#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🗾جاده پرپیچ ناهموار
♨️در جادهای پر پیچ وخم حرکت میکرد. مانعی جلوی پایش افتاد. از حرکت دست نکشید. در جستجوی راه حل بود؛ چون طعم تجربهی صبر و شکیبایی را چشیده بود که راه گشاست.
📌با تمام وجود میدانست تسلیم غم و اندوه شدن کار بیهودهای است. فریاد زد، هیچگاه در زندگی به بن بست نمیرسم؛ زیرا با توکل به خدا، هر سختی را میتوان پشت سر گذاشت.
💯آرام زیر لب گفت:«روزی به اسرار همه اتفاقات شيرين و تلخ زندگی پی میبرم؛ تقديرات الهى از روى حکمت هست حالا چه از حقيقت آن آگاه باشم یا نباشم.»
✨قلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»؛ «بگو جز آنچه خدا براى ما مقرر داشته هرگز به ما نمى رسد او سرپرست ماست و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند.»
📖سوره توبه، آیه ۵۱
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 بودن و رسیدن
☀️ نور خورشید، از لابه لای پنجره صورتم را نوازش داد و روشنایی روز را تقدیمم کرد.
🌸 دستهایم را رو به عظمت خداوند بالا میبرم و بلند میگویم؛ خدایا شکرت که به من نفس دوبارهای بخشیدی، برای بودن و رسیدن به آنچه امروز من را به تو نزدیکتر میکند.
#صبح_طلوع
#به_قلم_بهاردلها
#باصدای_صوفی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ تحصیل خارج از کشور
🍃سید به تحصیل علاقه زیادی داشت. پدرش وقتی این علاقه را در او دید، پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود.
🌸سید محمد تقی پیشنهاد پدرش را قبول نکرد. می گفت: «ما خارجی نیستیم. هر چه بخواهیم شویم در همین جا می شویم.»
راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید
📚سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ص۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_رضوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آثار نگاه محبت آمیز
✅مهمترین رفتار در برابر پدر و مادر تواضع و فروتنی است.
🔘بهتر است با خوشرویی و مهر به آنها نیکی و احسان کنیم.
🔹پیامبر صلیالله علیه و آله:«نگاه پر مهر و محبت فرزند نیکوکار به پدر و مادرش ثواب حج دارد.»
🔺از حضرت پرسیدند: «اگر فرزند روزی صد مرتبه به والدین نگاه کند، آیا آن ثواب افزایش مییابد؟»
فرمود: «بله، خداوند بزرگتر از آن است که شما فکر میکنید، چون برای آن قدرت مطلق، اعطای چنین ثوابهایی بسیار آسان است.»*
📚*بحارالانوار، ج ۷۱
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کلاس زبان
🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به درد آورد.
🎋کلاس زبان تمام شد. همهمهای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانیاش را روی آنها گذاشت.
🌸بیتوجه به "عارفه عارفه " گفتن سارا، چشمان مشکیاش را بست. دستی به روی شانهاش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه میکردند.
🍂چشم غُرهای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه میکنی؟! »
☘سعید و محسن کولههایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنهای زد و محسن تیکهای پراند.
⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو میخواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! »
🍃سارا قهقههای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس میکرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.»
🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوهای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! »
💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوهگری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. »
🔹مهسا شوکزده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید.
🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. »
🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستریاش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه میرفت.
🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن میافتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لبهایش تکان خورد:
🌸حالِدل، باتوگفتنم، هوساست
خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوساست
اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما..
ڪہسحرگه، شکفتنم، هوساست
"حافظشیرازے"
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💡کلید امتحان
🔖فردا امتحان مهمی داشت، هر طور شده بود باید در آزمون قبول می شد.
خیلی برای این امتحان وقت گذاشته بود، چندین بار درس هایش را مرور کرده بود؛ ولی نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود. نیاز به آرامش داشت. کلید آرامش را گم کرده بود.
📱گوشی تلفنش را برداشت شماره مریم دوستش را گرفت، کلی از استرس و هیجان امتحان فردایش گفت. می خواست هر طور شده خودش را آرام کند .گوشی را که قطع کرد هنوز ته دلش عجیب بی قرار بود.
📿چشمش به جانمازش روی طاقچه افتاد، وضو گرفت و سر سجاده اش دو رکعت نماز خواند و بعد دست هایش را برای خواندن دعا بالا برد تازه ته دلش قرص شد.
👀نگاهی به عمق درونت کن ببین فطرتت دستت را گرفته و به کجا میکشاند، چشمهایت را باز کن میبینی که دلت آرام شده است.
✨"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مىگيرد."
📖سورهرعد، آیه۲۸.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💫عید بندگی
🌱یاالله!
ای کسی که رحم میکنی،
بر کسی که بندگانت بر او رحم نمیکنند!
ای آنکه میپذیری، کسی را که
اهل شهرها او را نمیپذیرند!
ای کسی که نیازمندان آستانت را خوار نمیکنی!
ای آنکه اصرارکنندگان
درگاهت را ناامید نمیسازی.
⭐️ای آنکه هر کسی به تو تقرب جوید،
به وی نزدیک میشوی
و هر کس به تو پشت کند، بسوی خود میخوانی ...*
🌈اکنون در این عید بندگی حُسن عطا میطلبیم؛
رو به سوی رحمت فراگیرت میکنیم
تا همواره با ذکرت
در محضر نورانیت
بمانیم.
🎉عید سعید فطر مبارک باد.
*دعای ۴۶ صحیفه سجادیه
#مناسبتی_عیدفطر
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ دست به خیری
🍃زمستان قزوین بود و هوا سرد. سید علی اکبر صبح که می خواست برود مدرسه، لباس هایش را مرتب کرده، شال گردن دور گردن و کلاه سرش می گذاشتم که سرما نخورد.
🌸بعضی وقت ها که بر می گشت، یا شال نداشت یا کلاه. یک روز بدون شال که آمد، پرسیدم: « علی جان! شالت کو؟ » داده بود به یکی از همشاگردی های سرما خورده اش.
روزی دیگر هم کت تنش را داده بود به یکی از دوستانش تا زیر باران خیس نشود.
راوی: محبوبه سادات علوی قزوینی؛ مادر
📚 فرزند ابوتراب (ع)؛ برگ هایی از زندگی مرحوم سید علی اکبر ابوترابی،ص۱
#سیره_شهدا
#شهید_ابوترابی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💞مشتاق دیدار
✋«السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ
وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ»؛ «سلام بر تو ای بزرگترین ماه خدا
و ای عید عاشقان حق.»*
⚡️آهسته، قدری آهستهتر
آمدنت چه با ذوق بود؛
اما رفتنت چه با شتاب است.
🌹هرگاه پای عشق
در میان باشد،
وداع دردناک است.
🌻به یاد تمام لحظات عاشقی
نجوا میکنیم، به امید دیدار، ماه مبارک رمضان.
📚*بحار الأنوار، ج ۹۵، ص ۱۷۲
#مناسبتی_وداع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍علاقه و عشق
🍃توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم. خیلی از حبیب خوشم آمد؛ بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند. آن زمان کمتر کسی از این کارها می کرد. می خواست هر طور شده خودش را به همه و بیشتر به من اثبات کند.
☘از وقتی حرف ازدواج با من را با پدرم مطرح کرده بود، پدرم هر دفعه با یک بهانه ای سنگی جلوی پایش انداخته بود؛اما حبیب که من را عاشقانه دوست داشت تمام تلاشش را بهکار گرفته بود تا بتواند برای من حداقل امکانات زندگی راحت را فراهم کند.
🎋بعد از مطرح شدن آخرین خواسته پدرم که هر وقت توانستی خرج یک عروسی را بدهی آن وقت پا پیش بگذار؛ هشت ماه می گذشت که دیگر حبیب را ندیده بودم.
⚡️گاهی با خودم فکر می کردم از بس پدرم به او سخت گرفت او هم دیگر خسته شده است؛اما نگو او تمام این مدت شبانه روز کار می کرده تا بتواند به من برسد. پدر هم که دید حبیب چقدر روی خواسته اش برای ازدواج با من پافشاری می کند و خودش را به آب و آتش زده یک روز صدایم زد و گفت: «سمیه، اگر تنها یک نفر تو را خوشبخت کند فقط حبیب هست.
با کم و زیادش بساز، همیشه برایت مهم علاقه و عشقی باشد که بینتان جریان دارد. »
✨اکنون با آن که حبیب امتحانش را پس داده بود و پدرم دیگر به او سخت نمی گرفت؛ اما او با این جشن می خواست اثبات کند که مرد عمل هست و من بخاطر انتخابم به خود می بالیدم.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🦎مارمولک با خاصیت
🥀هرچه فکر میکرد دلیلی برای زندگی کردن پیدا نمی کرد.
حتی پشه و مار و مارمولک خاصیتشان بیشتر از او بود. آنها به نظم اکوسیستم کمک میکردند.
معمولی بودن خود را دائما بهروی خود میآورد.
🏢با ناامیدی همیشگی به مدرسه رفت. زنگ اول در کلاس عربی درس را همانجا خواند و شروع کرد به توضیح نکتههایی از آن برای همشاگردیهایش.
🎶زنگ بعد قرآن خواند؛ بدون غلط و کاملا روان. ساعت آخر کلاس، همکلاسیاش به او پیشنهاد داد که در گروه درسیشان با آنها باشد.
به نمازخانه برگشت تا کتاب جامانده خود را بردارد: «کسی کتاب من را ندیده؟؟ »
مسؤل گروه سرود صدایش را شنید و به او پیشنهاد داد؛ اگر میخواهد عضو گروه سرود مدرسه شود.
💪قدرتِ فهمِ خوب، صدایِ خوب، ____خوب، ____خوب، هدیههای خدا به او بود. کافی بود پلاستیک آک بودنشان را پاره کند و از آنها استفاده کند. چشمهایش را نیز باید میشست😅
✨أفَحَسبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا...
پس آیا گمان می کنید که ما شما را بیهوده آفریده ایم...
📖سورهمؤمنون آیه۱۱۵
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋لحظه زیبا
🌞صبحگاهان با طلوع خورشید
زیباترین لحظهی زندگی،
وقتی است که روزمان
با یادت آغاز شود.
✨«فَاذْكُرُوني أَذْكُرْكُم»ْ؛ «پس مرا یاد کنید، تا شما را یاد کنم.»*
🤲خدایا!
آوای دلنشین یادت را
بر قلبمان جاری و ساری کن.
🌹لحظههای زندگیتان پُر از عطر یاد الهی.
*سوره بقره، آیه ۱۵۲
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte