📝 پر و بال مهربانی
🔹آبریزش بینی ، عطسه و سرفه امان دخترک را بریده بود. پدر او را به مطب دکتر برد. کودک نوپایش، مدام دلش می خواست راه برود. در ورودی مطب کمی بالاتر بود. داخل مطب هم سرامیک های لغزنده و براق خودنمایی می کردند. پدر هر دفعه می رفت دست دختر دلبندش را می گرفت تا زمین نخورد. این کار را بارها تکرار کرد.
🔸از این ماجرا سال ها گذشت. اکنون پدر سالخورده و رنجور شده بود به زور و با کمک عصایش راه می رفت. درست مثل کودکی نوپا که مرتب زمین می خورد. حالش مساعد نبود. دخترش او را به مطب دکتر برد. ورودی مطب کمی بالاتر از سطح کف بود. دختر وارد مطب شد. بلند فریاد می زد: بابا بیا تو دیگه.
🍀پدر با زحمت دست های لرزانش را به در ورودی زد. نتوانست حتی با کمک عصایش داخل برود. دخترش فقط فریاد می زد: زودتر بیا. بدون این که برود و دست او را بگیرد. بالاخره پدر نقش بر زمین شد. همه به پدر و دختر خیره شدند. اشک در چشمان پدر حلقه زد. به یاد آورد که چگونه همیشه همراه دختر نوپایش بود تا زمین نخورد. چگونه همیشه او را محترم می شمرد. اما اکنون خودش خوار و ذلیل شده است.
#احترام
#والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @masare_ir
👋 نوازش
ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند.
🔸 اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد.
با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.»
به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود.
🔻جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود.
حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید.
🔸صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!"
یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم."
منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس."
یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده."
رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ "
منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!"
🔸یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ "
منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن."
پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه."
پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید.
منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟"
#احترام_والدین
#ارتباط_با_والدین
#احترام
#داستان
🆔 @masare_ir
🔻توهین و تحقیر ممنوع
✍️فارغ از هر حالت و احساس درونی و ویژگی های روانی ای که هر فرد در هر لحظه، می تواند داشته باشد، نسبت به برخی موارد باید #حساس بود. این موارد وقتی در حیطه #ارتباطات_میان_فردی باشد، دارای اهمیت فوق العاده ای است چه اینکه بود یا نبود یک #ارتباط، به رعایت این موارد است.
🔹یکی از این موارد، پرهیز از توهین کردن و تحقیر کردن است.
📌اینکه همسرتان را شرمنده خود بکنید از شما فرد قوی تری نمی سازد.
📌اینکه او را مسخره کرده یا با کلمات توهین آمیز، با او صحبت کنید، شما را کاربلدتر معرفی نمی کند. بلکه تیشه به درخت رابطه تان زده اید.
#زندگی_بهتر
#ارتباط
#احترام
#همسرداری
🆔 @masare_ir