✍زنگ معنوی
🌾صدای زنگ تلفن در خانه پیچید. نازنین به سمت میز تلفن رفت. گوشی را برداشت.
بی اختیار زیر لب گفت: «باز چی شده؟...»
یک مرتبه نگاهش به جواد افتاد. فوری لبش را گزید. جواد با لبخند کمرنگی جلو آمد و گوشی را از همسرش گرفت و به مادرش گفت: «چشم مادر... یه کمی کار دارم، انجام بدم انشاءالله راه میافتم.»
🍃جواد به مادرش خدانگهدارتون گفت و گوشی را گذاشت. نازنین بی مقدمه سر حرف را باز کرد: «مگه تو برادر دیگهای نداری!... خب به یکی از اونا زنگ بزنه.»
☘_نازنین خانوم! اگه مادرم به من زنگ میزنه؛ مطمئنه تنهاشون نمیذارم... اگه دوست داری حاضرشو با هم بریم.
💫_نه... امروز جمعهست، میخوام به کارهای عقب افتاده رسیدگی کنم... باید روپوش مدرسهی دخترا رو هم بشورم و اتو بزنم.
🎋_پس لیست خریدت رو بده تا انجام بدم.
✨نازنین بعد از رفتن جواد مشغول کارهای خانه شد. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.
نازنین دوباره میخواست زیر لب چیزی بگوید؛ اما صدای دوستش را شناخت. ملیحه سوال کرد: «تنهایی نازنین؟»
🍃_آره... جواد رفته کمک پدرش.
☘_ای بابا! اونا هم، فقط شما رو گیر آوردن!
🌾_ملیحه جان! این طوریا هم نیست. این یه فرصت استثناییه برای جواد که در خدمت پدر ومادرش باشه. اگه مخالفت کنم و مانع بشم از این اجر معنوی هر دو محروم میشیم.
🍀_بارکالله... میخواستم امتحانت کنم.
⚡️_از دست تو ملیحه... کاری نداری؟ خداحافظ.
🍃نازنین مکثی کرد. در ذهنش چرخید: «وقتی من و جواد پیر بشیم. مرجان و مرضیه با همسراشون تو کمک کردن به ما هر کدوم کار رو به گردن دیگری بیندازه... دیگه کجاست عاطفه فرزندی؟ کجاست احترام و محبت به پدر و مادر؟!...»
✨نازنین از روی مبل بلند شد. به آشپزخانه رفت تا بقیه کارهای ناتمام خود را به سرانجام برساند.
#داستانک
#خانواده_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
پيامبر اکرم صلىاللهعليهوآله فرمود: «هر درختى ميوهاى دارد و ميوه دل فرزند است.»*
🌸❤️🌸
☘ خانم میراحمدی نوشته: «حسن یکسال و یکماه داشت؛ ولی راه نمیرفت و نمیتوانست صحبت کند. دستش را به دیوار یا چیزی میگرفت و میایستاد. اولین بار در مسجد ایستادن را یاد گرفت. همیشه بعد از نماز برای گوش دادن به سخنرانی در مسجد مینشستم و حسن هم چهار دست و پا بین جمعیت میرفت و برمیگشت، دیگر همه او را میشناختند؛ حتی من را مامانِ حسن صدا میزدند. آرام و بی سر و صدا بود؛ اما با خندهای که همیشه روی لبانش بود، دلبری میکرد. از طرف مسجد برای سفر زیارتی کربلا ثبت نام کردم. برای اولین بار به همراه حسن جان به کربلا رفتم و در آن سفر به یاد ماندنی، نجف بودیم که حسن ستون شبستان حرم را گرفت و ایستاد. ناگهان دستش را رها کرد و دو سه قدم راه رفت تا به ستون بعدی رسید. اولین قدمهایش را در حرم امیرالمومنین علیهالسلام برداشت و بعد در بین الحرمین راه رفتنش را ادامه داد و من در حین نگاه کردن و لذت بردن از ذوق راه رفتنش، در دلم دعا میکردم که اولین حرف زدنش را در زمان ظهور و در حضور امام زمانمان بشنوم. اما متاسفانه این آرزویم محقق نشد. إن شاءالله شاهدِ شهادتش در رکاب حضرت ولی عصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف باشم.»😍
💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵
امام زین العابدین علیهالسلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و ناتوانشان را برای من نیرومند ساز و بدنها و آیینها و اخلاقشان را برایم به سلامت دار.»
*كنزالعمّال، ۴۵۴۱۵
✨❤️✨❤️✨
#چالش
#ارسالی_اعضا😍
#اولینهای_دلبندم
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍راستگویی
قسمت دوم
🌱زبان یکی از نعمتهای بزرگ خدای سبحان و از لطائف عجیب خلقت است. زبان اين عضو کوچک که قدرت تکلم انسان با آن است و در مقام اطاعت الهی و یا نافرمانی، عهدهدار امر بسیار بزرگی میباشد. زیرا کفر و ایمان هر شخصی از زبانش شروع میشود. ۱
💠پيامبر اکرم صلیالله علیه و آله: «مَنْ صَمَتَ نَجَا.»؛ هرکس خاموشی گزید، نجات یافت.» ۲
💡پندانه: زیاد سخن گفتن سبب میشود قلب مشغول امور واهی و بیهوده شود؛ در نتیجه زمینهی دریافت معانی عالی از دست میرود.
📚۱.بر گرفته از کتاب اخلاق، سید عبدالله شبر، ص۲۲۶
۲.ارشاد القلوب، ج ۱، ص ۱۰۳
#تلنگر
#نهج_البلاغه
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨دلتنگیهای شهید جلال افشار
🍃جلال وقتی رسید جبهه، نیروها در حال اعزام به منطقه عملیاتی رمضان بودند.
در حالی که گریه می کرد، جلوی بچه ایستاد و گفت: «افرادی چون من مانند مأموران راهنمائی سر چهار راهها هستند. دیگران میروند و به مقاصد خود میرسند، ولی ما تا آخر در همان محل ماندهایم.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نقطهی ضعف
💡همهی انسانها اعم از زن و مرد نقاط ضعفی دارند که ریشه در شخصیت آنها دارد و گاهی وقتها در زندگی مشترک، دستاویز طرفین میشود.
💥اگر این نقاط ضعف - گاهاً به شوخی و گاهی هم به جِد - بزرگنمایی شود، ممکن است بهصورت نامحسوس، نقطهی شروع جدایی دلهای آنها باشد و کدورتهای عمیقی ایجاد کند.
🌱بنابراین چشمپوشی از این ضعفها، میتواند نقش بهسزایی در رشد روابط عاطفی داشتهباشد. چرا که موجب شخصیتبخشی به همسر میشود و او هم احترام و ارزشی را که دریافت میکند بهصورت مضاعف برمیگرداند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حس خوب
🍃صدای بوق ماشینها به گوش میرسید. ده دقیقه کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم و چشم به راه دوختم. یک دفعه دستی به شانهام خورد. سرم را چرخاندم.
💫_سلام! راستی امروز چند شنبهست؟
لحظهای مکث کردم و گفتم که امروز سه شنبهست. خندهام گرفت. سینا با ذوقی گفت: «پس یادت نره سهشنبهها ساعت ۵.»
🍃_بله. اگه برای شما کار واجب پیش نیاد.
⚡️سینا سری تکان داد و گفت: «کار پیش نیومد، کار برام پیش آوردن.»
🎋_بیخیال... اشکالی نداره، از این به بعد حواست باشه حداقل یه پپامی بدی، این جور رفتار احترام به همدیگهست.
✨لبخندی زدم و با هم به سمت ماشین سینا رفتیم. سوار ماشین شدیم؛ چون هم خودم باید میرفتم کارهای عقب افتاده خیاطی را تمام میکردم و هم سینا دیرش شده بود و میبایست به مغازه میرفت.
🌾_سینا! یکم جلوتر منو پیاده کن.
🍃وقتی پیاده شدم دستی به نشانه خداحافظی تکان دادم و سینا رفت. به محض رسیدن مشغول کار شدم. به خاطر بالا رفتن دستمزد دوخت، کمتر خسته میشدم یا شاید استرس کرایهی آخر ماه را نداشتم؛ اما احساس میکردم نسبت به قبل کمتر خسته میشوم.
🍀با ذوق شروع کردم به تمیز کاری پالتویی که دوخته بودم. سرمو بلند کردم به ساعت دیواری نگاهی انداختم. نیم ساعت وقت داشتم. سریع پالتو را به چوبلباسی زدم و میز کارم را مرتب و منظم کردم.
💫پالتوی چهارخانه قهوهای رنگ را پوشیدم. موهایم را جوری جمع کرده بودم که از روسریام بیرون نیاید. چادرم را سر کردم. برای دیدن سینا راهی شدم. من مشتاق بودم در دوران عقد بیشتر با سینا بیرون بروم.
⚡️وقتی به کافی شاپ رسیدم؛ هنوز سینا نیامده بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم. به خودم گفتم اگر فقط پنج دقیقه دیرتر از پنج بیاید، حتما میروم.
🌾به صندلی تکیه دادم؛ اما تو دلم خدا خدا میکردم دوباره... که نگاهم به سینا افتاد.
اخمهایش تو هم گره خورده بود. تا چشمش به من افتاد لبخند محو و کمرنگی روی صورتش نشست. فقط من متوجه لبخندش میشدم.
سینا شاخه رز قرمزی را روی میز گذاشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «سر وقت رسیدم؟!»
🍃_بله.اگه پنج دقیقه دیرتر میرسیدی، میرفتم آقا سینا.
🌱_ مینو جان! ادامه نده لطفا... یادمه رفتارم خوب نبود.
🎋بعد کادویی را به سمت من گرفت و گفت: «ناقابله...» خیلی از رفتارش خوشحال شدم. سینا با محبت بود.
🍃_باورم نمیشه، برای من کادو گرفتی؟!
⚡️_بله... ناقابله... امیدوارم خوشت بیاد.
از ذوقم نمیدانستم چه باید بگویم. سینا فهمید لبخندی زد و گفت: «بازش کن!»
گل رز را برداشتم و بوئیدم و روی میز کنار فنجان قهوه گذاشتم.
☘کادو را باز کردم. روسری ساتن کرم و قهوهای خیلی روشن با گلهای ریز طلایی بود.
🍃_به پالتوت خیلی میاد.
🌾_آره... واقعا خیلی قشنگه.
✨سینا قهوهاش را خورد و گفت که بریم با هم تو شهر دوری بزنیم. چادرم را مرتب کردم و سوار ماشین شدم. سینا شروع کرد: «گاهی باید دل به دل هم بدیم و با هم حرف بزنیم... تو از اون چه که دوست داری و من هم از دلتنگیهام برات بگم. یه حرفهایی تو گلو گیر میکنه، به خودم گفتم که بذار مینو حرف بزنه تا دلش صاف بشه و بگه راحت شدم. این یعنی یه حس خوب. تو حق داشتی، چه تو دوران نامزدی و چه زمانی که زیر یه سقف زندگی میکنیم، باید احترام همدیگه رو نگه داریم.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
☘دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز!
هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود!
آخرین باری که شمردمشان
تنها یک دلیل برایم مانده بود..!
آنهــــــــــم وجود تو بود فرزند نازنینم!
🌸❤️🌸
☘خانم کلاته نوشته: «روزی بود که مادرم را دوست داشتم و او را یگانهترین عشق میخواندم با مهربانی مرا نگاه میکرد و میگفت: "روزی خواهد رسید که کس دیگری را از جانت بیشتر دوست میداری."
من انکار میکردم مگر میشود کس دیگری جز فرشته محبت و مهربانی چون مادر را دوست داشت. گذشت تا اینکه بعد از مدتها و با هزاران نذر و نیاز، خدا دوباره نظر لطف و مهربانیاش را به ما انداخت. هرگز اولین سونو را هم یادم نمیرود. تصویر زیبایش را دیدم. بعد از گذشت ۹ ماه دلواپسی پسر قشنگم را در آغوش گرفتم. یاد حرف مادرم افتادم تا به خودم آمدم، دیدم عاشقش شدم و آن زمان بود که به رازی که در کلام مادرم بود. پی بردم.
با اینکه ۲ سالش بود، صحبت نمیکرد و حرف نمیزد و برای رساندن منظورش از وسایل و اشاره استفاده میکرد تا اینکه بالاخره با کمک تخم کبوتر و ... کلمات را به صورت اشتباهی میگفت. چه شیرین و دل چسب بود وقتی به جای آشپزخانه میگفت: آشامبه😂 و این خاطرهها قشنگ و ماندنیاند.»😍
💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵
امام زین العابدین علیهالسلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا و نسلم را از شیطان راندهشده پناه ده؛ چرا که تو ما را آفریدی و به ما امر و نهی فرمودی...»
✨❤️✨❤️✨
#چالش
#ارسالی_اعضا😍
#اولینهای_دلبندم
🆔 @masare_ir
✍گلوگاههای نفوذ شیطان
🔥گناه علنی و آشکار، مجاری تنفسی جامعه را میبندد.
☄لشکریان شیطان را در جامعه میپراکند و مانع نزول امدادهای الهیست.
💪ما میتوانیم با گناه نکردن گلوگاههای نفوذ شیطان😈 را ببندیم و برای تحقق حکومت منجی، نقش ایفا کنیم.
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨برخورد قاطع با فرماندههای
خاطی
🌷شهید حسن باقری
🌾تانكهاي عراقي داشتند بچهها را محاصره ميكردند. وضع آنقدر خراب بود كه نيروها به جاي فرمانده لشكر مستقيماً به حسن بيسيم ميزدند.
☘به فرماندهی که بدون نیروهایش برگشته بود، خیلی تند و محکم گفت: «همين الآن راه ميافتي، میروی طرف نيروهایت، يا شهيد میشوی يا با آنها برميگردي. اگر نروی با تو برخورد ميكنم. به همهي فرماندهها هم میگویی آرپيجي بردارند مقاومت كنند. فرمانده زندهاي كه نيروهایش نباشند نميخواهم.»
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۸۳.
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حسینِ زمانه
سلام حسین زمانهام.☀️
میشنوی صدایشان را؟
دنیا عدالت ⚖را فریاد میزند و صاحبش را.
🌏زمین رنگ و بوی خون گرفته
کربلاها شکل گرفتند و خواهند گرفت تا بیایی...🌱
هرگز روز دیدهای بسان شب!🌓
با نبودنت روزمان شب است.😔
از یار کوچک به قطب عالم امکان،
به تو از دور سلام.🤚
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_بنتالزهرا
🆔 @masare_ir
✍مرز مقدس من
🌾شیفت کاریام به پایان رسید. آماده شدم و از درمانگاه بیرون آمدم. با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است به خانهی امیر بروم. از گرما و خستگی چشمهایم سیاهی میرفت. وقتی به خانهی برادرم رسیدم، چند بار پشت سر هم زنگ واحد را زدم. مهرناز که در را باز کرد گفتم: «در عمارت رو هم این قدر طول نمیدن... واسه باز کردنِ در آپارتمان فسقلی منو تو گرما نگه داشتی؟!»
☘مهرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: «الان اینجا چه کار می کنی؟!»
⚡️_زن داداش... اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
🍃از کنار مهرناز که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. از گرما کلافه بودم؛ بدون معطلی چادرم را در آوردم روی دستهی مبل انداختم. وقتی میخواستم مقنعهام را از سرم بکشم مهرناز دستپاچه و با عجله گفت: «ببین راحله جون، چند دقیقه صبر...» زودی گفتم: «خیلی خب! بگو نامحرم هست.»
💫_آره، مهمون نامحرم داریم.
🍀سریع برگشتم و چادر رنگی سرم کردم. نگاهی تو آینه انداختم همه چی مرتب بود. وقتی وارد پذیرایی شدم؛ مثل برق گرفتهها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم.
🌾سپهر روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود. امیر با صدای بلند گفت: «چه عجب از این طرف هاااا؟»
💫بعد با قدمهای بلند به سمت من آمد. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و با تمام وجودم در دل صدا زدم: «یا اباصالح مددی!»
☘باورم نمیشد، سپهر بود. اینجا روبروی من با چشمانی که به گل فرش خیره شد. یک سالی از جداییمان میگذشت. من هر وقت جمکران میرفتم دعا میکردم؛ تنها یک بار دیگر سپهر را ببینم. آرزویی که هیچ کس از آن با خبر نبود. میخواستم بدانم سپهر که مرا به خاطر محجبه بودن، سرزنش میکرد و با تحت فشار گذاشتن به طلاق توافقی مجبورم کرد، به آرزویش رسیده؟!
🍃با صدای امیر به خودم آمدم: «راحله! بی مقدمه میگم؛ سپهر اومده برا خواستگاری.»
سرم را پایین انداختم و به آرامی لب زدم: «داداش شما میدونی که سپهر...»
🌾سپهر سریع گفت: «راحله خانوم، لطفا به احترام یه سالی که با هم زندگی کردیم ادامه نده.» سکوت کردم؛ اما در ذهنم چرخید: «درسته! یه سال تلاش کردم تا زندگیمو از طوفان نجات بدم. تو میگفتی همسران دوستات همشون خوشتیپ و خوش لباسن؛ ولی من چادر مشکی دور خودم میپیچم... ازم خواستی چادرمو در بیارم و مثل اونا بشم؛ اما خرسندم از حفظ مرز مقدسم.»
✨سپهر با صدای گرفته گفت: «دیشب رفتم جمکران و از حضرت خواستم کمکم کنه تا تو منو باور کنی.»
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
امام محمد باقر علیهالسلام: «خداوندا به من فرزندى عطا كن و او را پرهيزگار و پاك قرار ده كه در آفرينشش كم و زيادى نباشد و سرانجامش را نيكو گردان.»*
🌸❤️🌸
☘ بزرگوار عابدینی نوشته: « طاها سینه خیز رفتن رو که یاد گرفت همه چی رو دم دستش میگرفت تا بتونه بلند بشه. حرف زدنش هم متأسفانه خیلی دیر حرف اومد تا جایی که بعضیها میگفتند شاید مشکل داره؛ ولی خدا رو شکر دو سالش که شد به حرف اومد. الان نمیشه ساکتش کرد.😂
یادش بخیر اولین دندون پسرم دراومد از بالا بود و مثل خرگوش دو تا از بالا درآورد و بینشون فاصله بود. همه بهش میخندیدن، ولی خیلی با مزه و خوشگل شده بود.»😍😍
🤲دستهایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیهالسلام.
💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵
امام زین العابدین علیهالسلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا در تربیت و ادب کردن و نیکی در حقّشان یاری ده و مرا از سوی خود علاوه بر آنان اولاد پسر بخش و آن را برایم خیر قرار ده و آنان را در آنچه از تو میخواهم یاورم ساز.»
*وسایل الشیعه، ج ۲۰، ص۱۱۷
✨❤️✨❤️✨
#چالش
#ارسالی_اعضا😍
#اولینهای_دلبندم
🆔 @masare_ir