#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍تقدیمی از حیف نون
بیهوده تلاش نکنید به جایی برسید.
اگه جایی صلاح بدونه خودش به شما میرسه!🚶♂
ضرب المثل تقدیمی از حیف نون.👀
🌳🍄🌳🍄
💡پیامبر وقتی دلیل بیکار نشستن یه عدهای رو جویا میشه متوجه میشه که اونا به بهانه توکل به خدا و اینکه روزی رسون هست، لنگ رو لنگ انداختن! پیامبر صلیاللهعلیهوآله هم میگه نخیر شما متوکل نیستید مُتَّکِل هستید.* متکل یعنی سربار!
یه یادی هم بکنیم از مولوی که میگه:
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
✨وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى ﴿۳۹﴾
و اينكه براى انسان جز حاصل تلاش او نيست.
📖سوره نجم، آیه۳۹
📚*مستدرک الوسائل، ج ۱۱، ص ۲۱۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تبلیغ چهره به چهره
🍃تازه وارد اردوگاه غواصان لشکر در نزدیکی سد گتوند شده بودیم. کریم مطهرینیا جوانی را با دست نشان داد و گفت: «از آن جوان های با معرفتی است که هم میجنگد و هم درس طلبگی میخواند. تو چارتِ سازمانیِ اشک و دعاست. گویا مهره مار دارد و بچه ها را اسیر خودش کرده است. »
☘جوان کلمن قرمز رنگی دست گرفته بود و در گرمای ۴۵ درجه جنوب به بچه ها آب خنک میداد. آب را که با لبخند میداد دستشان ذکر «یا عظشان» از آنها طلب می کرد.
🌸وقت نماز هم که میشد کلمن را کناری گذاشت. عمامهای به سر گذاشت و آمد جلوی بچه ایستاد و نماز خواند. بچه ها به راستی ساعد گردان می دانستندش. می گفتند از زمانی که وارد گردان شده نماز صبح بچه ها یک دقیقه هم پس و پیش نشده است.
✨ غواص ها بوی نعنا می دهند؛ نوشته حمید حسام؛ نشر شهید کاظمی؛ جاپ اول ناشر-بهار ۱۳۹۸ ؛ صفحه ۱۶-۱۵ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_عبادینیا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺برخیز تا بر قله بایستی
📺 جلوی تلویزیون مینشیند. تخمه میشکند. تیم فوتبال مورد علاقهاش را تشویق میکند.
جواد وارد خانه میشود. دو دستش پر از بستههای خرید است. به غیر از کیان کسی در خانه نیست.
❌نگاهی به پسرش میکند. بیتفاوت نشسته است. انگار نه انگار که پدر وارد خانه شده است.
دست پدر درد میکند. عرق از سرورویش میریزد.
باد کولر خانه را خنک کرده است. کیان جای راحت و خنکی دارد.
♨️ پدر آه میکشد. وارد آشپزخانه میشود. خریدها را روی کابینت میگذارد.
خودش را روی مبل رها میکند. دلش یک چُرت عمیق میخواهد.
کیان همچنان خیره به تلویزیون پوست تخمه را به بیرون پرت میکند.
💥نکته طلایی: جلوی پای پدر بلند شوی، خدا بلندت میکند.
🔹حضرت مولای متقیان علی(علیه السلام) میفرمایند: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز، اگر چه پادشاه باشی».
📚مستدرک الوسایل، ج۱۵، ص۲۰۳، ح۲۰.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تابلو زیبا
🍃پشت میز کارش مشغول نوشتن بود. ضربهای به در خورد. به آرامی گفت: «بفرمائید.» دختر جوانی دست پیرمردی در دستش بود و آرام آرام گام بر میداشت. دختر کمک کرد تا پیرمرد روی صندلی روبروی دکتر نشست.
☘_چی شده؟
🎋دختر جواب داد پدرم بی حاله و سر درد هم داره.
_اجازه بده خودش بگه.
⚡️دختر روبروی پدر ایستاد و نگاهش را دوخت به چشمان پدر و با لب زدن و حرکت دست با پدرش صحبت کرد.
🍃دکتر که متوجه شد بیمار قادر به تکلم نیست فشار او را گرفت و بعد نسخه را نوشت.
🌾مرجان پدرش را به اتاق تزریقات برد و به او با لب زدن فهماند که روی تخت دراز بکشد تا او داروهایش را از داروخانه تهیه کند.
✨اسماعیل روی تخت دراز کشیده بود که دخترش مرجان با داروهایش وارد شد.
☘فهیمه با دیدن مرجان که با لب زدن با پدرش صحبت کرد و بعد دست نوازش بر سرش کشید. بی اختیار یاد اولین روز مدرسهاش افتاد؛ پدرش صبح او را بوسید و دست نوازش بر سرش کشید و عازم مأموریت شد.
🍃فهیمه بعد از آن روز، هرگز پدرش را ندید. همیشه شبهای جمعه همراه مادر روی سنگ مزار پدرش گل میگذاشت.
⚡️با یادآوری خاطرات روزهایی که صد آفرینهای دیکتهاش را به مادر نشان میداد؛ جای خالی مهر پدرانه و حسرت دست نوازشگرش، نفسی عمیق کشید.
🌸او با خودش زمزمه کرد: «حکایت عشق من به بابا؛ مثل کسی که عاشق دریاست ولی قایق نداره. دلباخته سفری با او هستم، با قایقی که خالی از همسفرست.»
☘فهیمه با گامهای بلند به سمت اتاقش رفت. پشت میزکارش نشست، با خط زیبا روی برگهای نوشت: «شبهای جمعه ویزیت صلواتی»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍پندار
یه بابابزرگ دارم به اسنپ میگه عصمت. هروقت هرجا میخواد بره میگه زنگ بزن عصمت بیاد منو ببره!👀
یه روز جلو مامان بزرگم اینو گفت تو خونه دعوا شد که عصمت کیه؟!😬
🌳🍄🌳🍄
💡سندروم گردن بیقرار چیست؟؟ بیماریست که سبب میشود فرد در زندگی دیگران بدون دلیل و مغرضانه سرک کشد و به قضاوت و گمان بد بپردازد!
تنها راه در امان ماندن از این بیماری، گوش ندادن به یاوههای مبتلا بِهْ میباشد. این افراد معمولا پس از تجسس به غیبت میپردازند و علاوه بر جویدن آبروی افراد، گوشت برادر مرده خود را نیز میخورند. 😱
چه چندش!🤢
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا ۚ أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ
ای اهل ایمان، از بسیار پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها معصیت است و نیز هرگز (از حال درونی هم) تجسس مکنید و غیبت یکدیگر روا مدارید، هیچ یک از شما آیا دوست میدارد که گوشت برادر مرده خود را خورد؟ البته کراهت و نفرت از آن دارید (پس بدانید که مثل غیبت مؤمن به حقیقت همین است) و از خدا پروا کنید، که خدا بسیار توبه پذیر و مهربان است.
📖سوره حجرات،آیه۱۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کمک به سیل زدگان
🍃مصطفی از همه چیزش در این دنیا میگذشت. از هیچ کس هدیهای قبول نمیکرد. یک بار مقام معظم رهبری به ایشان پانصد هزار تومان هدیه داده بود. پول در حساب بانک مرکزی بود.
☘یک روز مرا با خودش برد. رفتیم داخل بانک. کارت شناسایی اش را جا گذشته بود. به ضمانت من توانست آن مبلغ را از حسابش بردارد.
🌸پول را داد به من و گفت: «این همون پولی است که آقا به من دادهاند. میخواهم بدهم به سیلزدههای زابل، زحمتش با شما. »
⚡️گفتم: «شما تنها هدیه تان را هم دارید می بخشید؟ »
🌾گفت: «تعارفات را بگذار کنار. دعا کن شهید شوم. »
راوی: برادر مشکاتی
✨ستاره دنباله دار؛ روایاتی از زندگانی شهید مصطفی اردستانی، صفحه ۵۰
#سیره_شهدا
#شهید_اردستانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دادوستد
❌محبت دادوستد و تجارت نیست. چرتکه نیندازیم من چقدر محبت کردم و تو چقدر محبت کردی؟!
🔺بدون حساب و کتاب، محبت کنید.
بدون شمارش، محبت کنید.
محبت به دیگران نگاه رحمت خدا را به دنبال دارد. مخصوصا محبت زن و شوهر به یکدیگر.
❌خوبی کردن را وابسته به برخورد دیگران نکنید. اگر چنین شد دیگر نامش را نمیتوان خوبی گذاشت؛ بلکه معامله است.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍یک حبه عشق
🍃صدای زنگ ساعت را قطع کرد. سعی داشت بلند شود؛ اما چشمانش پر از خواب بود، پلکهایش روی هم رفت.
☘با صدای بلند گوی ماشین سبزی فروش از خواب پرید. چشمش روی عقربههای ساعت دیواری رو به رویش خیره ماند.
⚡️ناگهان سیما یاد دیشب افتاد. میهمانان دیر وقت رفتند و او فرصت نکرد آشپزخانه و پذیرایی را مرتب کند. از فکر تمیز کردن خانه بی درنگ از جایش برخاست.
🌾به خودش نهیب زد: «چرا زودتر از خواب بیدار نشدم؟» بچههای کوچک مهمانها به اندازه کافی خانه را بهم ریخته بودند.
🍃سیما در را باز کرد و از اتاق خارج شد.
او با دیدن گلدان ایستادهی کنار در تعجب کرد؛ دیشب حمید هنگام بازی آن را انداخت و خاک گلدان روی زمین ریخت.
✨با دست چشمانش را مالید. دوباره دقیق شد؛ شاخههای گلدان مرتب و اصلا اثری از خاک و بهم ریختگی نبود. نگاه سیما به دور پذیرایی چرخید.
🍃پذیرایی مرتب بود. به سمت آشپزخانه رفت. مقابل سینگ ظرفشویی، پشت به اپن آشپزخانه، حامد ایستاده بود. سیما محو تماشای قد و بالای همسرش شد. یک مرتبه چشمان عسلی حامد به نگاه سیما گره خورد.
🌾حامد با لحنی شیرین گفت: « خانوم خانوما هنوز صورتت رو نشستی!؟ مغازه رو زودتر بستم، یه استکان چای با یه حبه عشق کنارش، برات بریزم.»
🌺_حامد! عشق و محبت با ابراز علاقه تو قلب ماندگار میشه.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️بخور مفته!
محققین دلایل چاقی راشناسایی كردند:🤓😎
بخور حیفه 😶
بخور مفته 😶
بخور تبركه 😶
بخور دیگه گیرت نمیاد😳
بخور همین یه امشبه 😑
بخور مگه سالی چندبار تولده 🙄
بخور عیده🙂
بخور عروسیه🥲
بخور جشنه 😁
خلاصه گفتیم ماه ربیعی هوا خودتونو داشته باشین.👀
🌳🍄🌳🍄
💡بعضی وقتا هم هست که آدم میدونه کارش درست نیست ولی خودشو پشت فلسفه بافیای بهظاهر علمی قایم میکنه!خواهر من برادر من تو که داری اشتباهت رو انجام میدی، حداقل فاز سقراط بودن برندار و فکر مردمو مشغول دلایل الکی نکن!🙇♂
✨بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ ﴿۱۴﴾
بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است.
وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ ﴿۱۵﴾
هر چند در ظاهر براى خود عذرهايى بتراشد.
📖سوره قیامت،آیه۱۴و۱۵
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ قضای نماز شب
🍃احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره فساد پهلوی. اذان که میگفت تمام بدنش میلرزید و کسانی که صدایش را میشنیدند، گریه میکردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. نمازها را هم پشت او به جماعت میخواندیم.
🌺در هر فرصتی از جمع فاصله میگرفت و مشغول نماز میشد. هر چه اصرار میکردم که این چه نمازی است که میخوانی؟ پاسخی نمیداد. آخرش اصرارم به زبانش آورد. داشت قضاهای نماز شبش را می خواند.
راوی: حمید شفیعی
📚رندان جرعه نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۱۸۶
#سیره_شهدا
#شهید_عبداللهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آغوش پر محبت
✅ باید با کودک از همان ابتدا با اخلاق خوب برخورد کرد.
🔘برخی خانواده ها متاسفانه با این طرز تفکر که بچه شاید لوس شود، آغوش پر مهر خود را در مقابل کودک بسته نگه می دارند.
🔘در صورتی که در آغوش کشیدن و مهرورزی از همان ابتدای نوزادی سبب تشکیل اعتماد ریشه دار و عمیق در کودک می شود.
✅ و خود عاملی برای موفقیت های کودک در زمان های آینده هست.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تصویر آینه
🍃کتاب فارسی سوم ابتدایی باز بود. فرناز مشغول نوشتن مشق، یکمرتبه صدای داد و فریاد بلند شد.
☘_مامان! کتابمو سهیل خط خطی و پاره کرد.
🎋در هیاهوی خواهر و برادر کوچکتر، از دهان فرناز کلمات نامناسبی خارج شد. سودابه از شنیدن آن دست بر دهانش گذاشت و به خود گفت: « وای! چه حرفی ... »
🍂سودابه یاد آن روزی افتاد که فرزندانش با هم دعوا میکردند و او با عصبانیت حرفهای بیربط و نامناسب زد.
☘صدای جیغ سهیل او را به خود آورد.
به سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان آب خورد. از یخچال مقداری میوه برداشت با صدای بلند گفت: «بسه دیگه! دعوا نکنید. بیایید میوه بخورید.»
🌾سهیل سمت مادرش دوید؛ اما فرناز کتاب و دفترش را برداشت و با اخم داخل اتاق رفت و در را بست.
🍃سودابه فکرش مشغول بود به سمت کتابخانه رفت. از قفسه کتابی را برداشت و صفحات آن را ورق زد. نگاهش به حدیثی افتاد. امير المؤمنين على عليه السّلام: « ... فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ...»؛ « ... همانا زن ریحانه است.»*
🌸 روی عبارت «زن ریحانه است» خیره ماند. مکث کوتاهی کرد و بعد ادامهاش را خواند.
☘«ریحانه یعنی گل خوشبو و معطر؛ ویژگی گل، زیبایی و حس آرامش است. زن و فراتر از آن، یک مادر باید با رفتارهای پسندیده، حس آرامش را به فرزندان و همسرش انتقال دهد.
بنابراین رفتارهای پرخاشگرانه زیبندهی لطافت زن و مادر نیست. وجود مادر و تاثیر رفتارهای خوب او موجب آرامش و پشتیبان روحی و عاطفی فرزند میشود و در واقع فرزندان رفتار نیک را در خانواده از کانون مهر و عاطفه میآموزند.»
✨سودابه دستی به پیشانیاش کشید و گفت: «فرناز از رفتارم داره الگو میگیره؛ تصویر زشتی از خودم، توی آینه دیدم.»
📚*وسائل الشيعة، ج ۱۴، ص ۱۲۰، ح ۳
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔆 یادگار عزیز کربلا
☘کودکی پنج ساله همسفر کاروان جد بزرگوارش امام حسین علیهالسلام به کربلاست.
همان کودکی که نسبتش از مادر به امام حسن مجتبی(علیهالسلام) و از پدر به امام حسین(علیهالسلام) میرسد.
مادر مکرمه ایشان فاطمه بنت الحسن و پدر بزرگوار و جلیلالقدرشان علیبنالحسین است.
🖤قلب او سرشار از عاشقانههای سرزمین عشق است. عشقی پاک و خالصانه که در راه محبوب همه چیز خود را فدا کردند.
شاهد پرپر شدن لالههای عاشق بود. همانهایی که هر کدامشان محبوب و عزیز دل او بودند.
همانجا بود که پدرش سیدالساجدین در تب و فراق عزیزان میسوخت.
🗃قلبش گنجینهایست از علم خدادادی که از پدر به ارث برد.
سینهاش یادگار زخمها و غربتهای دشت کربلاست.
قبرستان بقیع چهار نور مقدس را در خود دارد و وجود مطهر او یکی از آنهاست.
✊ما محبین او عهد میبندیم به همین زودیها برای بدن مطهر و پاک ایشان گنبد و بارگاه و ضریح خواهیم ساخت.
🏴شهادت پنجمین اختر تابناک امامت حضرت امام باقرالعلوم تسلیت باد🏴
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رسیدگی به بیخانمانها
🍃شب مصطفی دنبالم آمد. دستم را گرفت، برد بیرون خوابگاه. روبروی خوابگاه زنجان خانههایی قدیمی بود مانند آلونک. بارها دیده بودمش؛ اما باور نمی کردم که کسی داخل آن زندگی کند. نزدیک که شدیم یک زن با سه تا بچه قد و نیم قد آمدند بیرون. مصطفی شروع کرد به قربان صدقه شان.
☘خانه در نداشت و به جایش پرده زده بودند و برق شان هم یک لامپ بود از تیر چراغ برق کشیده بودند. چند وقتی بود که به شان سر می زد و اجناسی مانند برنج و روغن برای شان می برد.
🌸می گفت: «ببین این ها چطور دارند زندگی می کنند؛ آن وقت ما از آنان غافلیم. » هر وقت هم، وقت نمی کرد بهشان سر بزند چند نفر را می فرستاد که بهشان رسیدگی کنند.
✨یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی، خاطره شماره ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_احمدی_روشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💦شبنم های زندگی
✅یکی از موارد احسان و نیکی حرف شنوی از والدین است.
💯هنگامی که پدر و مادر برای انجام کاری از فرزندان کمک میخواهند بهتر است با خوشرویی در انجام خواسته پدر و مادر تلاش کنند؛ حتی اگر نتوانند به نحو احسن کار را به پایان برسانند مهم این است که فرزندان از ایشان اطاعت امر کردند.
🔺راهکار ساده برای نشان دادن احترام و نیکی به والدین، سرعت بخشیدن در بر آورده کردن نیازهای آنهاست.
🔺قلب والدین از کمک و یاری فرزندان شاد میشود؛ باید مراقب بود پدر و مادر شبنمهای گلبرگ زندگی هستند.
🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...»
📖سوره عنکبوت، آیه ۸.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لانه مرغ
🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند.
☘پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچهها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود. او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند.
او آن چنان آب و تاب به قصه میداد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت.
⚡️زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین میگذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد. هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید.
🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغها بلند شد.
🍃 با بلند شدن صدای مرغها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغها ایستادهاند و مرغی در دستانشان است.
🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچهها کرد تا برود. بچهها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه میکردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️سند اشرافیت
🍃میدونم که آدم اشرف مخلوقات هست.
میدونم که اون جنی که حس میکنم قدرتش بیشتره، زیر دست منه ولی همچنان اصرار دارم که لنگ رو لنگ بندازمو منتظر شنبه بشم که یهروزی شانس در خونمو بزنه!
☘ میگن وقتی حضرت سلیمان تختپادشاهی ملکه سبا رو میخواد یه عفریت(جن خودمون) میگه که من قبل اینکه از سرجات بلند شی اون تخت رو برات میارم. یه انسان عالم میگه من میتونم توی یه چشم بهم زدن برات اون تخت رو بیارم.😏و این کار رو میکنه.
🌾این یه سند هست برای اشرف مخلوقات بودن انسان. منتظر اسباب نباش. اون انسان عالم به قدرت خدا بود پس تو هم توکل کن و حرکت کن. خودت رو دستکم نگیر. 😉
✨قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ ...
آن کس که به علمی از کتاب الهی دانا بود (یعنی آصف بن برخیا یا خضر که دارای اسم اعظم و علم غیب بود) گفت که من پیش از آنکه چشم بر هم زنی تخت را بدین جا آرم (و همان دم حاضر نمود)، چون سلیمان سریر را نزد خود مشاهده کرد گفت: این توانایی از فضل خدای من است تا مرا بیازماید که (نعمتش را) شکر میگویم یا کفران میکنم، و هر که شکر کند شکر به نفع خویش کرده و هر که کفران کند همانا خدا (از شکر خلق) بینیاز و (بر کافر هم به لطف عمیم) کریم است.
📖سوره نمل، آیه۴۰
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق و ارادت به امام زمان (عج)
🍃عبد المهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود.
☘برش اول:
🌸در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع) همراهش بود. پیشانی بندی میان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته شده بود: «یا مهدی».
☘گفتم: «حاج آقا! از این پیشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. »
🍃گفت: «مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! » فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت.
☘برش دوم:
🌺یک بار ایشان گفت: «آقا مهدی! چه آرزویی داری؟ » گفت: «آرزو دارم امام زمان (عج) ظهور کند و در خدمتشان باشم. » بعد انگار بداند به زودی شهید می شود، گفت: «اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا به او برسانید و بگوئید مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگوئید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و آماده خدمت در رکاب شما بود. »
راوی: برادر دانایی و احمدیه
📚 کوچه پروانه ها؛ خاطرات شهید عبد المهدی مغفوری. نوشته اصغر فکوری، صفحه ۷۷ - ۷۸ و ۱۶۱
#سیره_شهدا
#شهید_غفوری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
#موفقیت
🍃 اینکه حالمون خوب نیست، خودبهخود جلوی خیلی از کارهای مثبت و برنامهریزیهامون را میگیرد همه هم منتظر نشستیم یکی از بیرون بیاد حالمون رو خوب کنه، در حالی که اون آدم هیچ موقع نمیاد!!
☘ هر کسی مسئول خوب کردنِ حالِ خودش هست!! و این یعنی منتظر کسی نباید باشیم.
#ایستگاه_فکر
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرعون درون
🥀اشک در چشمانش حلقه زد.
مجید وارد مغازه شد، دستی بر روغن داخل قفسه کشید، آن را برداشت و براندازش کرد. دستش را در جیبش برد، تنها ده هزار تومان در جیبش بود؛ برگشت. در بین راه باز یادش به سخن مادرش افتاد که از او خواسته بود روغن بگیرد.
💫 به سمت مغازه دار آمد و از او خواست که به او نسیه بدهد؛ اما مغازه دار بهانه های مختلفی آورد و روغن را به او نداد. در آخر مجید خواست از او تخفیف بگیرد که ناگهان مغازه دار روغن را با پرخاش از مجید گرفت و با ترشرویی گفت: «همینی که هست می خواهید بخواهید، نمی خواهید نخواهید. خوش اومدید! »
🍂مجید با ناراحتی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مغازه بیرون رفت.
✨مهدی صاحب الزمان (عجلاللهتعالیفرجه) فرمودند: «چیزی ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و نامناسبی که از آنها به ما میرسد. »
📚الزام الناصب ج2، ص 467
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🔺آغوشی از طعم خوش شکار لحظهها
🍁با اینکه سن و سالی از حشمت آقا گذشته و در اوایل شصت سالگیست؛ ولی دلش برای آغوش پسرش پدرام تنگ شده است.
🔺وقتی پدرام دست دراز میکند تا با پدر دست بدهد، حشمت آقا آرزو دارد پسرش نزدیکتر بیاید تا بوی عطر تن او را مثل بچگیهایش حس کند.
🔺دوست دارد در آغوش او فرو رود تا خستگی چندین ساله را از وجودش دور کند.
❌ولی افسوس که پدرام با وجود دو پسر و یک دختر، میخواهد حس بزرگ شدن و متفاوت بودن با گذشته را تجربه کند.
💥نکته طلایی:
برخلاف آنچه که عموم مردم تصور می کنند که حضرت یوسف به پدرش احترام نگذاشت و از مرکب خود پیاده نشد، آیهی قرآن به صراحت از احترام حضرت یوسف به پدر سخن گفته و میفرماید که در بيرون شهر مراسم استقبال از يعقوب بود و يوسف در آنجا خيمه زد.
حال خوش یهویی:
از همین لحظه بیا با خود کلنجار برویم و تابوی منیت را بشکنیم. اولین دیدار خود را در آغوش گرم پدر رها کنیم.
✨فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَي يُوسُفَ آوَي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ؛ و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را (در آغوش گرفت و) نزديك خود جاى داد و گفت: همگى وارد مصر شويد، كه ان شاءاللّه در امنيت خواهيد بود.
📖سوره یوسف، آیه ٩٩.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خنده رویی
🍃عیسی همشه خنده رو بود و در اوج ناراحتی هم خنده از لبانش دور نمی شد.
☘برش اول:
بعد از عملیات والفجر ۸، توی پادگان قشله دیدمش. گفتم: «راستی موسی برادرت شهید شد؟ » خندید و گفت: «انا لله و إنا الیه راجعون. »
🌺برش دوم:
می گفت: «دوست ندارم موقع شهادت چهره ام غمگین باشد مبادا دیگران با دیدن من خوفی از شهادت در دلشان ایجاد شود. »
🌾می خوابید روی زمین با چشم های نیمه باز و لبخندی بر لب. می گفت: «دوست دارم این طوری شهید شوم.»
✨برش سوم:
جنازه هایی که روی آب می ماندند در کوتاه ترین زمان سیاه می شدند. عیسی شب عملیات کربلای پنج داخل آب شهید شد. بعد از چند ساعت بدنش را از آب گرفتیم. طراوتش مانند کسی بود که تازه حمام کرده باشد. با همان لبخند روی لبش.
راویان: ابراهیم شمسی و مهدی محسنی
📚 عیسای حیدری ؛ خاطرات شهید عیسی حیدری. نویسنده: حسین فاطمی نیا؛ صفحه ۲۹، ۴۲ و ۵۶
#سیره_شهدا
#شهید_حیدری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خود را به من بشناسان
❌تورا نمیشناسم
میخواهم تو را بشناسم از میان تمام خلقتت.
می خواستم جستجوگر عطرتو باشم در میان آفرینش. حسینِ تو مرا به تو رهنمون شد با دعای غروبش.
با عرفه
💯و من امید دارم به این تک تک دعاها.
به تک تک بندهای دعای عرفه.
به متی غبت های حسین،
به شکرهای حسین..
به اللهم و ربی گفتنهای حسین..
❤️مولای من!
دست مرا بگیر و در این روز عرفه، آنچه حق توست، از شناختت بر من بنمایان.
یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی.
#مناسبتی
#عرفه
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ژرف اندیشی
🍃اشکهایم را با دست پاک کردم. مادر با دیدن چهره گریانم گفت: «تو که تحمل دوری بچهات رو نداری، چرا اومدی؟»
☘صدای هق هقام بلند شد. مادرم روبرویم ایستاد و با دلسوزی نگاهم کرد. نگاهش بیشتر قلبم را آتش زد. با لحنی آرام گفت: «شوهرت از سر کار میاد، هم خودت آروم باش و هم علیرو آروم نگهدار.»
🌸_مامان فقط ازش سوال کردم.
⚡️_زهره! سوال پیچش کردی؛ چرا گوشیات خاموش بود؟ چرا زودتر نیومدی بریم خرید؟
🍃_مامان طرف وحید رو میگیری.
🌸_شوهرت وقتی وارد خونه میشه بخوای پشت سر هم غرغر کنی، خب کلافه میشه. کمی صبر کن! یه نفسی بکشه، خودش کم کم میگه چی شده.
☘مادرم با صحبتهایش بهم فهماند که صبر یعنی هر کسی قادر باشد اضطراب، خشم و عصبانیت خودش را کنترل و مدیریت کند.
✨با خودم درگیر بودم؛ چرا از کوره در رفتم؟ چرا داد و فریاد و کلمات بیربط؟ چرا از شنیدن حرفهای تند وحید به خانهی پدرم آمدم؟ که صدای زنگ خانه مرا به خود آورد از روی مبل برخاستم، وحید و علی وارد پذیرایی شدند.
🎋قلبم غرق شادی شد، پدر و پسر چهار سالهام کنار هم آرامش دهنده بودند. برای اولین بار کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید، پسرکم به تن داشت با سبد گلی که به دستم داد. او در سلام، پیش دستی کرد با لبخند جواب دادم.
🌾وحید گفت: «اتفاق گذشته رو فراموش کنیم؛ عاشق شنیدن خندههات تو گوشه گوشه خونهمونم.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عیدقربان
🌸همه لایق قربانی نیستند، همه به قربان افرادی خاص نمیروند. هرکسی لیاقت قربانی بودن ندارد. هرکسی به قدر وسع شخصیتش قربانی میشود.
🍃عید قربان یعنی؛ همهی زندگی ما به فدای تو؛ به فدای بهترین کس؛ تنها کسی که لیاقت دارد عالم به قربانش برود.
🌺عید قربان یعنی؛ قول میدهم نفس امارهام،
نفس هیولای درونم؛ تمام وجودم را به قربان تو کنم. فقط مرا بپذیر
#عید_قربان
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte