#فوبیای_من
بحث فوبیا بود. و سوژههای جالب و زیادش برای نوشتن. همان اول کار یک سوال مثل کَنِه چسبید به شیارهای مغزم: "فوبیای من چیه؟"
گزینههای مختلف و معمول را مرور میکردم اما هرچه ذهن میسوختم، تنور جوابها برای من گرم نمیشد. کمکم داشتم میترسیدم که چرا من فوبیا ندارم؟ یعنی یکجای کارم میلنگد که از تاریکی، ارتفاع، محیط بسته، تنها ماندن، خون، حیوانات، آینه و... بیمارگونه نمیترسیدم؟ وای خدای من! یعنی فوبیای فوبیا نداشتن داشت یقه مرا میگرفت؟ بهگمانم میشد این را نادرترین و نوبرانهترین نوع فوبیا حساب کرد! خیلی جدی و واقعی داشتم نگران خودم میشدم که چرا هیچ کدام از فوبیاهای دمدستی را ندارم! کار که بالا گرفت، دست به گوگل شدم و پناه بردم به این علامهی دهر. فوبیاهای عجیب را میجوریدم. ترس از چسبیدن کرهی بادام زمینی به سقف دهان، ترس از اعداد، ترس از پول، ترس از بادکنک و...! اینها را هم نداشتم. حالا واقعا چه خاکی باید بر سرم میریختم؟ یکدانه فوبیای ناقابل چیست؟ همان را هم ندارم؟
لابهلای متنهای اینترنتی، یک فوبیای جالب دیدم: ترس از کلمات طولانی. هرچند این یکی را هم متأسفانه نداشتم، اما جرقهای شد تا به ترس از کلمهها فکر کنم. داشت دنیای جدیدی پیش رویم گشوده میشد. باید حتما روزی دربارهی ترس از کلمات و کلمات ترسناک بنویسم اما حالا وقتش نبود. ذهنم را از اصل ماجرا دور میکرد و من این را نمیخواستم.
ذهنم چفت شده بود روی کلمه و کتاب. ناگهان یادم آمد وقت مطالعه، یک وسواس عجیب داشتم. همان وسواس اندکاندک شد ترس. ترس از اینکه مبادا در یک صفحه مطلبی بوده و من ندیدهام. همیشه کتابهای دارای پاورقی و حاشیهدار، برای من تهدید بودند. امنیت روانی مرا دچار مخاطره میکردند؛ که نکند رفته باشم صفحه بعد و چیزی در صفحه قبل بوده و ندیده ردّ شدهام.
برای همین در هر صفحه از کتاب، چند خط که جلو میرفتم، برمیگشتم صفحات پیش و اطراف و اکناف متن را دوباره میپاییدم. مبادا چیزی از دست داده باشم.
این آیا فوبیا نبود؟ ترس بیمارگونهی از دست دادن کلماتی مهم. ترس مریضوار ندیدن واژگانی که برای من نوشتهاند!؟
حالا سوالِ " آیا این فوبیای من است؟" به سوالِ "فوبیای من چیست؟" اضافه شده بود! قوز بالا قوز! سنگی بر پای لنگی!
این ابهام با من بود تا اینکه بعد مدتها سوار اتوبوس بینشهری شدم.
تابلوهای کوچک روان جلوی اتوبوس متنهایی را نشان میدادند. از تاریخ و ساعتی که کاملا غلط بودند تا توصیههایی عمومی برای مسافران و البته تبلیغ همان شرکت اتوبوسرانی. من همان چند دقیقه اول، همه متنها را خواندم و از یکجایی به بعد تکراری بودن کلماتی که پشت سرهم قطار میشدند؛ برایم محرز شد. اما باز ترس از دست دادن کلمات، سفت بیخ خِرم را میچسبید. چشمهایم را میبستم که نبینمشان. ولی ناگهان میگفتم نکند چیز جدیدی در کار باشد و ندیده باشم.
حالم داشت بد میشد از کلمههای سبزرنگ روی تابلوی روان اتوبوس. از توضیحات مزخرفی که صدبار خوانده بودمشان. سرم گیج میرفت اما لجوجانه ولکن قضیه نبودم. با اینحال خوشحال بودم که فوبیای خودم را پیدا کردهام. مثل قورباغهای که یک صبح بهاری قورتش داده باشی!
آری! من فوبیا داشتم. فوبیا و ترس دیوانهوار از دست دادن کلمات. انگار حالا جهان مدرن مرا به عضویت خودش پذیرفته بود! خرسند بودم از اینکه من هم فوبیایی برای گفتن و نوشتن دارم. من هم یک آدم عادی بودم با ترسی دیوانهوار و بیمارگونه از چیزی فاقد اهمیت.
#سید_میثم
@Masihane