eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ مادرشوهرم منو تو مجلس روضه، خونه همسایه دید و پسندید چند وقت بعدش اومد خواستگاری من به خاطر شغل خوب همسرم شرایطش رو قبول کردم که ازدواج کنیم یه چیز دیگه هست مادرم یه اخلاق خیلی بدی که داشت همیشه باید حرف حرف خودش می بود دیگه همه با این موضوع کنار اومده بودیم اگر یه وقتی حرف مادرم نمیشد انقدر خودش رو میزد و کولی بازی میکرد یا حتی دست به خودکشی میزد که همه کوتاه میومدن بابامم در مقابلش کوتاه میومد بعد از عقد من برای کارهای عروسی و خرید مادر من به همین اخلاقش ادامه داد مثل همیشه حرف حرف خودش بود هر کاری میگفت منم میکردم و از ترس ابروم در برابرش کوتاه می‌ومدم اما شوهرم عین خودش بود همش میخواست حرف حرف خودش باشه و مدام درگیر میشدن هیچ کدوم حرمت اون یکی رو نگه نمیداشت ❌کپی حرام⛔️
۲ شوهرم بهم گفت تو باید انتخاب کنی یا به مادرت میگی دخالت نکن یا قید من و بزن مادرم وقتی فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن بهش گفتم بس کن اما گوش نکرد که شوهرم برگشت بهش گفت که شما با ما نیا خرید این خرید عروسیه حق دخالت نداری، خیلی خجالت کشیدم و عذاب کشیدم از طرفی علاقه م به شوهرم و از طرفی رفتار زشت مامانم، بهم گفت اخلاق بد مادرتو نمی دونستم وگرنه نمیومدم جلو منم سکوت کر مامانم منو سرزنش کرد گفت شوهرت رو به من ترجیح میدی وقتی اومدیم خونه مامانم شروع کرد و هر چقدر تونست از شوهرم بد گفت بابامم از ترس واکنشی نشون نداد مامانمم گفت هر کاری دلم بخواد میکنم یه لحظه به مادرم گفتم زندگی و عروسی من خراب میشه ها که مامانم منفجر شد بهم گفت که هیچ وقت عروسی من پا نمیزاره حرف مادرم رو جدی نگرفتم فکر کردم که داره از عصبانیت میگه بابا ازش خواست که تو مراسمات ما نیاد ❌کپی حرام⛔️
۳ بی حرمتی میشه اما مامانم دست بردار نبود هر موقع که میخواستیم بریم خرید دنبال ما میومد شوهرم تو راه کلامی باهاش حرف نمی زد اما بازم می آمد و تو راه به شوهرم مقابل مردم توهین می کرد کم کم شوهرم ازم سرد شد گفت که خسته شده و باید از هم جدا بشیم علت ازش پرسیدم گفت مادرت زندگی منو بهم زده و حضورش خیلی ناراحتم میکنه ناراحت شدم مامانم وقتی فهمید رابطه ما خرابه خوشحال شد و من طلاق گرفتم بعد از طلاق تازه چشمم به مسائل دیگه باز شد دیگه به مادرم اجازه دخالت تو زندگیم رو ندادن چندین بار که خواست وارد مسائل خصوصیم بشه جلوش وایسادم هر چقدر که داد و بیداد کرد دیگه اهمیتی ندادم فقط بهش گفتم زندگی منو از هم پاشوندی بسمه، مامانم همچنان تلاش می کرد حرف خودش باشه تا اینکه سرو کله خواستگار جدیدم پیدا شد از شوهر سابقم خیلی بهتر بود جواب مثبت میخواستم بدم ❌کپی حرام⛔️
۴ مادرم که فکر میکرد دوباره میتونه برای من انتخاب کنه شروع کرد برنامه ریزی های خرید وقتی دیدم مادرم حاضر شده برم این بار تصمیمم رو گرفتم که رفتم رو بدون اینکه بهش بی احترامی کنم گفتم مامان تصمیم گرفتیم دوتایی بریم خرید دوباره شروع کرد به داد و بیداد و هشدار دادن که من باید بشم من باید بگم چی بخری شوهرم مرد جا افتاده ای بود وقتی رفتارهای مادرم رو دید هیچی نگفت اجازه داد که دنبالمون بیاد اما هیچی نخرید هر چی که مادرم انتخاب می‌کرد شوهرم بهانه های مختلف نیاوردم برگشتیم خونه شوهرم بهم گفت که بهم زنگ میزنه و قبول کردم و شوهرم که بهم زنگ زد گفت از این به بعد هر کاری خواستی بکنی نمیزاری مادرت بفهمه سخته که شوهرم همچین حرفی بهم بزنه ولی خونم کم داشت قبول کردم مامانم دوباره حاضر شده بود که با من شوهرم بیاد بریم خرید ❌کپی حرام⛔️
۵ شوهرم بهم گفت ما خرید نمیریم و میخوایم بریم گردش اگر میخوای با ما بیای بیا مامان که دیگه نامیده شده بود قبول نکرد و داخل خونه برگشت با شوهرم رفتم خرید هامون کردیم و پنهانی بردیم تو خونه ای که بعد از ازدواجم قرار بود زندگی کنیم بعد شوهرم هیچ چیزی برام کم نذاشت تنها چیزی که میترسیدم این بود که مادرم متوجه بشه کارهامونو پنهانی انجام دادیم نزدیک های تاریخ عروسی بود که مادرم گفت بریم تالار ببینیم من نمیدونستم چطور بهش بگم اما شوهرم تو جمع با خونسردی گفت ما خودمون تو یه روز رفتیم تالار انتخاب کردیم این حرف برای مامانم خیلی سنگین بود شروع کرد از مادرشوهرم پرسیدن که کجا تالار گرفتین گلایه کرد که چرا نبردیمش وقتی که خونسردی شوهرم دادید مدام شروع کرد گلایه کردن پشت هم که باید منم میبردید و منم باید نظر میدادم از طوفانی که ممکن بود دوباره به وجود بیاد حسابی می ترسیدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم شوهرم در نهایت احترام و خونسردی به مادرم گفت که ما دوتایی با هم ازدواج کردیم قرار نیست که نه خانواده من نه خانواده شما دخالت کنید اگر‌ تالار خاصی مد نظرتونه میتونید برید رزرو کنید و هزینه ش رو بدید اما این تالار انتخاب ماست و اینم مراسم‌ماست ❌کپی حرام ⛔️
این حرفها برای مامانم خیلی سنگین بود شروع کرد به توهین کردن و کنایه زدن اما شوهرم سکوت کرد وقتی که شوهرم رفت مامانم نشست زیر پام که این مرد زندگی نیست و باید از این هم طلاق بگیری اما اینبار دستش برام رو شده بود هیچ اهمیتی به حرفاش ندادم لجبازی های مادر من برای اینکه ازدواجم رو به هم بزنه تا جایی ادامه داشت که شب عروسی من نیومد منم دیگه یه جورایی به این شرایط عادت کرده بودم و نسبت به رفتارهاش بی تفاوت شدم اونم ول کن نبود و حتی برای به دنیا اومدن پسرمم نیومد و ی زنگ‌هم‌ نزد بابام میگفت عیب نداره اون عصبیه ناراحت نشو کارهاش باعث میشه که خودش تنها بمونه و معذب بشه، چند ماهی گذشت که دیدم اومد‌خونمون با من حرف نمیزد و فقط با بچه م بازی میکرد کم کم تو رفت و امدهاش با منم خوب شد الان خیلی بهتر شده و دیگه اون رفتار خودخواهانه ش رو کنار گذاشته ❌کپی حرام ⛔️
۱ به سن ازدواج رسیده بودم و عاشق دختر عموم بودم رابطه بابام و عموم زیاد صمیمی نبود وقتی که به بابام گفتم اونو می‌خوام نظر خاصی نداشت بهم گفت برات میریم خواستگاری ولی ممکنه اونا بهت جواب منفی بدن حق نداری ناراحت بشی یا بد اخلاقی کنی یا توقع داشته باشی که من با برادرم قهر کنم و اختلاف بینمون بیفته منم قبول کردم و رفتیم خواستگاری وقتی رفتیم دختر عموم جواب منفی داد اون درس خونده بود و معلم منم یه کار کارگر ساده بودم بهش حق می‌دادم اما نمی‌تونستم ازش بگذرم برای همین دوباره و سه باره مادرم رو فرستادم خواستگاریش برای بار سوم بود که جواب مثبت بهم دادن ادامه دارد کپی حرام
۲ و عقد کردیم دوران عقد متوجه رفتارهای خاص خانواده عموم شدم اما خودمو دلداری دادم و گفتم که اینا همه موقته و بعد از عروسی دیگه اینجور مشکلاتی وجود نداره از اونجایی که همسرمو خیلی دوست داشتم بهش پیشنهاد دادم که زودتر عروسی بگیریم و مستقل بشیم دلم می‌خواست دوتایی زندگی کنیم از اینکه نامزد بمونیم بدم میومد،نامزدی یه جورایی زن داری نصف نیمه هست زنم موافق بود و بعد از چند ماه تلاش و کارای مختلف با کمک پدرم موفق شدم که یه عروسی مختصر بگیرم با همسرم رفتیم توی خونه‌ای که اجاره کرده بودیم برای شروع زندگیمون اوایل همه چیز خیلی خوب و شیرین بود و مشکلی نداشتیم ولی کم کم متوجه مسائل خاصی شدم که هر روز بیشتر و عمیق‌تر می‌شد ادامه دارد کپی‌ حرام
۳ کوچک‌ترین اتفاقی که می‌افتاد همسرم برای خانواده‌اش تعریف می‌کرد و حرف‌هایی که اونا بهش می‌زدن شدیداً روش تاثیر می‌ذاشت انگار که من داشتم با کل خانواده عموم زندگی می‌کردم و زندگی ما اصلاً مستقل و خصوصی نبود یه دفعه که همسرم عدسی پخته بود توی غذاش پر از سنگ بود بهش اعتراض کردم و گفتم اگر یکم حواستو جمع کنی مجبور نیستیم توی غذامون سنگ بخوریم فرداش که اومدم خونه بهم گفت اگر تو گوشت و مرغ زیاد بخری من مجبور نیستم عدسی بپزم که توی غذات سنگ باشه همون موقع متوجه شدم که این حرف همسرم نیست چون اگر مال اون بود همون لحظه اعتراضم بهم می‌گفت اما هیچی نگفتم دوباره مدتی گذشت و متوجه شدم که همسرم داره منو کم محلی می‌کنه وقتی ازش پرسیدم چی شده بهم گفت که هیچ چیز خاصی نشده و همه چیز آرومه تا اینکه رفتیم خونه عموم و دیدم دست خواهرزنم چند تا النگوئه دلیل کم محلی‌های همسرم رو متوجه شدم خیلی آروم و منطقی بهش گفتم من یه کارگرم اوضاع مالیمم خودت داری می‌بینی اونقدری پول ندارم که یه زندگی راحت برات درست کنم اما تلاشم رو میکنم، الان نمی‌تونم طلا بخرم ولی بعداً حتما می‌خرم ادامه دارد کپی حرام
۴ همسرمم قبول کرد دو سه روز گذشت و متوجه شدم که اخماش تو همه وقتی ازش پرسیدم چی شده بهم گفت اگه من از روز اول حواسمو جمع می‌کردم با یه مرد درست مثل خواهرم ازدواج می‌کردم الان دستم النگو بود و نیازی نبود که صبر کنم دیگه واقعاً تحمل اوضاع برام سخت شده بود رفتم سراغ بابام ماجرا رو که براش گفتم گفت من با عموت صحبت می‌کنم همون روز وقتی برگشتم خونه دیدم زنم اخماش تو همه ازش پرسیدم چی شده که گفت دیگه نمی‌تونم با تو زندگی کنم چرا بابات رفته به بابای من گفته که مامانم اینا دارن دخالت می‌کنن این بار از کوره در رفتم و گفتم حق با منه بگو کمتر دخالت کنن تمام زندگی ما شده حرف‌های خانواده تو زنمم از خونه قهر کرد و رفت دنبالش نرفتم گفتم بزار ببینه آخر قهر هیچی نیست برمیگرده مامان بابام منو به زور برداشتن و بردن دنبال زنم دقیقاً موقعی که می‌خواستم زنمو برگردونم برادراش رسیدن و تا اونجایی که می‌تونستن کتکم زدن ادامه دارد کپی حرام
۵ به زنم گفتم مقصر این اوضاع تویی و اگر رازدار زندگی خودت باشی هیچ وقت این شرایط پیش نمیاد زنمم هیچی بهم نگفت و نگاهم کرد اومدم خونه و چند روز بعدشم بابام رفت و زنمو آورد ۶ ماه از این مسائل گذشت من با یکی از دوستام یه انبار اجاره کردیم و توش کاه ریختیم که زمستون کاه ها رو بفروشیم به دامداران یه روز دیدم شریکم زنگ زد و گفت که انبارو آتیش زدن خودمو رسوندم اونجا و دیدم که بله آتیشش زدن از اطرافیان انبار پرسیدم دیدن کی بوده که مشخصات برادرای زنمو منو دادن به خاطر شریکم مجبور شدم حقیقت رو بهش بگم و نمی‌تونستم گذشت کنم شریکمم رفت و شکایت کرد برادرای زنم رو گرفتن ثمره چند سال زحمت و تلاشمون که تونسته بودیم جمع کنیم و یه انبار بزنیم رو اونا سوزونده بودن خودمم نداشتم که خسارت شریکم رو بدم تا از شکایت صرف نظر کنه به زنم گفتم مقصر این اوضاع فقط و فقط تویی خودتم باید درستش کنی شریک من می‌گفت که اون پول ثمره زحمتم بوده و من خسارتمو می‌خوام به علاوه پول سوختن انبار اجاره‌ای هم بود عموم اومد و تمام مخارج رو گردن گرفت و پرداخت کرد مدتی رابطه ها خراب بود اما بعد درست شد عموم و خانواده ش زنم زد مقصر میدونستن که اگر از اول راز دار زندگیش بود اینجوری نمیشد دقیقا منم همین ناراحتی رو از زنم داشتم اما به مرور درست شد و منو زنمم با هم خوب شدیم ولی دیگه زنم حرف خونمون رو به خونه باباش نبرد پایان کپی حرام