✍️سیاستزنانه
🌹دمدمای آمدن همسرتان کارها را به سرانجام برسانید. کمی به خودتان برسید. صدای پا و در زدن او را که شنیدید، به استقبالش بروید.
💡لحظاتی همهچیز را رها کنید. کنارش بنشینید و از او پذیرایی کنید.
اهمیت دادن به حضور همسر، اثر معجزهگری در محبوب شدن و آرامش شما دارد.
✅امتحان یهویی:
امتحانکن! امتحانش مجانیست.
محبوبیت و آرامش چیز کمی نیست و ارزشش را دارد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بلاتکلیفی
🍃روزها از پی هم سپری میشدند. عباس و سمیه، به زندگیشان ادامه میدادند، با جان و دل کار میکردند و برای تکمیل کم و کسر خانه و کاشانهشان میکوشیدند.
☘️سالها بود ازدواج کرده بودند؛ ولی خواست خدا این بود که فرزندی نداشته باشند. از همان سالهای اول زندگی، برای بچّهدار شدن، دوا و دکتر را شروع کرده بودند. از این دکتر به آن دکتر میرفتند و برای نتیجه گرفتن، انواع و اقسام دارو و درمان را امتحان میکردند.
🍂از یک طرف بچه نداشتن و درمان بینتیجه سمیه را آزار میداد و از طرف دیگر، زخم زبانها و حرفهای نیشدار مردم، سوهان روحش بود. یکی میگفت: «بچه از بهزیستی بیاورید، دیگری آدرس دکتر میداد و آنیکی آدرس دعانویس و رمّال.» بالاخره هر کسی ساز خود را میزد و آنها میرقصیدند؛ ولی تا کی باید برقصند؟
🎋عباس برای حفظ ظاهر، حرفی بر زبان نمیآورد، بعد از گذشت چند سال، گاهی زمزمهی ازدواج مجدد از زبان او شنیده میشد. سمیه غصّه میخورد که چرا از این نعمت خدا بینصیب است؛ ولی گاهی هم خوشحال بود که مسئولیت تربیت فرزند در این شرایط سخت و بحرانی جامعه را ندارد، با داشتن بچه باید نگران خیلی مسائل میشد.
🍃یک روز نشست با خودش فکر کرد که تا پایان عُمر نمیتوانم با دلهره سر کنم، به خود نهیب زد که دیگر بس است زندگی هدیهای است که نباید حرام شود، من نمیدانم برگهی بعدی زندگی چیست؟ باید یاد بگیرم روی تک تک روزهایش حساب کنم. تصمیم گرفت با مشکلات خود کنار بیاید و به شوهرش پیشنهاد میدهد که مختاری راه زندگیات را عوض کنی.
☘️آن روز حسابی دلش شکست. در خلوت و تنهایی اشک پهنای صورتش را فرا گرفت.
چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز عباس از سر کار که آمد فکرش حسابی مشغول بود.
بعد از ناهار روبروی تلویزیون نشست. نگاهی به سمیه کرد و گفت: «من نمیتونم بعد از این همه سال که در خوشی و ناخوشی، تو در کنارم بودی، حالا خودخواه باشم. خدا اگه بخواد کنار هم بچهدار میشیم.» پردهای از اشک جلوی دید سمیه را گرفت. صورت عباس را تار دید. با پشت دست اشکهای خود را پاک کرد. لبخند روی لبهایش نشست.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
✍️دامن پرستارهی تو
✨دستم را روی دامن آسمان دراز میکنم تا ستاره بچینم. اما...
اینجا مثل همه جا نیست. ستارهها ریز و کم نور شده اند حق این است که اصلا جلوه ای ندارند. دستم خالی بر میگردد و نگاهم کشیده میشود سمت گنبد و بارگاهت.
🌾راهی میشوم سمت ضریحی که بزرگ است چون شما و پدر وهمسر و خواهرتان درآن جای گرفتهاید.
🥀قلبم کشیده میشود سمت گرههای درشت ضریح و خودم را به ضریح همیشه خلوت، میچسبانم. دلم از غربتت میگیرد؛ اما امام غریب جدتان است که یکه و تنها در مرو شهید شد و همجوارش قاتل پدر و پدر قاتلش است.
شما که اینجا با پدر و عزیزانتان، خفته، که نه بیدارید و زنده.
☘️ سرم را که روی فرش صحن میگذارم، احساس میکنم سرم روی دامن پدرم است. پدری که قدرتی نامحدود دارد، شأنی اجل، قلبی مهربانتر از قلب مادر به طفل شیرخواره و لطفی شامل تر از لطف خورشید.
🌱مولای جوان ومظلوم من!
درسرداب غیبت، بی قرار فرزندت میشویم و روی قالی صحنت، مست پدرانگیت و در سراسر زندگی، محتاج و ریزهخوار کرمتان که: به یمنکم رزق الوری.
✍️مولای ما!
ما را بیش از این شرمندهی فرزندتان قرار نده. دلهای ما را پای عقایدمان محکم، قلبهایمان را استوار، ایمانهایمان را ماندگار، روحمان را بلند و قلبمان را آکنده از شور و شعور قرار ده و بهوسیلهی ما غربت فرزندت را پایان ده.
ای امام مظلوم شهید کشته شده در سامرا. ای مظلوم زندانی در لشکرگاه.
ای امام حسن عسکری!
🏴شهادت امام یازدهم تسلیت باد.
#مناسبتی
#شهادت_امام_حسن_عسکری علیهالسلام
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✨رفیق خوب داری یا نه؟
🍃سید مهدی رفیق جانی و برادر عقد اخوتی ام بود. وقتی در عملیات بدر تیر به شکمم خورد، حالم بد بود. روی زمین افتاده بودم و دست و پا می زدم و منتظر تیر خلاص عراقی ها بودم.
☘️در این گیر و دار صدای سید مهدی را شنیدم. گفت: «یا علی! بلند شو.» با هر زحمتی بود مرا به کول انداخت و به خاکریز خودی رساند و صورتم را بوسید و رفت.
🌾وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم، سید مهدی خیلی شهید شده بود. خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بود. در خواب سید مهدی را دیدم. با لباس خاکی بالای سرم ایستاده بود.
گفت: «ما رسم رفاقت را به جا آوریدم. اولین شبی که آمدی خانه، به دیدنت آمدم. تو هم سعی کن تسبیحات حضرت زهرا (س) را شمرده شمرده بگویی.»
راوی: حاج حسین یکتا
📚 مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه ۲۷۸-۲۸۰ و ۲۸۵
#سیره_شهدا
#شهید_موسوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💠برچسب نزنید
❌ گاهی والدین رفتارهایی از کودک خود میبینند که باعث میشود، مرتب به کودک خود برچسبهای منفی بزنند مانند این که خیلی پیش فعال هست، اصلا حرف گوش نمیدهد، خیلی عصبی هست.
⭕️باید دانست این گونه رفتارها سهوا از کودک سر میزند. نباید آن را مرتب جلوی کودک بیان کرد؛ زیرا کودک بعد از گذشت مدتی این برچسبها را برای همیشه میپذیرد و در عمل نیز خود را مطابق آن میکند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سراب محبت
🍃شهریور رو به اتمام بود و مهر در حال آمدن و سمانه بیتاب آغاز مدرسه. او علیرغم کمبودهای عاطفی که در خانواده متحمل میشد، استعداد زیادی داشت؛ اما بهخاطر این کمبودها، روحیهاش کاملاً شکننده و ناپخته بار آمدهبود. به هر دورانی از زندگیاش قدم میگذاشت وابستگی روحی به آدمها عذابش میداد. سادهاندیشی و معصومیتی که اقتضای سنش بود و محبوبیتی که به خاطر استعدادهایش داشت افراد زیادی را به دورش جمع میکرد.
☘️روز اول مدرسه بود و او بیتاب دیدار دوستان و همچنان داستان تکراری وابستگیهایش ادامه داشت و کسی حال درون او را درک نمیکرد. هرچه جلوتر میرفت، در درون ناآرامَش، خلاء بیشتری از عشق و محبت برایش گشوده میشد و او ناچار بود آشوب درونش را از خانوادهاش پنهان کند، چون از جانب آنها چیزی جز طوفان سرزنش نصیبش نمیشد. میگفتند که پول و امکانات، همه چیز برایت مهیاست و هیچ چیز کم نداری. اما واقعیت امر فقط پول و امکانات نبود.
🌾روزهای اول مدرسه با دغدغه و دلآشوبه سپری میشد، انگار گمشدهای داشت. مدام چشم میچرخاند تا پیدایش کند، اما خبری نبود. از سال اول دبیرستان درس ادبیاتش را با خانم سنایی گذرانده بود و در تابستان مدام با او در ارتباط بود، اما حالا دیگر نبود. احساس میکرد دیگر امیدی برای آمدن به مدرسه ندارد، با دلی پر، دم دفتر ایستاده بود و میخواست از کسی علت نبودش را بپرسد اما نمیتوانست.
🍃رؤیا، همکلاسیاش، از حال نزار سمانه، دلبستگی به معلمش، هدیههای گرانقیمتی که به بهانههای مختلف برایش میگرفت و دیگر بهانههای نخنمای او برای دیدنش خبرداشت. با دیدن سمانه، بدون اینکه چیزی بپرسد جلو آمد و با نیشخندی تلخ گفت: «کشتیهات غرق شدن؟! چجوری غرق شدن؟! کجا غرق شدن؟!»
💫 سمانه که میدانست رؤیا فقط قصد اذیت کردن دارد، هیچ نگفت. خواست برود که رؤیا دستش را کشید: «کجا؟! خبر دارم برات، من همیشه به بچههایی مثل تو که زود خودشونو تو آغوش طرف مقابل رها میکنن میگم وقتی به یه نفر زیادی لطف میکنی، بعد از مدتی هم خودشو گم میکنه هم تو رو …!»
🍂سمانه همچنان با چشمهایی پر از اشک که قصد ریختن نداشتند به چشمهای رؤیا زل زدهبود. رؤیا ادامهداد: «خیله خب بابا انگار چییی شده، خب رفته دنبال زندگیش. قرارنبود که به خاطر تو زندگیشو رها کنه.»
⚡️قطرهای که برای ریختن مردد بود بالاخره از گوشهی چشم سمانه پایین آمد و دیگر صدای عذابآور رؤیا را نمیشنید. خانم سنایی انتقالی گرفته و به شهر دیگری رفته بود و با اینکه از دل سمانه خبر داشت، بعد از اینهمه ارتباط صمیمانه و ایجاد وابستگی، بیتوجه به روحیهی شکنندهاش، بیخبر رفتهبود.
🍃سمانه در همان جایی که ایستاده بود، نشست و بعد از حال رفت. دوستانش و مسئولین مدرسه اطرافش جمع شدند و دلیلش را میپرسیدند. مدیر مدرسه تلفن را برداشت و شمارهی مادر سمانه را گرفت.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مقدمهی تربیت
✨وجَآؤُوا عَلَي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَي مَا تَصِفُونَ؛
و پيراهن يوسف را آغشته به خونى دروغين (نزد پدر) آوردند. (پدر) گفت: چنين نيست بلكه نفسِتان كارى (بد) را براى شما آراسته است. پس (من را) صبرى جميل و نيكوست و خدا بر آنچه مى گوييد به كمك طلبيده مى شود.*
💡حضرت یعقوب میدانست پسرانش دروغ میگویند؛ ولی به رویشان نیاورد و صبر کرد.
چون درمان ریشهای حسادت و دروغگویی آنان نیاز به صبر و کمکگرفتن از خدا داشت.
🌱گاهی وقتها برای تربیت و رشد لازم است به افراد اجازه خطا کردن داده شود.
یعنی مدیریت شرایط بحرانی را مدنظر داشت.
☀️رهبر جامعه، پدری حکیم است. خطاها را میبیند؛ ولی با صبر و بردباری و برخورد به موقع و مناسب، جامعه را به سمت رشد و تربیت پیش میبرد.
📖*سورهیوسف، آیه١٨.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خدمت به کوخ نشینان
🌷 شهید علی چیت سازیان
🍃از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای زمستان یک مرد کرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان. گفت: «میخواستم بروم کرمانشاه.»
☘️علی پرسید: «رانندگی بلدی؟» گفت: «بله.»
مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین. باد و سرما می لرزاند مان.
🌾لجم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را میشناسی که به او اعتماد کردی؟»
در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: «بله! میشناسمش. این ها از همان کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینان شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست.»
راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم.
📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۴۹
#سیره_شهدا
#شهید_علی_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️آخرین یادگار معصومیت
🌱آقا مبارک است رِدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
🤲شکر، خدای را که هیچ وقت زمین را از وجود انسانهای شایسته و بر حقش، خالی نگذاشت و مجال بداندیشی بر بداندیشان را به حسرت مبدّل ساخت.
⚡️ عجب برنامهریزی دقیق و سنجیدهای! به محض خاموشی چراغ امامت عسگری، خورشید ولایت مهدوی، تابیدن گرفت و کام حسودان از شنیدن خبر بی ولی نماندن عالمیان، تلختر گشت چون خدا روا نداشت کائنات را از پرتو ستارهی درخشان معنوی، بینصیب گرداند.
🌹چه به موقع خلعت هدایت را بر تن کردی و شیرینترین خبر را به گوش ملکوتیان و زمینیان رساندی. آنها میدانستند وجودت مایهی دلگرمی، برکت و آبادانی دلهای آشفته خواهد بود.
🍁دریغا! لیاقت داشتنت را نداشتیم و چه زود رخ نهان کردی. همواره سراغت را از زمان، میگیریم که نکند باشی و ما نباشیم.
آقا! چهره بنما، سخت سرگردان و پریشان حالیم و نیازمند راهبری و راهنماییات.
🤲به امیدی روزی که خبر آمدنت، تیتر درشت تمام خبرها شود.
🎉آغاز امامت و ولایت حضرت قائم علیه السّلام بر منتظران واقعیاش، خجسته و گوارا باد.
#مناسبتی
#آغاز_امامت_حضرت_مهدی"عجّل الله تعالی"
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سوغاتی
🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟»
☘️_منم، در رو باز کن.
🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود.
🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون میخواست در شستن ظرفها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.»
🍃کاظم و خانم جون دربارهی وضعیت کار با هم حرف میزدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونهام.»
💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی میخواین برین؟»
⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره.
☘️زهرا در حالی که دستش را با حولهی کوچکی خشک میکرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم میبره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد.
✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد.
🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم میتونه انجام بده.
☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آنها خداحافظی کرد.
💫خانم جون وارد خانه که شد لامپها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانمجون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.»
🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه.
☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر میداشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخوابها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی میگردین؟»
🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من.
☘️_بفرما خانم جون.
💫مادر بزرگ با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟»
🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که انشاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید.
فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✍️پیوند آب و آفتاب
💞دل که رضایت بدهد فرمانده بدن یعنی عقل هم همراهی میکند. دل که راضی باشد، خدای متعال هم برای خوب شدن حال عاشق پا در میانی می کند.
دل خدیجه با پیامبر صلیالله علیه و آله بود.
🌱حضرت تمام زندگی، اعتبار، ثروت و تجارت خویش را که همه برای بدست آوردن آنها، از هم سبقت میگرفتند؛ به پای جوان پاک و امین فدا کرد. بانوی آب از اندوختههای زمین چیزی برای خود نگذاشت؛ اما در آسمان بسیار چیزها برایش رقم خورد. آنقدر که هنگام تولد فاطمه سلام الله علیها بانو ساره همسر ابراهیم علیهالسلام، بانو آسیه دختر مزاحم، بانو حضرت مریم دختر عمران بانو کلثوم خواهر موسی به یاری حضرت خدیجه سلام الله علیها شتافتند.
💡حضرت مصداق واقعی السابقون هستند؛ زیرا دارایی و ثروت خود را با عشق و طیب خاطر در راه نشر دعوت به اسلام خرج کرد.
🌹بانوی مهربانی! محبت و علاقه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گوارایتان باد.
🎉سالروز پیوند آب و آفتاب مبارک.
#مناسبتی
#ازدواج_حضرتپبامبر_خدیجه_سلام_الله علیهما
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دعای توسل نجات دهنده
🍃شهید صانعی پور از بچههای واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. میخواستیم به قرارگاه خبر دهیم که آمد.
☘️می گفت: «وسط میدان مین بودم. هر جا که میرفتم عراقیها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن دعای توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم.
راوی: شهید یوسف اللهی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_صانعیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir