هدایت شده از نامه خاص
از:حسنا🌼
به:منجی عالم بشریت🌺
✨سلام آقای خوبم
🌸امشب نامه ام را مزین به نقاشی دخترم کرده ام. دختری که همیشه به یاد شماست. امیدوارم او را به عنوان سرباز خود بپذیرید و به من کمک کنید او را خوب تربیت کنم.
🌷 دوستتان داریم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺وه چه شیرین و دوست داشتنی است روزم که با نام تو آغاز شود
🌸همان نامی که زینت بخش کلامم شود
💫به همراه درود و صلواتی که هاله ای از نور برایم شود.
#صبح_طلوع
#کوته_نوشت
#عکسنوشتهحسنا
#بهقلمافراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔻رفتار هاي کلامي بازدارنده ارتباط
🔴 منفي گويي ـ نق زدن:
بعيد است با هم کنار بياييم ـ اين چه ميوه اي است خريدي؟
🔴 نفوذ ناپذيري و جبهه گيري:
همين که گفتم، غير ممکنه، نميشه من همينم که هستم.
🔴پرگويي: امان ندادن در صحبت. از هر دري سخني گفتن، بي ربط سخن گفتن.
🔴روبرگرداني، حالت ادبار:
خانم کار دارم! زود باش! ناهار چه داريم! کاري نداري، خدا حافظ ....
🔴سردو بي عاطفه بودن. توهين وقدرنشناسي:
وظيفه ات بوده؟ مگر چه کار کردي؟ اين که کاري نداشت!
🔴کلي گويي، تعميم:
هرگز، هيچ وقت ـ هميشه کارهايت همين جوره
🔴فردگرايي (من):
تو دخالت نکن ـ نمي گذارم زندگي ام تباه بشه ،باجون کندن زندگي ام را به اين جا رساندم.
#همسرداری
#ارتباط_کلامی
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نظرخواهی از فرزند
🌸یکی ازفرزندان آیت الله دستغیب(رحمة الله علیه) نقل میکند: هنگامی که خواهرم به سن ازدواج رسیده بود، پدرم او را صدا زد و گفت: ببین دختر جان، من آقای... را میشناسم از کوچکی تا به حال نمازش ترک نشده، به نظرم شما با ایشان سعادتمند میشوید، نظر خودت چیست؟ خواهرم گفت: هر چه شما بگویید آقا جان! و آقا گفته بود: شما میخواهید زندگی کنید، من چی بگم؟!»
📚 گلشن ابرار، ج۲، ص۸۷۸
#سیره_علما
#ارتباط_با_فرزندان
#ایت_الله_دستغیب
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹گل خوشبو
بانوی عزیز🌸
تو همانند گلی، خودت را برای همسرت خوشبو کن.💐
✨امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: لِتُطَيِّبِ الْمَرْأهُ الْمُسْلِمَهُ لِزَوْجِها؛
زن مسلمان باید خود را برای شوهرش خوشبو کند. ☘
📚وسائل الشّیعه، ج۱۴، ص۱۱۸
#بهداشت
#حدیث
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آش همان آش و کاسه همان کاسه
🌸جواد کلید را داخل قفل در گذاشت، نفس عمیقی کشید. به در خیره شد. دلش نمی خواست وارد خانه شود. پاهایش در کفش مثل تخم مرغ در حال آب پز شدن بود. کلید را در قفل آرام چرخاند. نور قبل از او به درون خانه قدم گذاشت.
🍃به آشپزخانه سرد و تاریک سرک کشید. روبروی تلویزیون نشست.کنترل را برداشت، صدای تلویزیون همزمان با صدای بسته شدن در خانه بلند شد. نگاه جواد به سمت در کشیده شد.دیدن کیسه خرید لوازم آرایشی، پوزخند بر لبان جواد نشاند. لیلا در خانه به ندرت از لوازم آرایشی استفاده می کرد. جواد سلام آرام او را بی جواب نگذاشت. لیلا بدون اینکه حرف دیگری بزند به اتاق رفت.
🌺آرم شروع اخبار ، تمام حواس جواد را به خودش جلب کرد. صدای ناله روده اش باعث شد نگاهش از یخبندان تبریز به درون آشپزخانه خاموش اسکیت بازی کند. با صدای بلند رو به اتاق گفت:« شام درست نمی کنی؟» لیلا بلندتر گفت:« نه، مگه من کلفتتم هر چی میخوای خودت بلند شو درست کن.»
🍃جواد با کف دست روی ران هایش زد و گفت:« باز شروع شد، مگه من کلفتم! آخه این زندگی که ما داریم، هر چی ازت میخوام این جمله را مثل چماق بردار و بکوب تو سرم. اگه به این حرف باشه که منم نباید کار کنم.»
🌸لیلا دست به کمر از اتاق خارج شد و گفت:« وظیفته کارکنی و خرجی بدی .» جواد تخم مرغ ها را درون ماهی تابه شکست، گفت:« این حرفا را هزار بار زدیم، دیگه بسه. فکر می کردم بعد اون همه مشاور رفتن و بحث دیشب شاید،شاید نظرت درباره زندگی مشترک چیزی غیر از خرید و تفریح با دوستان بشه ؛ ولی انگار آش همون آشه و کاسه همون کاسه.»
🍃لیلا ابروهای کلفت تتو شده اش را گره زد. وسط سالن ایستاد، گفت:« منظور؟» جواد ماهی تابه را روی اپن آشپزخانه گذاشت،خیره به چشمان عسلی لیلا گفت:« زن زندگی می خواستم تا با حضورش خونم روشن و گرم باشه.»
🌺لیلا چشمانش را مثل شمشیر به سمت جواد کشید. جواد قبل از اینکه داد و بیداد لیلا شروع شود تا او هم جوش بیاورد، پیش دستی کرد و گفت:« داد و بیداد دردی رو دوا نمی کنه . من می خوام اوضاع رو تغییر بدم، تلاشم کردم ؛ولی مثل اینکه تو نمی خوای.»جواد به سمت در خانه رفت و از خانه خارج شد.
#داستان
#همسرداری
#بهقلمصبحطلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه های روزانه پروانه های عاشق
✨سلام مولای مهربان من!
❄️رد پای تو را شاید در برف نشود دید،
🌟شاید خاک نم خورده ای، عطرت را در خود نکشد و برایمان یادگاری نیاورد،
🌼شاید بوی گل نرجس بهشتی شما، با مزاج زمینی و خاکی ما استشمام نشود،
🍁اما کورباد دل و قلبی که نگاه تو را در نیابد.
🌺یکی از آن نگاهها، همین نوشتنهای برای توست..
🌹ممنونم از تو و هر کس واسطه این نوشتهها شد..
🌻هذه بضاعتنا فتقبل منا..
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌟ای دلنــواز قـاری قـــرآن خوش آمــدی
🌟در بیت وحی با لب خندان خوش آمـدی
🌟ای العطش، تــرانـه ی قبـل از ولادتــت
🌟مادر فدات با لب عطشان خوش آمـدی
محسن بلنج
💐ولادت باسعادت امام حسین علیهالسلام مبارک باد💐
#ولادت_امام_حسین علیه السلام
#ماه_شعبان
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💯عزت نفس یا اعتماد به نفس؟
💠گاهی #عزت_نفس را با #اعتماد_به_نفس یکی می دانند؛ در حالیکه عزت نفس چیزی فراتر و گسترده تر از آن است.
عزت نفس ترکیبی از اعتماد به نفس به همراه #احترام به خود است.
🔘عزت نفس یعنی: شخص باور داشته باشد به #توانایی ها و شایستگی های خود. برای این توانایی ها ارزش قائل شود.
🔘عزت نفس یعنی: #دوست داشتن و #رضایت از آنچه هستم و هر چه دارم!
🌹پدر و مادر عزیز
اعتماد به نفس به تنهایی برای فرزندتان کافی نیست.
✅وقتی فرزندتان به توانایی و شایستگی اش پی می برد و در آن جهت تلاش و کوشش می کند، که علاوه بر اعتماد به نفس، احترام به خود را نیز حفظ کند.
🔲این مهم میسر نخواهد شد مگر اینکه عزت نفس را در وجودش تقویت کنید.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_تفکر
#عزت_نفس
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
پدرانه🌹
✨امام صادق(علیه السلام) می فرمایند: «پدرم ما را جمع می کرد و از ما می خواست تا طلوع آفتاب ذکر بگوییم، هر کسی را که توان قرائت قرآن داشت، به خواندن قرآن و هر کس را که نمی توانست به گفتن ذکر امر می کرد.»
📚فروع کافی، کلینی، ج ۲، ص ۴۹۸
#سیره_معصومین
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔آیا والدین در شکل گیری عزت نفس فرزندان نقش دارند؟
✨حس خود در دوران نوزادی، یعنی وقتی نوزادان خود را از دریچه چشم والدینشان میبینند، شکل میگیرد.
👶کودک لحن صدا، زبان بدن و تک تک حرفهایتان را جذب میکند. حرفها و اعمال شما به عنوان والدین کودک بیش از هر چیز دیگری در دنیا بر شکلگیری عزت نفس او اثر میگذارد.
#ارتباط_با_فرزندان
#عزت_نفس
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️فرار
🌸تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد. مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد که پدر به سرکار رفته است؛ بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد. رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « راه دیگری برام نمانده ؟ »
🍃حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود آمد. مثل آدمی شده بود که بی هوا مشتی خورده و گیج شده است. دیگر از آزار و اذیت ها خسته و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: «باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»
🌸بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد. انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن، سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل رفت، زمانی که مادرش زنده بود. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.
🍃به صورتش مقداری آب پاشید. افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد. با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.
🌸داخل مسجد شد. زینب سادات با چند نفر از دوستانش ابتدای مسجد در حال بسته بندی مواد غذایی و اَقلامی دیگر بودند. آغوش خود را برای آن ها باز کرد و همانند پروانه ای بی قرار در اطراف آن ها بال بال زد. بعد از کلی شوخی، خنده و انرژی گرفتن با اشاره زینب سادات مشغول بسته بندی شد. در حین بسته بندی با صدایِ درونی اش سکوت زیبایِ خلوت بین خود و خدا را شکست و با او نجواگونه حرف زد. صحنه های روز گذشته پیش چشمانش رژه می رفت.
🍃در حال و هوای خودش و غرق افکار ذهنی اش بود که زینب سادات گفت: «دخترهای عزیز، شما به کارتون ادامه بدید تا من به همراه سمانه جان، چند تا از بسته ها را به دستِ خانواده ها برسونیم. »
🌸با شنیدن نامش رشته افکارش پاره شد و به کمک زینب سادات بسته ها را به داخل ماشین برد. در طول راه سکوت بین آن ها حاکم بود. زینب سادات در مسیر علت ناراحتی و سکوت او را پرسید. سمانه گفت: «همان بحث های همیشگی بین من و زن باباست. »
🍃زینب سادات با صدای نرم و زیبا و سخنان قشنگش دل او را آرام کرد. به مقصد که رسیدند به تک تک خانواده های نیازمند سر زدند و بسته های حمایتی را به آن ها دادند. بین خانواده های نیازمند افرادی بودند با مشکلاتِ طاقت فرسا، که او را به فکر فرو برد. یکی از خانواده ها زنی بیوه با چهار فرزند فلج بود با همه مشکلات با روی باز از آن ها تشکر کرد و گفت: «اگر نیازمندتر از ما هست به آن ها بدید. » صبر و اخلاقِ خوب آن زن، او را به وجد آورده بود و در دل او را تحسین کرد.
🌸آن روز سمانه با دیدن مشکلاتِ بزرگی که آن خانوادهها دست به گریبان بودند، از فرار کردن پشیمان شد. سعی کرد بجای فرار با سختیها بجنگد و برای رشد و بزرگ شدن روح و بُعد معنوی خود از آنها در زندگی استفاده کند.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte