eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.3هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ تو فامیل خوشگلترین دختر بودم بابام خیلی دوسم نداشت یعنی چون از مامانم خوشش نمیومد خیلی سراغ من و داداشم نمیومد گاهی اوقاتم که محبت میکرد وقتی مامانم میومد میشد همون مرد سابق، علت اختلافاتشون این بود که مامانم انتخاب مادر بزرگم بود نه بابام تو شرایط خیلی خفقان اوری بزرگ شدم گاهی اوقات ماهها میشد که بابام نمیومد خونه و مادرم به سختی مخارج مارو میداد با تمام این مشکلات من و برادرم بزرگ شدیم و برای من خواستگار اومد خانواده معمولی داشت و خودش تو ارتش کار میکرد من ازش خوشم نمیومد خانواده ندید بدیدی داشت هر چی به مادرم گفتم من اینو نمیخوام زد تو سرم گفت دهنتو ببند اومدن خواستگاریت اگر زنش نشی میترشی و من‌ نمیدونم چیکارت کنم ❌کپی حرام ⛔️
۲ بهش گفتم ی روز به اخر زندگیم مونده باشه ازش طلاق میگیرم مصطفی خیلی کج خیال بود تو نامزدی چند باری دست روم بلند کرد به مادرم گفتم که گفت زندگی همینه و باید کنار بیای بعد از عروسی متوجه بدخلقی و بد دلی شوهرم شدم حتی نمیذاشت رنگ افتاب رو ببینم باز هم هیچی نگفتم تا اینکه بخاطر کارش انتقالش دادن ی شهر دیگه اونجا کمی بهتر شد و گفت که برو کلاش ارایشگری منم قبول کردم و خیلی خوشحال بودم سعی میکردم سرم به کارم باشه تا مبادا ی وقت بگه نرو ی روز که برگشتم خونه دیدم با دوتا زن تو خونه هست هر چقدر داد و بیداد کردم و قهر کردم گفت طلاقت نمیدم و میخوامت خیلی عذرخواهی کرد و گریه کرد منم کوتاه اومدم تا خدا بهم ی دختر داد همش ۱۷ ساله بودم که مادرشد ❌کپی حرام ⛔️
۳ تو تمام این سالها شوهرم اعتیاد پدرم رو توی سرم کوبید اما دم نزدم چند سالی اونجا بودیم تا اینکه انتقالش دادن تهران، تهران اوضاع ما بهتر شد هم مالی هم موقعیت شغلی مصطفی اما همچنان اخلاق بدش رو داشت تا اینکه ی روز رفت حمام و دیدم ی شماره افتاده رو گوشیش و نوشته همکار وقتی جواب دادم دیدم ی دختر از پشت گوشی داره قربون صدقه ش میره منم طاقت نیاوردم و دوباره دعوامون شد اینبار چون خونه مادرم نزدیکمون بود و تازه اومده بود تهران رفتم خونه مامانم قهر، ی شب که جشن نامزدی فامیلمون بود و من نرفتم همون شب بهم زنگ‌زدن و خبر دادن که مصطفی خودکشی کرده نمیدونستم قسم حضرت عباسش رو باور کنم یا دم خروس رو از اینور دم از دوس داشتن میزد و از اونور خیانت میکرد ❌کپی حرام ⛔️
۳ تو تمام این سالها شوهرم اعتیاد پدرم رو توی سرم کوبید اما دم نزدم چند سالی اونجا بودیم تا اینکه انتقالش دادن تهران، تهران اوضاع ما بهتر شد هم مالی هم موقعیت شغلی مصطفی اما همچنان اخلاق بدش رو داشت تا اینکه ی روز رفت حمام و دیدم ی شماره افتاده رو گوشیش و نوشته همکار وقتی جواب دادم دیدم ی دختر از پشت گوشی داره قربون صدقه ش میره منم طاقت نیاوردم و دوباره دعوامون شد اینبار چون خونه مادرم نزدیکمون بود و تازه اومده بود تهران رفتم خونه مامانم قهر، ی شب که جشن نامزدی فامیلمون بود و من نرفتم همون شب بهم زنگ‌زدن و خبر دادن که مصطفی خودکشی کرده نمیدونستم قسم حضرت عباسش رو باور کنم یا دم خروس رو از اینور دم از دوس داشتن میزد و از اونور خیانت میکرد ❌کپی حرام ⛔️
۴ بخاطد خودکشی و از ترس اینکه نمیره برگشتم خونه پیشش اما ازش قول گرفتم که بذاره برم کلاس شینیون و اونم موافقت کرد رفتم کلاس و یاد گرفتم اما مجبورم میکرد تمام درامدم رو خرج خونه کنم و ازم میگرفت منم هیچی بهش نمیگفتم با کتک هاش ساختم ولی باز خیانت کرد اینبار کوتاه نیومدم و به جای قهر رفتن باهاش دعوا کردم مادرش از شهرستان اومد خونمون که مثلا مارو اشتی بده اما ی بار که حرف میزدن گوش وایسادم بهش میگفت از طلاق بترسونش یعنی چی که به تو کار داره با کی هستی با کی نیستی؟ به اون چه ربطی داره؟ دیگه طاقت نیاوردم وقتی مادرش رفت بهش گفتم من دیگه طاقت ندارم و نمیتونم میخوام برای همیشه برم پوزخندی زد و گفت به جهنم برم گوشی و لباسهایی که برام خریده بود رو ازم گرفت و برگشتم ❌کپی حرام ⛔️
۵ بعد فهمیدم به زن عموم گفته اینا بازی هست و منو برمیگردونه اما من دیگه برنگشتم هر چقدر التماس کرد برنگشتم تو همین گیرو دار بابام فوت کرد هر چی‌ اومد‌ تو مراسمات و زحمت کشید التماسم کرد برنگشتم گفتم از کتک هات خسته شدم ی بار دماغم رو شکستی ی بارم دستم رو ولم کن به هر زور و ضربی بود طلاقم رو گرفتم الان از ارایشگریم درامد دارم و ی ماشینم خریدم بچه هم پیش منه درسته زندگی سخت میگذره برام ولی حداقل ارامش دارم این طلاق شد نتیجه دخالتهای مادرشوهرم و گوش به حرف بودن شوهرم . ❌کپی حرام ⛔️
۱ توی روستا بزرگ شدیم سه تا برادر و دوتا خواهر دارم خواهر بزرگم و برادرهام همه ازدواج کردن نوبت به من رسید خواستگارای زیادی داشتم بخاطر حسن شهرت پدرم و برادرهام همه از خداشون بود با ما وصلت کنن و اشنا و غریبه میومدن خواستگاریم با بهترین شرایط ولی علاقه ای به ازدواج نداشتم خوشم‌ نمیومد شوهر کنم ترجیح میدادم بمونم خونه بابام، دوس داشتم مجرد بمونم و خونه خودمون بمونم اما بابا و مامانم تاکید زیادی داشتن که ازدواج کنم میگفتن از سنش میگذری و دیگه کسی نمییاد خواستگاریت میترشی و مردم برات حرف در میارن که یا عیب و ایراد داری یا عاشق ی نفری که شوهر نمیکنی، هر قدر میگفتم که نمیخوام ازدواج کنم و دوس ندارم فشارشون بیشتر میشد
۲ تا اینکه دایی م اومد خواستگاری خواهر کوچیکم برای پسرش خواهرمم که میدونستم دل به دل اون داده و دوس داره باهاش ازدواج کنه کلا خواهرم خیلی دوست داشت شوهر کنه و همیشه میترسید بخاطر من بترشه، بهش گفتم من حرفی ندارم اگر میخوای زودتر از من شوهر کنی بکن من مشکلی ندارم خیلی خوشحال شد و میگفت تو نمیخوای شوهر کنی من چرا باید به پات بسوزم؟افرین که گفتی مشکل نداری، بعد از ازدواج خواهرم همه فکر میکردن که من ناراحتم و غصه میخورم که چرا شوهر کرده و من مجردم، تا اینکه بابام ی گاو خرید لاغر بود ولی خیلی شیر داشت بعد از خوردن شیرش ی روز وایساده بودم که درد خیلی بدی تو پاهام و کمرم حس کردم و افتادم از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم
۳ کم کم دیگه نتونستم راه برم عملا فلج شده بودم و خیلی درد داشتم بعد از کلی دکتر و دوا درمون و ازمایشهای مختلف فهمیدن که تب مالت گرفتم، درست وقتی که درمان شدم تو روستا حرف پیچید که اعظم از غصه ازدواج خواهر کوچیکه ش و اینکه خودش مونده فلج شده و الکی میگن تب مالت گرفته، بابام قیامت کرد که چرا ازدواج نکردی و ابروی منو بردی میگفت همه فکر میکنن از حسودی اینجوری شدی و حرفمون پیچیده بین مردم، همون موقع بود که عمه م اومد‌خواستگاریم مادرم مخالف بود و میگفت اینا خوب نیستن بدرد ما نمیخورن اما بابام گفت تو یکی دادی به داداشت منم یکی میدم خواهرم به تو ربطی نداره و این دختر مال خواهر منه، مامانمم زورش نرسید و منو دادن به پسر عمه م
۴ با این تفاوت که خواهر من اگر زن پسردایی م شد خودش انتخاب کرد و دوسش داشت ولی من به زور با پسر عمه م ازدواج کردم و نمی خواستمش بهرام خیلی دوسم داشت ولی من علاقه ای بهش نداشتم‌ بهم خیلی اهمیت میداد مدام برام کادو میخرید و محبت میکرد باز هم تغییری تو احساس من بهش وجود نداشت خدا بهمون دوتا بچه داد و احساس من همون بود هیچ وقت نتونستم دوسش داشته باشم، بچه هامون بزرگ شدن تا اینکه شوهرم فوت شد الان پدر مادرمم فوت شدن ولی من هنوزم شوهرم رو با اینکه فوت شده دوسش ندارم با اینکه محبت میکرد زندگیم از خواهرمم بهتر بود ولی چون انتخاب من نبود و من قربانی لجبازی بابام شدم نتونستم دل به دلش بدم بابام میخواست چون خواهرم زن پسرداییم شده منم بشم عروس خواهرش اما به چه قیمتی؟
۵ الان من ی زن ی مادر و ی مادر بزرگم با پنجاه و خورده ای سال سن اما حسرت ی عشق و دوست داشتن ساده داره منو میکشه خیلی تلاش کردم که اتفاقای تلخی که برام افتاد رو برای بچه هام و عروس و دامادم به وجود نیار بابای من فوت شده خدابیامرزش من بخشیدمش ولی چرا ظلم‌ کرد به من؟ اخرای عمرش ی بار ازم حلالیت خواست منم هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم گاری که کرده بود نابخشودنی بود و از طرفی هم مهر پدر فرزندی اجازه نمیداد که منطقی تصمیم بگیرم