#کتلت_گوشت_گردو
مواد لازم✍️
💢 گوشت چرخ کرده 100 گرم
💢 گردو کوبیده شده 50 گرم
💢 پیاز رنده شده نصف پیمانه
💢 برنج پخته شده 1 پیمانه
💢 تخم مرغ 2 عدد
💢 عصاره گوشت الیت 1 عدد
💢 نمک - ادویه به میزان لازم
🥘گردوها را له كنيدسپس برنج ، پياز و گوشت چرخكرده را به آن بيافزاييد و كاملا ورز دهيددر پايان نمك، فلفل، زردچوبه و تخممرغ و عصاره گوشت را به آن اضافه كنيد و به اندازه شيريني گردويي درست كرده در تابه همراه روغن با حرارت ملايم سرخ كنيد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#کیک_نوتلا 🥮
مواد لازم
آرد ۴قاشق غذاخوری
شکر ۴قاشق غذاخوری
تخم مرغ ۱عدد
پودر کاکائو ۳قاشق غذاخوری
نوتلا ۳قاشق غذاخوری
شیر ۳قاشق غذاخوری
روغن مایع ۳قاشق غذاخوری
#طرز_تهیه
همه مواد و توی یه ماگ مخلوط کنین. بعد از اینکه خوب هم زدین، ماگ رو حدود ۲ تا ۳ دقیقه بذارین توی مایکروفر تا بپزه. بعد که سرد شد میتونین روی اون خامه یا بستنی وانیلی بذارین و سرو کنین.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#کوکی_شکلاتی 🍪 😋
▫️ پودر قند یک لیوان،
▫️پودر کاکائو ربع لیوان
▫️،نمک ربع قاشق چای خوری،
▫️ سفیده تخم مرغ دو عدد،
▫️وانیل ربع قاشق چای خوری
▫️،چیپس شکلات یا شکلات تلخ خرد شده نصف لیوان
🔸فر را روی دمای 350 درجه فارنهایت گرم کنید. کف سینی فر دو عدد کاغذ روغنی روی هم گذاشته و روی آن روغن اسپری کنید.در یک کاسه پودر قند،پودر کاکائو و نمک را مخلوط کنید. سفیده تخم مرغ را با همزن آنقدر بزنید که وقتی ظرف را برعکس کنید نریزد. وانیل اضافه کنید. از مخلوط پودر قند و کاکائو به سفیده اضافه کرده و با قاشق آرام هم بزنید. چیپس شکلات را اضافه کنید و هم بزنید. از مخلوط با فاصله روی کاغذ روغنی مقادیر یکسان قرار داده و 12 تا 14 دقیقه داخل فر قرار دهید . پس ازینکه از فر خارج کردید اجازه دهید سرد شدو و سپس از کاغذ روغنی جدا کنید༺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا هوای خونه رو داشته باشید❤️
زن هوایی ست که فضای خانواده رو انباشته...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃
🍃
🔖امام علی علیهالسلام :
اطمینان به هر کس قبل از آزمودن او نشانۀ کم خِردی است
📚گزیده غررالحکم و دررالکلم، حدیث1980
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#آیا_می_دانستید 💡
اصطلاح «یکی به نعل می زند، یکی به میخ»؛ کنایه از افرادی است که در مورد مسائل مختلف موضع روشن و شفافی در پیش
نمیگیرند و معمولاً این افراد رفتار و گفتار دوگانهای دارند و با کمک این روش سعی
میکنند، منافع خود را در تمام جهات حفظ کنند، حال ببینم این مثل از کجا آمده است.
در زمان گذشته که مردم برای رفت و آمد از چهارپایانی همانند اسب استفاده میکردند، برای آنکه سم حیوان در اثر راه رفتن های طولانی آسیب نبیند به آن #نعل میکوبیدند و معمولا این کار را شخصی به اسم #نعل_بند انجام میداد که در این کار تخصص و تجربه ی کافی داشت. نعل بند برای اینکه نعل را به سم حیوان بکوبد ابتدا سم را کمی می تراشید و سپس با کمک میخ های مخصوص نعل را به سم حیوان متصل می کرد. نعل بند برای اینکه حیوان از ضربه چکش و فشار ناشی از ورود میخ آشفته نشود و لگد نندازد و همچنین برای اینکه به صاحب حیوان نشان دهد که به کارش وارد است، در حین انجام نعل بندی با چکش یک ضربه به نعل میزد و سپس ضربهای به میخ میزد، در نتیجه هم نعل در اثر این کار در جای خودش درست قرار میگرفت و حیوان آزرده نمیشد و هم صاحب حیوان از عملکرد درست نعلبند راضی میشد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دالتون_ترومبو نويسنده و فيلمنامه نویس امريكايى می گوید:
یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید. ناگفته هم نماند که خودم بدم نمی آمد که او اینقدر شیفتهی یک آدمِ فرا واقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
ما با هم ازدواج کردیم.
سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایم شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می بینم الآن هیچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
امروز که دقت میکنم، می بینم تقریبا همهی ما در طولِ زندگی، به لحظه اى میرسیم که آدم های خاص و افسانهاى مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می شوند و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
*واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولیاى هستند.
حتی آنهایی که ما ابر انسان می پنداریم هم دستشویی می》روند، وقتی می خوابند آبِ دهنشان روی بالش می ریزد، آنها هم دچاراسهال و یبوست می شوند، می ترسند، دروغ می گویند، عرقِشان بوی بد میدهد و ....!
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی است!
*اولین چارهی کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.
*در قدم بعد، سعی کردم به آنها نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعی دارم؛ عصبانی می شوم، غمگین می شوم، گرسنه می شوم، دستشویی می روم، دست و بالم درد می گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همهی آدمها دارند.
*اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فرا انسانی و غیرواقعی بسازند:
☑️ اول احترام
حتی جلوی پای یک پسر بچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آنقدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
☑️ دوم راستگویی
*به عقیدهی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست.
اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی است که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
*اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
*اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
*«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، شامپانزه ای تمام عیار می"شود!...
تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمیم.
*آدمهای خیلی معمولی...*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❤️همسرداری اسلامی
با همسرتان حرف بزنید! زنان، مردانی را كه تودار هستند راه نمیپسنـدند!
🔸مرد ایدهآل با همــسرش حرف میزنــد. مسائل زندگی در ابتدا از طریق ارتباط کلامی، به ویژه بحث درمورد افکـــار، احساسات و آرزوهای ما مطـــرح میشود و با یکدیگـــر در میان گذاشـــته میشود. افکار، احساسات و آرزوها را نمیتوان با رفتار مشاهده کرد و به آنها پی برد. یکی از عمیقترین آرزوهای یک زن این است که همـــسرش را بشناسد.
🔸وقتی مــرد از افکار، احساسات و آرزوهای خود حرف میزند همــسرش احساس میکند اجـــازه ورود به دنیــای خودش را به او داده است اما وقتی مردی مدتهای طولانی درباره احساساتش حرف نمیزند، همــسرش احساس میکند که رابطهاش را با او قطــع کرده و در نتیجه احساس انزوا و تنهایی میکنـــد.
🔸زنان، مردانی كه خیلی تودار هستــند و درمورد مسائل و احساسات خود حرفی نمی زنند را نمیپسندند و در عوض دوست دارند همسرشان درمورد احساسات و باورهایش با آنهــا صحبــت كنــد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃
🍃
🔖چرا یبوست به «امالامراض» معروف است؟
امروزه ثابت شده که ورزش هم به اشتها و هضم معده کمک میکند و هم یبوست را رفع میکند.
خواب معین، باعث هضم و دفع مواد است که متأسفانه اغلب مردم به نقش مهم آن در سلامتی آگاهی ندارند و امروزه بینظمی در خواب به یک امر عادی تبدیل شده است.
ماندن مدفوع در روده پس از احساس دفع باعث بازجذب آب مدفوع و سموم آن میشود که علاوه بر سمّیت برای بدن، مدفوع خشکتر و دفع آن سختتر میشود، علاوه بر این، پس از مدتی حساسیت روده بزرگ به حضور مدفوع کم شده و بهموقع باعث هشدار به دفع مدفوع نمیشود که این هم به خشکی مدفوع منجر میشود بنابراین در زمان احساس به دفع باید تخلیه مدفوع صورت گیرد.
کسانی که مبتلا به یبوست هستند میتوانند بالنگ، هویج، انار و بِه مصرف کنند و در ترکیباتی مثل مربای به، مربای هویج و مربای بالنگ، خورشت به، خورشت آلو و هر نوع غذای پخته که بتوان به آن هویج، آلو و به اضافه کرد، مفید است همچنین آب انار شیرین نیز به بهبود دفع کمک میکند؛ این غذاها هضم و فعالیت معده و روده را تقویت میکنند.
✔️یبوست به «امالامراض» معروف است یعنی علاوه بر اینکه خود یک بیماری است، سبب بسیاری از بیماریهای دیگر میشود؛ تجمع سموم در بدن یکی از مهمترین عارضههای این بیماری است که میتواند همه اعضاء بدن شامل کبد، مغز، قلب و سایر اندامهای حیاتی را تحت تأثیر قرار دهد.
🖋 دکتر محمد انصاری پور ( متخصص طب سنتی ایرانی )
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃
🍃
🔖 استفاده همزمان این دو ممنوع !
🔸یکی از بهترین ادویه ها از نظر رنگ، بو، مزه و خاصیت زعفران است.
⚠️زعفران خاصیت منحصر به فردی دارد که بهعنوان حامل بعضی داروها و ادویه ها عمل میکند و میتواند ادویههای دیگر را به راحتی به قلب برساند.
✅این خاصیت زعفران مانند تیغ دو لبه عمل می کند یعنی هم می تواند مفید باشد هم مضر
❌اگر ادویه ای برای قلب مضر باشد استفاده همزمان از آن ادویه و زعفران در برخی از بیماران خطرناک خواهد بود. بعضی از خانمها و آشپزها برای خوشرنگ تر شدن غذا بطور همزمان زردچوبه و زعفران را با هم بکار می برند.
✔️لازم به تذکر است که در کتابهای طب سنتی ذکر شده است ، مصرف افراطی زردچوبه بهشدت برای قلب مضر است. بنابراین کسانی که به هر دلیلی قلبشان ضعیف است و مشکلات و بیماریهای قلبی دارند و یا زود خشمگین میشوند و یا بیماری هراس (ترس) دارند باید از ترکیب زردچوبه و زعفران اجتناب کنند.
⚠️لطفا بدون اطلاعات کافی گیاهان دارویی را با هم مخلوط نکنید و برای صحت و سقم یک مطلب به افراد آگاه مراجعه کنید.
🖋 دکتر مرضیه اعلی زاده (متخصص طب سنتی ایرانی)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 وقت جهاده...
💠 تهیه شده در خانه رسانه و هنر هجا
(هنرِ جوانِ انقلاب ) 💠
#قسمت_نهم
#روشنا
نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم
الان میام پائین
نه ببین ماشین بین راه خراب شده بیا خیابان دکتر بهشتی تا ماشین را تعمیر گاه بدهم .
باش
بدون این که پاسخ درست حسابی به سوالات مامان بدهم از خانه خارج شدم
بعد از یک ربع اتوبوس در ایستگاه توقف کرد
بعد از سوار شدن فکرم درگیر شد
به نظر من صدر اصلا انسان موجه ای نیست حالا مامان بگوید که آقای صدر فلان آقای صدر بهمان
در همین فکر بودم که فردی روی شانه ام زد
ببخشید خانم
بله
چهارراه کاشانی کجا میشه؟
نگاهی به خیابان کردم درست همان جایی که من باید پیاده می شدم
همین جاست پیاده شوید 😍
بعد از پیاده شدن از اتوبوس وارد محوطه پیاده رو شدم نگاه های مردم برایم عجیب بود
بعد از تماس دوباره با لیلی او را پیدا کردم
سلام چه خبره امروز
سلام دیوانه چی شده 😳
ببین این چند روز حسابی لهه شدم
می دانم حق داری
روشنک قیافت خیلی داغون هست 😢
راستی ماشین بردی تعمیرگاه
واقعا نمی بینی
نه دقت نکردم
پس خیلی پرت هستی
حالا کجا بریم؟!
فقط قدم بزنیم
آخر من به تو چی بگویم توی این هوای آلوده پیاده روی می شود کرد
سکوت کردم که دوباره صدای لیلی را شنیدم
بریم کافه ☕️
بد نیست
کمی دور هست اما به نفع شما که می خواستی پیاده روی کنی
نویسنده: تمنا 💜💝
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۹
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
محیا با شتاب خودش به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد و همانطور که به جلو میرفت؛ بوی الکل در مشامش پیچید و انگار دل و روده اش را بهم ریخت و او را به یاد موجود کوچکی انداخت که محیا هنوز نتوانسته بود خبر ورود او را به وجودش به کسی از عزیزانش بدهد، محیا رو به روی ایستگاه ایستاد و رو به خانم پرستار گفت: کی منو کار داشت و گفتن فوری هست؟
پرستار نگاهی به محیا کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: اولا مبارکه، دوما انگار یه ماشین از سپاه فرستادن دنبالتون، نمی دونم قضیه چیه؟ اما همسرتون پیغام فرستادن که فوری خودتون را به ایشون برسونید..
محیا که انگار از درون گر گرفته بود و نمی دانست قضیه از چه قرار است با سرعت خودش را به چادرش رسانید، چون سابقه نداشت مهدی اینگونه عمل کند و حتما اتفاق خاصی افتاده که ماشین برایش فرستاده بود.
محیا بدون اینکه از مادرش خداحافظی کند و یا او را در جریان قرار دهد از بیمارستان خارج شد.
پرستار درست میگفت و ماشین خاکی رنگ سپاه جلوی بیمارستان پارک شده بود.
محیا که انگار مغزش قفل کرده بود و نمی توانست مسائل را حلاجی کند، مستقیم به سمت ماشین حرکت کرد و در ماشین را باز کرد.
مردی پشت فرمان نشسته بود و به محض سوار شدن محیا، ماشین را روشن کرد و در حال حرکت، گفت: سلام خانم، آقا مهدی بنده را فرستادن دنبالتون..
محیا نگاهی به راننده کرد، چهره او برایش نا آشنا می آمد و عجیب تر از آن، اینکه اصلا لباس بچه های سپاه تن او نبود.
محیا دقایقی سکوت کرد و بعد با لحنی لرزان پرسید: چ..چه اتفاقی افتاده؟! آخه سابقه نداشت...
راننده به میان حرف محیا دوید و گفت: والا منم نمی دونم، به ما دستور داده شده تا شما را به آدرسی که دادند ببرم.
حالا که راننده صحبت می کرد، لحن کلامش به لات و لوت های بازاری بیشتر شبیه بود تا بچه های سپاه...
محیا یک لحظه انگار هوشیار شده باشد، نگاهی به راننده کرد و در ذهنش جرقه زد: مهدی امکان نداره ماشین سپاه را برای کارهای شخصیش استفاده کنه...او حتی از خودکاری که سرکار بهش میدادن برای امور شخصی استفاده نمی کرد،حالا بیاد ماشین اداره را بفرسته....پس یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: آقا مهدی هیچ وقت از وسایل اداره برای کارهای شخصی استفاده نمی کرد، عجیبه که الان....و بعد حرفش را خورد و ادامه داد: نگه دارید آقا! من پیاده میشم، آدرس بدین کجا برم، خودم با تاکسی میرم.
مرد که حواسش به رانندگی بود، با این حرف محیا، نگاه تندی به او کرد و با تحکمی در صدایش گفت: احتیاج نیست، حالا یه بار هم شما با وسایل اداره جابهجا شین به کجا ور میخوره؟!
محیا که کم کم داشت مطمئن میشد قضیه چیز دیگه ای هست، صداش را بالاتر برد و گفت: میگم ماشین را نگه دار! وگرنه اینقدر داد و هوار می کنم که ....
راننده قهقه ای زد و گفت: که چی؟!
کی میاد ماشین سپاه را تفتیش کنه هااا؟! بعدم دندون رو جگر بزار، مگه قراره چکار کنیم؟! اینی اینها...رسیدیم به مقصد، بفرما خانم خانما، همسرتون منتظرتونن...
محیا که تا آن لحظه به مسیر حرکت توجهی نداشت، نگاهی به بیرون انداخت و متوجه شد وارد کوچه خانه شان شدند. همان کوچه ای که خانه خودشان و آقامهدی در آن وجود داشت، بازم گیج شد و در همین هنگام ماشین جلوی خانه اقدس خانم ترمز کرد،در حیاط باز بود، انگار همه منتظر ورود محیا هستن...
محیا باز هم ذهنش هنگ کرده بود، آخه خونه اقدس خانم؟!
و زیر لب گفت:نکنه ....نکنه اتفاقی براشون افتاده و با زدن این حرف، به سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد و متوجه نشد که آن مرد وارد خانه شد و در حیاط را پشت سر محیا بست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۰
#قسمت_پنجاه🎬:
محیا وارد ساختمان خانه شد، خانه ای که قبلا حکم خانهٔ همسایه را داشت و الان خانهٔ پدرشوهرش بود.
در هال را باز کرد و با تعجب اقدس خانم را دید که روی کاناپه روبه روی هال به در زل زده بود و کمی آنطرف تر، مهدی روی پتوی کناره ای نشسته بود در حالیکه سه مرد روی پوشیده او را دوره کرده بودند، رد خونی که روی پیشانی مهدی افتاده بود، خبر از درگیری می داد.
محیا با دیدن این صحنه ترس سراسر وجودش را گرفت و مهدی با صدای بلند فریاد زد: برگرد محیا...فرار کن
محیا همانطور که رویش به آنها بود به عقب برگشت اما پشت سرش همان راننده ای که او را از جلوی بیمارستان سوار کرده بود، ایستاد و با لحنی کشدار گفت: بفرما داخل، مجلس منتظر ورود مادمازل هست..
محیا چاره ای دیگر نداشت، داخل شد و اینبار دو مرد دیگر را دید که گوشهٔ دیگر هال بودند وگویا این معرکه چیده شده بود که محیا ورود کند و به انتها برسد.
یکی از مردها که اسلحهٔ کمری به دست داشت همراه با اشاره گفت: بیا اینجا کنار شوهرت بشین، حرکت اضافی هم کنی باهات همون معامله ای را می کنم که با همسر عزیززززت کردم.
مهدی با نگاهش به او فهماند که کنارش قرار گیرد،محیا گیج شده بود، نمی دانست هدف این جمع از این کارها چیست،در این هنگام صدای لرزان اقدس خانم بلند شد و گفت: قرار ما این نبود، شما قول دادین که یه ترس از این دختره...
مردی که اسلحه به دست داشت و گویا همهٔ کاره این جمع بود به میان حرف اقدس خانم دوید وگفت: زیپ دهنت را بکش، تو که الان باید توی دلت عروسی باشه! مگه از این دخترهٔ دورگه بدت نمیومد؟! خبرات به گوشم رسیده که مجلس عقدش را می خواستی بهم بزنی، حالا هر چی بشه برای تو بد نمیشه پس حرف از قول و قرار نکن...ما هیچ قراری با عجوزه ای مثل تو نداشتیم، اما لطفمون شامل حالت میشه و بعد به سمت مرد کت و شلواری که کمی آنطرف تر از کاناپه، روی زمین نشسته بود رفت و گفت: حاجی، خطبهٔ طلاق را جاری کن...
محیا با شنیدن این حرف، انگار تشتی از آب سرد بر سرش ریخته باشند، پشتش یخ کرد و لرزی در جانش پیچیدو گفت: طلاق؟!
مهدی مثل شیری در بند از جا بلند شد و گفت: شما غلط می کنید که بخوایید خطبه طلاق ما را جاری کنید، مگه توی دین اسلام، طلاق اجباری و زوری هم داریم؟! من اجازه نمی دم همسرم حتی لحظه ای از من جدا بشه..
در این لحظه همان مرد اسلحه بدست به طرف مهدی یورش برد و هر دو مرد با هم گلاویز شدند و بالاخره لوله اسلحه روی شقیقهٔ مهدی قرار گرفت و گفت: ببین جوجه فکلی، فکر نکن رستم دستانی هااا، اگه بخوام با یه تیر خلاصت می کنم، اما نمی خوام، چون مادرت اینجاست، نمی خوام مرگ تک پسرش را ببینه، باید بهت بگم به من امر شده یا خطبه طلاقتون را بخونیم و شما از هم جدا بشین یا اگر راضی به جدایی نشدین، داغ این دختره را روی دلت بزارم و یه گلوله حرومش کنم و با زدن این حرف، مهدی را پرت کرد کنار دیوار و با یک حرکت خودش را به محیا رساند و اسلحه را گذاشت روی سر محیا
دو تا مرد دیگه ای که تا الان ببیننده بودند، دو طرف مهدی را گرفتند و همون مرد صدایش را بالا برد و گفت: ببین مجنون عاشق پیشه! من پول کاری را که میبایست انجام بدم را گرفتم، برام فرق نمیکنه این دختره را بکشم یا شما جداشین، بالاخره یکی از این دو کار را می کنم، حالا خود دانی، انتخاب کن!
یک لحظه همه جا ساکت شد و تنها هق هق محیا و اقدس خانم به گوش میرسید و پس همان مرد اشاره کرد و گفت: حاجی بخون...
مهدی که سعی می کرد نگاه خجالت زده اش را از محیا بدزدد، آهسته گفت: محیا! من حساب همه اینها را می رسم، بهت قول میدم..
محیا که هر لحظه حالش بدتر میشد، نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت، انگار باید، وجود این موجود کوچک در بطن محیا، پنهان می ماند.
بالاخره معرکه ای که به نابودی زندگی محیا و مهدی انجامید، به پایان رسید و در پیش چشمان پر از غم مهدی، محیا را به بیرون راهنمایی کردند، دو نفر از مردها در ساختمان ماندند تا محیا را به راحتی از شهر خارج کنند و خبری در شهر نپیچد و دو مرد دیگر محیا را همراهی کردند و ماشین امریکایی مشکی رنگی جلوی در، انتظار آنان را می کشید
محیا جلوی در خانه، از زیر چادر دستش را داخل جیب روپوشش کرد، روپوشی که به دلیل شتابی که داشت از تنش بیرون نیاورده بود، برگه آزمایش بارداری اش را بیرون آورد و از زیر چادر، آن را رها کرد و امید داشت که به دست مهدی برسد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۱
#قسمت_پنجاه_یکم🎬:
ماشین سیاهرنگ حرکت کرد، نسیمی که از حرکتش ایجاد شد، برگهٔ آزمایش را جابه جا کرد و درست جلوی خانهٔ رقیه خانم، متوقف شد.
ماشین به سرعت کوچه پس کوچه های مشهد را پشت سر می گذاشت و در محله ای دیگر، یکی از مردها از ماشین پیاده شد و زنی لاغر اندام با صورتی که با چندین قلم رنگ آمیزی شده بود و خود را در چادر مشکی پیچیده بود، سوار شد و صورت آرایش کرده زن با چادر او تطابق نداشت و نشان میداد که چادر فقط پوششی هست برای رد گم کردن، زن همانطور که به محیا نگاه می کرد، لبخندی زد و گفت: سلام دخترک شهر آشوب، چه خوشگل هم هستی تو، من منیژه هستم و قراره همسفر تو باشم.
محیا که ماشین را متوقف دید در یک حرکت خودش را به بیرون انداخت و چون ماشین بغل جدول پارک کرده بود،توی جوی آب افتاد و شروع کرد به کمک خواستن، اما انگار این قسمت شهر، محلهٔ ارواح بود و خیلی زود راننده و همراهش بالای سر او رسیدند و مجبور شد دوباره سوار ماشین شود.
محیا که انگار هر چه دیده در خواب بوده با نگاه ناامیدش به زن کنارش چشم دوخت، زن نیشخندی زد و گفت: دخترهٔ چشم سفید، فرار اینجا معنایی نداره، الان این کار را کردی،دیگه تکرار نکن، وگرنه خودم با همین دستام خفه ات می کنم..
محیا که انگار چشمانش دو دو میزد، با دیدن هر فرد جدیدی که به این ماجرا ربطی داشت، حالت تهوعش بیشتر میشد، ماشین که دوباره به حرکت افتاد، انگار از داخل به دل و رودهٔ محیا فشار می آوردند، با اشاره به زن کنارش فهماند که احتمالا بالا می آورد.
منیژه نگاهی به او کرد و رو به راننده گفت: گمونم راستی راستی حالش بده، نگه دار، داره بالا میاره..
راننده بدون اینکه توجهی به حال بد محیا و حرفهای منیژه کند، رو به مرد کنارش که مسلح بود کرد و گفت: همه اش فیلم هست، می خواد یه جا ما ترمز کنیم و اینم دوباره فلنگ را ببنده و دست ما را بزاره تو حنا...
مرد کناری اش که تا الان حرفی نزده بود، سری تکان داد و با فارسی شکسته ای، گفت: بله، از این دختر چموش باید ترسید، این خانم، ابومعروف...ابومعروفی که کل عراق را روی یک انگشتش می چرخاند و صدام حسین رفیق گرمابه وگلستانش هست را سرکار گذاشته، پیچونده و فرار کرده، البته اونموقع مادرش هم همراهش بوده و...
دیگه تحمل شنیدن این حرفها برای محیا سخت بود و نفهمید چه شد و وقتی به خود آمد که کل ماشین بوی استفراغ گرفته بود.
منیژه همانطور که با آخ و اوخ و فیس و باد،با لنگی که از راننده گرفته بود، لباس هایش را تمیز می کرد گفت: گندت بزنه دخترهٔ ورپریده که تمام تن و لباسم را به گند کشیدی..
محیا بی حال سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و منیژه همانطور که نگاهی عجیب به محیا می کرد گفت: میگم نکنه ..نکنه حامله ای؟!
محیا بدون اینکه جوابی به او دهد چشمانش را بست و منیژه ادامه داد: میگن طرف خیلی خاطر خواهت هست، میدونی چقدر پول به من داده که آب توی دل تو تکون نخوره؟! من فکر می کردم که تو دختری، اما الان احساس می کنم زن هستی و بارداری...یعنی تو حامله بودی و از دست شوهرت فرار کردی؟! آخه برای چی؟! کسی که اینقدر دوستت داره، چه دلیلی داره از دستش فرار کنی؟! یعنی چون عراقی بوده ....
محیا که انگار معلق در هوا هست، نمی دانست چی واقعی هست وچی خیال! نمی دانست خواب است یا بیدار و منیژه هی فک می زد که راننده با بی حوصلگی به صدا درآمد: کمتر حرف بزن منیژه خانم، حالا که مهمونمون آرام گرفته تو دست بردار نیستی؟! آخه به تو چه این کیه و کجا رفته و قراره چی بشه...
تو پولت را گرفتی که همراه و مراقب این خانم باشی ، دیگه قرار نیست فضولی اضافی کنی..
منیژه اوفی کرد و گفت: باشه چشم ما زیپ دهنمون را میکشیم، لااقل یه چیزی برای این اسیر بدبختتون بگیرین که رنگش مثل گچ سفید شده، شک ندارم که فشارش پایین افتاده...
راننده سری تکان داد و گفت: اولین مغازه بین راهی وایمیستم، ولی توقف دیگه نداریم، آخه ابو معروف خیلی عجله داشت، اگر راه داشت میگفت پر در بیارین و خودتون را برسونین به عراق، به نظر من این عجیبه و رو به مرد کناریش گفت: واقعا اینجور نیست؟
مرد کنارش که او را ابوسعد صدا می کرد گفت: من چیزی نمی دونم، فقط میدونم که موقعیت خطرناکی هست و ما باید سریع السیر از ایران خارج بشیم همین...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۷
"حجاب مناسب"
⭕️ یکی دیگه از عوامل مهم نا آرامی توی خانواده، بی حجابی و بدحجابی هست.
🔹هر یک از اعضای خانواده باید دقت کنن که حتی توی خونه هم مراقب بعضی مسائل باشن.
🔹مثلا اگه یه مادری که سنش زیاد هم نیست بیاد و جلوی پسرای مثلا ده سال به بالای خودش لباسای لختی و کوتاه بپوشه
قطعا موجب تحریک هوای نفس پسراش میشه.
🔺هر چقدر پسراش بزرگ تر باشن هم بدتر میشه.
- حاج آقا یعنی شما میگی کسی با دیدن مادرش هم تحریک میشه!؟😳
🔹بله دیگه! شهوت، شهوته!
هوای نفس که این چیزا حالیش نمیشه!
😒
⭕️ خصوصا با توجه به اینکه در زمان ما، دسترسی به فیلم های مستهجن فوق العاده ساده شده.
الان کمتر نوجوانی هست که تلگرام داشته باشه اما فیلم و عکس مستهجن ندیده باشه.
🚫 دیدن این فیلم ها فوق العاده آدم رو حساس میکنه.
🔺هم مادران و هم خواهران بزرگوار خیلی باید مراقب باشن که لباسای تحریک کننده نپوشن
🔺بچه ی شما اگه پس فردا اهل کثافت کاری شد اول از همه یقه خودتون رو بگیرید.
🔷بله یه خانم جلوی شوهرش هر لباسی دوست داره بپوشه. اصلا لباس هم نپوشه!
✅ اما مقابل پسران جوان خودش هم باید سعی کنه رعایت کنه.
💖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه رزق میخواهی ؟
اینو من بارها تجربه ش کردم
هروقت لنگ بودم.یا رفتم زیارتش یا قربونی کردم برا ابی عبدالله یا روضه گرفتم
...فورا مشکلم حل شد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤سخنرانی استاد دانشمند
موضوع: قیمت یا حسین گفتن
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احسنت ب خانم فلاحی نماینده مردم .
غیرت داری پخش کن درتمام گروهات
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبتون خندون دلتون شاد 😍😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی به غذای زنت متعهد باش😍✨
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠یک کلیپ فوق العاده انگیزشی
ترس و ایمان در یک چیز مشترکند...
https://eitaa.com/matalbamozande1399
.
🪴۲۰ نکته مهم در آستانه ی چهلسالگی
فردا 40 سالم تموم میشه. اگه میتونستم در زمان به عقب برگردم، این 20 تا نکته رو به خود بیستسالهام میگفتم؛ نکاتی کاملا شخصی.
1) هر چقدر کتاب روانشناسی بخونی، باز هم کمه. هر چقدر روی روان خودت کار کنی، به نفعته. تغییر یه باور اشتباه، میتونه زندگی رو متحول کنه.
2) آدمهای سمی شاخ و دم ندارن. اکثرشون هم در برخوردهای اول جذاب و دوستداشتنی به نظر میرسن. اما این ترفندشونه.
3) آدمهای سمی احتمالا از اختلال شخصیت رنج میبرن. درباره این اختلالات مطالعه کن تا هم درکشون کنی و هم بتونی واکنشهای مناسب رو نشون بدی.
4) استمرار مهمه. اون همکلاسیات هست که نچسب حرف میزنه و کسی حاضر نیست باهاش همکلام بشه؟ با استمرار، سالها بعد یه مدیر بازاریابی موفق در اروپا میشه.
5) اون دوستت هست که آینده درخشانی براش پیشبینی میکنن؟ گرفتار اعتیاد میشه (خودش قبول نداره اعتیادش رو) و زندگیاش نابود میشه.
6) تا میتونی در مراسم عروسی و عزای دیگران حضور داشته باش، حتی شده برای پنج دقیقه. خودت در عروسی و عزا خواهی فهمید که حضور دوستانت چقدر مهمه.
7) زندگی اینطوری نیست که آدمها دو دسته باشن: یه دسته موفق و یه دسته بازنده. ضمن این که موفقیت به داشتن حالِ خوبه، نه به پول و مقام.
8) موسیقی رو با کیفیت بالا گوش کن، چون گوش دچار پیری میشه و کم کم کیفیت شنواییات پایین میاد.
9) هیچوقت دیر نیست. دوستت ده سال رشتهاش رو رها میکنه، و ده سال بعد با قدرت برمیگرده و یه پوزیشن عالی میگیره. البته سختیهای زیادی رو هم تحمل میکنه.
و کلی مثال دیگه.
10) یکی از مهمترین ویژگیهایی که میتونی داشته باشی، تابآوری یا Resiliency است. تا میتونی روش کار کن.
11) آدمهایی رو خواهی دید که در موضع قدرت، دست به تحقیر دیگران میزنن، ولی چند سال بعد که اوضاع تغییر میکنه، نیازمند کمک همون افراد میشن.
12) البته به کارما باور نداشته باش، هرچند که گاهی اتفاق میافته.
13) آدمها رو با برچسب زدن قضاوت نکن. ممکنه فردی که تنبل به نظر میاد، در موقعیتش کارهای بزرگی انجام بده. یا کسی که ظاهرا مهربونه، ممکنه کارهایی انجام بده که باورت نمیشه.
14) از هیچ رفتاری از آدمها شگفتزده نشو.
15) اطلاعات و باورهات رو فعالانه بهروز کن. یادت باشه که یه زمان توی یه مجله خونده بودی که رایت کردن سیدی هزار دلار خرج داره و باید به تعداد بالا رایت بشه تا هزینهاش سرشکن بشه و صرف کنه. ولی دو سال بعد، کلی از مغازههای تهران رایتر سیدی داشتن.
16) باشگاه رفتن رو از همین بیستسالگی شروع کن. درسته، همیشه تو زنگ ورزش مدرسه بد بودی، ولی این رو در نظر بگیر که ورزش رو درست آموزش نمیدادن و مقصر تو نبودی.
17) اگه جایی دعوت هستی و دوست داری بری، حضور داشته باش. شاید روابط دوستانه خوب و روابط کاری خوب در انتظارت باشه.
18) بحث با آدمهایی که تعصب دارن بیفایده است. «سختگیری و تعصب خامی است / تا جنینی، کار خونآشامی است».
19) در همین بیستسالگی CBT رو یاد بگیر. خیلی به کارت میاد.
20) خیلیها رو خواهی دید، از جمله خودت، که در 40 سالگی حالشون بهتره.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وقتی فهمیدم رفتار دیگران بازتابی از
مشکلات، تروماها و کمبودهای درونیشونه
هیچ چیز رو به خودم نمیگیرم.
شخصیش نمیکنم!
عبور میکنم …
https://eitaa.com/matalbamozande1399