eitaa logo
مشقِ عشق ٬ دمشق
335 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
581 ویدیو
19 فایل
مشقِ عشق ٬ دمشق حرفهاي دل یک جامانده از شهدا ، شهدايي كه روزي رفقايي بودن كنارم والان روياهاي ديدار درسر ميپرورانم كه شايد باز لايق شوم دفتر مشق ما سرمشقش٬عشقه دم و بازدم ما سرمنشأش٬عشقه محل عاشقیمون دمشقه https://eitaa.com/mashghe_eshgh_dameshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشقِ عشق ٬ دمشق
زاده ذکر روز شنبه 5 مرتبه به نیابت از دوست شهیدت 😍 🌸یا رَبَّ الْعالَمین🌸 شهید شـهــــ❤️ـیـدت می کنه ... 👌 @mashghe_eshgh_dameshgh
مژده‌ى میلاد تو، نفحه‌ى باد صباست / رایحه‌ى یاد تو با دل ما آشناست آمدى و باب هر حاجت دلها شدى / باب حوائج تویى، نام تو ذکر خداست 🌸میلاد اباالرضا، امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد صبحتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خیلی خوشش می‌آمد، دو سه باری به گفته بود، این گل را نگه دارید، برای نسل‌های بعدی و نگذارید به بیاید. راوی: دوست شهید
مشقِ عشق ٬ دمشق
قسمتی از خاطرات شهید مدافع حرم حاج محمود هاشمی که در اعزام اولشان به سوریه نوشتند... روز های اول استقرار در یکی از پادگان های سوریه اکثر بچه ها برای اصلاح سر و صورت خود در صف سلمانی می ایستادند یک روز برای شوخی و روحیه دادن به بچه ها بدون توجه به افرادی که در صف انتظار بودند، جلو رفتم و روی پای یکی از دوستان که زیر دست استاد سلمانی بود نشستم همه نگاه میکردند، یکی میگفت لابد اومده آب بخوره، ؟یکی میگفت آمده دور موهاش رو هم کچل کنه؟اما خودم با صدای بلند گفتم:بی زحمت یک تی بکش! کار دارم دیر شد! (آخه من از جمله روشن سران بودم) 😂😂
بیا که کاروان آمده است از بی نشان نشان آمده است فرزندانت درست گفتندبه تو پیراهن و مشتی آمده است همیشه از مادرانشان گفتیم ولی عجب صبری پدرانشان دارند دوستان دارن میان
من دست به دامانم و تو دست به خیری پس رد شو به دستم برسد گرد و غبارت 🌹 مشق عشق ، دمشق 🌹
📚 رمانـ ؟ زندگی نامه خود گفتهء معروف به ✍ ابـوعــلـی از امروز میزارم @mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ زندگی نامه خود گفتهء #شهید_مرتضی_عطایے معروف به ✍ ابـوعــلـی از امروز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت همسر گرامی شهید 🌻رویم را با همان دست عرق کرده کیپ‌تر گرفتم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا شاید صدای تپش‌های قلبم کمی آرام‌تر شود. آن‌قدر تند و بی‌وقفه می‌زد که صدایش تو سرم می‌پیچید. 🌻صدای آرام اما مردانه مرتضی حواسم را آورد سر جایش. پسر 23 ساله‌ای که شاگرد مغازه پدرش بود و به کاری بودن، زبانزد خاص و عام. یکی از دوستانم با برادر مرتضی ازدواج کرده بود و حالا واسطه این ازدواج شده بود. 🌻او که شروط ساده مرا برای ازدواج می‌دانست، مرتضی را معرفی کرده بود. کلی از اخلاق و رفتار و تدینش تعریف کرد و گفت: «مریم‌جان، باور کن این‌قدر این پسر اهل کاره که به قول قدیمی‌ها با دست بزنی پشتش، خاک ازش بلند می‌شه!» 🌻حالا هم مقابل هم نشسته بودیم تا به قول بزرگ‌ترها سنگ‌های‌مان را با هم وابکنیم ولی مگر شرم و حیا می‌گذاشت حتی سرم را بلند کنم تا ببینم ظاهرش چه شکلی است! فقط و فقط تُن صدای آرام‌اش را گوش می‌دادم و چشم دوخته بودم به گل‌های قالی. 🌻فقط سه چهار سانت پایین پاچه شلوارش را می‌دیدم. سر و ته حرف زدن‌مان به یک ربع نکشید. فقط کمی راجع به مسائل کلی صحبت کردیم. همان یک ربع کافی بود تا شیفته کلام و نگاه خاصش به زندگی شوم. حس کردم مرتضی مردی است که می‌شود برای ادامه زندگی به او تکیه کرد. 🌻قرار شد پدر و مادرم بروند خانه‌شان تا شرایط زندگی‌شان را از نزدیک ببینند. پدر آقامرتضی همان‌جا گفته بود: «مهریه دختر و عروس بزرگ‌ترم 114 سکه طلا و یک سفر حج است. اگه شما حرفی ندارید، همین مهریه رو برای دختر شما هم قرار بدیم.» پدرم موافق بود. نوشته بودند و امضا کرده بودند و قرار نامزدی و عقد را هم گذاشته بودند. 🌻به خودم که آمدم دیدم به مرتضی بله را گفته‌ام و باید برای خرید آینه و شمعدان و حلقه برویم بازار. هنوز درست و حسابی صورتش را ندیده بودم. او را با همان تن صدای آرام‌اش می‌شناختم. 🌻جواب آزمایش‌مان را که گرفتیم، تازه برای بار اول توی صورتش نگاه کردم. او هم همین‌طور. بعدها می‌گفت: «جواب آزمایش‌مان که مثبت شد، توی دلم گفتم خب حالا که قراره محرم بشیم پس حتما موقع خداحافظی نگاهش می‌کنم.» بار اول، همان‌جا چشم تو چشم شدیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی ✫⇠قسمت :1⃣
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻قرار شد شب میلاد امام رضا(ع) توی حرم عقد کنیم. اطراف حرم غلغله بود. مرتضی تا برود ماشین را پارک کند و بیاید کمی طول کشید. من یک‌ریز توی دلم با امام رضا حرف می‌زدم. می‌گفتم: «آقا نمی‌دونم این انتخاب، بهترین انتخاب منه یا بدترین اون. خودت کمکم کن که درست انتخاب کرده باشم.» 🌻خطبه عقد در هیاهوی شادی زایران امام جاری شد. خطبه‌ای که در آن، به‌خاطر شدت دلهره فقط بله گفتن خودم را یادم مانده و پشت هم قرآن خواندنم را. هر سوره‌ای را که می‌دانستم موقع جاری شدن صیغه عقد خواندنش خوب است، تند تند می‌خواندم. حتی فردا شبش هم که مراسم گرفتیم و عاقد آمد تا عقدمان را ثبت کند باز هم با مرتضی یکسره قرآن می‌خواندیم. 🌻از وقتی که به هم محرم شده بودیم، هنوز چند کلمه بیش‌تر با هم صحبت نکرده بودیم ولی دلم آرام شده بود.اختلاف سنی‌مان کم بود. مرتضی تقریبا دو هفته از من بزرگ‌تر بود. 🌻گاهی سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «مریم، کاش از همون بچگی با هم بزرگ شده بودیم. با هم درس می‌خوندیم، برنامه کودک می‌دیدیم، بازی می‌کردیم.» من هم کم نمی‌آوردم. می‌گفتم: «باور کن اگه از بچگی می‌شناختمت، هیچ‌ وقت به‌ات جواب مثبت نمی‌دادم، از بس که تو شر و شلوغی، از بس که آروم و قرار نداری!» 🌻16 مرداد عروسی‌مان بود؛ روز میلاد حضرت زینب(س). تمام کارهای مراسم روی دوش مرتضی بود. حالا توی آن گرما، با آن همه بدو بدو روزه هم گرفته بود. تا مراسم تمام شود و مهمان‌ها بروند، شب از نیمه گذشته بود ولی مرتضی وقت نکرده بود افطار کند. 🌻خانۀ اول‌مان یک خانه نسبتا قدیمی و بزرگ بود. صاحب خانه‌مان طبقه پایین‌مان زندگی می‌کرد. محل زندگی‌مان را طوری انتخاب کردیم که به یک اندازه با محل کار مرتضی و محل تحصیل من فاصله داشته باشد. گفتیم نه سیخ بسوزد، نه کباب. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی ✫⇠قسمت :2⃣
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻وارد زندگی مرتضی که شدم، متوجه شدم چقدر شبیه همان تعاریفی است که از او می‌کردند. مهربانی‌اش، تلاشش برای کسب روزی حلال، اخلاق خوبش، توجه‌اش به خانواده، همه و همه بی‌نظیر بود. 🌻گاهی می‌شد از صبح که می‌رفت، تا نیمه شب سر کار بود. اخلاقش همین‌طور بود. کاری را که به عهده می‌گرفت، تا تمامش نمی‌کرد آرام و قرار نداشت. از طرف دیگر، آن‌قدر با دقت و از دل و جان کار می‌کرد که مشتری‌های دایمی داشت. گاهی توی گرمای تابستان با زبان روزه که از سر کار می‌آمد حس می‌کردم آن‌قدر زیر آفتاب مانده که صورتش کبود شده. می‌رسید خانه، فرش‌ها را کنار می‌زد و روی سرامیک‌های کف اتاق دراز می‌کشید تا خنک شود. 🌻وقتی می‌رفتیم خرید، من فقط مایحتاج اصلی‌مان را برمی‌داشتم. برعکس مرتضی، هله هوله برمی‌داشت. غر می‌زدم که: «مرتضی! این‌قدر پولاتو الکی خرج نکن. ببین منو! هوای پول‌های تو رو دارم چون می‌دونم واقعا حلاله.» 🌻خوش‌اخلاقی‌اش زبانزد بود. هرجا مرتضی بود، بساط خنده و شوخی هم به راه بود. مواقعی که مرتضی بود، به بچه‌ها بیش‌تر خوش می‌گذشت. به‌اش می‌گفتند «عمو بادکنکی». همیشه توی جیبش بادکنک داشت. با دلِ همه راه می‌آمد. با بچه‌ها بچه بود و با بزرگ‌ترها بزرگ. مهربانی مرتضی بی‌نظیر بود. هیچ مثالی نمی‌توانم برایش بیاورم. 🌻آن‌قدر در کنارش حس آرامش و خوشبختی داشتم که دوست داشتم مدام همراهش باشم. عادتش بود که هر کس برای کار تماس می‌گرفت، یادداشت می‌کرد و شماره‌ می‌داد. 🌻لیستش را سرِ صبحانه که درمی‌آورد، سر به سرش می‌گذاشتم که: «بده ببینم مشقاتو نوشتی!» لیست کوچکش را بالا و پایین می‌کردم و اگر آن روز به قول خودش خرده‌کاری داشت و قرار نبود جای خاصی برود، ذوق می‌کردم. همان صبح، بساط ناهارمان را آماده می‌کردم و دو نفری با موتور می‌رفتیم. هرجا کار داشت، تا برود و برگردد پای موتور می‌ایستادم. خسته می‌شدم ولی به بودن کنار مرتضی می‌ارزید. لذت می‌بردم از بودن در کنارش. او هم همین‌ حس را داشت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @mashghe_eshgh_dameshgh