✍گره
🍃احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
☘احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
🌸 پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🎋خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
☘ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🍂 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
🍁 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. دست از پا درازتر به خانه برگشت.
⚡️ با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." مادر دست از کار نکشید . احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
✨ مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🍃 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
🍁 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
✨ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
🌾 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️وای بر کمفروشان
🍃اساتید دانشگاه هواوفضا را دعوت کردن به فرودگاه و تو هواپیما نشاندنشان و گفتند: «این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست! »
وقتی اساتید این خبر را شنیدن همه از دم فرار کردند به سمت درب خروجی، به جز یکے!
ازش پرسیدند: «تو چرا فرار نکردی!؟ »
استاده با خونسردی گفت: «اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه.» 😂😐
🌳🍄🌳🍄
💡خوب خوب. خوبه که به یهسریها که میگن اسلام حرفاش قدیمی و منسوخ هستن بگیم که توی ۱۴۰۰سال پیش خدا از چیزی بالاتر از خواب و خور حرف زده. از وجدان کاری داشتن. توی حادثه متروپل همه باعث و بانیش رو لعنت کردیم ولی متروپلی که ما داریم میسازیم محکمه یا اونم روزی فرو میریزه؟؟ حواست هست که در حق خودت بیوجدانی و کمفروشی نکنی؟؟😉
✨«واى بر كمفروشان، كه چون از مردم پیمانه ستانند، تمام ستانند، و چون براى آنان پیمانه یا وزن كنند، به ایشان كم دهند، مگر آنان گمان نمىدارند كه برانگیخته خواهند شد؟ [در] روزى بزرگ روزى كه مردم در برابر پروردگار جهانیان به پاى ایستند. »
📖سوره مطففین، آیه۱تا۶
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تواضع و فروتنی
🍃قبل از ازدواج تمام شناخت من از علی این بود که یکی از فرماندهان جبهه سوسنگرد است و حالا زخمی شده و مردم گروه گروه می روند عیادتش. من هم یکی از آنهایی بودم که به او به چشم قهرمان نگاه می کردم. می خواستم بروم عیادت علی تجلایی و رفتم. چه می دانستم این قصه سر دراز دارد.
☘فردای آن روز طاقت نیاوردم و باز هم میخواستم بروم ببیمنمش. کتابی از نمایشگاه کتاب خریدم. مانده بودم چه طوری ترکی صحبت کنم. دیروز فارسی صحبت کرده بودم.
وقتی مرا شناخت سرش را پایین انداخت.
گفتم: «برای تان کتابی هدیه آوردهام. میخواست پولش را پرداخت کند که بهم برخورد و قبول نکردم.
🌸پشت کتاب نوشته بودم: «تقدیم به رزمنده جان بر کف اسلام آقای علی تجلایی. » خودش روی آقا ضربدر کشید و نوشت برادر و بعد تشکر کرد.
راوی: نسیبه عبد العلی زاده؛ همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه ، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، صفحه ۱۸
#سیره_شهدا
#شهید_تجلایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روسری
🌹«یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد – اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم – خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» ۱
🌱در این داستان به روایت غاده همسر شهید چمران به خوبی معنای آیه:
«هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ؛ زنان لباس و پوشش برای شما مردان هستند و شما مردان پوشش و لباس برای زنانتان هستید.» را درمییابیم.
✨وقتی نکتهای در مورد همسران خود دارید با شگردهایی این چنین ظریف میتوانید هم محبت به وجود آورید و هم بدون اینکه او فکر کند شما قصد ایراد گرفتن از او دارید، به مقصود خود برسید.
📖سوره بقره آیه ۱۸۷
📚۱: کتاب نیمه پنهان ماه اثر جبیبه جعفریان
#مناسبتی
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آش نذری
🍲سمیه و سمانه، مشغول هم زدن آش نذری بودند. مهین کشیک میداد تا سمیه خانم بیاید و روی ایوان تازه شستهاش بنشیند.
☘سمیه خانم، زن خوشذوق و خوشزبان محل بود که برای همهی اهالی، حکم مادربزرگی مهربان داشت. تقریبا همهی زنهای محل، برای صلاح و مشورت سراغش میآمدند و او هم در خیرخواهی کم نمیگذاشت.
✨ بالاخره روی ایوان آمد. سینی سبزیها را جلو کشید. مهین با حرکات چشم واشاره به او فهماند که میخواهد با او تنها باشد تا سوالی بپرسد.
_خسته نباشی سمیه جون.
_سلامت باشی. جونم؟
مهین من من کنان گفت: «راجع به مشکلات من وهمسرم، یکی بهم گفت هروقت دیدی شوهرت اذیتت میکنه جای خوابتو جدا کن و یکم بهش ترشرویی کن تا بفهمه قرار نیست همیشه در خدمتش باشی. راستش دیشب یه دعوای کوچیک داشتیم اما وقتی از این راه استفاده کردم... خب راستش بدتر شد الان دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم. »
☺️سمیه خانم، ناخودآگاه زیر خنده زد و طوری که جلب توجه نکند، گفت: «مادر، هرکی چنین حرفی زده، اشتباه کرده. ما که نمیتونیم حکم خدا رو عوض کنیم! قدیما میگفتن که اگه زنی شب، بخوابه و شوهرش ازش ناراضی باشه، حتی اگه تا صبح به عبادت مشغول باشه، ملائکه نفرینش میکنن. »
🌱بعد صدایش را کمی پایینتر آورد: «اصلا وقتی حدیث داریم حتی اگه موقع نماز، همسر زن از او تمکین بخواد، زن حق طولانی کردن نماز رو نداره دیگه خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل. »
☘مهین با چشمانی گرد شده پرسید: «واجبه حتی وقتی ازش دلخوریم؟ »
🍃دیگه اون به هنر و سیاستت برمیگرده که بتونی جوری مدیریت کنی که هم نازت خریدارداشته باشه، هم گناه نکنی. من اصل حکمو برات گفتم.
🚶♀مهین چشمی گفت و همینطور که غرق فکر بود،به سمتی دیگر رفت.
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
😴خود را به خواب زدن
❌باور نمیکند. وقتی از کرامات اهلبیتعلیهمالسلام میشنود، پوزخند میزند.
نعوذبالله با تمسخر میگوید: «هر وقت یه تیکه نقره تونست شفا بده، ضریح هم که از همان جنسه میتونه. »
♨️معمولا این تیپ افراد کسانی هستند، با اینکه میدانند حرفشان بیپایه و اساس است ولی بر روی آن پافشاری میکنند.
💥این ضربالمثل را شاید بارها شنیده باشید: «کسی که خوابیده را می شود بیدار کرد؛ اما کسی که خودش را به خواب زده را نمی شود بیدار کرد. »
❌خود را خسته نکنید آنها خود را به خواب زدهاند!
💯همانگونه پيراهنى كه جوار يوسف است نابينا را بينا مى كند، پس در تبرك به مرقد، صحن، سرا، درب، ديوار، پارچه و هر چيز ديگرى كه در جوار اولياى خدا باشد، اميد شفا هست.
✨اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَـذَا فَأَلْقُوهُ عَلَي وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ؛ يوسف گفت: اين پيراهن مرا ببريد و آنرا بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود و همه كسان خود را نزد من بياوريد.
📖سوره یوسف، آیه ٩٣.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تقویت اقتصاد ملی
🍃توی سردشت ماشین اکبر رفته بود روی مین. راننده شهید شده بود و اکبر هم چند تا از دندان ها و فکش آسیب دیده بود.
🌸توی بیمارستان بستری بود. یک بار عملش کرده بودند؛ اما فکش کج جوش خورده بود. پزشک ها می گفتند باید دوباره عمل شود؛ اما خودش زیر بار نمی رفت.
☘گفتم: «چرا نمی خواهی عمل کنی؟ »
🌾گفت: «فعلا کشور در شرایط جنگی است و بیمارستان ها با کمبود مواجه هستند. فعلا ضرورت ندارد. اگر زنده ماندم بماند برای بعد از جنگ. »
راوی: ولی الله جعفری؛ داماد خانواده
📚 شهید اکبر غلام پور ، نویسنده: زهرا حسینی مهر آبادی،صفحه ۴۰ ؛ خاطره ۳۱
#سیره_شهدا
#شهید_غلامیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💎هیچ چی همبازی نمیشه!
💥مامان خانم!
آقای پدر!
حواستان هست که هرقدر هم برای بچهها اسباب بازی تهیه کنید باز هم جای خالی همبازی و وقت گذرونی، با خودتان را پرنمیکنه؟
💯بچهها درهرسنی که باشند، نیازمند گروه همسالان شان هستند.
❌از این نیازشان غافل نباشیم.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خواب اشکآلود
🍃پدر ومادر مثل همیشه مشغول بگو مگو بودند که رقیه از خواب بیدارشد. خودش را روی سینه مادر انداخت و بلندشروع به گریه کرد. مصطفی، دانه های ریشش را لای دندانهایش میجوید.
☘رقیه به چشمهای براق مادر خیره شد: «مامان جون. من خوابم میاد. چرا داد میزنید. »
⚡️مصطفی خیره نگاهش کرد؛ رگهای صورتش متورم شد و فریاد کشید: «برو بخواب. دختره ی... » محبوبه توی چشمهایش براق شد.
🍂رقیه،بغضش را فرو داد. اشک از چشمهایش بی صدا بارید خودش را روی بالشت کم باد صورتیش پرت کرد و همینطور که آرام اشک می ریخت،خوابید.
🎋محبوبه،نفس عمیقی کشید: «قرارمون این بود که بچه ها دعواهامون رو نشنون. شبا اروم بخوابن و هیچ کدوم با چشمای خیس به رختخواب نرن. اما زیر قولت زدی. »
🍃مصطفی با چشمانی قرمز نگاهش کرد: «تقصیر خودته. »
✨محبوبه گفت: «بهتره امشب بحثو تموم کنیم. فرداشب ساعت ده بعد خواب بچه ها صحبت میکنیم. »
☘مصطفی برخاست. لامپ زرد اتاق را خاموش کرد و به حیاط رفت تا چند قدمی راه برود و عصبانیتش بخوابد.
✨محبوبه خودش را کنار رقیه رساند. نم اشک چشمهایش را با انگشت پاک کرد. لبهاش را روی گونهی مثل برگ گل او گذاشت.
او را بوسید. رقیه چشمهایش را باز کرد مادرش را بوسید و بابغض گفت: «مامان فردا هم باز دعوا میکنید؟ »
🍁محبوبه تلخ خندید: «نه عزیزم. ما فقط حرفامونو بلند میزنیم والا خیلی همدیگر رو دوست داریم. هم من بابا رو خیلی دوست دارم هم هردومون تو رو. بخواب عزیزم. »
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
☄زیادی به حرف دل گوش دادن
❌هر کار دلش میخواست میکرد.
❌هر جا دلش میخواست میرفت.
❌هر چه دلش میخواست میگفت.
❌هر جور دلش میخواست میپوشید.
‼️هر وقت به او اعتراض میکردی، عصبانی میشد و میگفت: «به تو چه! دلم میخواد. »
💯وقتی یک نفر همیشه به حرف دلش گوش کند. هر کاری که دلش میخواهد انجام دهد، بنده نفسش میشود. نفس او حاکم و معبود وجودش میشود.
🔥هواپرست کارش به جایی میرسد که چشم او حقیقت را نمیبیند. گوش او حرف حق را نمیشنود. دل او درک و بصیرت ندارد.
✨أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ؛ آيا ديدى كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده و خداوند او را با آگاهى (بر اين كه شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته و بر گوش و قلبش مهر زده و بر چشمش پرده اى افكنده است؟! چه كسى مى تواند غير از خدا او را هدايت كند؟! آيا متذكر نمى شويد؟!
📖سورهجاثیه، آیه۲۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برخورد پدرانه با نیروها
🍃آقا مصطفی فرمانده گردان مان بود. همیشه جلوتر از نیروهایش بود. صبح گاه هایی که برقرار میکرد به دل می چسبید. هر روز قبل از همه بیدار بود. همه را به خط میکرد و جلوتر از همه میدوید و میخواند:
«آی عاقلا آی عاقلا بیاید بیرون از خونه
ما رو تماشا بکنید به ما میگن دیونه از کوچیکیم تا به حالا یه دوست خوبی داشتم
به پای این دوست خوبم، زندگی مو گذاشتم… »
☘وقتی هم قبل از عملیات بدر، در هور مشغول تمرین بلم سواری میکردیم، جانش بود و بچه هایش. به اندازه تک تک بچه ها راه میرفت و کار میکرد. موقع به آب انداختن قایق ها اولین نفر توی آب بود. اصلا تا وقتی خودش بود، نمیگذاشت نیروهایش خیس شوند. با آنکه خستگی و سرما امانش را میبرید، چفیهاش را دور سرش میبست و تا ابروهایش پائین میکشید؛ اما دم نمیزد.
📚مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۱۵۸-۱۵۹ و ۱۶۱
#سیره_شهدا
#شهید_کلهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روزهای تنهایی
❌ستاره معلم بازنشسته است. بچه زیاد دوست نداشت. یک دختر خدا به آنها داد، همه زندگیاش را به پای او ریخت. زندگی شیرینی داشت.
🔻دخترش فرانک دانشگاه رفت. ازدواج کرد. بعد هم با همسرش برای درس و زندگی راهی دیار غربت شدند.
⭕️این انتخابی بود که خودشان کردند. حتی به روزهای تنهاییشان فکر کرده بودند.
خانه سالمندان جای خوبی برای دوران پیری و تنهایی آنهاست.
💯غافل از این بودند که مهر مادر و فرزندی قدیمی نمیشود. زمانه اینگونه آنها را از هم جدا میکند تا جایی که در حسرت آغوش کشیدن حتی چند دقیقهای فرزندش میسوزد.
✅ خانوادههایی که تن به تکفرزندی و نهایتاً دو فرزند میدهند باید منتظر زندگی در سرای سالمندان باشند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte