eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ یکشنبه 👈13 آبان / عقرب 1403 👈 1 جمادی الاول 1446 👈3 نوامبر 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 👨‍👩‍👧‍👧 روز دانش آموز. ⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛امروز ساعت 8:49 بامداد قمر از برج عقرب خارج می گردد. 📛و ساعت 5:22 قمر وارد صورت عقرب شده است. 🚘مسافرت : مسافرت با احتیاط و با صدقه همراه باشد. 👶زایمان خوب و نوزاد مبارک و روزی دار و مقبول مردم باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز : قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است: ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️کلیه امور زراعی و کشاورزی. ✳️آبیاری. ✳️کندن چاه و کانال و انواع حفاری. ✳️درختکاری و جابجایی اشجار. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️خرید باغ و مزرعه. ✳️کشیدن دندان. ✳️و بیرون آوردن دمل و زگیل و زوائد بدن نیک است. 📛ولی امور زیر بنایی معاملات کلان و ازدواج و سفر خوب نیست. 👩‍❤️‍👨مباشرت امشب: فرزند حافظ قران گردد. ⚫️ اصلاح سر و صورت. طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث کوتاهی عمر می شود. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، برای رگ ها ضرر دارد. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب دو شنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 2 سوره مبارکه " بقره " است. الم ذالک الکتاب لا ریب فیه... و مفهوم آن این است که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد .ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بفرمایید سلام خوب هستین ؟! ممنون صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آورده بود ؛ جاده خاکی رفت بابت آن روز که ... که وقت گذاشتید و تشریف آوردید شرکت واقعا سپاس گذارم کار خاصی نکردم بلاخره شرکت پدرم هست و باید در مواقع نبودشان به آن جا بیایم بله بله ؛ اما خب .... آقا آرش حرف اصلی تون را بگویید برای چه به هر بهانه ای مزاحم بنده می شوید جمله ی من تمام نشده بود که صدای لیلی به گوش رسید روشنک بیا دیگر برای چه آن جا رفتی ؟! ببخشید من باید بروم صدر که کلافه شده بود اما من هنوز صحبتی نکردم اجازه بدهید بعد ... تماس را قطع کردم و گوشی را روی حالت پرواز قرار دادم به سمت ون رفتم لیلی نگاهی به من کرد روشنک حالت خوب هست ؟! چرا رنگ به صورتت نداری ! در حالی که سوار ماشین می شدم، پاسخ دادم ناهار نخوردم کمی ضعف کردم در مدتی که داخل ماشین بودیم سرم را به شیشه چسابنده بودم مسیر طولانی بود ،ماشین در حالی که جاده را چنگ می زد و صدای ناله اش بلند می شد تلاش می کرد خودش را به مقصد برساند ،ناله هایش افکارم را بهم می ریخت خسته از همه جا از روی صندلی بلند شدم عباس آقا با صدای عصبانی برای چی از روی صندلی بلند شدید ! به سمت صندلی جلو رفتم و نزدیک محتشم روی صندلی نسشتم سوالاتی ذهنم را درگیر کرده بود که باید از او می پرسیدم البته درست موفق نشدم چون لیلی با صدای بلند صحبت می کرد و گاهی هم به سوی ما می آمد تا از صحبت های ما چیزی دست گیرش شود آقا جمشید خمیازه ای کشید و بعد اعلام کرد نیم ساعت دیگر به رشت می رسیم وسیله ها را جمع کنید هوا کاملا تاریک شده بود و چراغ های ون پاسخ گوی خوبی برای برطرف شدن تاریکی محیط نبودند من دوباره به جای قبلی خود برگشتم و نظاره گره ستارگان درخشان شب شدم نویسنده :تمنا🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای محتشم که از صندوق عقب بیرون آورد گرفتم نگاهی به اطراف کردم هوای شرجی شهر اکسیژن کمی برای تتفس قرار داده بود به سمت وردی ویلا رفتم فضای زیبا با دیوار های کنده کاری شده سفید، کنار میله های آهنی آنجا درختچه های کوچک یا گل های آویزانی قرار داشت که رنگ قشنگی به فضا داده بود چراغ های ورودی ویلا روشن بود چراغ سفید ، زرد با چراغ دان های گرد سفید که دور آن رنگ مشکی تزئین شده بود لیلی دو ورودی را باز کرد همه وارد شدیم ؛ اتاق مرتب و بزرگ بود در سمت راست چند مبل کلاسیک وجود داشت با فرش ابرشیم مخملی که نقش نگار زیبایی به فضا هدیه می کرد ،یک میز مستطیل که روی آن گلدانی به رنگ گل های بنفش قرار داشت در سمت چپ تلویزیون و مبل های راحتی با چند قاب عکس که مربوط به صاحب ویلا بود. لیلی قبلا توضیح داده بود صاحب ویلا دوست پدرش یا حتی بهتر بگوید جزئی از خانواده آن ها هست به سمت آشپزخانه رفتم از چند پله روبه رو پایین رفتم فضای آشپزخانه برخلاف ظاهر ویلا که به زیبایی ماه شب چهارده بود ؛خیلی تمیز و دلشنین نبود کابینت های رنگ و رو رفته بالا یخچالی که بشدت صدا می داد دستانم را شستم و به سالن برگشتم لیلی و آقا جمشید با صدای بلند با هم صحبت می کردند ، نگاهی به آن ها کردم لیلی اصرار می کرد آقا جمشید شبانه نمی توانید به اصفهان برگردید ممکن هست تصادف کنید ولی ... شروع به صحبت کردم البته با صدایی بلند و محکم آقا جمشید اگر امکان دارد این یکی دو روز در کنار ما باشید چون برای رفت و آمد به جنگل و بازار نیاز به وسیله داریم آقا جمشید به طرف مبل راحتی رفت در حالی که خودش را روی مبل می انداخت گفت به یک شرط لیلی آهی کشید به چه شرطی قهوه و نسکافه ی من فراموش نشود همه زیر خنده زدیم نویسنده :تمنا🌈🌴🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده بود. نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 10 صبح بود لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم ،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی بخوابد به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه کتاب بود، به سمت او رفتم صبح بخیر مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم نکند صبح شما هم بخیر البته که دیگر ظهر هست چکاوک و بقیه کجا هستند ؟! مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم صبحانه خوردی نه تا این وقت گرسنه مانده ای ؟! مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد به به دختر خانم ها بیدار هستند با لبخندی که به عباس آقا هدیه می کردم بفرمایید صبحانه حاضر هست طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه نگاهی کرد یک پیشنهاد عالی آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟! با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم حالا ناهار چی بخوریم خوب به نظرم .... لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید سوییس با قارچ و پنیر ...😋 همه دوباره لبخند زدیم فکر بدی نیست نویسنده :تمنا😎😍🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بعد از تمیز کردن میز صبحانه به سمت اتاق رفتم ، ذهنم درگیر بود فکر می کردم سفر می تواند تغییری در روحیه ی من بدهد ولی بی فایده بود بخصوص میهمان ناخوانده ای که لیلی دعوتتش کرده بود آشوی دورنم در بدتر می کرد لباس های دیروز را عوض کردم و چمدانم را مرتب کردم این روز ها در انتخاب لباس بیشتر دقت می کردم ؛ به پوشیدن لباس های آزاد و جلو باز علاقه ای نداشتم نمی خواستم انسان هایی با افکار سمی مرا در ذهنشان جای بدهند. به سمت لیلی رفتم نگاهی به رنگ شال اش کردم رنگ خیلی جلب توجه می کرد می خواهی شالت را عوض کنی لیلی در حالی که اخمی می کرد با لحنی جدی پرسید چطور؟! خوب به نظرم خیلی برای محیط جنگل مناسب نیست و ممکن هست افراد زیادی به تو نگاه کنند لیلی در حالی که شالش را مرتب می کرد با صدای محکم محتشم این رنگ را دوست دارد مبهوت به لیلی نگاه کردم حالا چند وقت هست این شاهزاده را می شناسید ؟! لیلی حرفی نزد و از اتاق خارج شد دستانم را بهم فشردم باید بیشتر با او صحبت کنم یک ربع بعد همه در ون جمع شدیم نگاهی به اطراف کردم پس آقا جمشید کجاست ؟ نگاهی به اطراف کردم که چشمم به آن سوی ویلا افتاد ، آقا جمشید در حالی که فلاکس به دست به سمت ما می آمد نگاهی به جمع کرد پس چرا فلاکس را نیاورده اید ؟! در طول مسیر کسی با کسی صحبت نکرد فقط آقا جمشید و محتشم چند کلمه ای صحبت کردند با صدای آقا جمشید سرم را از روی شیشه برداشتم حالا کدام جنگل می خواهید بروید ؟ سفید تمشک آقا جمشید فکری کرد ؛ کمی راهش دور هست و خوب .... ببیند دختران الان در این فصل از سال نمی توان در داخل جنگل غدا خورد ممکن هست حیوانات وحشی یا حتی افرادی برای ما مزاحمت ایجاد کنند به نظرم همین حاشیه جاده زیر درختان مکان مناسبی برای تفریح هست چکاوک زیر لب غر زد و مهسا با صدای بلند اعتراض خودش را اعلام کرد آخر این چه وضعیتی هست کل دیروز در ماشین بودیم و .... محتشم سعی می کرد همهمه ی ایجاد شده را کاهش دهد که در همین حین ماشین گوشه جاده توقف کرد با صدای آقا جمشید صدای های پراکنده کاهش پیدا کرد اما طولی نکشید دوباره صدا ها بلند تر از قبل ایجاد شد من دیگر از این جا جلوتر نمی روم بنرین ماشین تمام شده و این جا هم فضای مناسبی برای استراحت هست سرم را از شیشه بیرون آوردم یک مرکز خدماتی رفاهی که داخل آن جا جایگاه سوخت ،سرویس بهداشتی و همچنین چند رستوران و فروشگاه قرار داشت از ماشین پیاده شدم حوصله غر زدن های دختران را نداشتم نفس عمیقی کشیدم تا از اکسیژن درختان با برگ های نارنجی و قرمز استشمام کنم نویسنده :تمنا😃🍂🍂 https://eitaa.com/matalbamozande1399
در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خریدم. بعد از برگشت توجه شدم که بچه‌ها از ماشین پیاده شدند . محتشم زیرانداز را از داخل ون بیرون آورد به سمت او رفتم ، زیرانداز را با هم پهن کردیم بدون آنکه صحبتی کنم . بقیه وسایل را از من پیاده کردم ،روی زمین چیدم چکاوک که بیشتر مواقع غر می‌زد با صدایی هیجان زده گفت بچه‌ها نظرتون چیه بازی کنیم؟! همه موافقت کردیم، محتشم و آقا جمشید هم رفتند برای درست کردن آتش زغال بخرند. حدود دو ساعتی مشغول بازی شدیم بعد از ناهار ظرف‌های کثیف را جمع کردیم ن در سبد مخصوصی که قبلاً ظرف‌ها🧼 را قرار داده بودیم گذاشتم دور هم نشستیم و کمی صحبت کردیم از برنامه‌های بعد از سفر گفتیم چکاوک گفت باید خودش را برای امتحان‌های میان ترم آماده کند من که ذهنم خیلی درگیر بود و با این سفر آرام نشده بود صحبتی نکردم و تنها جمله‌ای که بیان کردم این بود که احتمالاً چند وقتی با پدر و مادرم یک سفر خانوادگی بریم کمی از آب و هوای اصفهان فاصله بگیریم پدرم به خاطر سکته‌ای که حدود دو هفته پیش کرده بود نیاز دارد از شهر خارج شود🥺 ناگهان لیلی از جایش بلند شد و به سمت محتشم رفت نگاه من معطوف آن دو شد، مدتی بعد لیلی با صورت سرخ از کنار محتشم برگشت ، از کنار ما گذشت. مهسا که از رفتار لیلی جا خورده بود با لحنی تمسخرآمیز گفت: این چرا اینطوری کرد بلند شدم و به سمت لیلی رفتم. لیلی چی شده لیلی سری تکان داد چیزی نیست . هر دو در سکوتی مرگبار به روبرو خیره شدیم😐 نویسنده :تمنا 🥰☺️ https://eitaa.com/matalbamozande1399
آفتاب بی رمق آبان ماه در حال غروب بود ، آسمان گویی از شدت گریه سرخ شده بود؛ خورشید مانند چشمانی که خون داخل آن را پر کرده بود سرخ شده بود آقا جمشید نگاهی به اطراف کرد و با صدای بلند اعلام کرد بلند شوید باید زودتر به ویلا برگردیم با بچه ها وسایل را جمع کردیم و داخل ون چیدیم لیلی ابتدا کمی اطراف چرخید صورتش نشان از تردید داشت ولی بعد سوار ماشین شد ... محتشم هم خودش را سرگرم جمع کردن وسایل کوچک کرد نیم ساعت بعد از حرکت آقا جمشید به ویلا رسیدیم ، همه خسته به طرف ویلا رفتیم آقا جمشید وقتی در را باز کرد همه مانند لشکر شکست خورده خودش روی یکی از مبل ها انداخت تا استراحت کند من به سمت دستشویی رفتم تا وضو بگیرم بعد از نماز به سمت پنجره اتاق رفتم نگاهی دریا کردم ، امواج آرام دریا حس آرامشی در وجودم ایجاد می کرد خانم خوشگل پایه هستی لب دریا برویم ؟! نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد باشه هر دو بلند شدیم و از پله ها پایین رفتیم چکاوک مشغول تماشای مستند بود، به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم جالب بود در این ساعت از شب تماشای مستند جنگ جهانی دوم .... با لیلی از وردوی ویلا خارج شدیم فاصله ما تا ویلا چند قدم بود به همین دلیل احساس امنیت می کردیم لیلی جان نظرت چیه مثل بچه ها روی ماسه ها بنشیم و نقاشی بکشیم ؟! لیلی سر تکان داد و بدون که جلو تر برود روی ماسه ها نسشت نگاهی به اطراف کردم جمعیت زیادی برای تفریح آمده بودند هر کدامشان در تکاپوی بهتر استفاده کردن از فضا را بودند عزیز دلم چی شده می خواهی کمی حرف بزنی ؟ لیلی گویی یک بمب ساعتی به خود وصل کرد بود که در لحظه منفجر شد مدتی بعد آرام شد و شروع به توضیح داد می دانی روشنک حق با تو بود محتشم و ته هیچ پسر دیگری جز مزاخمت هیچ هدف یگری را برای نزدیک شدن به ما دختران دنبال نمی کنند خب الان مطمن شدم مقاومت های تو در برابر صدر دلیل منطقی دارد لیلی در حالی که نفس نفس می زد اشک های روی صورتش را پاک کرد محتشم چیزی بهت گفت ؟! خب... راستش قبل از ناهار به سمت او رفتم و ازش درخواست کردم تا کمی قدم بزند ولی او به جای این که خیلی منطقی بگوید تمایلی ندارد لیلی آهی کشید ولش کن روشنک لیلی جونم چند وقته با هم آشنا بودید حدود یک ماه البته دیدار های فقط سوالات درسی بود همین ... آخر رشته ی تو با او یکی نیست که ... می دانم اصلا ما حتی توی دانشگاه هم زیاد صحبت نمی کردم نهایت آن یک احوال پرسی اما ... بیین از اول این رابطه اشتباه بود اصلا نیازی نبود تو با او ارتباط بگیری خوب هست خودت از کارمندان شرکت و مزاحمت آنان ناراضی هستی لیلی سکوت کرد و بعد بی صدا اشک ریخت بعد از آن هم هر دو به امواج دریا خیره شدیم و به صدای دلنشین آب گوش کردیم نویسنده :تمنا 🌻🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودیم که چکاوک نگاهی به جمع کرد من و مهسا امروز به بازار می رویم و قصد داریم بازدیدی از محصولات محلی داشته باشیم ؛ بعد نگاهی به آقا جمشید کرد شما ما را می رسانید ؟! آقا جمشید که به نطر خسته و بی حوصله می آمد ؛ شروع به هم زدن چایی اش کرد و زیر لب گفت نه دختر جان چکاوک تکانی خورد و خودش را جمع جور کرد چطور ؟! حال لیلی خوب نیست باید زودتر برگردیم اما... آقا جمشید حرفی نزد و چکاوک و مهسا شروع به غر زدن کردند، از روی صندلی بلند شدم و به سمت سالن رفتم حال من هم دست کمی از لیلی نداشت تماس های مکرر صدر و رد کردن های من دردسر شده بود ، بابا هم مرتب پیامک می زد کجایی دختر بابا چرا پاسخ تلفن نمی دهی ؟! در همین فکر ها بودم که لیلی مرا صدا کرد روشنک کجا میروی ؟! چی شده عزیزم حالت خوب هست ؟! آره خوبم اما رنگ و رویت این را نشان نمی دهد محتشم بدون هیم گونه حرفی از کنار ما گذشت دستان لیلی را در دست گرفتم عزیزم خیلی دستان سرده می خواهی بیمارستان ببریمت؟!. نه چیزی نیست لیلی این جمله را گفت و از حال رفت در حالی که داست روی زمین می افتاد بغلش کردم و او را به سمت یکی از مبل ها بردم دد همین حین آقا جمشید را صدا می کردم اما صدای بحث چکاوک و مهسا این قدر بالا گرفته بود که صدای من به آن ها نمی رسید موبایلم را برداشتم ، با اوژانس تماس گرفتم در مدت زمانی که اورژانس می آمد مرتب لیلی را صدا می زدم عزیز دلم صدای مرا می شنوی ؟!لیلی جونم لیلی در حالی که چشمانش را سعی می کرد باز کند بی صدا فریاد می زد بیست دقیقه بعد اروژانس زنگ ویلا را زد آقا جمشید با صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد ، تا چشمش به لیلی افتاد گفت چی شده ؟! من در حالی که دستانم را بهم فشار می دادم گفتم عجله کنید در را باز کنید اورژانس آمد چکاوک و مهسا با شنیدن هیاهوی ایجاد شده در سالن از آشپزخانه بیرون آمدند وفتی من و لیلی را در این وضعیت دیدند؛ زیر لب زمزمه کردند این هم از مسافرت ما ببین چطور سفر را خراب کردند ؟! نویسنده : تمنا🌱🌴🍄 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا