eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5هزار عکس
540 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) در همین نزدیکی‌هاست! ❌طولانی شدن غیبت گروهی را ناامید می‌کند. باورشان نمی‌شود او زنده است. ⭕️ در همین حال، عده‌ای دیگر چشم‌انتظار او هستند. البته نشستن و منتظر بودن به تنهایی کافی نیست. باید باور و یقین داشته باشد. 🔺کسی که یقین کند امام عصر او را می‌بیند. صدایش را می‌شنود. کنار او راه می‌رود. آنوقت هر کاری را نمی‌کند، هر حرفی را نمی‌زند، هر راهی را نمی‌رود. 🔺حرف‌هایش از روی حساب و کتاب خواهد بود. جاهایی قدم می‌گذارد که رضایت او را به دنبال دارد. 🔹 امام علی(علیه السلام) می ‌فرمايد: در دوره‌ ی غیبت بسياری از مردم گمان خواهند كرد كه حجت الهی از دنیا رفته و امامت پايان پذيرفته است. ولی سوگند به خدا، در چنين دوره‌ای حجت خدا در بين مردم است و در كوچه و بازار و در ميان آنان رفت و آمد می ‌كند. در منزل و كاخ‌های مردم آمد و شد دارد. غرب و شرق زمين را در مي‌نوردد. حرف‌ های مردم را می ‌شنود.به مردم سلام می ‌كند. آنان تا زمان معينی كه خداوند مقرر كرده است قادر به دیدن آن حضرت نخواهند بود. 📚 بحارالانوار، ج ٢٨، ص٧٠ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کارگر عاشق 🍁طول و عرض خیابان را بی‌هدف متر می‌کردم. غصه‌هایم کلاف سردرگمی شده بود که در درونم پیچ‌وتاب می‌خورد. زمین و زمان را به توپ نفرین بستم: «بسوزه پدر گرونی! اداره کشور بلد نیستید، بکشید کنار باد بیاد! ادعاشون میشه انقلابین! برو همون ضَرَبَ‌ضَرَبا رو بخون، تو رو چه به کشورداری! خیر سرم مهندس مملکتم! » 💎جلوی پایم سنگ دُرُشتی سبز شد. شوت محکمی به‌ آن زدم، به خود آمدم و مسیرش را دنبال کردم. جای نفرین با دعا عوض شد: «خدایا رحم کن! توی این هیر و ویر اگه به سر کسی بخوره، بیچاره میشم. » ☄سنگ در هوا رقصید. چشم‌های ترسان من هم لرزید. سنگ شتابش را کم کرد و محل فرود را انتخاب کرد. دل من تندتر از قبل می‌زد. سنگ به چرخ‌های یک گاری دستی خورد. پسرکی جوان با تیپ ساده و تمیز آن را به جلو می‌راند. دل من از تپش و هیجان اُفتاد. ⚙روی گاریش چیزی نوشته بود. چشمهایم از آن فاصله یارای خواندن نوشته را نداشت. به سرعت قدم‌هایم افزودم تا شاید نوشته را بخوانم. 💥وقتی به نزدیک آن رسیدم، با دیدن نوشته روی آن جا خوردم. آب شدم، کاش زمین دهان باز می‌کردم در آن فرو می‌رفتم، همانجا ایستادم. کشان‌کشان خود را به جدول‌های کنار خیابان زیر سایه درختان رساندم. 💦لب‌هایم را ‌گزیدم. بغض را رها ‌کردم. چشمانم ناودانی از ریزش اشک شد. نوشته روی گاری تلنگری بود که به دلم چنگ ‌زد. خودم را سرزنش کردم. پشیمان از رفتارم شدم. ❄️عرق شرم روی پیشانی‌ام نشست. دست و پایم بی‌حس و کرخت شد. باور نمی‌کردم. هم‌سن بابایش بودم؛ ولی او کجا سیر می‌کرد و من کجا! او چه چیز از خدا می‌خواست و من چه می‌خواستم؟! نوشته روی گاری‌اش قلبم را به آتش کشید. با دیدن آن نوشته، شرم از غفلت‌ یک عمر به دلم سایه افکند. 🌤دیوانه‌وار جمله را با خود زمزمه کردم: اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستوده را به من بنمایان* *فرازی نورانی از دعای شریف عهد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸سلام همراهان بزرگوار🌸 👇خبرهای خوب دارم: 📮مسابقه دیگری در راه است. افرادی که می‌خواهند در این مسابقه شرکت نمایند، مطالب کانال را از فردا ۱۴۰۱/۰۴/۱۱ تا ۱۴۰۱/۰۴/۲۷ با دقت بیشتری مطالعه نمایند. 📝سؤال‌های مسابقه در شب قبل از ۱۴۰۱/۰۴/۲۷ در اختیارتان قرار می‌گیرد و شما تا ساعت۲۴:۰۰ روز عید غدیر مهلت دارید به سؤالات پاسخ دهید. 📌پاسخ‌های بعد از این روز و ساعت پذیرفته نخواهند شد. 📌پاسخ مسابقه و نام و نام خانوادگی‌تان را برای @taghatoae ارسال نمایید. 🎁روز ۱۴۰۱/۰۵/۰۳ مصادف با روز خانواده جوایز اهدا خواهند شد. ☺️با نشر بنر مسابقه دوستانتان را هم به این رقابت دعوت بفرمایید. ✅جوایز مختص اعضای کانال است.👇 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡خانه استوار من 🏠خانه من، همان جایی است که صبح‌ها پرستوها نغمه می‌خوانند؛ میان دشتی سرسبز، روی کوهی قامت خمیده، تک و تنها. 🌊موج‌های دریا به صخره پایین پای خانه‌ام، هر ثانیه مشت می‌کوبند، آرام و قرار ندارند؛ اما خانه‌ی من استوار و محکم ایستاده است. ✨خانه‌ی من هرگز نمی‌ترسد و بر خود نمی‌لرزد، در اوج تنهایی به خدایی ایمان دارد که کوه و صخره و دریا را آفرید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨واسطه گری در ازدواج 🍃اکبر نسبت به ازدواج جوانان آماده ازدواج مجرد خیلی اهتمام داشت. بعضی مواقع به شوخی می گفت: «من چهل تا داماد دارم. » چون واسطه ازدواج چهل نفر شده بود. با خانمش صندوق خیریه ازدواج تشکیل داده بودند تا ازدواج های آسان را ترویج کنند. 🌾برش اول: یک روز بهش گفتم: «حاجی! بهتر نیست اسم دفتر محل کارمان را به “سر دفتر عقد و ازدواج” تغییر بدهیم. » خیلی کم اتفاق می افتاد که در دفتر مان عقد ازدواج بچه های سپاه برگزار نشود. یک بار که آقای ناطق نوری وزیر کشور وقت به دفتر مان آمد، سه خطبه عقد برگزار شد. ✨برش دوم: یک شب دختر فراری را گرفته بودیم. حاج اکبر وقتی سادگی و خامی دختر را دید. او را تحویل همسرش داد و گفت: «تا من پدرش را پیدا کنم ازش خوب مراقبت کن. می ترسم بفرستیم زندان آلوه شود و کارهایی را هم که بلد نیست یاد بگیرد. » پس از چند روز پدرش را پیدا کرد و تحویلش داد. ☘بعد از چند وقت اطلاع پیدا کردیم منزل حاجی عروسی است. دیدیم با وساطت او همان دختر به عقد یکی از رزمندگان سپاهی در آمده است. آن برادر بعدها به شهادت رسید و دو فرزند ازش باقی ماند. راوی: حسین علی امینی، سید عباس میر احمدی، محمد رضا رضوان طلب، ابوالفضل جعفری و خواهر شهید. 📚امیر دریا دل؛ خاطرات شهید حاج اکبر خرد پیشه شیرازی. نوشته: علی رضا صداقت،صفحات ۹۶ و ۹۸ و ۷۸ و ۶۸ و ۱۶۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺دوستی‌های قدیمی 💯هر یک از زوجین بعد از ازدواج نباید از یکدیگر انتظار داشته باشند که تمام دوستان و آشنایان قبل از ازدواج را کنار بگذارند. ❌اصل در این رابطه‌ها تعدیل می‌باشد نه این که کلا قطع رابطه شود. 🔺هر از گاهی هر یک از زوجین با بودن در میان دوستان صمیمی قبل خودشان حال و هوایشان بهتر می‌شود و می‌توانند پر انرژی تر به زندگی زناشویی ادامه بدهند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍این هم بگذرد 🍃در یکی از اتاق‌ها نشست. زانوهای خود را بغل گرفت.محمد که وارد خانه شد، مثل برج زهر مار بود. تقریبا کار هر روز او همین است. دوست، آشنا و حتی همکارانش از اخلاق شاد و خوب او تعریف می‌کردند؛ ولی انگار شادی و خنده‌هایش را در محل کار خود جا می‌گذاشت. فراموش می‌کرد ثریا در خانه ساعت‌ها مشغول بچه‌داری و خانه‌داری‌ست. منتظر اوست تا بیاید و با او حرف بزند. نیرو و انرژی بگیرد. ☘حرف مادر همیشه آویزه گوشش بود: «ثریاجون، گُل بدون آب، نور و مراقبت هرگز رشد نمی‌کنه. بچه‌ نیاز به رسیدگی داره. همسر نیاز به دلجویی و همراهی داره. » 🌸صدای گریه نغمه فکر و خیال را از سرش دور کرد. خودش را دلداری داد. وارد اتاق بچه شد. او را بغل کرد. جسم و روحش خسته و آزرده بود‌؛ ولی بچه گناهی نداشت. انگشت بر روی لب‌های او گذاشت. آن را بر روی لب‌ها بالا و پایین می‌برد. گریه نغمه جایش را به خنده داد. با خود واگویه کرد: «این هم بگذرد. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چهار‌پایی که حامل علم بود! یه استاد اقتصاد داشتیم.. خودش به نصف بچه های کلاس بدهکار بود!💰😬 ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡عالم بی عمل عین زنبور بی عسله. یک تعبیر از کلام قرآن هست؛ تعبیری که در آن گفته می‌شود فکر کن یک چهارپایی کتاب علمی بارش باشد آیا به دردش میخورد؟؟! عالم بی عمل هم همین طور است. الان که جهاد تبيين را رهبر واجب کردند، هر عالمی وظیفه دارد که علمش را در اختیار مردم بگذراد و از کنج عزلت نشینی بیاد بیرون! وگرنه آن همه فسفر سوزاندن برای حفظ مطالبش، به فنا رفته!😶 عالم بیا بیرون عالم بیا بیرون.😁 ✨ مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۵﴾ مثل كسانى كه [عمل به] تورات بر آنان بار شد [و بدان مكلف گرديدند] آنگاه آن را به كار نبستند همچون مثل خرى است كه كتابهايى را برپشت مى ‏كشد [وه] چه زشت است وصف آن قومى كه آيات خدا را به دروغ گرفتند و خدا مردم ستمگر را راه نمى ‏نمايد. 📖سوره جمعه، آیه۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ هوادار بسیجی‌ها 🍃عبدالله برای اصلاح موهایش، از آرایشگاه صلواتی قرارگاه نوبت گرفته بود. وقتی وارد شد دید که بسیجی‌ها در صف نشسته‌اند. بلا فاصله برگشت بیرون. کسی علت را پرسید. گفت: «من خجالت می کشم از این که در صندلی اصلاح بنشینم و بسیجی‌ها در صف باشند. » ☘گفت: «این چه حرفی است؛ نوبت گرفتن یک مسئله عادی است و همه می دانند. » بالاخره با اصرار دیگران نشست. وقتی از آرایشگاه بیرون آمد، عینکش افتاد روی زمین و دسته‌اش شکست. 🌸عبدالله لبخندی از روی رضایت زد و گفت: «خدایا شکرت! این هم به تلافی شکستن دل بچه بسیجی ها. خداوند می خواست با این کار تلافی کند. » 📚 تنها سی ماه دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، صفحه ۱۵۹-۱۵۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 چندفرزندی ✅ چندفرزندی چیز ترسناکی نیست. 🔘 مانند خیلی موضوعات دیگر، این نحوه‌ی نگاه ما و برخوردمان با موضوع است که می‌تواند آن را بد یا خوب کند. 🔘 به عنوان مثال؛ از برکات چند فرزندی، این است که خواهران و برادران در کنار هم تربیت می‌شوند و نسبت به بقیه سازگارترند و کم توقع تر بار می‌آیند. ✅ یادمان باشد حتّی اکر فقط فردی ملی گرا باشیم، باز هم در شرایط کنونی کشور، چند فرزندی یک انتخاب نیست، یک وظیفه است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دوست پوشالی 🍃گلدان‌ سر سبز گندمی را با آب‌پاش صورتی رنگ آب داد. کلافه بود نمی‌دانست چه کار کند. مرتب پیام دخترش به پسر نوجوان، جلوی چشمش رژه می‌رفت: «مهم نیست سنت کمه، صبر می‌کنم، عاشقتم ... » لبانش را با ناراحتی به هم فشرد اشک در چشمانش حلقه زد. ☘یک باره سرش را به ‌طرف راحله چرخاند و با تندی گفت: «پیام‌هاتو دیدم!» ⚡️_چرا پیام‌هامو خوندی؟ 🍂_این جور رفتارا و دوستی‌ها باعث سرشکستگی خانوادت میشه. 🎋صورت فریما از شدت خشم سرخ بود مکثی کرد و گفت:«باید به پدرت بگم.» 🍁راحله شانه‌ای بالا انداخت و روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست. با لحنی تند به مادرش گفت: «کاری به من نداشته باش!» ✨فریما گوشی‌اش را برداشت و به اتاق رفت. آهسته دستگیره را فشار داد، در بدون صدا بسته شد. شماره‌ی دوستش را گرفت. فاطمه فارغ‌التحصیل حوزه علمیه بود؛ اما فریما بعد از دیپلم ادامه تحصیل نداده بود. 🍃فریما بعد از سلام و احوالپرسی به فاطمه گفت: «راحله با دختر همسایه‌‌ی جدیدمون دوست شده، کلاس نهم هستن و با هم درس میخونن؛ اما همنشینی با اون باعث شده به سمت و سوی دوست ... » ☘_فریما! تو و همسرت باید مهارت‌های لازم در تعامل با راحله رو قبل از دوران نوجوانیش یاد می‌گرفتید. 🔹_خب الان هم نصیحتش می‌کنیم. 🍃_نصیحت و سرزنش تاثیر نداره، توی این شرایط با واسطه در مورد آسیب های فضای مجازی و تاثیر همنشینی با افراد نامناسب و رفتارهای اشتباه باید بهش گفته بشه و حرف‌های اون شخص باید مستند باشه. 🔘_فاطمه! چی کار كنم؟ ☘_نصيحت پي‌در‌پي؛ سبب لجاجت نوجوان ميشه و رفتار ناشايست رو در اون تثبيت مي‌كنه، بايد بين تو و فرزندت رابطه‌اي قلبي و عاطفي برقرار بشه، تا قلب راحله به تو انس بگیره. البته با لحنی نرم، نقطه نظرات رو بیان کن؛ چون ترشرویی و تندی تاثیر نداره. 🍃_فاطمه! کی وقت داری بیارم پیش خودت تا باهاش حرف بزنی؟ 🌸_جمعه وقت دارم؛ با خانوادت بیا تا دست جمع با هم بریم پارک جنگلی، هم راحله حال و هوایی عوض کنه و هم زمینه صحبت غیر مستقیم رو شروع کنم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تقدیمی از حیف نون بیهوده تلاش نکنید به جایی برسید. اگه جایی صلاح بدونه خودش به شما میرسه!🚶‍♂ ضرب المثل تقدیمی از حیف نون.👀 ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡پیامبر وقتی دلیل بیکار نشستن یه عده‌ای رو جویا میشه متوجه میشه که اونا به بهانه توکل به خدا و اینکه روزی رسون هست، لنگ رو لنگ انداختن! پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله هم میگه نخیر شما متوکل نیستید مُتَّکِل هستید.* متکل یعنی سربار! یه یادی هم بکنیم از مولوی که میگه:  گر توکل می‌کنی در کار کن  کشت کن پس تکیه بر جبار کن ✨وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى ﴿۳۹﴾ و اينكه براى انسان جز حاصل تلاش او نيست. 📖سوره‌‌ نجم، آیه۳۹ 📚*مستدرک الوسائل، ج ۱۱، ص ۲۱۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تبلیغ چهره به چهره 🍃تازه وارد اردوگاه غواصان لشکر در نزدیکی سد گتوند شده بودیم. کریم مطهری‌نیا جوانی را با دست نشان داد و گفت: «از آن جوان های با معرفتی است که هم می‌جنگد و هم درس طلبگی می‌خواند. تو چارتِ سازمانیِ اشک و دعاست. گویا مهره مار دارد و بچه ها را اسیر خودش کرده است. » ☘جوان کلمن قرمز رنگی دست گرفته بود و در گرمای ۴۵ درجه جنوب به بچه ها آب خنک می‌داد. آب را که با لبخند می‌داد دستشان ذکر «یا عظشان» از آنها طلب می کرد. 🌸وقت نماز هم که می‌شد کلمن را کناری گذاشت. عمامه‌ای به سر گذاشت و آمد جلوی بچه ایستاد و نماز خواند. بچه ها به راستی ساعد گردان می دانستندش. می گفتند از زمانی که وارد گردان شده نماز صبح بچه ها یک دقیقه هم پس و پیش نشده است. ✨ غواص ها بوی نعنا می دهند؛ نوشته حمید حسام؛ نشر شهید کاظمی؛ جاپ اول ناشر-بهار ۱۳۹۸ ؛ صفحه ۱۶-۱۵ و ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺برخیز تا بر قله بایستی 📺 جلوی تلویزیون می‌نشیند. تخمه می‌شکند. تیم فوتبال مورد علاقه‌اش را تشویق می‌کند. جواد وارد خانه می‌شود. دو دستش پر از بسته‌های خرید است. به غیر از کیان کسی در خانه نیست. ❌نگاهی به پسرش می‌کند. بی‌تفاوت نشسته است. انگار نه انگار که پدر وارد خانه شده است. دست پدر درد می‌کند. عرق از سرورویش می‌ریزد. باد کولر خانه را خنک کرده است. کیان جای راحت و خنکی دارد. ♨️ پدر آه می‌کشد. وارد آشپزخانه می‌شود. خریدها را روی کابینت می‌گذارد. خودش را روی مبل رها می‌کند. دلش یک چُرت عمیق می‌خواهد. کیان همچنان خیره به تلویزیون پوست تخمه را به بیرون پرت می‌کند. 💥نکته طلایی: جلوی پای پدر بلند شوی، خدا بلندت می‌کند. 🔹حضرت مولای متقیان علی(علیه السلام) می‌فرمایند: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز، اگر چه پادشاه باشی». 📚مستدرک الوسایل، ج۱۵، ص۲۰۳، ح۲۰. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تابلو زیبا 🍃پشت میز کارش مشغول نوشتن بود. ضربه‌ای به در خورد. به آرامی گفت: «بفرمائید.» دختر جوانی دست پیرمردی در دستش بود و آرام آرام گام بر می‌داشت. دختر کمک کرد تا پیرمرد روی صندلی روبروی دکتر نشست. ☘_چی شده‌؟ 🎋دختر جواب داد پدرم بی حاله و سر درد هم داره. _اجازه بده خودش بگه. ⚡️دختر روبروی پدر ایستاد و نگاهش را دوخت به چشمان پدر و با لب زدن و حرکت دست با پدرش صحبت کرد. 🍃دکتر که متوجه شد بیمار قادر به تکلم نیست فشار او را گرفت و بعد نسخه را نوشت. 🌾مرجان پدرش را به اتاق تزریقات برد و به او با لب زدن فهماند که روی تخت دراز بکشد تا او داروهایش را از داروخانه تهیه کند. ✨اسماعیل روی تخت دراز کشیده بود که دخترش مرجان با داروهایش وارد شد. ☘فهیمه با دیدن مرجان که با لب زدن با پدرش صحبت کرد و بعد دست نوازش بر سرش کشید. بی اختیار یاد اولین روز مدرسه‌اش افتاد؛ پدرش صبح او را بوسید و دست نوازش بر سرش کشید و عازم مأموریت شد. 🍃فهیمه بعد از آن روز، هرگز پدرش را ندید. همیشه شب‌های جمعه همراه مادر روی سنگ مزار پدرش گل می‌گذاشت. ⚡️با یادآوری خاطرات روزهایی که صد آفرین‌های دیکته‌اش را به مادر نشان می‌داد؛ جای خالی مهر پدرانه و حسرت دست‌ نوازشگرش، نفسی عمیق کشید. 🌸او با خودش زمزمه کرد: «حکایت عشق من به بابا؛ مثل کسی که عاشق دریاست ولی قایق نداره. دلباخته سفری با او هستم، با قایقی که خالی از همسفرست.» ☘فهیمه با گام‌های بلند به سمت اتاقش رفت. پشت میزکارش نشست، با خط زیبا روی برگه‌ای نوشت: «شب‌های جمعه ویزیت صلواتی» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پندار یه بابابزرگ دارم به اسنپ میگه عصمت. هروقت هرجا میخواد بره میگه زنگ بزن عصمت بیاد منو ببره!👀 یه روز جلو مامان بزرگم اینو گفت تو خونه دعوا شد که عصمت کیه؟!😬 ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡سندروم گردن بی‌قرار چیست؟؟ بیماری‌ست که سبب می‌شود فرد در زندگی دیگران بدون دلیل و مغرضانه سرک کشد و به قضاوت و گمان بد بپردازد! تنها راه در امان ماندن از این بیماری، گوش ندادن به یاوه‌های مبتلا بِهْ می‌باشد. این افراد معمولا پس از تجسس به غیبت می‌پردازند و علاوه بر جویدن آبروی افراد، گوشت برادر مرده خود را نیز می‌خورند. 😱 چه چندش!🤢 ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا ۚ أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ ای اهل ایمان، از بسیار پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها معصیت است و نیز هرگز (از حال درونی هم) تجسس مکنید و غیبت یکدیگر روا مدارید، هیچ یک از شما آیا دوست می‌دارد که گوشت برادر مرده خود را خورد؟ البته کراهت و نفرت از آن دارید (پس بدانید که مثل غیبت مؤمن به حقیقت همین است) و از خدا پروا کنید، که خدا بسیار توبه پذیر و مهربان است. 📖سوره‌‌ حجرات،آیه۱۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کمک به سیل زدگان 🍃مصطفی از همه چیزش در این دنیا می‌گذشت. از هیچ کس هدیه‌ای قبول نمی‌کرد. یک بار مقام معظم رهبری به ایشان پانصد هزار تومان هدیه داده بود. پول در حساب بانک مرکزی بود. ☘یک روز مرا با خودش برد. رفتیم داخل بانک. کارت شناسایی اش را جا گذشته بود. به ضمانت من توانست آن مبلغ را از حسابش بردارد. 🌸پول را داد به من و گفت: «این همون پولی است که آقا به من داده‌اند. می‌خواهم بدهم به سیل‌زده‌های زابل، زحمتش با شما. » ⚡️گفتم: «شما تنها هدیه تان را هم دارید می ‌بخشید؟ » 🌾گفت: «تعارفات را بگذار کنار. دعا کن شهید شوم. » راوی: برادر مشکاتی ✨ستاره دنباله دار؛ روایاتی از زندگانی شهید مصطفی اردستانی، صفحه ۵۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دادوستد ❌محبت دادوستد و تجارت نیست. چرتکه نیندازیم من چقدر محبت کردم و تو چقدر محبت کردی؟! 🔺بدون حساب و کتاب، محبت کنید. بدون شمارش، محبت کنید. محبت به دیگران نگاه رحمت خدا را به دنبال دارد. مخصوصا محبت زن و شوهر به یکدیگر. ❌خوبی کردن را وابسته به برخورد دیگران نکنید. اگر چنین شد دیگر نامش را نمی‌توان خوبی گذاشت؛ بلکه معامله است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍یک حبه عشق 🍃صدای زنگ ساعت را قطع کرد. سعی داشت بلند شود؛ اما چشمانش پر از خواب بود، پلک‌هایش روی هم رفت. ☘با صدای بلند گوی ماشین سبزی فروش از خواب پرید. چشمش روی عقربه‌های ساعت دیواری رو به رویش خیره ماند. ⚡️ناگهان سیما یاد دیشب افتاد. میهمانان دیر وقت رفتند و او فرصت نکرد آشپزخانه و پذیرایی را مرتب کند. از فکر تمیز کردن خانه بی درنگ از جایش برخاست. 🌾به خودش نهیب زد: «چرا زودتر از خواب بیدار نشدم؟» بچه‌های کوچک مهمان‌‌ها به اندازه کافی خانه را بهم ریخته بودند. 🍃سیما در را باز کرد و از اتاق خارج شد. او با دیدن گلدان ایستاده‌ی کنار در تعجب کرد؛ دیشب حمید هنگام بازی آن را انداخت و خاک گلدان روی زمین ریخت. ✨با دست چشمانش را مالید. دوباره دقیق شد؛ شاخه‌های گلدان مرتب و اصلا اثری از خاک و بهم ریختگی نبود. نگاه سیما به دور پذیرایی چرخید. 🍃پذیرایی مرتب بود. به سمت آشپزخانه رفت. مقابل سینگ ظرفشویی، پشت به اپن آشپزخانه، حامد ایستاده بود. سیما محو تماشای قد و بالای همسرش شد. یک مرتبه چشمان عسلی‌ حامد به نگاه سیما گره خورد. 🌾حامد با لحنی شیرین گفت: « خانوم خانوما هنوز صورتت رو نشستی!؟ مغازه رو زودتر بستم، یه استکان چای با یه حبه عشق کنارش، برات بریزم.» 🌺_حامد! عشق و محبت با ابراز علاقه تو قلب ماندگار میشه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بخور مفته! محققین دلایل چاقی راشناسایی كردند:🤓😎 بخور حیفه 😶 بخور مفته 😶 بخور تبركه 😶 بخور دیگه گیرت نمیاد😳 بخور همین یه امشبه 😑 بخور مگه سالی چندبار تولده 🙄 بخور عیده🙂 بخور عروسیه🥲 بخور جشنه 😁 خلاصه گفتیم ماه ربیعی هوا خودتونو داشته باشین.👀 ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡بعضی وقتا هم هست که آدم میدونه کارش درست نیست ولی خودشو پشت فلسفه‌ بافیای به‌ظاهر علمی قایم میکنه!خواهر من برادر من تو که داری اشتباهت رو انجام میدی، حداقل فاز سقراط بودن برندار و فکر مردمو مشغول دلایل الکی نکن!🙇‍♂ ✨بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ ﴿۱۴﴾ بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است. وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ ﴿۱۵﴾ هر چند در ظاهر براى خود عذرهايى بتراشد. 📖سوره‌‌ قیامت،آیه۱۴و۱۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ قضای نماز شب 🍃احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره فساد پهلوی. اذان که می‌گفت تمام بدنش می‌لرزید و کسانی که صدایش را می‌شنیدند، گریه می‌کردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. نمازها را هم پشت او به جماعت می‌خواندیم. 🌺در هر فرصتی از جمع فاصله می‌گرفت و مشغول نماز می‌شد. هر چه اصرار می‌کردم که این چه نمازی است که می‌خوانی؟ پاسخی نمی‌داد. آخرش اصرارم به زبانش آورد. داشت قضاهای نماز شبش را می خواند. راوی: حمید شفیعی 📚رندان جرعه نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۱۸۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آغوش پر محبت ✅ باید با کودک از همان ابتدا با اخلاق خوب برخورد کرد. 🔘برخی خانواده ها متاسفانه با این طرز تفکر که بچه شاید لوس شود، آغوش پر مهر خود را در مقابل کودک بسته نگه می دارند. 🔘در صورتی که در آغوش کشیدن و مهرورزی از همان ابتدای نوزادی سبب تشکیل اعتماد ریشه دار و عمیق در کودک می شود. ✅ و خود عاملی برای موفقیت های کودک در زمان های آینده هست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تصویر آینه 🍃کتاب فارسی سوم ابتدایی باز بود. فرناز مشغول نوشتن مشق، یک‌مرتبه صدای داد و فریاد بلند شد. ☘_مامان! کتابمو سهیل خط خطی و پاره کرد. 🎋در هیاهوی خواهر و برادر کوچکتر، از دهان فرناز کلمات نامناسبی خارج شد. سودابه از شنیدن آن دست بر دهانش گذاشت و به خود گفت: « وای! چه حرفی ... » 🍂سودابه یاد آن روزی افتاد که فرزندانش با هم دعوا می‌کردند و او با عصبانیت حرف‌های بی‌ربط و نامناسب زد. ☘صدای جیغ سهیل او را به خود آورد. به سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان آب خورد. از یخچال مقداری میوه برداشت با صدای بلند گفت: «بسه دیگه! دعوا نکنید. بیایید میوه بخورید.» 🌾سهیل سمت مادرش دوید؛ اما فرناز کتاب و دفترش را برداشت و با اخم داخل اتاق رفت و در را بست. 🍃سودابه فکرش مشغول بود به سمت کتابخانه رفت. از قفسه کتابی را برداشت و صفحات آن را ورق زد. نگاهش به حدیثی افتاد. امير المؤمنين على عليه السّلام: « ... فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ...»؛ « ... همانا زن ریحانه است.»* 🌸 روی عبارت «زن ریحانه است» خیره ماند. مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه‌اش را خواند. ☘«ریحانه یعنی گل خوشبو و معطر؛ ویژگی گل، زیبایی و حس آرامش است. زن و فراتر از آن، یک مادر باید با رفتارهای پسندیده، حس آرامش را به فرزندان و همسرش انتقال دهد. بنابراین رفتارهای پرخاشگرانه زیبنده‌‌ی لطافت زن و مادر نیست. وجود مادر و تاثیر رفتارهای خوب او موجب آرامش و پشتیبان روحی و عاطفی فرزند می‌شود و در واقع فرزندان رفتار نیک را در خانواده از کانون مهر و عاطفه می‌آموزند.» ✨سودابه دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: «فرناز از رفتارم داره الگو می‌گیره؛ تصویر زشتی از خودم، توی آینه دیدم.» 📚*وسائل الشيعة، ج ۱۴، ص ۱۲۰، ح ۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔆 یادگار عزیز کربلا ☘کودکی پنج ساله همسفر کاروان جد بزرگوارش امام حسین ‌علیه‌السلام به کربلاست. همان کودکی که نسبتش از مادر به امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) و از پدر به امام حسین(علیه‌السلام) می‌رسد. مادر مکرمه ایشان فاطمه بنت الحسن و پدر بزرگوار و جلیل‌القدرشان علی‌بن‌الحسین است. 🖤قلب او سرشار از عاشقانه‌های سرزمین عشق است. عشقی پاک و خالصانه که در راه محبوب همه چیز خود را فدا کردند. شاهد پرپر شدن لاله‌های عاشق بود. همان‌هایی که هر کدامشان محبوب و عزیز دل او بودند. همان‌جا بود که پدرش سیدالساجدین در تب و فراق عزیزان می‌سوخت. 🗃قلبش گنجینه‌ای‌ست از علم خدادادی که از پدر به ارث برد. سینه‌اش یادگار زخم‌ها و غربت‌های دشت کربلاست. قبرستان بقیع چهار نور مقدس را در خود دارد و وجود مطهر او یکی از آن‌هاست. ✊ما محبین او عهد می‌بندیم به همین زودی‌ها برای بدن مطهر و پاک ایشان گنبد و بارگاه و ضریح خواهیم ساخت. 🏴شهادت پنجمین اختر تابناک امامت حضرت امام باقرالعلوم تسلیت باد🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رسیدگی به بی‌خانمان‌ها 🍃شب مصطفی دنبالم آمد. دستم را گرفت، برد بیرون خوابگاه. روبروی خوابگاه زنجان خانه‌هایی قدیمی بود مانند آلونک. بارها دیده بودمش؛ اما باور نمی کردم که کسی داخل آن زندگی کند. نزدیک که شدیم یک زن با سه تا بچه قد و نیم قد آمدند بیرون. مصطفی شروع کرد به قربان صدقه شان. ☘خانه در نداشت و به جایش پرده زده بودند و برق شان هم یک لامپ بود از تیر چراغ برق کشیده بودند. چند وقتی بود که به شان سر می زد و اجناسی مانند برنج و روغن برای شان می برد. 🌸می گفت: «ببین این ها چطور دارند زندگی می کنند؛ آن وقت ما از آنان غافلیم. » هر وقت هم، وقت نمی کرد بهشان سر بزند چند نفر را می فرستاد که بهشان رسیدگی کنند. ✨یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی، خاطره شماره ۲۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💦شبنم ‌های زندگی ✅یکی از موارد احسان و نیکی حرف شنوی از والدین است. 💯هنگامی که پدر و مادر برای انجام کاری از فرزندان کمک می‌خواهند بهتر است با خوشرویی در انجام خواسته پدر و مادر تلاش کنند؛ حتی اگر نتوانند به نحو احسن کار را به پایان برسانند مهم این است که فرزندان از ایشان اطاعت امر کردند. 🔺راهکار ساده‌ برای نشان دادن احترام و نیکی به والدین، سرعت بخشیدن در بر آورده کردن نیازهای آن‌هاست. 🔺قلب والدین از کمک و یاری فرزندان شاد می‌شود؛ باید مراقب بود پدر و مادر شبنم‌های گلبرگ‌ زندگی هستند. 🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...» 📖سوره عنکبوت، آیه ۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لانه مرغ 🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند. ☘پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچه‌ها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود. او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند. او آن چنان آب و تاب به قصه می‌داد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت. ⚡️زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین می‌گذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد. هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید. 🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغ‌ها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغ‌ها بلند شد. 🍃 با بلند شدن صدای مرغ‌ها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغ‌ها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغ‌ها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغ‌ها ایستاده‌اند و مرغی در دستانشان است. 🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچه‌ها کرد تا برود. بچه‌ها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه می‌کردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️سند اشرافیت 🍃میدونم که آدم اشرف مخلوقات هست. میدونم که اون جنی که حس میکنم قدرتش بیشتره، زیر دست منه ولی همچنان اصرار دارم که لنگ رو لنگ بندازمو منتظر شنبه بشم که یه‌روزی شانس در خونمو بزنه! ☘ میگن وقتی حضرت سلیمان تخت‌پادشاهی ملکه سبا رو میخواد یه عفریت(جن خودمون) میگه که من قبل اینکه از سرجات بلند شی اون تخت رو برات میارم. یه انسان عالم میگه من میتونم توی یه چشم بهم زدن برات اون تخت رو بیارم.😏و این کار رو میکنه. 🌾این یه سند هست برای اشرف مخلوقات بودن انسان‌. منتظر اسباب نباش. اون انسان عالم به قدرت خدا بود پس تو هم توکل کن و حرکت کن. خودت رو دست‌کم نگیر. 😉 ✨قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ ... آن کس که به علمی از کتاب الهی دانا بود (یعنی آصف بن برخیا یا خضر که دارای اسم اعظم و علم غیب بود) گفت که من پیش از آنکه چشم بر هم زنی تخت را بدین جا آرم (و همان دم حاضر نمود)، چون سلیمان سریر را نزد خود مشاهده کرد گفت: این توانایی از فضل خدای من است تا مرا بیازماید که (نعمتش را) شکر می‌گویم یا کفران می‌کنم، و هر که شکر کند شکر به نفع خویش کرده و هر که کفران کند همانا خدا (از شکر خلق) بی‌نیاز و (بر کافر هم به لطف عمیم) کریم است. 📖سوره‌ نمل، آیه۴۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق و ارادت به امام زمان (عج) 🍃عبد المهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود. ☘برش اول: 🌸در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع) همراهش بود. پیشانی بندی میان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته شده بود: «یا مهدی». ☘گفتم: «حاج آقا! از این پیشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. » 🍃گفت: «مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! » فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت. ☘برش دوم: 🌺یک بار ایشان گفت: «آقا مهدی! چه آرزویی داری؟ » گفت: «آرزو دارم امام زمان (عج) ظهور کند و در خدمت‌شان باشم. » بعد انگار بداند به زودی شهید می شود، گفت: «اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا به او برسانید و بگوئید مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگوئید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و آماده خدمت در رکاب شما بود. » راوی: برادر دانایی و احمدیه 📚 کوچه پروانه ها؛ خاطرات شهید عبد المهدی مغفوری. نوشته اصغر فکوری، صفحه ۷۷ - ۷۸ و ۱۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃 اینکه حالمون خوب نیست، خودبه‌خود جلوی خیلی از کارهای مثبت و برنامه‌ریزی‌هامون را می‌گیرد همه هم منتظر نشستیم یکی از بیرون بیاد حالمون رو خوب کنه، در حالی که اون آدم هیچ موقع نمیاد!! ☘ هر کسی مسئول خوب کردنِ حالِ خودش هست!! و این یعنی منتظر کسی نباید باشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte