#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️قلب گنجشکی
😵کسانی هستند که در اثر انکار دائمی فطرت و عقلشون، در برابر حق عقلی، قلبی سنگ پیدا میکنند.
😈 همین افراد در برابر حرفهای شیطان، قلبی رئوف و کوچک، بهسان قلب گنجشک دارند! در اثر همین رقیق القلب بودن، توی امواج فتنهها عین زباله به بیرون انداخته میشن و نفاق و فتنهشون آشکار میشه.
🌿پندانه: در مقابل شیطان قسیالقلب باشیم!😁
✨«لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ ۗ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ؛ تا خدا به آن القائات شیطان کسانی را که دلهایشان مبتلا به مرض (نفاق و شک یا کفر) و قساوت است بیازماید (و باطن آنها را پدیدار سازد) و همانا (کافران و) ستمکاران عالم سخت در ستیزه و دشمنی دور (از حق) میباشند.»
📖آیه ۳۸، سورهی حج
#تلنگر
#به_قلم_آلاله
#از_قرآن_بیاموزیم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨مرد دل نازک
☘️حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدهاند و من کشته شدهام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»
🍃مرتب دور اتاق میچرخیدم و سینه میزدم. صدایش در نمیآمد. دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که میروی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و تحمل اشکهایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه میکنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»
🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمیگردم.»
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️میخواهی محبوب باشی؟
#قسمتسوم
🚫هرگاه همسرتان از رفتار پدر، مادر و یا یکی از اعضای خانوادهتان شکایت میکند، فوری جلویش نایستید.
💡ولو اینکه حق با او نباشد برای آرام کردن او بگویید: «حق با شماست منم اگر جای تو بودم ناراحت میشدم.»
این رفتار شما جلوی مشاجره را میگیرد. شما را فردی منصف میبیند و محبوب او میشوید😉.
🌱در یک وقت مناسب، دربارهی شکایت او و برای برطرف شدن ذهنیت همسرتان، با او منطقی صحبت کنید.
همسرتان وقتی رفتار عاقلانه شما را ببیند، کمکم شبیه شما میشود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فقط خانوادهی خودم
✨سر سفرهی ناهار با خودم کلنجار میرفتم که قضیه را چطور به سعید بگویم که قبولکند. مِن و منّی کردم که دیدم سعید زل زده به صورتم. ناخوداگاه با تعجب پرسیدم؛ «چیزی شده؟!»
☘️سعید زد زیر خنده. بچهها هم که مشغول خوردن غذا بودند، بدون اینکه متوجه چیزی باشند خندیدند. اما من دلهره داشتم. سعید باز گفت؛ «خب حالا بگو چی شده؟»
💠بریدهبریده شروعکردم: «سعیدجان ... راستش ... مامانم دعوتمون کرده ... برا مهمونی شب یلدا، همه هستند، اگه ما نباشیم خیلی بد میشه.» بالاخره گفتم و نفس راحتی کشیدم.
🍃تا اسم مهمانی آمد بچهها یکصدا گفتند آخجوووون. با تشری که حاصل نگرانی بود گفتم: «آروم باشید چه خبرتونه؟!»
🌾سعید مرد شوخ و خوشخندهایست. تحمل بیشتر مشکلات را با خنده و شوخی برای همه راحت میکند. اینبار با لبخند و آرام گفت: «چکارشون داری گُلای منو؟! بگو که به مادرجان چی گفتی؟!»از سؤالش فهمیدم که قصد آمدن ندارد: «گفتم که با شما مشورتکنم بعد... »
🍃_خانوم شما که جواب منو میدونی.
✨با اینکه علت نیامدنش را میدانستم، حالت حق بهجانبی گرفتم: «خب اینبار رو کوتاه بیا و با فامیلای من بد بگذرون» اخم کوچکی کرد و چیزی نگفت. دیدم که انگشتانش را میشمارد. بچهها هم از سر شیطنت شروع کردند به شمردن: «سه ... چاهار... پنج ... »
☘️_بچهها بسه دیگه ...
🌾_امروز اصلاً رو فرم نیستیا همش به گُلای من گیر میدی بزار بشمرن دیگه.
💫منتظر جواب مثبتش بودم، چون اصلاً حوصلهی دلخوری و قهر مادرم را نداشتم.
همیشهی خدا موقع دعوت به دورهمیهایی که باید بین خانوادهی سعید و خانوادهی من یکی را انتخاب میکردیم، جرّ و بحثمان میشود و آخر سر سعید راهکار خودش را عملی میکند.
اما اینبار راهحل دیگری داشت. شمردن انگشتانش را که تمام کرد، گفت: «غذاتون رو زود تموم کنین یه فکر عااالی دارم.»
🍃به سعید و ایدههایش اطمینان داشتم چون هیچوقت کاری نمیکرد که بزرگترها از او دلخور شوند. بچهها یکصدا میگفتند: «یالّا بگو یالّا بگو ...»
⚡️_دقیقاً دو شب دیگه تا یلدا مونده، امشب رو میریم پیش خونوادهی شما، باهاشون دورهمی میگیریم. فردا هم پیش خونوادهی من، ازشونم رسماً عذرخواهی میکنیم که شب یلدا نمیتونیم پیش هیچکدومشون باشیم. »
بعد با خنده گفت؛ «اینجوری هم دو شب شام مجانی گیرمون میاد و هم اینکه من به مراد دلم میرسم و شب یلدا خودمون کنار هم کلی خوش میگذرونیم، چطوره؟!! »
🍃بچهها طبق معمول از ایدهی پدرشان کلی کیف کردند. بهنظر من هم ایدهی جالبی بود. خصوصاً وقتی به این فکر میکردم که سعید دوست دارد اوقات خاص زندگیاش را در کنار من و بچههایش بگذراند شوق بینهایتی تمام وجودم را میگرفت.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️در امان خدا
⚔️شر دشمنان در طول تاریخ برای مؤمنان بوده است و در این میان ممکن است به ظاهر، مؤمنان دچار آسیب های مختلفی شده باشند اما خداوند وعده فرموده است که آنان را از شر کافران نگاه دارد.
🌻این وعدهها در زمان خود فرا میرسند؛ زیرا مؤمنین در حال دفاع از دین خداوند هستند در صورتی که کافران این گونه نیستند و در حال خیانت به دین خدا هستند؛ لذا خداوند مؤمنان را تنها نخواهد گذاشت.
✨« إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ؛ خدا مؤمنان را از هر مکر و شر دشمن نگاه میدارد، که خدا هرگز خیانتکار کافر ناسپاس را دوست نمیدارد.»
📖 آیهی ۳۸ ، سورهی حج
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨کتابخانه
☘️دور سفره شام نشسته بودیم. بعد از شام حسین گفت: «امروز به کمک بچههای محل، برای مسجد یک کتاب خانه درست کردیم و مقداری کتاب هم در آنجا قرار دادیم. فردا به لنگرود میروم تا کتاب های بیشتر و بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوانان روستا در ایام فراغتشان بیایند و کتاب مطالعه کنند.»
🍃بعد از مدتی هم که آمد مرخصی، برای خانه خودمان هم یک کتاب خانه درست کرده بود. نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و کتابهای دینی دیگری هم خریده بود و در قفسه ها چیده بود.
می گفت: «هر وقت فرصت کردی این کتاب ها را بخوان. این کتابها راه معرفت را به انسان نشان میدهد. این کتابها غذای روح است و انسان را به خدا نزدیک میکند.»
راوی: همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۵۳ و ۶۲
#سیره_شهدا
#شهید_املاکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️شخصیت پروری
💡یکی از اصول اخلاقی در خانواده، احترام به فرزندان است. داد و بیداد، توهین و تحقیر و ... باعث تخریب روح و روان بچهها و شگل گیری شخصیت نامطلوب آنها میشود.
🌱نکتهای ظریف و کوتاه که اثر تربیتی بلند مدت دارد. بلند به اندازهای که تا بزرگسالی همراه فرزندان باقی میماند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️ نجات فرزند
🍃برای پیادهروی به پارک نزدیک خانه رفتم. پسرم مصطفی هم بود. هندزفری را در گوشم گذاشتم. به سخنان شیرین استاد عباسی در مورد گفتگو با خدا گوش میدادم. یکی از صوتهای دورهی "قصه من و خدا" بود.
یک لحظه مصطفی را در کنارم ندیدم. چشم گرداندم سرتاسر پارک؛ ولی گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود.
☘️چند بار صدایش کردم، فایده نداشت. در دل به خود ناسزا گفتم که چرا بیشتر حواسم را جمع نکردم؟! یکی از رهگذران که حال آشفته من را دید، علت را پرسید.
✨وقتی نگرانی خود را ابراز کردم، به من گفت: «نمیخوام نگرانتون کنم؛ ولی همین الان یه ماشین زد به یه پسربچه بردند بیمارستان.»
اشکهای جمع شده در چشمانم با شنیدن این خبر به سوی گونهها سرازیر شد.
🌾همان شخص دلش برایم سوخت و گفت: «شاید پسر شما نباشه، برای اطمینان باید به بیمارستان سر بزنید.» سوار ماشین شدم از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ اما خبری از او نبود. تا اینکه یکی از همسایهها به من زنگ زد و گفت: «کجایی؟ پسرت توی محله زخم و زیلی بود، بردیمش بیمارستونِ ولیعصر، خودتو برسون!»
⚡️همراه با نگرانی، تعجب کردم. همین چند لحظه پیش آنجا بودم، خبری از مصطفی نبود. اصلا پسرم با من پارک بود، چطور سر از محلهمان درآورد؟! با عجله خود را بالای سر مصطفی رساندم. خداروشکر زخمش کاری نبود.
🍃وقتی ماجرای بیانصافی رانندهیی که به پسرم زده بود را شنیدم، بدنم گُر گرفت، دلم خالی شد! چطور جرأت چنین ریسکی را داشته است، به جای اینکه مصطفی را برای مداوا به بیمارستان برساند، آدرس خانه را گرفته و در محل زندگی او را رها کرده است.
🌾در دل با خدا شروع به حرف زدن کردم. از خدا تشکر کردم بابت نجات فرزندم. برای هدایت شدن راننده به راه راست، هم دعا کردم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️لا تبسط!
🤔دیدهای گاهی وقتها نه دل دادن مالت را داری، نه دل ندادن. دلت نمیآید همه ی داراییت را بدهی.
از طرفی نمیخواهی دست رد هم به سینه کسی بزنی.
⚖️ اسلام همه جا خواهان میانهروی است حتی در صدقه دادن.
💰 در قرآن خداوند توصیه کرده به این که نه از ترس فقر، خودداری از صدقه داشته باشیم، نه اینکه به خاطر دست و دلبازی خودمان را دچار فقر کنیم!
🛣راه خوشبختی از جادهی میانهروی میگذرد.
🔸میانهروی در مصرف.
🔸میانهروی در رفت و آمد.
🔸حتی میانهروی در محبت.
✨«وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا»؛[۱] هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن، (و ترک انفاق و بخشش منما) و بیش از حدّ (نیز) دست خود را مگشاى، تا مورد سرزنش قرار گیرى و از کار فرومانى.
📖۱. اسراء، ۲۹
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تازه داماد در جبهه
🍃تازه ازدواج کرده بودم. بیست و هفت و هشت روزی میشد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت.
می گفت: «چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟»
☘️مجبورم کرد، بروم و بیارمش. خانه خودش را خالی کرد و خانمش را فرستاد اصفهان. ما را فرستاد خانه خودش.
📚 یادگارن، جلد ۵؛ کتاب میثمی، چاپ دوم ۱۳۸۸، نویسنده: مریم برادران،خاطره شماره ۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️رشوه
🎁اگر جایزهای که به بچهتون میدید، بدون برنامه ریزی قبلی باشه بهتره.
یعنی وقتی یککار خوب، یا خلاقیت از خودش نشون داد یا رفتار مناسبی کرد، شما صاف برید و براش کادو بخرید!
💡 این کیف و تاثیرش خیلی بیشتر از جایزهای هست که سهماهه وعدهش رو دادید. کادوی سهماهه بیشتر شبیه رشوهس.😁
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️قفس اندیشه
☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دستهی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود.
💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.»
🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده میکنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟»
🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه میدادم.»
✨مرضیه بوسهای به گونهی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد.
🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.»
🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟
☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی میکشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی.
⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بیحیا بگیره.
🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف میزنم ... خداحافظ.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir