست. بهترین فرصتی هست که دور کنی از خودت هر آنچه تو را از معبودت دور می کند. 🎶 امشب بارزترین شبی است که خداوند عاشقانه فریاد می زند صدبار اگر توبه شکستی باز آی. 🤲 دست هایت را به سوی رحمتش دراز کن و از عمق وجودت الهی العفو بگو نگران چیزی نباش چرا که او غفارالذنوب هست. 🌱🌺🌱🌺 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: ولایی به: مولا علی آقای خوبم سلام بیرون منزل شما چه غوغاست یتیمان کوفه بی‌تابند و نگران، نگران حال شما هستند. آنها با خود زمزمه می‌کنند:«خدایا، خدای مهربون به ما یتیمان نظری کن، از عمر ما بردار و به عمر پدرمون اضافه کن. ما دیگه طاقت نداریم. طاقت یکبار دیگه از دست دادن پدر و دوباره یتیم شدن را.» ولی آنها نمی‌دونند اون ضربه چقدر کاری بوده و پدر عزیزشون را به سختی مجروح کرده. نمی‌دونند که شما در حال سفرید، سفری که برگشتی در آن نیست. آنها باید قبول کنند که دیگه شما شب‌ها به دیدن آنها نخواهید رفت با آنها بازی نمی‌کنید و لقمه دردهانشان نمی‌گذارید. دنیا چقدر بی وفاست و غم هجران شما چه سنگین. شهادت امیرالمؤمنین به فرزند برومندشان مهدی فاطمه تسلیت. آجرک الله یا ابالحسن 🥀🏴🥀🏴🥀🏴 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh