مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ ✍ این سوال چند دسته از آدما شده بود که یک دستشون داعشی و تکفیری ها بو
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 6⃣
🔶 شاید ده دقیقه بیشتر
نگذشت که یک سَمَند سفید اومد
با اینکه افراد داخل ماشین رو
نمی شناختم اما با گذرنامه پیش
یکی از اونها رفتم و گفتم اگه
کسی بخواد کاری کنه، همین
بنده خداست 😃✌️
گفتم حاج آقا ما مدرک داریم
و ثبت نام هم کردیم اما اینا
می گند شما ایرانی هستی😢
گفت : لابد ایرانی هستی
دیگه 😐
من با لهجه مشهدی صحبت
می کردم و خیلی ضایع بود😬
براشون سخت بود که قبول کنند
که من افغانستانی ام.
گفتم : حقیقتش مادرم ایرانی و
پدرم افغانستانیه
خودم توی مشهد به دنیا اومدم و
تا الآن پام رو از مشهد بیرون
نذاشتم.این هم مدرکم 💳
گذرنامه رو نگاه کرد و گفت :
گذرنامه رو کِی گرفتی؟😒
گفتم : تقریبا سینزده سال
پیش
گفت : چرا داخلش مُهر خروج
نخورده؟ ☹️
گفتم : پدرم سیزده سال پیش اون
رو گرفته.ولی من باهاش هیج
جایی نرفتم
یه نگاهی بهم کرد و گذرنامم
رو ورق زد و عکس خانمم رو دید
گفتم : خانمم هستن ☺️
گذرنامه رو داد دستم وگفت :
برو سوار شو
😳☺️
خیلی خوشحال سوار اتوبوس🚌
شدم و دلم قرص بود که دقیقه
نَوَد حضرت رضا به ما حال
داد و امضا کرد.مطمئن بودم
دیگه پیچی توی کار نیست✌️
اتوبوس می خواست حرکت کنه و
من آخرین نفری بودم که برگهء
اعزام📃 رو به دستش دادند.
تهِ اتوبوس در قسمت بوفه چِپیدم و
سَرَم رو هم پایین گذاشتم که کسی
دوباره گیر نده 🙇
موقع حرکت اتوبوس، یکی از
اون سه نفر بالا اومد و گفت :
اون آقایی که حاجی سفارششو
کرده کجاست؟
بیا جلو 😐😶
به جلوی اتوبوس رفتم.
دیدم صندلی کناریش رو خالی
کرده ... منو کنار خودش
نشوند و با هم رفیق شش دنگ
شدیم 😆☝️
اون بنده خدا مطمئن بود من
ایرانی ام
ولی چون حاجی سفارش کرده
بود دیگه حرفی نداشت
در پادگانِ آموزشی هم تا آخر دوره
هفت هشت مرتبه من رو بیرون
کشیدند.
می گفتند : مشخص شده که
شما ایرانی هستین ... 😤
وسایل و مدارکتون رو بردارید
و برگردید مشهد 😥
اما هر بار خدا به خیر می
گذروند و می موندم 😍✌️
روز آخر پلاکارو دادند و می
خواستیم سوار اتوبوس بشیم
که بریم پای پرواز 🛫
دوباره منو خواستن 😩
گفتند : آقای فلانی، ساکت رو
بردار
که باید برگردی☝️
شما ایرانی هستی
گفتم : آقا به کی قسم من
افغانستانی ام 😤
این هم گذرنامه ام!
گذرنامم همراهم بود اما
ول کن ماجرا نبودن 😡
قبل از من هم ده بیست نفری
رو برگردونده بودند و چشمم
ترسیده بود
برای همین توی پادگان با کسی
دوست نمی شدم تا لو نرم
اما بخاطر قیافه و لهجم گاوِ
پیشونی سفید بودم 😷😓
قبل از اون چند نفر از بچه ها،
از جمله شهید نجفی گفته بودند :
اونها هرچی گفتند که ایرانی
هستی .قبول نکن و سوتی نده
که بَرِت می گردونند 👈 🚶
گفتند : ما استعلام می گیرم
و اگه گذرنامه ات جعلی باشه،
زندانی داره ها!
برات پرونده می شه😏
گفتم : باشه حساب که پاکه
از محاسبه چه باکه !!!
هرکار که میخوای بکن 😤
هرچه گفتند من گفتم نه!
وقتی دیدند من سفت و سخت
سر این قضیه وایسادم ، گفتند :
اگه بعد مشخص بشه
از اونجا شما رو بر می گردونیم
گفتم : هرکاری می خواید بکنید
از همونجا بر گردونید مشکلی
نداره 😒
اصلا این گذرنامه برای شما برید
و استعلام بگیرید ✊
گذر نامه رو گرفتند و گفتند :
اگه مشخص شد ایرانی هستی
از پای رواز برت می
گردونیم 😏☝️
سر پرواز اومدیم و هیج خبری
ازشون 👀نشد.
می دونستم که استعلام نمی
گیرند اگه هم استعلام می
گرفتند گذرنامه اصلی بود
و سید محمد اون رو از خود
سفارت گرفته بود 😉☺️
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ #کانال_مشق_عشق_دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
سلام و رحمه الله خوبین؟
چه خبرا؟
میگم
قبلا براتون از بچه هایی که ایرانی بودن و با فاطمیون اعزام شدن گفتم
چند تابیشون رو هم بهتون معرفی کردم
امروز میخوام یکی دیگه از اون شیر بچه های فاطمی رو معرفی کنم
خیلی سخته
واسه خودت تو شهرت کسی باشی
همه بشناسنت
کارت مشخص و زندگیت معلوم باشه
اسمت تن خیلیها رو بلرزونه
ولی برای عشقت و بی بی زینب سلام الله چه چیزهایی که ندیدی و نشنیدی ولی تحمل کردی تا بی بی خریدارت شد...
بار اولی اولی که رفت اعزام
گفت من افغانستانی هستم
یک دل سیر کتکش زدند و بیرونش کردند ...
اما میدونست باید چیکار کنه تا بتونه به هدف و مقصودش برسه ...
شیخ علی تمامزاده
بچه کرج بود و کار فرهنگی میکرد و خیلی از نهادها و حزب ها و هیئاتمیشناختنش
اما براش این مهم بود که ببینه اهل بیت چجوری میشناسنش برای همین همه چی رو رها کرد و تو معرکه ی جنگ خودش رو محک زد و سربلند هم بیرون اومد...
مشقِ عشق ٬ دمشق
ذکر خاطرهای از #نمازشبهای_مدافعان حرم توسط حجت الله شیخعلی:
یکی از دوستان به نام شیخ عیسی که یک طلبه آزاده بود و هشت سال در زندانهای بعث عراق اسیر بود، به پادگان آمدند؛ ماه محرم شده بود و توسلات و عزاداریهای رزمندگان برپا بود. شیخ عیسی گفت: میرزا این خلوتهای سحر و قبل از اذان صبح که انجام میدهی، چرا تنها و در خوابگاه است؟ 😊
همین نماز شبت را در حسینیه بخوان؛ گفتم: حاج آقا این خلوت شخصی من است. ایشان گفت: نه! نماز شبت را هم در حسینیه بخوان تا تبلیغی باشد که رزمندهها هم قبل از اذان صبح بیایند.🌷
بعد گفت: از امشب هردو با هم میرویم.🚶
هر نیمه شب یک ساعت قبل از اذان صبح، مناجات امیر المؤمنین(ع) در پادگان پخش میکردم🍃🎶لبته با صدای آهسته که مزاحم خواب کسی نشود. آن شب هم مناجات را پخش کردم و حدود یک ساعت مانده به اذان صبح، با شیخ عیسی محیای رفتم به حسینیه شدیم.
از خوابگاه که بیرون آمدیم، صحنه بسیار زیبایی دیدم😍 هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ تمام چراغهای خوابگاه رزمندگان روشن بود. وارد حسینیه که شدیم بالای چهل نفر داخل حسینیه بودند😍 همه شالی را روی سرشان کشیده و کنار گوشه حسینیه در حال خواندن نماز شب و راز و نیاز بودند🍃 بعضی چنان گریه و زاری میکردند و مشغول مناجات بودند که من از طلبه و نمازی بودن خودم خجالت کشیدم😔میدیدم که خودم عقبتر هستم. دقایقی قبل از اذان صبح، نماز شب خوانها صفهای نماز جماعت صبح را تشکیل میدادند؛ خدا شاهد است که سخن زیبای حضرت زینب (س) که فرمود «ما رأیت إلا جمیلا»، در این مکان خوب جلوه میکرد و من مدام این جمله زیبا را در ذهن خود مرور میکردم.🌸🍃
نماز شب یادتون نره دعا کنید همه را عاشقان حضرت زهرا سلام الله علیها